اول اینکه پست قبل و کامنتهایی که بچه ها گذاشته بودند
جرقه این فکر را در سرم ایجاد کرد که از این به بعد یک بخش ثابت داشته باشیم
به اسم داستانهای بی پایان
به این ترتیب که هر هفته یک داستان کوتاه را شروع کنیم و بچه ها توی کامنتهایشان
بهترین پایانی که به نظرشان می رسد بنویسند
اینطوری به تعداد کامنتهایی که نوشته شده داستان داریم
یعنی یک داستان با یک عالمه پایان
-
-
هم تمرین خوبیست برای داستان نویسی
و هم اینکه می توانیم یک عالمه انتخاب داشته باشیم برای یک قصه
درست مثل خود زندگی
در ضمن اگر دوست داشته باشید می توانید به بهترین اختتامیه نیز رای بدهید
به نظرم پایانی که آرش پیرزاده نوشته بود جالب ترین پایانی بود که این داستان کوتاه می توانست داشته باشد .
بخوانید :
مرد بلند شد لباس بر تن کرد از خانه بیرون زد از درب آپارتمان که آمد بیرون زنی زیبای را دید که ایساده بود و مبهوت به ساختمانی نگاه میکرد که او در طبقه دومش ساکن بود ....تا او را دید بند دلش پاره شد دریافت این همون عشق اساطیریست که دنبال اوست اول به روی خودش نیاورد رفت بعد با خود فکر کرد که این یک نشانه است که خداوند جلوی پایش گذاشته والا چه دلیلی دارد آن زن زیبا خیره به ساختمان آنها میخکوب باشد .. بی پروا آمد جلو چشمش را بست زانو بر زمین نهاد حرف دلش را گفت زن زیبا لبخندی زد گفت من خود شیفته مردی هستم که هر چه التماس اش می کنم رد می کند علت را جویا شدم دیدم او شیفته زنی ایست که در طبقه دوم این ساختمان زندگی می کند . آمده ام آن زن را ببینم...
کلا داستانهایی که آخرش به خواننده شوک وارد می کند دوست دارم .
دوم اینکه فردا شب توی این وبلاگ یک بازی لذتبخش برگزار می شود
من و مهربان نقاشی و شعرهایمان را فرستاده ایم . شما هم اگر می خواهید توی این خاطره باشید زودتر دست بجنبانید و فایل هایتان را بفرستید .
سوم اینکه چند وقتیست که وبلاگ یه شوهرم نداریم را می خوانم
این وبلاگ یک کار گروهیست از هفت وبلاگ نویس خانم که مینیمالهای طنز زیبایی می نویسند و انصافا تمام پست های آن خواندنی است .
هم ایده های جالبی دارند و هم اینکه خیلی پرکار و اکتیو هستند و روزی چند بار وبلاگشان را به روز می کنند . مطمئنم اگر به همین روند ادامه بدهند بزودی یکی از وبلاگهای پر مخاطب بلاگستان خواهند شد هرچند که همین حالا هم بازدید روزانه خوبی دارند .
پیشنهاد می کنم حتما به این وبلاگ سر بزنید .
-
-
-
و چهارم اینکه :
تولدت مبارک مارکوپلو دم کشیده
-
-
اول
سووووووووووووووووووووووم
اوووووووول اینکه پیشنهاد جالبی بووود من موافقم
دوم اینکه پایان جالبی دشا خوشمان امد
سوم اینکه بلههههه میخانیمششششش
چهارم اینکه توووووووووووووولدشون مباررررررررررررررررررررررک
متاسفانه توانایی داستان نویسی ندارم اما از داستانهای بچه ها لذت میبرم .آفرین آقای پیرزاد
در دقیقه 90 براشون فرستادم .اما شعر ننوشتم . یه جمله نوشتم که بهش اعتقاد دارم
اون وبلاگ رو نخوندم . باید یه سر برم
تولد مارکوپلو مبارک باشه
با عرض پوزش بنده سوووتی دادم دوم منظور همان اووول بود
نقاشیو نفرستادیم ولی فردا حتمن سرمیزنیم نقاشی بقیه رو ببینیم
آره ! از این داستان ادامه دادن خیلی خوشم اومد ! قبلا تــو یه بلاگ دیده هم این کارو کرده بودم !
سلاااااااااام. بچه ها جریان مسابقه چیه ؟من متوجه نشدم
سلامممم
ایول جناب پیرزاده..ایول....
پایان جالبی بود..
ممنون بابت فرستادت عکسا..هم از خودت هم مهربان عزیز..
تولد مارکوپلو مبارک...
چه خوب منتظر داستان بعدی میمونیم
تولد مارکو پلو دم کشیده هم مبارک
این داستان پایانی بهتر از این نمیتونست داشته باشه
دست ارش پیرزاد درد نکنه
پایانش واقعاااااااااا شوک بود !دمت گرم آقا آرش
این ایده بخش ثابت داستان نویسی فوق العاده س پسر ...
aval inke kheili kare jalebie ke edame dastano benevism.
2vom inke mikhastam manam to in bazie sherkat konama ama didam shomaha ke mano nemishnasin che faiede.
3vom inke manam in webloge mikhonam.
4rom inke tavalodesh mobarak.
چه پایانی نوشتن آقا آرش..عاالیه !
تولد مارکوووپولو هم مباررک
سلام ...
1 . من داستان نویسی خیلی ضعیفی دارم ! یعنی داستان تخیلی میتونم بنویسم اما خب تاثیر گذار نه !
2 . من که نقاشیم خوب نیست چی ؟!
3 . خیلی وقته وبلاگشونو میخونم ... پسران مجرد هم راه انداختن اما زود کم آوردن !
4 . تولد مارکو مبارک ...
خیلی از این چیزایی که اینجا می نویسین
خیلیاش عین واقعیته.عین همین قصه
امروز که من واقعیشو چندماه پیش
شنیده بودم....با این تفاوت که
اون داستان هنوز بی پایان
مونده و مورد مذکور هنوز
درحال سرچن!البته این
داستاناازواقعیات الهام
گرفته میشه دیگه...
اما خب قشنگه که
پایانشو هر کسی
هرجوری دوست
داره بنویسه...
شاید یه روزی
واسه یکی از
ماها همینااا
اتفاق بیفته
اون وقت ت
خوبه..چون
حدااااااقل
آدم پایان ِ
بهتره رو
انتخااااب
می کنه
یاحق...
آری اینگونه خفن تر است !
ما هم از پایان داستان ایشون کیف نمودیم !
دیگر اینکه یه شوهر هم نداریم خیلی باحال است ما هم باهاش حال میکنیم !
و در پایان اینکه خیلی خیلی ممنونیم که به این حقیر سر زدید !
در ضمن امشب ما مهمونی افطاری داریم !
حیف شد که بفرمایید افطار رو این قدر زوود جمع کردین !
سلام کیامهر...
...بخش داستانهای بی پایان خیلی ایده خوبیه !...
...ضمنن آرش خان خیلی خوب جنبه دیگر داستان رو پروروند..از منظر احساسات زن..
...تولد مارکوپولو مبارک...
..وبلاگ توصیه شده را هم اگر وقتی باقی بود بچشممم...
...این آوای گل هم داره کم کم سازه های کامنتش رو گنبزی..نه گنبدی میکنه..معماری سنتی اسلامی !!!!!قشنگه !!مرسی ..
داستان آرش خان پیرزاده عجب داستانی بود. خیلی لذت بردم.
بابت سایر لینک ها هم ممنون.
هم تمرین خوبیست برای داستان نویسی و هم اینکه می توانیم یک عالمه انتخاب داشته باشیم برای یک قصه درست مثل خود زندگی
خیلی خوبه ایول ب شما با این ایده هاتون
آره آرش خیلی خلاقانه تمومش کرده بود.عالی بود
با اینکه من داستان نویسیم ضعیفه اما با پیشنهاد شما موافقم آقا کیامهر
ایده ی فوق العاده جالبیه. شما سنگ رو میندازی تو چاه و بقیه هم زور میزنن که از چاه درش بیارن....
شوخی میکنم...خیلی باحاله اینطوری حداقل یه کم دیدمون رو سعی میکنیم به زندگی عمیقتر کنیم.
راستی یه مطلب نوشتم توش از عشق سومت (مونیکا بلوچی) هم گفتم! :دی
مرسییییییییییییی آقا کیامهر
بابت لطفی که به وب ما دارید !
خیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم ما رو به طور مداوم دنبال میکنید !
تولده مارکوپلو هم مبارکـــــــــــــــ
به به ... ایول جناب پیر زاده ... ایده خیلی خوبیه کیامهر خان
بازیه قشنگیه !
همیشه میخونم این وبلاگو !
پشتکارشون سوتودنیه
تولد مارکپولو دم کشیده هم مبارک !
سلام ..
خوشحالم از اینکه وب ما رو تایید می کنید .ممنونم .
تولد مارکوپلو هم مبارک باشه .
مرسی بچه ها مرسی کیا
یادش بخیر!!!
هروقت دلم میگرفت،چرک نویسمو باز میکردمو یه داستان، یا یه شعر ی که فکر کنم سپید بود مینوشتم!
همشونو دارم!
اما دیگه حس نوشتن ندارم! شاید هنوزم ذوقش باشه ولی مثل قبل نیست!!!
واقعا پایانی که آرش خان نوشته بود،فوق العاده بود!
تولدش مبارک!!!
این پایانی که ارش برای این داستان در نظر گرفته خیلی قشنگه یاد این موضوع افتادم که میگه:
من تو را دوست دارم تو دیگری را و دیگری مرا در نهایت همه ی ما تنهاییم