جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

یکروز جبر جغرافیایی مجبور خواهد شد ...

 

 

 ما آدمی زادگان ٬بندگان دست ساخته های خودمانیم به واقع   

انگار همین دیروز بود که تلفن همراه پایش باز شد توی زندگی هایمان 

گوشی های اندازه گوش کوب  

که از ما بهترانی که وسعشان همیشه زودتر می رسد می خریدند   

و نصب می کردند به کمر هایشان و فخر می فروختند   

اما حالا همه ما حداقل یکی داریم توی جیبمان 

و آن ابزار لوکس فخرفروشی شده جزء لاینفک شب و روزمان 

و هرجا می رویم همراهمان هست و بعضی هایمان جانمان به جانش بسته  است

و سر سفره و توی رختخواب و توی توالت هم اگر همراهمان نباشد انگار گمشده ای داریم 

چه کسی فکرش را می کرد ؟ 

راه دور نمی  رویم  

همین ۱۵ سال پیش اگر می گفتی یک وسیله ای هست که هرجا بروی می توانی با آن زنگ بزنی به خانه ات یا زنگ بزنند به تو  

و با آن می توانی عکس بگیری یا با آن سر دنیا تبادل اطلاعات کنی  

احتمالا خنده دار بود و دهانمان باز می ماند از تعجب 

و حتی حالا ممکن است با خودمان فکر کنیم 

آنوقت ها که این بیلبیلک های عزیز نبودند 

چطور می رفتیم سفر  بی خبر از هم ؟ 

چطور با هم قرار می گذاشتیم ؟ 

چطور حال هم را می پرسیدیم ؟ 

و بدون شک خیلی چیزهایی که حالا برایمان آرزو هستند و عجیب تا ۱۰ سال دیگر طبیعی خواهند بود و سهل الوصول ... 

 

شکی نیست که این وسیله ها برای راحتی آدمها ساخته می شوند  

اما واقعا سرعت این تغییرات گاهی ترسناک است 

طوری که آدم فکر می کند اگر مثل این فیلم های تخیلی یکروزی خوابمان برد و بیست سال بعد بیدار شدیم چطور باید با این چیزها هماهنگ شد و زندگی کرد ؟ 

آدم اگر خلاف جهت این تغییرات شنا کند  اگر دیوانه نشود مطمئنا عقب مانده صدایش می کنند 

 

حالا نسل های جدید همچین راحت با این وسیله ها ور می روند که  

انگاری از ازل همینطوری و به همین شکل بوده اند . 

 

 

درسم که تمام شد نشستم زیر پای بابا که این کامپیوتر دیگر جواب نمی دهد 

گفت : یعنی چی ؟ 

توضیح دادم که یعنی برنامه هایی که من لازم دارم جدید هستند و روی این سیستم قدیمی 

نمی شود نصبشان کرد 

و همان روزها با اینکه می دانم نداشت قرض گرفت و من یک سیستم جدید خریدم 

مثلا ۸۰ گیگ هارد داشت که آنروزها می شد با آن ادعای خدایی کرد  

اینهمه سال بارها پدر و مادرم دیدند که ما بچه ها پشت این صفحه جادویی می نشینیم و انگشت روی این دکمه ها می کوبیم اما یکبار برایشان سوال نشد که این جانوری که اسم غریبش کامپیوتر است چه می کند ؟ 

شاید دیر بود برای یاد گرفتنشان 

شاید هم اعتماد به نفس یادگرفتن نداشتند 

شاید اصلا فکر نمی کردند در ادامه زندگی یکروز کارشان گیر بیفتد به آن 

 

در هر صورت وقتی وسایلم را جمع کردم که بروم خانه بخت 

کامپیوتر هم به عنوان سر جهازی همراهم آمد هرچند نرگس که آنروزها دختر خانه بود کلی غر زد 

 

یکماه پیش که این سیستم جدید را خریدم قرار شد که سیستم قدیمی برود خانه بابا 

و هر وقت فرصت شد یادشان بدهم که کامپیوتر چیست  

 

نمی دانم بگویم سخت است یا دردناک است یا بد است  

بابا با چنان تعجبی به مانیتور نگاه می کرد که شاید خنده دار باشد گفتنش 

ما فقط یک نسل فاصله داریم 

و پدرم هم آدم اممل و لمپنی نیست که گمان کنید تا به حال توی عمرش کامپیوتر ندیده باشد 

اما نمی دانید وقتی یک فولدر می ساخت و اسمش را تایپ می کرد 

وقتی توی یک فایل ورد یک بیت شعر نوشت 

وقتی فایل را با کلیک چپ گرفت و درگ کرد و انداخت توی سطل آشغال  

و یا وقتی از توی سی دی عکس نگاه می کرد 

چه ذوقی داشت و چه عشقی می کرد . 

البته گفتن اینها خیلی تلخ است ولی خب آدم خنده اش می گیرد 

خب خنده ات می گیرد وقتی که کیامهر -خواهر زاده ۴ ساله ام- می نشیند پشت سیستم و بازی می کند یا بن ۱۰ تماشا می کند ٬پدرت ذوق کند از دیلیت کردن یک فایل 

خنده دار است که آنور دنیا  

جایی که شبهای ما روز آنهاست 

پیرمردهای خیلی پیرتر از بابای من فیس بوک دارند و اینترنتی هتل رزرو می کنند . 

 

امروز دقیقا ۱۵ دقیقه طول کشید تا تلفنی برایش خاموش کردن سیستم را یاد بدهم 

اذیت شدم 

ولی آفرین گفتم به اراده اش 

که هرچند دیر اما بی خستگی داشت تلاش می کرد 

کاری که من بعدها نخواهم کرد 

بعدهایی که مطمئنم یکروز پسرم به ناتوانی آنروزم خواهد خندید و من از ترس خندیدنش فرار خواهم کرد از یاد گرفتن ... 

 

می خواهم برای بابایم ای دی اس ال بگیرم  

می خواهم به مامانم اینترنت یاد بدهم

می خواهم برای بابا  وبلاگ بسازم که شعرهایش را خودش تویش بنویسد  

می خواهم فردا روزی که آمد و اینجا را خواند خنده اش بگیرد از اینکه یکروزی  

برایش سخت بوده دوبار پشت سر هم کلیک چپ کند تا یک فایل باز شود و روی فایل ها کلید اینتر می زده است . 

 

شاید دیر باشد اما دور نیست روزی که بابای من توی همین وبلاگ کامنت بگذارد  

و آن وقت من برای پیرمردهایی که آنور آبها به جبر جغرافیایی بابایم می خندند با شست دست راست علامت موفقیت نشان خواهم داد ...   

 

 

 

نظرات 46 + ارسال نظر
نیکو پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 03:30

اول

نیکو پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 03:31


بالایی اشک شوق بود

نیکو پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 03:40

این پست شما منو یاد روزی که برای مادرم فیس بوک درست کردم انداخت.۱ هفته طول کشید تا یاد گرفت بره تو فیس و الی اخر.الان هم همش فیس بوکه..کامپیوترم دست من نمیده.با اینکه خیلی اذیت شدم تا یاد گرفت اما خوشحالم که با دنیای جدید ارتباط برقرار کرده.

امی پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 04:15 http://weineurope.blogsky.com

کیامهر جان اگه پدرتون اینقدر به وبلاگشون یا صفحه فیس بوکشون معتاد شدن که از کار و زندگی افتادن چی؟ آخه چکارش داری بنده خدا رو؟ بذار زندگیش رو بکنه! راستی شما 4 صبح هم آپ می کنید؟!

کیامهر پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 04:27

درسته که معمولا تو این ساعت بندگان خوب خدا معمولا عبادت می کنن
ولی همه که بنده خوب خدا نیستن
بعضی ها هم پست می نویسند

کیامهر پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 04:27

مرسی نیکو

امی پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 04:44 http://weineurope.blogsky.com

اختیار دارید اتفاقاً وقتی یکی از کسانی که وبلاگش رو می خونم این موقع آپ می کنه من خیلی هم خوشحال می شم چون معمولاً این موقع همه خوابن و وبلاگستان خلوت می شه در حالی که درست موقع وبلاگ خوندن منه.
پست قابل تأملی هم گذاشتید ممنونم.

Knight پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 07:08 http://funoos.blogfa.com/

Nice...

ارش پیرزاده پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 08:30

سلام پدر و مادر تو یک نسل از پدر و مادر من جلو نرند مادر من یه روز زنگ زد گفت انقدر با این کاتمپیوتر ور نرو اخبار الان میگفت ویروسهای خطرناکی اومده میگیریها...

رها پویا پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 09:34 http://gahemehrbani.blogsky.com/

خوب قدیمی تر ها طبیعتا کمی مقاومتشون بیشتره...
فکر خوبیه کیامهر... اما جبر جغرافیایی ل ع ن ت ی گاهی مثل پتک میخوره تو کله آدم ... حالا اینجا رو شما از اون علامتها نشون دادی به اونور آبی ها باز هم خوب بود...

مامانگار پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 09:45

...سلام...ایده هات برا پدر و مادرت خیلی هیجان انگیز و قشنگه !!
...اما کیاجان اونطور که من یادمه...پدر شما معلم بوده... همچنین مادرتون..یعنی بهرحال جزو فرهنگیان و باسوادان قدیمی ترند !!..پس توان یادگیری دارند..و از همه مهمتر احساس نیاز هم ممکنه بکنند..
...اما در مورد خیلیا امکانش نیست...چون نه توان دارند ونه احساس نیاز !..
..ضمن اگه جای پدر گرامی ات بودم...بخاطر نوشتن کلمه لمپن دعوات میکردم...شاید هم...!!

امید نقوی پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 10:22 http://janeghazal.persianblog.ir/

احسنت بر شما...
خیلی کار خوبی کردی دادا.
همچین روحمو شاد کردی. خدا روحتو شاد کنه.
دمت گرم.
و خدا به پدر عمر طولانی سرشار سلامتی بدهد.
دمت گرم دادا.

پست خوبی بود..... ولی حقیقت بووود.... منتظر پدرتان هستیم

فاطمه پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 11:32

سلاممم
میدونی یاد گرفتن ذوق داره اصلا ..تو هر سن و سالی که باشی...
آفرین که قصد کمک داری..
جمله آخرت جالب بود.

افشانه پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 11:48 http://mahemehri.blogsky.com/

تفاوت فقط در تمرین...
بچه ها از تکرار خسته نمیشن ولی بزرگتر ها حوصله اش رو ندارن!!!
مدیر مالی شرکت ما ۶۰ سالشه ولی نرم افزار حساب داری پیچیده شرکتو درسته قورت داده!!!
خب خواستن توانستن است
.
هستن ادم هایی که یه روز هیچی از وبلاگ نمیدونستن ولی الان homepage کامپیوترشون جوگیریات خب

فرشته پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 11:48 http://surusha.blogfa.com

یه وقتایی که میبینم این فسقله ۴ ساله من میشینه پای سیستم و واسه خودش بازی میاره و همه چیم بلده...ترس برم میداره که نکنه یه روزی برسه که من نتونم پا به پاش بیام..الان یه وقتایی که بازیاش گیر میکنه منو صدا میکنه میبینم نمیتونم درستش کنم...میگه مامان تو هیچی بلد نیستی..فک کن!

کارت خوبه کیامهر...ولی آدم هر چی از این دنیاها دورتر باشه انگار آرامشش بیشتره..

جزیره پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 12:09

سلام
به نظر من پستش تلخ بود. اخه یه لحظه تصور کردم فردا روز اگه من بشم مثه مامان و بابای خودم در مقابل بچه م.....وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای اصلا تصورش قشنگ نیست.
میدونی ماها بچه های خوبی هستیم به روی پدر مادرامون نمیاریم ولی بچه های فردا اینجوری نیستن. اخه بچه های امروز تو روی ننه بابا وامیستن چه برسه به بچه های فردا

نینا پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 12:14

بالاخره تو این کارو کردی
همت بابا قابل تقدیره
به شرطی که وقت بیشتری براشون بزاری

سهبا پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 12:15 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

مطمئنا یه روزی که خیلی دور نیست , اولین کامنت پدر رو در یک پست زیبا خواهی گذاشت و ما با شادی خواهیم خواند ...
آفرین به همت شما و پدر .

کورش تمدن پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 12:24 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
خداییش خجالت نمیکشی بابات بیاد این پستهات رو بخونه؟
من میدونم اگه بابات نوشته هات رو بخونه تاسف میخوره واسه داشتن همچین پسری.شعرهای پدرتون کجا این مطالب تو کجا(آیکون آدمی که اصل مطلب رو ول کرده به فرعش چسبیده)

آناهیتا پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 12:58 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

واسه منم خیلی سخت بود
اما همت کردن و یاد گرفتن
حالا خودشون کشف می کنن!
من از فال شروع کردم
از چیزی که دوست داشتن
ولی همه اینا به خود شخص بستگی داره
مثلا علاقه ای که در وجود پدرم هست هیچ وقت در مادرم ندیدم! حتی با ترفند فال هم راضی به یادگیری دقیق و حرفه ای نشد!
ایده های جالبی دارین
باید یه تکونی به نسل انقلابی ایران زمین داد!

رهگذر پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 13:06 http://mario22.blogfa.com/

من با دنیای موبایل و نشون دادنش به مامان و بابام هم همین حالت رو داشتم. طوری که آخرش دیگه هم اونا و هم ما بی خیال اس ام اس شدیم. مامان و بابای منم نه خیلی سنشون بالاست و نه از دنیا پرت اند. بابام کامپیوتر بلده اما اس ام اس هاشو همیشه ما براش می فرستیم.
این فوبیای تکنولوژی هم بد چیزیه که فکر کنم دیر نیست روزی که ما هم گرفتارش می شیم...

م . ح . م . د پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 13:06 http://baghema.blogsky.com/

کیامهر یبار بابا رو بیار وبلاگ منو بخونه ، مطمئن باش نه تنها به کامپیوتر و مایکروسافت و اینا ، بلکه عاشق همین علیرضا شیرازی خودمون هم میشه ... !

دلارام پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 13:46 http://delaramam.blogsky.com

پدر و مادر من به واسطه کاری که دارند مجبور بودند که کامپیوتر یاد بگیرند و الان حسابی بهش عادت کردند .
اما مادربزرگم خیلی مقاومت کرد برای یادگیری ! آخرش هم یه لپ تاپ خریدیم که هیچ بهونه ای نداشته باشه .براش ف.ب درست کردیم . ولی هنوزم که هنوزه به زور ما سر میزنه . ولی مطمئنم که به زودی میشه جز لاینفک زندگیش

دلارام پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 13:47 http://delaramam.blogsky.com

چه خوب میشه که پدرت هم یه روزی جز کامنت گذارها باشن

دندانپزشک فهیم پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 14:20 http://ddsfahim.blogsky.com/

یعنی روزی می رسه که هر کسی دستش یه آی پد باشه.حتی ما فقیر فقراااااا

نگار۱ پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 15:42

الان دلم فقط گریه می خوااااااااااااااااادددددددددددددد. جیییییییییییییییغ

نیما پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 16:10

بیا تقسیم وظایف کن ! به طور مثال ممد میتونه آموزش ساخت لینکدونی رو به عهد بگیره و بقیه دوستان هم براساس توانایی هاشون یه پستی بهشون بده ! دو روزه میتونی آموزش رو تکمیل کنی !

پونه پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 16:10 http://jojo-bijor.mihanblog.com

کیامهر میتونی از مامان و بابات بپرسی اون موقع که کوچیک بودی و تازه داشتی دنیای اطرافت رو درک میکردی چند بار ازشون میپرسیدی این چیه؟؟
چند بار میگفتی آب بده.
چند بار ازشون یه سوال رو میپرسیدی
چند بار خونه سازی هات رو برات میساختند و تو خرابشون میکردی و دوباره اونها با حوصله و لبخندی که به لب داشتند برات از نو میساختند
همه ی اینها رو زمانی فهمیدم که این تربچه من همه ی این کارها رو انجام میده و مادرم میگه میبینی تو هم همین کارهارو انجامک میدادی
و زمان همینطور تکرار میشه برای همه ی ما
و متاسفانه هممون کم حوصله شایدم بی حوصله شدیم

آلن پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 17:36

بابای من اگه فقط بتونه یه نیو فولدر بسازه ،
من انگشتامو مشت میکنم و از آرنج تا مشت رو به اون ور آبیا ، به نشونه موفقیت مستحکم ، نشون میدم.

لیلا پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 18:15 http://topoli-tanbali.blogfa.com

تیتر رو که خوندم یاد این شعر محسن نامجو افتادم : این که زاده اسیایی رو میگن جبر جغرافیایی .

کیامهر پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 18:24

منم همینطورلیلا

الی پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 18:31 http://e-motamedi.persianblog.ir/

ایشالله مامان بابات سالهای سال زنده باشند شما هم بهشون یاد بدید...راستش منم با مامان بابام از این مشکلات دارم...از یه طرف دلشون میخواد یاد بگیرند از طرف دیگه حوصله نمیکنند...کلا حس میکنم دقتم نمیکنند ولی بنده های خدا تلاش زیادی میکنند...انوقت مانی ما هم از من حرفه ای تر با کامپیوتر کار میکنه.بچه ای که هنوز مدرسه هم نرفته

وانیا پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 19:36

چقدر این بابا ها عزیزند
با این پست فقط همین میاد تو ذهنم و حال و هوای دلم ابری میشه
کاش هیچ وقت خاطره نشن برامون
تو این لحظات عزیز امیدوارم همیشه سالم باشن

گوجه سبز پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 20:28

ایشالا خدا براتون حفظشون کنه.

مریم پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 22:26 http://mazhomoozh.blogfa.com

این کار فقط در صورتی ممکنه که پدرتون بخواد و این طور که معلومه خیلی می خوان. پس کمک باشین براشون.

حبیب پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 23:06 http://artooni.blogsky.com


سلام

کیامهر جان

یکی از دوستان وبلاگیمون نیازمند دعاهای شماست

چند وقتی نتونسته وبلاگش رو به روز کنه

چون به بیماری وحشتناکی دچار شده

تو این شبهای عزیز واسش دعا کنید تا زودتر خوب بشه و به خونه برگرده

ایشاله همه مریضها زودتر خوب بشن و برگردن خونه هاشون

ممنونم

سمیرا پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 23:39 http://seraphic.blogsky.com/

مامان من بعد از ۱۰ سال که کامپیوتر وارد زندگیمون شده فقط بلده خاموش و روشنش کنه ... اصلا تعجب نکردم از چیزیایی که نوشتی
من شما رو لینک کردم ...دوس داشتین منو لینک کنین . ممنون .

خدیجه زائر جمعه 28 مرداد 1390 ساعت 00:32 http://480209.persianblog.ir

ورود پدر و مادرا به اینترنت شاید از ضروریاته اما مثل هر کاری شروع هر رابطه ای چه مجازی چه حقیقی توابع خودشو داره..من دنیای خبر و و بلاگ و تحقیقشو دوس دارم اما بچه هام ف * یس ب * وک و دانلود ها رو می پسندن.....ظاهرا همه مون اینجاییم اما هر کدوم بخشی از فیله رو می بینیم.

کیانا جمعه 28 مرداد 1390 ساعت 00:44 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

ایییییییییییییییییییییول به باباتون و شما کیامهرخان
من که جونم در میاد تا یه چی به مامی و باباجونیم (مامان و بابا بزرگمن) یاد بدم
کارت خیلی قشنگه هاااااااااااااااا

حرفخونه جمعه 28 مرداد 1390 ساعت 01:02

وای کیامهر... نمیدونی.خط به خط نوشته ات رو که میخوندم همش بی اراده میگفتم : الهی بمیرم....الهی قربونت بشم....عزیزم.... و میدونی تو نظرم بابای خودمو میدیدم. الهی من سووووووووووووسک شم که مدتهااااااااااست به من میگه بهش کار با کامپیوتر شاد بدم و من فرصت نکردم. اگه منم مثل تو این کار رو انجام بابای جیگر منم اینهمه ذوق میکنه از درگ کردن و دیلیت کردن فایل هاش.... الهی فداش بشم.
حالا مسخره اش اینه بنده خیر سرم معلم کامپیوترم.به هر کلنگی درس دادم جز بابای خودم.
این پست تو جدن منو ترغیب کرد که این خوشحالی رو به بابا هدیه بدم.
آآآآآآآآآآآآآآآآآآافرین به بابات .دمشون گرم با این اراده و آفرین به تو که وقت میذاری.
و ایشالا پسر خودت هم با همین حوصله برات وقت بذاره.

فلوت زن جمعه 28 مرداد 1390 ساعت 01:28 http://flutezan.blogsky.com/

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.

یاد ِ اون روزی افتادم که من و خواهرم می خواستیم به مامان کار کردن با کامپیوترو یاد بدیم ، چند سال پیش بود ! فقط روشن کردن ِ کامپیوترو یاد داده بودیم و صفحه ی ویندوز اومد بالا و گفتیم قبل از هر چیز خاموش کردنش رو هم یادش بدیم ، تا براش طریقه ی خاموش کردن ِ کامپیوترو هم توضیح دادیم ، از روو صندلی بلند شد و گفت : وااااااااااااای ، سرم درد گرفت ، خسته شدم ، و از اتاق رفت بیرون ! و البته هیچوقت اون کلاس ِ آموزشی ادامه پیدا نکرد... نمی دونم ما معلمای بدی بودیم که شاگردو فراری دادیم یا مامان شاگرد بی حوصله ای بود ؟! ولی از قدیم گفتن :
...( اول ِ شعرش یادم نیست )
جمعه به مکتب آورد طفل ِ گریز پای را

می گم خیلی حوصله داریا ! من الان خجالت کشیدم از خودم ! آخه بابا بیچاره چن وخته به ما می گه پس کی کامپیوترو به من یاد می دین ؟! ما هم هر دفعه یه جوری طفره می ریم . هی می گم بابا خودت بشین پای کامپیوتر ، کتاب ِ آموزشی هم بهت می دم مرحله به مرحله پیش برو ، یاد می گیری ! ولی الان که خودمو جای بابا گذاشتم دیدم واقعاً آدم وقتی با کامپیوتر آشنا نیس ، اون اول کامپیوتر براش مثل ِ یه غول می مونه ، انگار می خوای شاخ ِ غول بشکنی ، یا مثل ِ یه سرزمین ِ عجیب و ناشناختس که ترس داری از قدم گذاشتن به درونش و دلت می خواد یکی دستتو بگیره و راهو بهت نشون بده ! جداً بابا هم دلش خوشه دختر بزرگ کرده !

حامد جمعه 28 مرداد 1390 ساعت 01:34 http://shabanehayebito.blogfa.com

فوق العاده بووووود
این که میگم فوق العاده بود شعار نیس واااااااااااقعا فوق العاده بود
خودتم خوب میدونی چه تاثیر گذار و قشنگ بود نه تنها این پستت همه ی پستات قشنگه
خیلی خوشم اومد ازش
موفق باشی کیامهر خان باستانی
یکی دو ماهه میام وبلاگت پستهاتو میخونم واقعا قشنگه
حتی اون جوگیریات پرشین بلاگ رو هم تا حدودی خودنم
اون وبلاگ ماجراهای منو بابایی رو هم خوندم
یه چی در حد فوق العاده ای آقاااااااااا
موفق باشی

پـا ب هـوا ! جمعه 28 مرداد 1390 ساعت 02:49 http://foshar.blogsky.com/

بابا منم از کامپیتر در حد زدن فلش بهش و رد و بدل کردن محتوایات ناهنجار بارشه !! از اینترنتم سرک کشیدن تــو سایتای مستهجن(!) !

زلال شنبه 29 مرداد 1390 ساعت 12:39

اشک تو چشمام جمع شد .یه روز میاد منم .....

silent سه‌شنبه 5 اردیبهشت 1391 ساعت 13:10 http://no-arus.blogfa.com/

خیلی زیبا و پر احساس بود
غلط می کنن بیشعورا به باباهامون می خندن(آیکون یک آدم بی تربیت)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد