جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

حلال زادگان حرام لقمه

همانطور که داشت بین ماشین ها ویراژ می داد و لایی می کشید  

بلند بلند زار می زد ...  

زن بیچاره افتاده بود روی صندلی عقب و از گوشها و دماغش خون می آمد . 

داد می زد : شکیلا ! شکیلا جان ! صدای منو می شنوی ؟ 

گه خوردم به مولا ... شکیلا زنده ای ؟ الان می رسیم بیمارستان  

تو رو جان عزیزت نمیر ... 

 

 

حاج ابراهیم صراف ٬ معتمد بازار بود ... 

دوستانش او را سردار پشت جبهه صدا می کردند و بعضی ها که صمیمی تر بودند و با او شوخی داشتند به او می گفتند سردار پشتی ... 

هر وقت که کارش می افتاد به اداره ای دولتی ٬ باد می انداخت به غبغبش و با افتخار جمله همیشگی اش را که من ۲۰ کامیون کمپوت و خشکبار فرستاده ام جنگ را تکرار می کرد . 

موقع قطعنامه حاجی بار خودش را بست .  

آنوقت ها که دلار یکهو شد ۱۲۰ تومان و یه کرور آدم یک شبه از عرش افتادند به فرش 

حاجی شد گنده راسته صراف ها  

۷ دهنه مغازه توی بازار طلا فروش ها خرید و سه تا خانه درندشت توی بالای شهر 

صرافی را بست و شد حاج ابراهیم زرگر  

همان روزهای خوش خوشان و برو بیایش بود که یکروز شمسی را دم در یکی از مغازه هایش دید که به زحمت ۱۷ سالش می شد . آمده بود یک تکه النگویش را بفروشد ... 

شاگرد را زد کنار و با لحن پدرانه ای پرسید چی می خوای دخترم ؟   

وقتی فهمید که بی کس و کار است و پول ندارد اجاره زیرزمین خانه ته بازار را بدهد  

خیر سرش خواست دستش را بگیرد و بابت النگو پول خوبی به دختر بیچاره داد  

و همانجا توی همان  زیرزمین یک ماه تمام ظهرها ناهار خورد و چون زن صیغه ایش بود پیشش خوابید و همین که فهمید دخترک ۳ماهه حامله است  

سکه های قرار شده اش را داد و دیگر آنور ها آفتابی نشد . 

 

 *********************

اسمال سله  عشقش کفتر بازی بود ... 

کفتر بازی نبود که اسمش را نشنیده باشد .  خدای جلد کردن پرنده بود و وقتی حیوون ها را هوا می کرد کسی جرات نمی کرد پرنده بریزد توی آسمان

سه تا کفتر جلد داشت که تمام راسته مولوی می شناختند  

و حاضر بودند بالایشان خدات تومن پول بدهند . 

با همین سه تا حیوون بیشتر از ۱۰۰ تا کفتر همسایه رو بر زده بود ناکس 

همه کار می کرد ... سنجاب و میمون و طوطی و عکس و نوار و پاسور هم می فروخت  

عشق داریوش داشت .  با همان ریش و پشت مو صدایش را می انداخت توی دماغش  

و شقایق گل همیشه عاشق می خواند ... 

دخترک بیچاره که داشت سنجاب های توی قفس را نگاه می کرد نمی دانست کفترها سیگار نمی کشند . شاید هم می دانست و خودش را زده بود به کوچه علی چپ . 

اسمال وقتی توی حیاط پشتی از پشت خفتش کرد و ترتیبش را داد   

فکر نمی کرد یکروزی دوباره با شکم برآمده بر می گردد پیشش   

و می گوید بابای این بچه توی شکمم تویی اسمال سله بی همه چیز ... 

شمسی بینوا هرچه گفت که بچه را باید بیندازد دست دست کرد و دختر بیچاره وقتی داشت زیر دست قابله جان می داد بچه را برداشت و غیبش زد .  

 

 *********************

پیرمرد داشت سر زنش داد می زد که تمام اینها تقصیر توست 

این بچه را تو تربیت کرده ای که اینطور گه بار آمده است . من که سر کار بودم ...

رفتند توی کلانتری و جناب سروان به احترامشان ایستاد و جلو آمد و حاجی را بوسید و گفت اگر هر کس دیگری جز پسر حاجی بود کمه کم باید یک شبی توی بازداشتگاه آب خنک می خورد . 

حاجی هم دست کرد توی جیبش و تراول را داد به سروان و گفت  

برای سربازهای کلانتری چلوکباب بگیرد و سروان اول طفره رفت  

و بعد سرخ و سفید شد و گفت دست حاج ابراهیم تبرک است .  

احسان را خدا خیلی دیر داده بود به این پیرمرد و پیرزن  

بچه اولشان توی موشک باران تهران وقتی حاجی زنش را برده بود لواسان مرد . 

دکترها می گفتند دیگر بچه اشان نمی شود ولی چند سال بعد از جنگ  

درست چند هفته بعد از اینکه حاجی خانه نیاوران را ساخت احسان به دنیا آمد  . 

دقیقش را بخواهید احسان همانروزی بدنیا آمد که شمسی بچه اش را زائید  

و اسمال سله طفل معصوم را برداشت و معلوم نشد چه بلایی سرش آورد و به کی فروختش ... 

احسان چنان تشری به ننه بابایش زد که حاجی خون خونش را می خورد  

می گفت من تا ماشینم را در نیاورم نمی آیم خانه ... 

حاج خانوم هی قربان صدقه اش می رفت که پسرم فدای سرت ! تنت سالم باشه 

و حاجی هم لام تا کام حرف نمی زد . 

داشت فکر می کرد اگر توی بازار چو بیفتد که پسر حاج ابراهیم زرگر توی مستی یکنفر را زیر گرفته با این رسوایی چطور سرش را بالا بگیرد ؟ 

آرزو می کرد خدا مرگش بدهد و این بچه ناخلف را که هر روز یک ذره از آبرویش را می ریزد  

به این احوال نبیند ... 

********************* 

هنوز عرق هوس روی تن هر دویشان بود که شکیلا بلند شد و لباسهایش را پوشید  

دیگر بعد از این همه سال خوب یاد گرفته بود چطور لذتی به مردها بدهد که نمک گیر بشوند  

لااقل خیلی بهتر از این دخترکان بزک شده ای که کنار خیابان می ایستند یاد گرفته بود

احسان می گفت حاضر است به خاطرش حتی توی روی ننه بابایش بایستد 

حتی حاضر است خانه و ماشین را به اسمش کند  

می گفت سن و سال برایش مهم نیست 

می گفت  این چند ماهی که شکیلا با او بوده بهترین لحضات عمرش را گذرانده 

و شکیلا جمله همیشگی اش را که اگر زود شوهرم می دادند پسرم همسن تو بود را برای بار هزارم حواله اش کرد . 

توی راهرو احسان دستش را گرفت و کشید و گفت به قرآن نمیذارم بری 

و تهدید کرد که خودش را می کشد و حتی دو بار هم سرش را محکم کوبید به دیوار  

و دوباره شکیلا دلش به رحم آمد و احسان را بغل کرد  

و وقتی گریه هایش تمام شد رفتند و خوابیدند کنار هم ... 

 

*********************   

از همان اول می دانست که این بچه مرد زندگی اش نمی شود 

می دانست اصلا زندگی اش مردی ندارد و هیچ وقت هم نخواهد داشت 

می دانست اصلا توی زندگی چیزی به اسم مرد وجود ندارد 

اما دلش برای احسان می سوخت  

می دانست بالاخره یکروز این رابطه گندش در می آید  

می دانست دارد با آتش بازی می کند  

می خواست همان اوایل برود و خودش را گم و گور کند  

اما روزی که حاج ابراهیم دم در خانه احسان سوارش کرد و گفت پایش را از زندگی پسرش بیرون بکشد یکجور حس عجیبی مانعش شد ... 

بیشتر خودش را پیش  احسان عزیز کرد و همان شب وسایلش را جمع کرد و رفت خانه احسان 

بعد تر یکجورهایی علاوه بر ترحم احساس کرد که دوستش هم دارد  

حاجی فکر می کرد این زن هوسباز آمده است تا بچه اش را تلکه کند 

احسان فکر می کرد شکیلا عاشق هیکل ورزشکاری و ماشین عروسکش شده 

اما شکیلا یکجورهایی دوست داشت مواظب این بچه باشد 

او را مثل بچه هیچ وقت نداشته اش دوست داشت  

چه می دانست یک شب آنچنان وحشی می شود که به خاطر یک اس ام اس دیر وقت 

دست رویش بلند می کند و چنان توی گوشش می زند که سرش می خورد به شومینه و خون از دماغ و گوشهایش فواره می کند ؟  

*********************    

احسان همانطور که داشت بین ماشین ها ویراژ می داد و لایی می کشید  

بلند بلند زار می زد ...  

زن بیچاره افتاده بود روی صندلی عقب و از گوشها و دماغش خون می آمد . 

داد می زد : شکیلا ! شکیلا جان ! صدای منو می شنوی ؟ 

گه خوردم به مولا ... شکیلا زنده ای ؟ الان می رسیم بیمارستان  

تو رو جان عزیزت نمیر ... 

اما شکیلا صدایش را نمی شنید  

حتی اگر به اسم واقعیش شمسی صدایش می کردند هم نمی شنید  

وقتی رسیدند بیمارستان دیگر هیچ حسی توی تنش نداشت .   

*********************     

 داشت خواب می دید رفته است شهرستان و دارد از تپه سبز پشت خانه شان می دود پایین 

بابایش را دید با همان ریش و سبیل پرپشت بیست و خورده ای سال پیش 

ولی مهربان بود 

دست رویش بلند نمی کرد انگار 

دلش می خواست بغلش کند و برای اولین بار ببوسدش 

دلش می خواست بگوید گه خوردم آقاجان که فرار کردم از پیشت 

دلش می خواست بگوید آقا جان تو با همه نامردیت از همه مردهای شهر مردتری به خدا 

دستت سنگین بود آقا جان ولی درد سیلی هایت کمتر بود  

اما زبانش نمی چرخید توی دهنش و پایش دیگر جلو نمی رفت

تصویر آقا جان هی دور و دورتر شد و درست در همین لحظه بود که فهمید دارد می میرد 

مرگ مفهوم عجیبی دارد که آدم تا تجربه نکند درکش نمی کند .   

*********************   

پرستار ملافه سفید را کشید روی سر شکیلا و آهی کشید ...  

نمی دانست این پسری که بیرون اتاق دست بند به دست دارد گریه می کند و جای پسر این زن است ماهها همخوابش بوده 

نمی دانست پیرمرد نورانی که بیرون دارد دم گوش افسر بیمارستان پچ پچ می کند 

۲۲ سال پیش شوهر صیغه ای این زن بوده 

نمی دانست این زن ۴۰ ساله که خودش را شبیه دخترهای جوان آرایش کرده همان زنیست که وقتی زائید اصغر سله بچه اش را دزدید  و فروخت به دکتر جلالی  

نمی دانست که دکتر جلالی پدر واقعیش نیست ... 

 

نظرات 93 + ارسال نظر
پونه پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 00:47 http://jojo-bijor.mihanblog.com

پونه پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 00:48 http://jojo-bijor.mihanblog.com

سلام کیامهر برمیگردم

پونه پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 00:50 http://jojo-bijor.mihanblog.com

چرا همش از تصادف میگی!!!!

برمیگردم

پونه پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 01:00 http://jojo-bijor.mihanblog.com

کیامهر یعنی احسان پسر شکیلا بوده؟؟؟
خدااااااااااااااااااااای من...........

عبدالکوروش پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 01:03 http://www.potk.blogfa.com

چقدر وقایه با هم مرتبط هستند...
این متن شبیه به فیلم "بابل" و "21 گرم" بود...
خطاهای بشری لاجرم روزی گریبانگیر خودش خواهند شد...

وانیا پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 01:08

سلام
وقایع رو حس کردم

الهه پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 01:11 http://khooneyedel.blogsky.com/

کیامهر.........

الهه پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 01:15 http://khooneyedel.blogsky.com/

حالی که الان دارم رو نمیتونم برات توضیح بدم کیامهر.....
به خدا قسم کلمه گیر نمیارم برای بیان احساسم!
یه حس غریب آشنایی دارم.....
معععععععرکه بود این پست....از اون پستهایی بود که خیییلی وقت بود منتظر بودم تا بنویسیش....اینقدر به دلم نشست که نمیتونم بگم چیکار کرد باهام.....

الهه به پونه پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 01:17 http://khooneyedel.blogsky.com/

نه پونه جان!شمسی زن صیغه ای حاجی بود و مادر اون پرستاری که روش ملافه ی سفید کشید....پسر حاجی ربطی به قضیه نداشت

پارمیدا پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 01:17

سلام
مثله اون پستی که راجع به عاشورا و شفا و حاجی و ... نوشته بودین واقعا تأمل برانگیز بود... آفرین باید گفت به ذهن خلاق شما...خیلی خوبه که اینقدر روان میتونید دردهای جامعه رو با همه ی تلخیشون به تصویر بکشید. دست مریزاد
شاد باشید و سلامت

Knight پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 01:22 http://funoos.blogfa.com/

آقا دم شما گرم... خیلی زیبا بود!
این قلمت ایول داره به خدا...

الهام پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 01:23 http://sampad82.blogfa.com

سلام....
هوووووووووووم...
چه جوری این همه رابطه رو جووور کردین؟
هوووووووووم

الهه پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 01:23 http://khooneyedel.blogsky.com/

خصوصی

آوا پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 01:44

سلام...شب همگی خوش..اینا داستان نیست
اینا عین حقیقته.حقیقت لعنتی ای که زندگی
۳۰ ساله رو بهم میریزه.حقیقت لعنتی ای
که ازش فرار کردن اما اون لعنتی دوباره
دنبالشون میاد.میاد.اونقد قشنگ
میاددوزندگیتو به آتیش میکشه
که مجبورمیشی واسه اینکه
اون آتیش زیرخاکسترشعله ور نشه
بهش بگی دروغ بگو.زار بزنی بگی
بگو دروغه.بزن زیرش.باباتوروخدا
بزن زیر همه چی.نذار مامان بهم بریزه
چقد قشنگ گفتی.اینا داستان نیست..
این لعنتیا عین حقیقته.یه حقیقت ناب و موندگار
یاحق...

پونه پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 02:01 http://jojo-bijor.mihanblog.com

چقدر ناراحت کننده.
اونقدر غرق قصه شدم که شخصیت ها رو یادم رفت

کیانا پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 02:25 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

واااای خدا خیلی قشنگ بووووووود
ایول
زندگی چقد تلخ...

این داستان بوود اما مث اسن ماجرا هر روز داره اتفاق میوفته هر رووز

پری گلی پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 02:27 http://kimiyagarepir.persianblog.ir/

اوه.این پست واقعا فوق العاده بود.از اون پستایی که دوس دارم 10 بار بخونمش.واقعا عاااااااالی نوشتید.همه چیز تو یه سیکل هدفمند.پرفکت.

دختری از یک شهر دور پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 03:18 http://denizlove.blogsky.com/

عجب پستی بود!!
یعنی عجب داشتانس یود!!
چی بگم؟؟؟ عالی نوشتی!!
اما یه ذره قاطی پاتی بود!!
آخرشم که از فرهادی یاد گرفتی نصفه بزاری همه بمونن توو کف!!!

آوا پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 03:49

شهر در امن و امان است ت ت ت
آسوده بخوابیددددددد
یاحق...

کورش تمدن پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 07:33 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
محشر نوشتی
بابا نویسنده
یکی از بهترین داستانهایی بود که ازت شنیدم
این نوشته میتونه به راحتی یه فیلمنامه خوب باشه و جتی یه رمان
عالی بود

دخترک زبون دراز پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 07:54 http://dokhtarezabonderaz.blogsky.com

سلام چه داستانی بود
چه قدر نامردی چه قدر پستی

مریم پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 08:29 http://mazhomoozh.blogfa.com

قشنگ بود. خیلی با مهارت به هم ربطشون داده بودین.

فرشته پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 08:39 http://surusha.blogfa.com

ممنون کیا...

این بازی سرنوشت...

ماهک پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 08:56 http://www.maahakkkk.blogfa.com

خیلی قشنگ نوشتی داستانی که شاید مدلهای مختلفش هر روز و هر روز داره توی اجتماع ما اتفاق می افته
خیلی خوب داستان رو به هم تابیده بودی اما کاش به جای این توضیخ اخرش جوری می نوشتی که خودمون بفهمیم و نیازی به این پاراگراف نباشه البته ببخشید که جسارت کردم و این رو گفتم

موفق باشید

صومعه پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 09:06

سلام
نمرت از 20
21 به خدا
محشر بود
داستانهای اپیزودی که هر کدومشون یه جورایی به هم ربط پیدا می کنن

سوسک سیاه! پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 10:07 http://www.sooksesia.persianblog.ir

واااااای خدااااااااااایییی من.......
هنگ کردم الان....
..
جناب باستانی این ایمیل ما بلاخره رسیده به مقصد یا نه؟

رضوان پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 10:24 http://zs5664.blogfa.com/

سلام
صبح عالی متعالی
داستان جالبی بود احسان پسر شکیلا نبود درسته؟؟؟؟؟؟

دوست پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 10:39 http://asme1982.blogfa.com

داستان جالب بود و وقایع طوری کنار همدیگه قرار گرفته بودند که گناه همه ی ادم ها به نوعی قلب به معصومیتشده بود....
هم اونپیرمرد نورانی! گناهکار بود هم اون کفتر باز و درجه دوم شمسی و احسان...
احسان ناخواسته به گناه دیگری آمده بود و شاید تقصیری نداره ولی اول از همه اون حاجی خطا کرد و سلسله خطا رو ایجاد کرد....

بازیگوش پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 10:49 http://bazigooshi7.persianblog.ir/

اره واقعا یه فیلنامه خوب میشه هاااا

آرزو پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 10:56

خیلی قشنگ نوشته بودی اینا همه وقایعی هست که هر روز ۱۰۰ ها بار اتفاق میوفته من وبلاگ شما رو همیشه میخونم ولی هیچ وقت نظر نمیزارم ولی خیلی خوشم اومد از موضوعی که انتخاب کرده بودی گقتم ۱ خسته نباشید بهت بگم بازم مرسی

میلاد پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 11:09

سلام کیامهر نازنین و خلاق

داستان تلخ و واقعی بوددددد

اولین چیزی که وقتی میخوندمش و عبدالکوروشم زودتر از همه بهش اشاره کرده اینکه چقدر شبیه کارهای "ایناریتو" بود
شبیه " عشق سگی"،"21 گرم" و "بابل"

خیلی قشنگ این اپیزودها از گذشته و حال و اینده کنار هم نقش بسته بود

و همین زمان نداشتنش بیشتر به دلم نشست
شاید تنها ایرادی که از این داستان قشنگ میتونم بگیرم ریتمش باشه
متاسفانه تو جابه جایی اپیزودها خیلی ریتم ها باهم همخونی نداشت
گاهی تو اوج میرفت و یدفعه اروم میشد و برعکس

ولی در کل اگه یه سری تغییرات توش اعمال بشه به نظرم قابلیت یه فیلنامه خوب داره که یکی مثل "ایناریتو" بسازتش

خدا قوت پسر همیشه خلاق

لژیونلا پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 11:20

دوبار این داستان رو خواندم و بیش از پیش به نبوغ نویسندگی شما پی بردم.
قلمتان روان...

هیشـــکی ! پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 11:21 http://hishkii.blogsky.com

سلام کیامهر جان.
این گردونه ی زندگی خیلی عجیبه ..یه وخت میبینی بیست تا آدم سرنوشتشون به هم مربوط میشه.. نمیدونم حکمت کار خدا چیه اما خیلی عجیبه..
الان که دارم این کامنتو میذارم به مرگ خودم تمام بدنم داره می لرزه..خیلی تحت تاثیر قرار گرفتنم..

واقعن عالی نوشته بودی..خیلی رئال بود..

رولی پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 11:23

فوق العاده.مثل همیشه.کلمه به کلمه لذت بردم.دست مریزاد کیامهر عزیز.
راستی سلام.

محدثه پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 11:44 http://shekofe-baran.blogsky.com

عالی بود.واقعا عالی بود.
انگار یه سطل آب یخ ریختن روم.
خیلی قشنگ بود.
موفق باشی.

میلاد پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 11:45

کیامهر دوست داشتنی و صبور می خواستم چندتا مطلب بعد از اینکه الان دوباره داستان خوندم بگم

قصدم نقد نیست فقط با حس خودم گفتم اگه اینطور بود چقدر قشنگ میشد

پس از الان ببخشید اگه جسارتی میکنم

کاراکتر حاج ابراهیم صراف من یاد داریوش ارجمند تو سریال "ستایش" که جمعه ها پخش میشه انداخت، چقدر شبیه همن از نظر ظاهری

تو اپیزود معرفی "احسان" به نظرم اون زیر گرفتنه یه خورده من مخاطب گیج میکنه و یه معما براش ایجاد میکنه که ایا اون زیر گرفتنه با بقیه داستان ارتباط داره یا نه
میتونست یه اتفاق دیگه ایی تو کلانتری براش بخاطر مست کردن افتاده باشه که همونجا تو همون اپیزود تموم بشه

تو اپیزود دومی که بعد از سیلی خوردن شکیلا نشون می داد که همون اپیزود اول داستانت داره تکرار میشه ایکاش ایکاش اشکاش نمیگفتی شکیلا همون شمسی

تو اپیزئد یکی مونده به اخر که شکیلا رو تو عالم رویا تصویر کردی به نظرم اون جمله آخر اضافی میاد چون حس میکنم با همه کلمات قبلی اینو گفتی

و تو اپیزود اخر به نظرم باید اینجا میگفتی پرستار وقتی ملافه رو میکشید روی سر شکیلا نمیدونست که رو سر شمسی میکشد یعنی شوک دوتا اپیزود بالاترتو که یکی از معماهای قشنگ داستانت رو کردی باید اینجا میدادی تا اپیزود اخرت بشه بمب همه ی اپیزودات
چون فکر میکنم تو اون اپیزود با اون رونمایی خواننده رو به فکر حل معما ها میبری و اپیزود یکی مونده به اخرت که شدیدا شاعرانه است رو سوخت میکنی چون همه حواسا رفته سمت معمایابی
ولی اگه اخرین اپیزود رو میکردی دیوانه کننده میشد سریال رونمایی اخرین اپیزودت

در ضمن تو اپیزود اخر یه نفرو به اسم دکتر جلالی وارد قصه کردی که گمنام
کاشکی زودتر پرستارو دکتر جلالی رو تویه یه اپیزود جدا معرفی کرده بودی

وقتی این تغییرات میدم دیونه کننده میشه داستانت کیامهر و چقدر دلم می خواست "ایناریتو" می ساختش

میلاد پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 11:45

بازم معذرت می خواهم اگه پرحرفی کردم و جسارت کردم این حرفارو زدم

محدثه پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 11:46 http://shekofe-baran.blogsky.com

یه سر به آلن بزن.
انگار دیگه نمینویسه!
یه چیزایی شده اونطرف.

کیامهر پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 11:57

مرسی میلاد با خیلی از نقدهاش موافقم
ممنون از این همه تیز بینیو دقت و لطفت
یادم باشه خواستم کتاب چاپ کنم بدم اول تو بخونی

وروجک پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 12:25 http://jighestan.blogfa.com


یعنی اینا هم فارسی وان میدیدن
ببین چقد تو مردم نفوذ کرده این شبکه نبین کیا جان این داستانا ادمو نگران می کنه

امید نقوی پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 12:36 http://janeghazal.persianblog.ir/

عالی بود عالی...
آفرین...
پر از تعلیق های زیبا و با نگارشی تعقیب کردنی.
لذت بردم دادا... دست مریزاد.

نیما پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 12:45

یکجورایی این همه اتفاق رو بهم ربط دادند برای افزایش نکته ی اخالقی داستان باعث شده داستان از حالت کلی خارج بشه .

اصولن این همه پیوستگی اتفاقات مختلف رو دوست ندارم . متن عالی بود اما اینکه پسر و ننه و بابا و مادر رو اینجوری بهم وصل کردی ، داستان رو تبدیل کرده به فیلم هندی یا بهتر بگم شده مثل اون برنامه ی "کلید اسرار" که تلویزیون پخش میکرد . اما در کل واقعیت تلخی رو به تصویر کشیدی !

نیما پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 12:46

راستی فکر کنم عکس پست هم مال یه کفتر امنگلیسی باشه آخه عشق اینجور کفترا رو دارن !

میلاد به نیما پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 12:57

با اجازه صاحبخونه

در جواب کامنتت نیما باید بگم اگه پلان روبرویی حاجی با شکیلا دم در خونه احسانو کیامهر حذف میکرد دیگه تنها کسی که میدونست هم که یه جور اتصال بین ادم های داستان هست وجود نداشت و اینطوری هیچ کدوم از ادم های داستان به قول تو مثل فیلم هندی نمیدونستن باهم در ارتباط
جدا داستان کیامهر عالی بود و اصلا بوی فیلم هندی نمیداد نیما

در ضمن این سبک روایت یکی از سبک های جدید که خیلیم طرفدار داره که تو عالم سینما "الخاندرو گونزالس ایناریتو" رو با شاهکارش "21 گرم" تو این زمینه روایت میشناسن
اگه ندیدی برو حتما فیلم ببین انوقت به نبوغ کیامهر برای این نوشته قشنگش بیشتر پی میبری

دلارام پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 13:07

از این داستانها بود که آدمو تا آخرش میکشونه تا ببینه این معما خلاصه کجا حل میشه.یه بار هم قبلا گفتم شما واقعا باید کتاب بنویسی .قلمت گیراست .

هاله پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 13:44

چی میشه گفت واسه این پست؟
واقعا نمی دونم چی بگم !
فوق العادس !

دختر چهل گیس بهار پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 14:42 http://farzanetarin61.blogsky.com/

یاده فیلم پستچی سه بار در نمیزند افتادم .. اون هم تقریبا توی همین حال و هوا بود .. ولی در کل جالب بود ..
این چیزها وجود دارند و جز لاینفکه جامعه شدند ..

عاطفه پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 14:42 http://hayatedustan.blogfa.com/

عالی بود.. یه قصه ی تلخ و واقعی..
پلان آخر نفهمیدم دکتر جلالی چکاره ی کی میشه؟؟

نیما به میلاد پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 14:44

میلاد جان من به صنعت سینمایی فیلم هیچ کاری نداشتم و فقط به چشم یک داستان بهش نگاه کردم و حرف هایی رو هم که زدم تنها بخاطر آشنایی چند ساله ایست که از صدق سر رشته ی تحصیلیم بدست آوردم . نشستن سرکلاس های ادبیات انگلیسی یکمی این تفکرات رو قاطی ذهنم کرده ! سبک و سیاق فلش فورواردی داستان کیامهر خوب بود اما بعضی اتفاقات بطوری کنارهم چیده شدند که فقط منظور اخلاقی نویسنده بیان بشه ! بازهم میگم سبک کلی داستان خوب بود اما نحوه ی انتقال مطلب کمی مشکل داره به نظر من .

عاطفه پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 14:44 http://hayatedustan.blogfa.com/

آها! من چقدر دوزاریم کجه!!! دکتر جلالی بابای این پرستاره بوده..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد