جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

اپیزود دوم : رنگها نبودند ولی ما می دیدیم

 

 

تلوزیون ما سیاه وسفید بود  

و این هیچ عیبی نداشت چون ما توی تصوراتمان همه چیز را رنگی می دیدیم .  

وقتی خون از دماغ کسی می آمد خونش سیاه بود ولی ما سرخی آن را حس می کردیم ... 

وقتی گل نشان می دادند ما رنگش را تصور می کردیم حتی عطرش هم می پیچید توی خانه  

وقتی شیپور چی و خرس قهوه ای و روباه دنبال پسر شجاع می دویدند ما سبزه های سبز رنگ را تصور می کردیم و وقتی پلنگ صورتی و بازرس با هم دعوا می کردند رنگ صورتی پلنگ صورتی را  می فهمیدیم .

مشکل فقط وقتهایی بود که فوتبال نشان می داد و مخصوصا بازی های استقلال و پرسپولیس 

اینجور وقتها یک مقدار اذیت می شدیم چون قرمز و آبی می شدند شبیه هم  

باید فکر دیگری می کردیم 

باید اسم بازیکنها را از حفظ می شدیم تا بدانیم وقتی توپ می رود زیر پای کرمانی مقدم و یا وقتی کریم باوی هد می زند باید نگران باشیم یا خوشحال  

باید دقت می کردی به حرفهای بهرام شفیع وقتی می گوید : استقلال با پیراهن آبی و شورت سفید از راست به چپ توپ می زنه  و یادت می ماند که این بازیکنی که شورتش سفید است استقلالی است . به همین راحتی ...  

اندازه تلوزیون هم دردسر هایی داشت 

گاهی بر سر اینکه کدام جلوتر بنشینیم با خواهرهایم دعوا می کردیم  

ولی بیشتر به خاطر جلوی تلوزیون نشستن دعوایمان می کردند  

می گفتند چشمهایتان ضعیف می شود .

 

دعوای دیگرمان به خاطر بق بق بود 

این اسمی بود که برای تیتراژ برنامه کودک گذاشته بودیم 

آخر سر قرار شد نوبتی ادای پسرک توی بق بق را در بیاوریم 

یکروز من یکروز مریم و یکروز نرگس  

 

همسایه روبروی ما یک تلوزیون رنگی ۲۱ اینچ پارس داشت 

این تلوزیون رویای بچگی من بود و چقدر آرزو داشتم یکی مثل آن داشتیم 

شبهایی که می رفتیم شب نشینی خانه آنها جشن می گرفتم  

و وقتی بر می گشتیم میلم نمی کشید تلوزیون بی رنگ و کوچک خودمان را تماشا کنم . 

عیدها که می رفتند مسافرت معمولا کلید را می گذاشتند تا ما به گلدانهایشان آب بدهیم 

و من با مامان می رفتم آنجا و با هزار التماس می خواستم که تلوزیون روشن کند  

کیف داشت روی مبل لم بدهی و با کنترل کانال مورد علاقه ات را انتخاب کنی 

رنگش را زیاد و کم کنی  

و صدایش را کم  و زیاد 

یعنی مامان می فهمید دلیل اینکار مرا ؟ 

یعنی یک تلوزیون رنگی ۲۱ اینچ انقدر حسرت خوردن داشت ؟ 

یعنی یکبار ما از بابایمان نخواستیم برایمان یک تلوزیون رنگی بخرد ؟ 

فکر کردنش هم خنده دار است به خدا  

 

اول راهنمایی بودم که بابا از فروشگاه فرهنگیان یک تلوزیون رنگی شهاب خرید 

و من خدای تنظیماتش شدم 

تلوزیون کوچک ما آنتنش سرخود بود ولی این آنتن هوایی لازم داشت 

تنظیماتش با دست بود  

یعنی باید انقدر با دست می چرخاندی تا یک شبکه را بگیرد 

روزی که شبکه سه راه افتاد انگار گنج پیدا کرده بودم 

وقتی برنامه های شبکه یک ٬بیست و چهار ساعته شد که داشتم دیوانه می شدم از خوشی 

و چقدر شبیه رویا بود روزی که بشود از این دریچه تصویر آدمهایی را دید که فارسی حرف نمیزنند 

داشتن تلوزیونی که صد تا کانال داشته باشد عین تصور بهشت روی زمین بود  

تصور دیدن شبکه ای که صبح تا شب کارتون نشان بدهد 

شبکه ای که شو خارجی بدهد 

شبکه ای که آدم خوبهایش ریش نداشته باشند ... 

 

 

 

نظرات 45 + ارسال نظر
وکیل الرعایا سه‌شنبه 19 مهر 1390 ساعت 22:04 http://razeman.blogsky.com

بازم اول؟؟؟

وکیل الرعایا سه‌شنبه 19 مهر 1390 ساعت 22:05 http://razeman.blogsky.com

این بار دلمون به رحم میاد مقام سومی و چهارمی رو واگذار میکنم به باقی دوستان ...آخ چه مهربونم من ... دلم هم مثل تلویزیون شما سیاه و سفید نیست ... رنگیه ... ثابت کردم با این کارم نه ؟

فردا شب هم ساعت ۱۰ بیای اول میشی

محسن باقرلو سه‌شنبه 19 مهر 1390 ساعت 22:20

زود تموم شد پستت ...
تازه داشت به جاهای خوبش می رسید ...
واو به واوش رو درک می کنم عین به عین ...
چقد مززه میده یکی تودلی های آدمو به این خوبی بنویسه ...

وانیا سه‌شنبه 19 مهر 1390 ساعت 22:27

تفاوت هامون زیاد نیست بیشتر دوره های زندگیمون شبیه همه
بچچه معلم بودن و بعضی از حسرتها
مثلن تخص نبودن توی مدرسه باید الگو باشی
نباید چیزه زیادی بخای شاید نشه مثلن تلویزیون رنگی فقط ارزو بود
بعد از 14 به 21
خوب حس کردم

نگار سه‌شنبه 19 مهر 1390 ساعت 22:43

با محسن خان موافقم. برعکس دیشب این پستت یه کم جونش کم بود. فک کنم حال دیشبو نداشتی موقع نوشتن. هو و و م؟ اصن به من چهاین جملت واقعا واسم دلنشین بود بابک *شبکه ای که آدم خوبهایش ریش نداشته باشند*

رعنا سه‌شنبه 19 مهر 1390 ساعت 23:10 http://rahna.blogsky.com

من درک نمیکنم این پستاتونو چراا :(

سیندرلا سه‌شنبه 19 مهر 1390 ساعت 23:14 http://zozooooo.blogfa.com/

تی وی رنگیه ما گلد استار بود از همون اولم 21.
من زیاد خاطره با تلوزیونه سیاه سفیدمون ندارم جون فک کنم هنوز مدرسه نرفته بودم که عوضش کردن.ولی یادم میاد که تو کوچمون ما از همه زودتر صاحب تی وی رنگی شده بودیم و از روزای بعد همسایه ها که همشون کارمنده یه اداره بودن تقلید کردن رفتن مشابهه تی وی ما رو خریدن.یعنی تو یه کوچه 5 تا گلد استاره 21 بود.الانم داریمش.
خیلی این پستای قدیمی رو دوست دارم یه حس و حال عجیبی رو به ادم منتل میکنن.انگاری که همون زمانه.

جزیره سه‌شنبه 19 مهر 1390 ساعت 23:34

من الان هنگم
من بعدظهر یه پست نوشتم به نام "بدزد ولی میلیاردی بدزد" بعد جالبه عبدالکوروش هم واسه همون کامنت گذاشته بود ولی الان اومدن میبینم نیست شده پستم!!!!!!!!!!!
بعد از روی کامنت تو تعجب کردم که یعنی چی ،چی رو میبخشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بعد میبینم پستم پریده. یعنی کی پاکش کرده خب؟
بابکککککککککککککککککککککککککککککککک من پستمو میخام

الهه سه‌شنبه 19 مهر 1390 ساعت 23:34 http://khooneyedel.blogsky.com/

تلویزیون ما بِلِر بود...یه تلویزیون رنگی اما بدون کنترل...جعبه ش چوبی بود...با صفحهٔ طوسی.......روی خود تلویزیون کلید داشت...سمت راست صفحه تصویر...هنوز صدای تق تق کانال عوض کردنها یادمه...دبستان بودم که اون رو فروختیم و یه تلویزیون دیگه خریدیم با کنترل از راه دور......
باورت میشه دلم واسه اون صفحه کلید و صدای تق تق اش تنگ شده؟

چه خاطراتی رو زنده کردی....
مرسی

جزیره سه‌شنبه 19 مهر 1390 ساعت 23:35

آوا سه‌شنبه 19 مهر 1390 ساعت 23:37

تلویزیون سیاه سفیدی که بعدها رفت
.......تلویزیون ۲۱ پارس.آخی ماهم
بعد اون سیاسفیده اولین رنگیمون
بود.......الانم هست سکته کرده
یه گوشه میشینه و برنامه های
جدیدرونیگا میکنه.منم بیست و
چهار ساعته شدنه یک رو خوب
یادمه.....چقدرخوشحال شده
بودم.......فک می کردم اون
واسه دههء مابوده!!! اونوقتا
که از تلویزیون سیاه سفید
نگاه میکردیم آدمای دنیای
غیر ِ تلویزیون رنگی بودن
اما نمی دونم چراالان که
تلویزیونای رنگی آدما رو
رنگی نشون می ده تو
دنیای غیر ِ تی وی
آدمااااااااسیاه سفید
شدن!!!!!!!! نتیجهء
اخلاقی:تکنولوجی
همیشه برعکس ِ
رشد آدما پیش
میییییییییییییره
اوهووووووووم
یاحق...

مرضیه سه‌شنبه 19 مهر 1390 ساعت 23:52 http://www.bglife.blogsky.com

اول ۲۱ شابلورنس( اگه درست نوشته باشم)
بعد هم ۲۱ پارس . هر دو هم سیاه و سفید. تلویزیون شما هم یه وقتایی برفکی میشد؟ ما اگه دو تا میزدیم روی تلویزیون درست می شد. یه وقتایی هم داغ می کرد و تصویر کلا میرفت...
خاطره بازی خیلی دوست دارم

م . ح . م . د چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 00:14

کیامهر ، دیشب 90 و اون بخش نوستالژیش رو دیدی ؟!

عاطی چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 00:15 http://pransesbanoo.blogfa.com/


با این ک بسیار بسیار زیبا نوشتیدو با احساس!

ولی ما همچنان رادیویی هستیم!:دی

ما هم اولین تلوزیون رنگیموون ۲۱ پارس بوود!ک هنووزم داریمش!!!!!!فقط کنترلش ی بار خراب شد!:دی


نرگس چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 02:35

تو دیگه دار ی حالمو بد میکنی با این پست ها کم کم داره دلم واسه خودم میسوزه چرا نمی گی که بعد از همون همسایه پول داره ما اولین نفر تلویزیون خریدیم یا اینکه ما اولین نفر ویدیو خریدیم یا اولین نفر ماهواره که آن وقت ها فقط ترکیه رو میگرفت داشتیم یا اینکه خونمون یه استخر بزرگ با یه باغ قشنگ بود یا اینکه تو از اول تو مدرسه های غیر انتفاعی درس خوندی یا اینکه بابا ما رو به گرونترین کلاس زبان ها میبرد یا اینکه هیچ وقت نشد از بابا چیزی بخواهیم و واسه ما کم بزاره این خط کد 2 جنابعالی رو بابا یک میلیون و دویست سیصد پولشو داد در حالی که خودش موبایل نداشت ، بابک من به جرات میگم تو زندگیم هیچ وقت کمبود نداشتم و به نظرم بابا مهربونترین ، قویترین و لارجترین و با احساس ترین ... بابای دنیاست.

نرگس چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 02:44

درسته هر کسی تو زندگیش و تو یه برهه زمانی یه سری آرزو داره همین الان نو فول شدی معلومه که یه دنیا آرزو داری اما به نظرت درسته چند سال دیگه به داشتن این آرزو ها بخندی؟بابک دلم واسه خوندن این پست گرفت تو هنوز بابا نشدی تا بدونی که پدر و مادر از جونشون واسه بچه هاشون می گذرن بابا اون زمان که ما سه تای تو مدارس غیر انتفاعی وا با هزینه بالا درس میخوندیم تا 7،8 شب تدریس میداد وقتی میومد خونه دیگه صداش در نمیومد بابا همه عمرش تلاش کرد و حاصل عمرش آسایش الان ماست اینکه تو مستجر نیستی و خیلی چیزهای دیگه رو مدیون باباییم ...

نرگس چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 02:52

اینقد با ناراحتی نوشتم چند تا غلط املایی دارم ببخش برادر جاااااااااااااااااااانننننننن.

روزگارمو چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 06:26 http://mavgola.blogfa.com

سلام آقا. همه چی رو گفتی.خیلی هم قشنگ روون گفتی .تا اونجا که من فکر کردم این خودمم که دارم اون خاطرات رو مرور میکنم .ولی یه چیزی یادت رفت بگی که ایام شهادت ووفات ها ما هم واقعا عزادار بودیم چون تلویزیون اون موقع فقط یا سخنرانی داشت یا.....سخنرانی یا.....سخنرانی.

کاپوچینو چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 07:13 http://capuccino.blogfa.com

عاشق عصرای جمعه بودم که زیر تلویزیون سیاه سفید و در دار بابابزرگ دراز بکشم و فیلم سینمایی ببینم!
وقتی تلویزیون رنگی خریده بودیم،انگار خدا خریده بودیم!
چقد پزشو میدادم!
دیوونه بودما!

ارش پیرزاده چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 07:46

ما خیلی زود تلویزیون رنگی دار شدیم فکر کنم مدرسه نمی رفتم

سارا چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 09:02 http://www.takelarzan.blogsky.com

چقد قشنگ به تصویر کشیدی گذر زمان و سیر تحولات رو...
تحولات بزرگی که بعد مدتی کوتاه یکنواخت میشوند و تو دنبال تحولی بزرگتر میگردی...
و این خوی انسانیت هیچ وقت سیری ندارد...

آرشمیرزا چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 09:22

نرگس خانم راست میگه دیگه
هیکل ! خجالت بکش!
بنظر من تنها جایی که بابات برات کم گذاشته اینه که
قبل از موافقتش با ازدواج تو ؛ دست پخت ِ مهربان رو تست نکرد. .و زحمتش افتاد روو دوش نرگس خانم.

مرتیکه ی تن لش! کثافتِ مرض! از جلوی چشمام خفه شو. !

حق !!!هر کسی به اندازه ی عمق درکشه !
واسه اینه که هیچوقت نتونستی حق منو تا تهِ ته!! درک کنی!!!!!

آرشمیرزا چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 09:32

ولی جدا از شوخی
من با حرفای نرگس خانم موافقم ولی نوشته های تو هم حقیقته
این ربطی به رفاهِ کودکی و اینجور چیزا نداره.
بچه های همیشه چیزایی رو میخوان که خواستنش در همون لحظه شکل میگیره ولی باباها از همون اول؛ به آخر و عاقبت بچه بیشتر توجه داره و ممکنه در این بین یه چیزایی از خواسته های دم ِ دستی که حکم آرزو برای بچه رو داره ؛ دیرتر برآورده بشه . و همین تاخیر ! میشه یک حفره برای زمانی که بزرگتر شدی اینجوری یادش بیفنی و از این حسرتی که خوردی حال کنی .
آخه نوستالژی که بدون حسرت نمیشه !
من هم با وجود اینکه واسه تارا هیچوقت کم نذاشتم ولی میدونم وقتی بزرگ بشه ؛ همین تاخیرهایی که توی تحقق خواسته هاش افتاده ؛ براش میشن حسرتهای کودکی . حسرتهایی از همین جنسی که تو نوشتی ... که بیشتر یه حس خوب نوستالژیک رو واسه ی خواننده تداعی می کنه تا حس دلسوزی.

افروز چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 10:25

قبول داری سیاه و سفیدی اون تلویزیون یک دنیا می ارزید به تلوزیونهای رنگی و 3D امروز...
خوش به حالت به خاطر دنیای زیبای بچگیت

رگبار چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 12:08 http://www.ragbarha.blogfa.com

به زیبایی این خاطرات سیاه و سفید ما رو رنگی کردی برار

بابک چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 12:33

نرگس جان خواهر من
من فکر نمی کنم خاطره بازی با خاطرات تلوزیون بچگی هیچ جا تداعی کرده باشه که ما آدمای فقیری بودیم یا سر گشنه رو بالش گذاشتیم
من بارها و بارها گفتم که بابا برای من قهرمانه و خودت هم میدونی چقدر دوستش دارم
این خاطره بازی ها یه چیز مشترکه بین من و نسل ما
درسته ما از همه همسایه ها زودتر ویدیو داشتیم
خیلی زود ماهواره خریدیم
ولی این اتفاقها همزمان با همه افتاده
یعنی وقتی کمبودی بوده همه داشتند و اگر امکاناتی داشتیم همه داشتیم
تو که یادت هست چقدر تفاوت بود بین ۱۴ و ۲۱
بین سیاه و سفید و رنگی
این برای همه بوده
اگه بچه ها اینجا رو میخونن واسه این نیست که من دارم ادای بچه های آسمان رو در میارم و برامون ترحم کنن
واسه اینه که اکثریت خودشون این روزها و این دوره رو تجربه کردن و این خاطره ها براشون تداعی میشه
حالا اینکه کدوم قسمت پست من تو رو ناراحت کرده من سر در نمیارم
اتفاقا وقتی تو در جواب حسرت های بچگی که من ازشون نوشتم( و تنها مختص ما و خانواده نبوده بلکه اکثریت قریب به اتفاق همسن و سالهای من هم تجربه اش کردند) در باره خونه ۱۰۰۰ متری و ویدیو و موبایل یک ونیم ملیونی حرف میزنی حال منم بد میشه از این طرز تفکرت

bahar چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 13:00

:دی
آخی یادم افتاد به زن داییم.
میگفت بچه که بودن از این تلویزیون گنده ها داشتن که درشم کشویی بوده.پشت تلویزیونه یه سوراخی بوده(والا من اصن نمیدونم چیطوری بوده:دی) زن داییم خیلی کارتون پینوکیو رو دوست داشته. بعد هی بعضی از اسباب بازیای کوچیکش گم میشده.مامانش میپرسیده کجاست،میگفته دادمش به پینوکیو... یه روز مامانش میبینه رفته مسواکشو برداشته میذارتش داخل اون سوراخه میگه میخوام بدم پینوکیو دندوناشو مسواک بزنه:دی خلاصه تلویزیونه رو باز میکنن میبینن همه ی اسباب بازیاش اونجا ریخته

وانیا چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 13:19

اوه اوه نرگس و بابک
خوشم میاد از این تفاوت نظرایه خواهر برادری(آیکون یه بی برادره حسرت زده)

سمیرا چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 13:24 http://nahavand.persianblog.ir

ماهم تا ده سالگی من سیاه سفید داشتیم اون موقعها یادمه بعضی فک و فامیلهای تهرون نشینمون رنگی داشتن وقتی میومدیم خونه شون میگفتم وای چه تلویزیون شفافی دارن! وقتی خودمون خریدیم روزی دوسه بار روشو دستمال میکشیدم...اما بیشتر از تلویزیون ویدئو واسم آرزو بود که تا سالها نداشتیم چون مامان معتقد بود بد آموزی داره وقتیم خریدیم دیگه حسرتشو نداشتیم....یادش بخیر...راستی تو این همه مرفه بودی و ما نمی دونستیم..استخر داشتید تو خونه تون؟ ای مرفه بی درد! ای خاوری! ای...

رعنا چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 13:57 http://rahna.blogsky.com

کامنت بهار خیلی باحال بود

محبوب چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 14:36 http://mahboobgharib.blogsky.com

انگار اینا رو از زبون و نگاه ِ تمومِ آخر ِ دهه پنجاهی ها و اول ِ دهه شصتی ها نوشتی ... چقدر درکش کردم .. ممنون به خاطر این همه خاطره که الان دارن تو ذهنم چرخ می خورن و منو از یه حسی که خیلی خاصه لبریز می کنن.
کلا همیشه جوگیریات متفاوته ... بی اغراق

بابک چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 14:47

نرگس خانوم یاد بگیر
بعد میگی چرا همش با دوستات می چرخی و مارو تحویل نمی گیری
ببین آبجی به این محبوب میگن
من هرچی میگم میاد از آدم تعریف میکنه
ولی تو فقط بلدی منو قهوه ای کنی

نرگس چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 15:08

کلا من و تو دیدگاههای متفاوتی داریم من همیشه ترجیح میدم زیباییهای زندگیم رو دیگران ببینن و زشتیها شو مخفی کنم چون معتقدم اطرافیان دو دسته هستن یک سری از آدم ها که دوستمون دارن و
از ناراحتی هامون ناراحت میشن پس با مخفی کردن ناراحتی ها غصه دارشون نمیکنم دسته دوم که دوستم ندارن و از ناراحتیم خوشحال می شن و من نمیزارم به هدفشون برسن اما تو نههههههههههه . در مورد متنتم باید بگم من از این ناراحت شدم که اگه تو آن زمان به بابا میگفتی آرزو داری تلویزیون رنگی داشته باشیم بابا حتما خواست تو رو اجابت میکرد تو توذهنت آن آرزو را داشتی و بابا بی خبر بوده ،و اگه بابا اینجا رو بخونه با آن روحیه شاعرانش شاید غصه بخوره ،ولی در کل باید بابا بشی تا بدونی احساس یه پدر و مادر در مورد آرزوهای بچه هاشون چیه .......... در ضمن مطمئنم که تو دوستای اینجا هیچ کس جز دسته دوم نیست و فقط این یه خاطره بازی بوده و از آقا آرش هم ممنونم.

نرگس جان
گفتن از زیبایی های زندگی ایراد نداره خوبم هست ولی نباید حمل بر فخر فروشی بشه
خب به کسی چه مربوط که ما خونمون استخر داشتیم ؟
اگه قرار باشه من روزی از استخر بنویسم میگم بابا یه مغازه رو سر شهرک فروخت دویست هزار تومن و باهاش اون استخر رو ساخت
و وقتی خونمون تفکیک شد اون استخر خراب شد ولی اون مغازه الان کم کم یک میلیارد تومن پولشه
ما جدا دیدگاهمون با هم فرق می کنه آبجی واسه خاطر همین از همون بچگی همش می زدیم تو سر و کله هم
اینکه ما تلوزیون رنگی نداشتیم کجاش زشتی زندگیه ؟
در ضمن وقتی من اینجا و با اسم خودم می نویسم این احتمال رو میدم که بابا هم بخونه
واقعا فکر می کنی بابا انقدر غیر منطقیه که از خوندن اینکه من حسرت تلوزیون رنگی داشتم ناراحت بشه ؟
اتفاقا به خودش افتخار می کنه که ما رو طوری تربیت کرده که قانع بودیم و به همون چیزایی که داشتیم می ساختیم و با وجود بچگی انقدر فهم داشتیم که خواسته زیادی و غیر منطقی ازش نداشته باشیم و به جیبش فشار نیاریم

نرگس چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 15:20

در اینکه محبوب گله و نازه شکی نیست اما بخوای یا نخوای من آبجیتم ، سند خورده شش دانگ ، تا آخر عمرم بیخه ریشتم ، چند وقتی بود کامنت نمیزاشتم اما دیشب طاقت از کف رفت و نتیجه رنگی شدن جنابعالی بود حالا فردا شب شام میاییم خونتون از دلم در بیار وگرنه زیرآبتو پیش بابا میزنم سیاه زمستون بری چادر نشینی داداش گلم آنوقت از دسته آبجی محبوب هم کاری ساخته نیست .( دوست دارم تولدتم پیشا پیش مبارک)

منم دوستت دارم
حالا که اینجوری شد بذار یه مقدار از زیبایی های زندگیت بگم خواهر کوچولو
شما که خونه ۱۷۰ متری داری با سه تا اتاق خواب بزرگ و یخچال ساید بای ساید و تلوزیون ال سی دی چهل و نمی دونم چند اینچ و دو دست مبل استیل و دو تا کولر گازی و شوهرت کارخونه داره و در خونتون هم با رمز وا میشه و در پارکینگش با ریموت کنترل و آسانسور هم دارید شوهرت سانتافه داره و خودتم ال نود صفر کیلومتر
اگه بابا منو از اینجا بندازه بیرون میایم خونه شما چتر میشیم
پس منو از سرمای سیاه زمستون نترسون گیگیلی ...

( خوب بود ؟ خوب زیبایی های زندگیت رو شرح دادم یا بازم بگم ؟)

محدثه چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 16:13 http://shekofe-baran.blogsky.com

برم کلاس،برگشتم میام میخونم!!!!

کورش تمدن چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 16:39 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
آخ جون دعوا
من میگم حق با بابکه
نرگس خانوم شما کجا خونه تون استخر داشت؟مگر اینکه توی یکی از اتاق هاتون بوده و درش رو قفل کرده بودید چون ما که چیزی ندیدیم!!!!
این بنده خدا بابک کی موبایل داشت؟همیشه یه تلفن ثابت دستش بود دم در وامیستاد یعنی از اون بی سیما.فکر میکرد ما نمیفهمیم میگفت این موبایله.آبجی نرگسم میگه بابام ۱۲۰۰۰۰۰ برام خریده
خوبه گرئنترین کلاس زبان رفتید الان این بابک بلد نیست ۲ کلوم انگلیسی صحبت کنه.شاید میرفته کلاس زبان طالقانی
آخییییییییییییییش چه حالی داد
بیایید این دعوا رو به یه سرانجامی برسونید
(آیکون آدمی که مسافرتش به فنا رفته و داره زیرآب باعث و بانیش رو میزنه)

باقالی منی

فرزانه چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 17:32 http://balot.persianblog.ir/

یاد داداشم افتادم.مامانم میخوابید و ما برای تماشای همون دو تا برنامه چه نقشه ها با هم میکشیدیم.مامانم یکم سخت میگرفت روی درس و ساعت خواب ما.
این نوشته برای من یاد آوری خاطراتی بود که با داداشم داشتم

فسیل چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 18:18 http://www.fosil.blogsky.com/

تا همین جاش هم خالی از لطف نبود کم کم داشت 30یا30 میشد فکر کنم اگه ادامه میدادی از فردا در بلاگ اسکای رو هم تخته میکردن

مهدیه چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 19:16 http://sampad82.blogfa.com

چقد بده که سن ما دهه هفتادیا به تلویزیون سیاه سفید و این حرفا قد نمیده....

محدثه چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 19:37 http://shekofe-baran.blogsky.com

اومدم!!!

الهییییییییی!!!
من اون موقع ها که بودم،تلویزیون داشتیم،اما تعریف این حرفارو از مامانمینا شنیده بودم!

تازه!
مامانمینا یدونه حالت مشما داشتن،برای تلویزیون سیا سفید میذاشتن روش مثلا رنگ میداد بهش!

چ جالب بوده اون دوران!

دختری از یک شهر دور چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 20:06 http://denizlove.blogsky.com/

دیر کردم ببخشید اما خوب باید حرفامو بگم...
والا منم همچین کوچیک نیستم زیاد هم از دوران کودکی چیزی یادم نمیاد اما ما هم یه تلوزیون سیاه و سفید زرد داشتیم یادش بخیر دگمه هاش از اینایی بود که میچرخید وای که چقدر سخت بود تنظیمش... دقیق یادم نمیاد کی تی وی رنگی خریدیم اما بود... زمانی که ماهواره نداشتیم کارتون ها بودن و دو تا سریالی که من یادم مید خانه سبز و همسران... چقدر با ذوق و شوق نگا میکردیمشون... تقریبا من ۸ سالم بود ماهواره اومد... اونجا هم زیاد برنامه و کانال نداشت اهنگها بودن و کارتونها... خوشبختانه ترکی استانبولی نزدیک ترکی خودمونه راحت یاد گرفتیم... دیگه ایران زیاد ندیدیم... اما کارتونهای ایرا واقعا تک تکشون واسه ما خاطرست...

تیراژه چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 21:09 http://tirajehnote.blogfa.com/

تا همین اواخر یه تلویزیون قرمز از همونایی که عکسشو تو پست قبلی گذاشته بودی تو اتاقم بود..فقط و فقط به خاطر اینکه عاشق چیزای قدیمی ام....زیاد اهل تلویزیون نبودم...بیشتر با کتاب سرگرم بودم....ولی برنامه کودک ها رو اگه تداخل نداشت با تلویزیون دیدن بزرگترا تماشا میکردم....ولی همون قدر هم کافی بود واسه اینکه تمام این نوستالژی ها رو با گوشت و خون حس کنم..فیلم سینمایی های عصرجمعه ها...سینما کمدی با اجرای جمشید گرگین...مسابقه ی هفته ی منوچهر نوذری نازنین...ساعت خوش...ویدیو و شوهای رنگارنگ ...ماهواره ی ترک و ابراهیم تاتلیس و عایشه و ابرو و ..هرچه بزرگتر شدم بیشتر از تلویزیون فاصله گرفتم..تا همین یکی دوسال آخر...حالا کانالها خیلی زیاد شدن و شبانه روزی...کانالهای ماهواره هم که هیچی...خانه ها پر اند از ال سی دی و عینک های سه بعدی...ولی احساس میکنم برنامه گرچه شاید شاد تر و انبوه تر ولی توخالی شده اند...حرفی پشتشان نیست..نوستالژی ماندگاری برای اینده مان نخواهند بود...شاید هم نه...ده سال دیگر از بچه های دهه ی 80ای باید پرسید که چه چیز به خاطرشان مانده..

فرزانه چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 21:43 http://www.boloure-roya.blogfa.com

اتفاقا من معتقدم که نبایدهمه خواسته های بچه ها رو پدرو مادرها برآورده کنن. شاید هم نسل های ما یه زیادی سختی کشیده باشن ولی نتیجه این شده که اکثرا تونستن گلیم زندگی خودشون رو از آب بیرون بکشن. اگه همه چی برای بچه ها حاضر و آماده باشه قدر چیزهایی رو که دارن نمیدونن.
بابک جان شما اگه تلویزیون نخواستی برای من اگه لباس و کفش هم نمی خریدن من هیچ وقت نمی خواستم چون فکر می کردم اصلا نباید چیزی بخوام!!!!!! نمیخوام بگم که این طرز فکر من درست بوده یا پدر و مادر من اشتباهی نکردن ولی به قول شما اون وقتا شرایط همه اینجوری بود.
اما شما با این کوروش خان قطع رابطه کن تا دودمانت رو بر باد نداده
احتمالا میرم تو وبلاگ ایشون هم یه همچین پیغامی میذارم که نه سیخ بسوزه نه کباب

مادربزرگ من هیچ ارتباطی با اون شخص مورد نظر ندارم
و هر گونه ارتباطی چه مشروع و چه نامشروع با ایشون رو تکذیب می کنم

مریم پنج‌شنبه 21 مهر 1390 ساعت 22:07 http://mazhomoozh.blogfa.com

آقا باز با گفتن این جمله های آخر توو دردسر نیفتینا.

گلابتون بانو شنبه 23 مهر 1390 ساعت 18:24 http://golabatoonbanoo.blogfa.com

یاد وقتی افتادم که تلویزیون رنگی خریدیم! چه قدر ذوق کردم! اون موقع بزرگترین آرزوم بود!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد