-
من عاشق تلوزیون بودم
این را بعدها وقتی بابا اجازه نداد تلوزیونم را با خودم به سمنان ببرم بهتر فهمیدم .
توانایی این را داشتم که از صبح تا شب بنشینم و تلوزیون ببینیم هرچند آنروزها تلوزیون دو تا کانال بیشتر نداشت و برنامه هایشان از عصر شروع می شد .
شبکه دو دقیقا مثل الانش یبس بود خشک و جز جمعه ها صبح برنامه کودک نداشت
برنامه کودک شبکه یک هم از چهار و نیم بعد از ظهر شروع می شد تا شش غروب
پاییز و زمستان که اذان مغرب می افتاد وسط برنامه کودک عزا می گرفتم که نیمساعت از این یکساعت و نیم برنامه کودک ناقابل هم صرف عبادت و بندگی حق تعالی می شد .
سرود و قرآن و نماز و سرود
همه اینها هم توسط پسر بچه های کت و شلوار پوشیده انجام می گرفت و با چنان طمانینه و آرامشی کلمات عربی را غلیظ و کشیده تلفظ می کردند که با خدا بحثت می شد که چرا انقدر بین تو و کارتونهای محبوبت فاصله می اندازد .
اول و آخر این مراسم هم چند تا سرود تکراری پخش می شد مثل :
باز از مسجد شهر صوت قرآن آید با نسیم سحری عطر ایمان آید
نمی دانم اینکارها بچه های آن دوره را بیشتر مسلمان کرد یا از خدا دور
هرچه بود دوستش نداشتم
در تمام طول هفته جز چند تا برنامه دوست داشتنی چیزی عاید آدم نمی شد
کمبود فیلم بود و رویا پردازی
تا سالهای سال ما فیلم اکشن و رزمی ندیده بودیم
طوریکه وقتی اولین بار یک فیلم از بروسلی را توی ویدیوی خانه یکی از اقدام دیدم تا یک ماه به در و دیوار لگد پرت می کردم .
کمبود رویا پردازی بود
غول و پری و روح نداشتند فیلمها
همه چیز رئال بود و تلخ عینهو خود زندگی
یکشنبه ها ساعت هشت و نیم برنامه دیدنی ها از شبکه دو یکی از معدود دوست داشتنی ها بود و بعد از آن هم سریال های معمولا ژاپنی مثل اوشین و هانیکو
در طول هفته سه تا فیلم از تلوزیون پخش می شد
یکی از شبکه دو و دو تا از شبکه یک
یکی شب جمعه و یکی هم عصر جمعه بعد از برنامه کودک
دکتر عالمی با برنامه هنر هفتم پنجشنبه شب ها اولین برنامه مستقل سینمایی را روی آنتن برد ولی به خاطر هنری بودن و دیر فهم تر بودن فیلمهایش با استقبال چندانی روبرو نشد
فیلمها هم تکراری بودند اغلب
با این وجود با جان و دل تماشایشان می کردیم .
جمعه صبح هم برنامه کودک شبکه دو فوق العاده بود
واتو واتو ٬ بامزی ٬ دهکده حیوانات ٬ رامکال ٬ بلفی و لی لی بیت ٬ و آنت و لوسین کارتونهای خوبی بودند که دوستشان داشتم .
جمعه ها کلا روز خوبی بود . معمولا عمه هایم از تهران می آمدند و ما توی حیاط بزرگ خانه با بچه ها بازی می کردیم و چه حماسه های لذتبخشی بود آن بازی ها ...
پدرم در عوض طلبی که داشت تعداد زیادی لوله پولیکا از دوستش گرفته بود و گذاشته بود ته حیاط برای روزی که بفروشد . این لوله ها شمشیرهای ما می شدند و با هم بر سر سنگ طلا که سنگهای مرمر کف تراس بود می جنگیدیم . این بود که بعد از اتمام نبرد
یک عالمه لوله شکسته می ماند و یک عالمه جای خالی روی کف تراس
وقتی غروب جمعه کارتون نشان می داد میهمانهای ما آماده می شدند برای برگشتن
و من آماده می شدم برای کتک خوردن از بابا ...
