جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

حسن آقا و تردید یک میلیون تومانی

آدم وقتی می نشیند پشت سکان پایگاه مجازیش 

خیلی راحت می تواند خودش را آنطوری نشان بدهد که نیست  

اصلا می تواند خودش را آنطور که نیست نشان بدهد  

می تواند به دیگران بگوید که مهربان است  و مردم دار 

می تواند بگوید خوشگل است و خوش تیپ 

می تواند بگوید تحصیلات عالیه دارد و شغل آنچنانی

می تواند از خودش آدمی به نمایش بگذارد که دیگرانی که می آیند و می خوانندش 

گمان کنند فرشته ای است که خداوند به زمین نازل کرده  

به فرض هم که همه اینها بشود  

این آدم وقتی می نشیند توی خلوت خودش ٬ خودش که می داند هیچ پخی نیست 

حالا هی برایش به به و چه چه کنند هم دردی از او دوا نمی شود  

آدم توی واقعیت باید آدم باشد  

تزهای روشنفکرانه و پستهای اجتماعی و بازگو کردن دردهای آدمها 

دردی از زندگی واقعی ما دوا نمی کنند متاسفانه ...  

 

 

وقتی بعد از پنج - شش ماه بیکاری آمدم این شرکت 

احساس کردم خدا به من لبخند زده است  

دروغ چرا ؟ خیلی هم شغل ایده آلی نیست  

اما راضی بودم و هستم . 

خود زندگی فی نفسه مخصوصا بعد از هدفمندی یارانه ها انقدر سخت هست که  

دخل و خرج کارمند جماعت هیچ وقت خدا با هم چفت و جور نشود  

حالا وقتی پس لرزه های چند ماه بیکاری و از جیب خوردن هم مزید بر علت بشود 

معلوم است که زمان می برد تا بتوانی دوباره از دلمشغولی هزینه ها خلاص بشوی 

اینها ننه من غریبم بازی نیست ها به خدا 

دارم مقدمه می چینم برای اصل ماجرا 

به شکر خدا بعد از ازدواج 

نه سر گرسنه روی بالش گذاشته ایم  

نه دستمان را پیش کسی دراز کردیم  

اما خیلی وقتها هم خیلی چیزها دوست داشته ایم که داشته باشیم و نشده است 

خیلی کارها خواسته ایم بکنیم و نکرده ایم 

مهربان دستش توی جیب خودش است و خانه هم که مال باباست 

هیچ کداممان هم اهل بریز و بپاش بیخود و الله بختکی نیستیم 

این شد که امسال عید وقتی همه خرج ها و قسط ها و خرید ها را از سر گذراندیم 

دیدم که توی حسابم انقدری پول هست که دلخوش باشم از اینکه اگر یک ماه حقوقم را ندادند 

عنتر و منتر نمی شویم و چند ماهی دغدغه و فکر و خیال قسط و قرض و خرج و برج  زندگی ٬ عذابمان ندهد . 

 

******************* 

حسن آقا توی شرکت ما مسئول فضای سبز است  

البته این اسم سازمانی شغلش است  

ماشین رئیس روسا را می شورد  

کامپیوتر و پرینتر می برد انفورماتیک و می آورد  

کارهای یدی هم می کند  

و گاهی هم که پرسنل خدماتی نباشند و یا سرشان شلوغ باشد چایی می آورد  

آدم مهربانیست حسن آقا 

معمولا اولین آدمی که صبحها و آخرین کسی که غروب ها می بینمش حسن آقاست 

صبحها وقتی دستگاه حضور و غیاب را انگشت می کنیم  دارد محوطه را جارو می زند 

با لهجه کردی بامزه ای بلند سلام می کند و می گوید : صبح به خیر !!!  

غروب هم یا دارد به گلها و چمن ها آب می دهد یا سطل های زباله را خالی می کند 

وقتی خیالش راحت می شود که ظرف غذایم را فراموش نکرده ام می گوید : خیر پیش  !!! 

 

سال ۸۸ همان روزهای اولی که آمده بودم وقتی فامیلی مرا دانست گفت شما فامیلی توی اداره کار ندارید ؟ گفتم : فکر نکنم  

و تعریف کرد که یک نفر همنام من توی اداره کار لطف بزرگی به او کرده است . 

انقدر دلش صاف است که با وجود اینکه من رابطه ای با آن آدم توی اداره کار ندارم 

رفتارش با من جوریست که انگار دارد  لطف او را با محبت به من تلافی می کند . 

 

عادت ندارم غذا خوردن کسی را تماشا کنم و دوست هم ندارم کسی مرا موقع خوردن نگاه کند . 

اوایل که غذای شرکت را می خوردم وقتی همه ناهارشان تمام می شد می رفتم سالن غذاخوری 

حالا هم که غذا از خانه می برم سر ساعت ۱۲ وقتی هنوز ناهار شرکتی نیامده  

با حبیب باقالی می رویم و ناهار می خوریم . 

ظهرها در را که باز می کنیم حسن آقا دارد کنار گرمکن غذا چرت می زند  

با حالتی افتخارگونه دستش را می کند توی گرمکن و ظرف غذای مرا در می آورد و من هم برای اینکه بیشتر افتخار کند هر روز می پرسم : حسن آقا ! دستت نمیسوزه ؟ 

یکی از انگشتهای دستش توی کار قبلی زیر دستگاه پرس قطع شده است . 

سواد آنچنانی ندارد  

گاهی می آید کنار میزم و با خجالت می گوید یک نامه برای فلان جا می خواهد بنویسد 

رویش نمی شود بگوید برایم بنویس  

می گوید متنش را بگو خودم می نویسم 

پیش منشی ها و کارمند ها رو نمی اندازد و یکراست می آید سروقت من 

صفر تلفن های شرکت بسته است  

گاهی که کار واجبی دارد از من که کد دارم می خواهد شماره ای را برایش بگیرم توی بیجار 

که نمی دانم برای کیست و کار واجبش چیست  

چند باری هم آمد پیشم برای ثبت نام اینترنتی گاز سوز کردن پیکان قراضه اش  

یکبار هم می خواست کارنامه پسر دانشجویش را بگیرد  

اینطوری است ارتباط من و حسن آقا ... 

 

خانه اش طرفهای اسلامشهر است

صبحها ساعت ۵ می آید شرکت و شبها بعد از همه می رود دم کمربندی آزادگان می ایستد و مسافر سوار می کند .  

 

هفته پیش با حبیب داشتیم ناهار می خوردیم که آمد پیشمان نشست 

گفت : دیشب خواهرم زنگ زده است و گفته پسرش مریض شده 

باید عملش کنند و پول ندارند . من هم یک قران توی جیبم ندارم  

داری یک میلیون تومان به من قرض بدهی ؟ دو ماهه پس می دهم  

چک و سفته و هرچی که می خواهی هم می دهم ...  

می گفت خاک بر سرم که انقدری ندارم که شرمنده خواهرم نباشم . 

 

غذا کوفتم شد . حبیب هم یک بند فک می زد  

مانده بودم چه کنم . یکجورهایی خوشحال بودم که قبل از عید اگر می آمد و اینها را می گفت باید سرم را می انداختم پایین و می گفتم شرمنده حسن آقا ! ندارم .  

و آنوقت فرقی با آدمی که داشت و نمی خواست بدهد نداشتم . 

یکجور تردید کوفتی مثل خوره افتاده بود به جانم که اگر پولت را پس ندهد چی ؟ 

حسن آقا آدم خوبیست ولی اگر نداشته باشد که نمی توانی بروی یقه اش را بگیری 

اصلا تو که آدم اینجور شرخر بازی ها نیستی غلط می کنی ادای آدم خوبها را دربیاوری  

پرسیدم : چک خودته ؟ گفت : آره نگران نباش خواهرم کشاورز است و مزرعه گندم دارند . آخر بهار گندمشان را درو کنند نه یک میلیون بلکه بیشتر دستشان می آید . 

بهانه ای نداشتم  

توی دلم فکر می کردم یکروزی که من از این شرکت رفته باشم حسن آقا می نشیند ور دل یکنفر و می گوید خدا خیرش بدهد آقای مهندس را ... خیلی مرد بود  

چقدر پیش خودم با این تصویر حال کردم  

اینکه با کمک تو یک جوان توی یک بیمارستانی حالش خوب بشود خیلی لذتبخش بود 

بعد دوباره حس بد آمد سراغم  

من این همه جان کندم که این لامصب پس انداز شد  

شاید توی همین دو ماه یک کار واجب پیش بیاید و لازمم بشود  

آنوقت باید بروم از یکی قرض کنم ؟ 

اصلا شاید کار واجبی هم پیش نیامد 

من دوست دارم این پول توی حسابم باشد . 

باید حسابی فکر می کردم  

به حسن آقا گفتم : خودم که ندارم ولی بذار امشب بپرسم شاید تونستم برات جور کنم .  

استراتژی خوبی بود  

اگر به نتیجه می رسیدم که پول را ندهم که می گفتم جور نشد 

و اگر هم می خواستم بدهم می گفتم از کسی گرفته ام  

و اگر تاخیر می شد در پس دادنش رویم می شد هر روز به زبان بیایم و پول را طلب کنم . 

 

تمام بعد از ظهر داشتم با این تردید لعنتی دست و پنجه نرم می کردم  

محک خوبی بود برای اینکه خودم را بیشتر بشناسم 

راحت است آدم بنشیند و فلسفه ببافد که این کار خوب است فلان کار بد 

این آدم خوب است و آن یارو نامرد و بدکار 

ولی تا آدم توی موقعیت قرار نگیرد خودش نمی فهمد چند مرده حلاج است 

 

غروب که داشتم از شرکت می آمدم بیرون خدا خدا می کردم  که حسن آقا را نبینم 

ولی داشت به چمن ها آب می داد و من هم گفتم که فردا جواب می دهم . 

 

همکارم حاج کاظم روزهایی که دنبال مهربان نمی روم قسمتی از مسیر را همراهم می آید  

توی راه حرف می زنیم و من دوستش دارم 

صدایش می کنم حاج کاظم  

با اینکه از من کوچکتر است اما رفیق خوبیست و مثل برادر بزرگ می ماند   

از آن آدمهایی که آدم را به انسان بودن امیدوارم می کنند

نتوانستم زبانم را نگه دارم و قضیه حسن آقا را به او گفتم  

با تعجب گفت : چرا به خودم نگفته ؟ 

و خیلی راحت ٬ تاکید می کنم خیلی راحت 

بدون اینکه تردید لامصبی بیاید سراغش گفت : خودم میدم

حاج کاظم وقتی داشت پیاده می شد گفت : به حسن آقا نگو که من پول رو دادم   

می خواست یک وقت  شرمنده نشود . 

 

انگار باری را از دوشم برداشته باشند  

کیامهر لعنتی درونم داشت نیشخند می زد  

و من هم خوشحال بودم که هم پولم می ماند توی حسابم هم اینکه مشکل حسن آقا رفع شده 

ولی پیش خودمان باشد احساس می کردم که توی یک بازی بزرگ باخته ام  

از خودم خوشم نیامد اصلا 

احساس راحتی چندش آوری بود . 

 

صبح وقتی حسن آقا را دیدم داشت حیاط را جارو می زد  

با خوشحالی گفتم : حسن آقا به کاظم گفتم و کاظم گفت خودش پول را می دهد

حسن آقا لبخندی زد و تشکر کرد و گفت : 

ممنون مهندس ! مشکلم بر طرف شد . از آقای ... ( مدیر اداری ) گرفتم . 

 

 

 

 

پی نوشت : 

این اتفاق خط به خط به همین شکلی که گفتم رخ داد . 

آخر داستان بدجور وسوسه شدم که بگویم حسن آقا گفته است که خواهر زاده اش مرده و نیازی به این پول ندارد  تا حسابی شوکه بشوید و تحت تاثیر قرار بگیرید  

اما غرض از نوشتن این ماجرا نه به رخ کشیدن توانایی ام در نوشتن بود 

نه تحت تاثیر قرار دادن و شوکه کردن شما  

صرفا می خواستم مرا بهتر بشناسید و یکجورهایی خودم را تنبیه کنم 

حسن آقا از آقای ... یک میلیون تومان قرض گرفت و ماجرا تمام شد  

اگر توی آن تردید لامصب دلم نمی لرزید هم ٬ الان پولم توی حسابم بود  

ولی من توی این محک بدجور باختم و دارم حسرت می خورم  ...