من جمعه ها را به خاطر همه دردها و کیفهایش می پرستیدم
به خاطر پل کوچولو به خاطر سیلاس و به خاطر هاکلبری فین
اشک های غروب جمعه می ارزید به یک هفته خط زدن روزها
درست مثل همین حالا ...
اول؟
هورااااااااااااااااااااااااا بالاخره من اینجا اول شدم ...!!!
اینم سومیش که جای هیچ گونه ادعایی باقی نمونه


فکر کنم یه بار راجع به جمعه ها گفته بودم ...! نون بربری و سرو صدا و فوتبال بازی و خواب شیرین صبح و ... غیره
چهارمیش کی میاد؟
من هم عاشق بلفی و لی لی بیت بودم ... چوبین و که نگو ... غش می کردم براش ...! و دیگه یه کمی که بزرگ تر شده بودم عاشق آن شرلی و بابالنگ دراز بودم
یادش بخیر واقعا ... الان یه مجموعه ی کامل دارم از آهنگ های کارتون ها ... هر وقت دلم واسه بچگی هام تنگ میشه میشینم گوش میدم ...
چهرمیش نصیب شما شد
خانواده دکتر ارنست که از شبکه یک پخش می شد ...
چاق و لاغر و ماموریتشون تو دهه فجر با قرقی....
چقدر با احساس!!!
نمی دوونم چرا!هیــــچ وقت انقد عاشقانه ب تلوزیون و کارتون دل نبسته بوودم!و از هموون اول عشق رادیو بوودم و هستم!
چه عکس وحشتناکییییییییییییییی
این بدبخت دقیقا چیکار کرده به نظرت؟ کل پایه ها رو هم با هم رفوزه بشی اینجوری چوبکاریت نمیکنن
میگم نکنه این تصویری از دنیای باقیه این یه خلافکاری چیزیه؟
چندنفر به یه نفر؟
پست خوبی بود بچچه تخصی بودیا
خب الان چی میتونم بگم من ؟ هان؟ منفجرمون کردی که . تا اومدم یه نوستالی رو مز مزه کنم دومیش پرید جلو. خاطره پشت خاطره. هی هی ی ی. بذا یه کم افکارمو جمع و جور کنم . می خوام توو این سکوت برگردم ۱۶ ۱۷ سال پیش
ولی بابک شاید به نظرت چیپ بیاد ها ولی من از صدا و طرز خوندن اون پسره خوشم میومد. هنوز زنگ صداش توو گووشمه
بشدت عاشق پست دومی شدم محشر بود بعده اینهمه وقت بازم خوندنش به آدم انرژی میده
خیلی قشنگ بود!
با اینکه خیلی از کارتونارو ندیدیه بودم ولی بازم یاد بچگی های خودم افتادم و طعم چشم غره های مامان که از صد تا کتک های نخورده بد تر بود!
eeeeeeeeeeee!!!
چ زود یه سال از اون پستا گذشت!
eeeeeeeeeeeeeee!!من همین الان فهمیدم یه سال هم بیشتر گذشته!!!
اااااااااااااااااااااا!!!
یعنی من یه سال و خورده ایه که اینجام؟!!!!
شایدم دوسال!
ااااااااااااااااا!!!
یادش بخیر!!!!
بابک خان
آینه عبرت یادته؟
آقا تقی و علی...
یادش به خیر...
منم صدای باز از مسجد شهر پیچید توی گوشم...اخی..به نظر منم اهنگو صدا و لحن پسره خوب بود بقیه یاون برنامه های نیایش و نماز طولانی و عذاب آور بود
اهنگ سیلاس رو هم دوست داشتم..با اون اسبه تو حاشیه ی دریا..
قلم موی جادویی یادتونه؟
اونم دوست داشتم
یاد چاق و لاغر هم افتادم
همینطوری..
اون قسمتی که آدم اهنی داشت خیلی ترسناک بود...
یاد یک ترس دیگم هم افتادم.
من بچه بودم از شیپورچی می ترسیدم
شعور نداشتم بفهمم این یک بچه گرگه و قرار نیست به کسی آسیب بزنه...
مرسی از پست خوبت.و یادآوری چیزهای خوب گذشته.
خاطرات قدیم.... مرسی به خاطر یادآوریش.. .
هوممم
زمان ما پیشرفته تر بوده همچین:دی ما سوباسا میدیدیم،خیلیم دوسش داشتیم.. از وقتی هم که کانال سوپر آر تی ال و بومرنگ اومد دیگه عمرا کانال 1 بازدید نمیشد... آخه اون دو تا کاناله که گفتم صبح تا شب کارتون بود.. یادش بخیر از بس سوپر آر تی ال نگا کرده بودم دیگه آلمانیو خوب میفهمیدم:دی
ممنون بابک
به خاطر تمام این نوستالژی های قشنگ
به خاطر تمام این حسرت های شیرین
ممنونم جناب اسحاقی
به خاطر همه ی ذوق و سلیقه و حوصله ات
من یه جورایی عااااااشق زنده نگه داشتن خاطره ها م. اینه که بیشتر از اینکه دوست داشته باشم وسایل جدید برای خونه بخرم که مدرن و امروزی باشه ، دوست دارم اتوی زغالی و چراغ لاله و ترمه ی قدیمی پاره بخرم. یه دونه از همین تلویزیون هایی هم که تو پست قبلی نوشتی راجع بهش و منم یه سری خاطره ی اینجوری ازش دارم رو از دوست بابا گرفتم. درواقع اون گذاشته بود که بندازه دور و من در آخرین لحظه نجاتش دادم. حالا میخوام بگم اگر دوست داشته باشی و واقعا بخوای که داشته باشیش و در آینده به بچه هات نشون بدیش و داستان های پیشرفت تکنولوژی و بدبختی های هم دوره هامونو براشون تعریف کنی ، من خوشحال میشم هدیه بدمش بهت.
ابا تعارف نیست و از صمیم دله. بهم خبرشو بده. (راستی تلویزیون من نارنجی نیست.کرم رنگه)
اینو یادت رفت بگی که هروقت شهادت یه کدوم از امام ها بود کارتون تعطیل میشد و یه سری اراجیف با یه آهنگ مزخرف پخش میکردند . اصلا شاید به خاطر همون ما دین گریز شدیم ... چون کوچکترین و ساده ترین تفریحمون رو ازمون دریغ میکردند . باورت نمیشه الانم که دارم اینو مینویسم اعصابم خرد شد .
ولی راست میگی جمعه ها یه چیز دیگه بود ،دوستداشتنی بود ، خیلی خیلی
اشک های غروب جمعه می ارزید به یک هفته خط زدن روزها
چرا واسه من اینجوری نیست؟
سلام. میگم چقدر خاطرات ما بچه های قدیمی شکل همه. اصلا بچه های ما الان با این کامپیوترا فردا چی میخوان بگن به بچه ها شون؟
من که هنوز هم مزه ی اون جمعه ها رو فراموش نکردم.
وای تو چه میکنی با این دلتنگیهای همه ساله ما کیامهر....بازم بغض دلم وا شد با این خاطره های قشنگ...یادش بخیر اون وقتها انگار شخصیت های برنامه های کودک با ما بزرگ میشدن..وقتی کوچیک بودیم همه بچه بودن توی نوجوانی شد پرین و ممول و مجید قصه های مجید و بعدش هم دیگه همه جوان بودن...من عاشق جودی آبوت و زنان کوچک و باخانمان و قصه های مجید بودم...و عاشق پنج شنبه ها که میدونستم فرداش تعطیله...و جمعه شب چقدر سخت میگذشت که فرداش دوباره باید بریم مدرسه
برعکس تو من هیچ وقت جمعه را دوست نداشتم نه کسی بود که باهاش بازی کنم و نه دلخوشی که نگران تموم شدنش باشم جمعه ها برام خشک بود و پر از مقررات مثل ناخنت را بگیر لباساتو جمع کن و ....
شاید تنها خوبیش حضور مامان تو خونه بود برعکس بقیه روزها که از صبح تا عصر می رفت مدرسه و لازم نبود خودم غذا را گرم کنم و بخورم و تازه مراقب داداشها هم باشم
واااای چه یادآوری باحالی..
عکسا هم خیلی خاطره انگیز بوذ. مرسی..
وای که چقدر بعدظهرهای جمعه دلگیر بود ولی همین کارتون ها منو سرگرم میکرد
حال و هوای خواصی داشت اون روزها
ینی زمان شما کاکرو و سوباسا اوزارا اینا نبودن؟! این آدما توو همه ی دوران های تاریخ تلویزیون ایران بودن!
میگماااا آقا اجازه شما احیانا سمنانی ک میستید ها؟!!
...تو چقدر باهوشی کیا...
...چه خوب همه رو یادته !!
...واقعا این ظلم بود به بچه ها یا ارفاق !!...اومدن تلویزیون رو میگم...ما بچه های قدیمی تر...دسته جمعی...دوچرخه سواری و گرگم هوا و هفت سنگ و خاله بازی تو حیاطهای باغچه دار و سرسبز..با بچه های همسایه...وباهم بودن..و باهم بودن..تو خاطرات بچگیامونه...اینه که خییییلی نمی فهمم این ذوق و شوق هارو....
yek chize bi rabt. chera man to liste beroz hay shoma nistam??? yani shoot shodam viron
چرا کتکت می زد؟؟

خاطرات رو خوب یادتون مونده..
چطوریه؟..
من وقتی شما می گید یادم می یاد..
البته اون موقع خیلی کوچیک بودم..
سلام
یادش بخیر
چقدر خاطره برام زنده شد
فهمیدم خیلی گذشته
اونقدر کمبود فیلم بود که با اون سن و سال کم ثانیه شماری میکردیم واسه دیدن اوشین و هانیکو
یادش به خیر.....ازون پستای
مرتبط یکیشو بودم اونموقعا
که خونده بودم اما خاموش
بودم اون وقتا.......فقط
همینو میدونم که دیگه
نه اون روزا بر میگرده
نه حس وحالای اون
وقت هامتاسفانه.
کاش فقط یطوری
نشه که تودههء
بعد بگیم بازم
تااروزای الان
امیدوارم!!!
یاحق...
سلام
جد ا از پستت که آدم رو یاد خیلی از چیزها و خیلی از روزهای کودکی و خیلی از ادمها میندازه
یه سر رفتن به جوگیریات پرشین بلاگ هم آدم یاد خیلی چیزها می افته یاد خیلی از پست ها و کامنت های قشنگ ...یاد پرچم سنجاق شده به حسرتهات
و صد البته برای خودم یاد سگ سکوت دوست داشتنی حذف شده ام
من اونجا رو خیلی بیشتر دوست داشتم.کاش توی پرشین بلاگ هم بنویسی.یه جورایی احساس می کنم اونجا از همه ی این سه تا بلاگ اسکایی اصلی تره!
به دل آرام:شهادت امام ها که فقط میتی کومان رو پخش می کردن.دیگه صحنه به صحنه شو حفظ بودم.یادش بخیر ولی من از نصف کارتونا خوشم نمیومد.از سند باد-ای کیو سان-میتی کومان-پینوکیو ...
ما هم از این تلویزیون ها داشتیم. البته طوسی بود و تا جایی که می دانم تلویزیون هیچ وقت جز جهیزیه نبوده. خصوصا اون سالها که خیلی ها یخچال هم سرجهاز نمی دادند!
گاهی وقتها موقع تماشای برنامه کودک برق می رفت و پدرم با باتری ماشین تلویزیون را برای ما روشن می کرد
یادش به خیر...
سلام
اون شعری که نوشتی: باز از مسحد شهر.... کت و شلوار تنشون بود؟مطمئنی؟
صدا پسره رو دوسش داشتم.
صبح خوندم این پستو اما فرصت نداشتم کامنت بزارم.یعنی از صبح یه ریز" باز هم مرغ سحر "و این شعره با صدای اون پسر بچه هه تو گوشمه.
هر کاری هم میکنم نمیتونم از ذهنم دکش کنا کلا حفظم مدام دارم میخونمش.من دوسش داشتم.
رامکال و دوست داشتم.فک کنم همون راکنه بود دیگه.
ولی خداییش بچگی های ما کارتوناش یه چیز دیگه بودن.
خیلی دوسشون داشتم .
دوران کودکی نه به کارتونها علاقه داشتم و نه به جمعه ها
چون تجربه نکردم واقعا نمی دونم چی بگم.