جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

مریم مقدس

این اولین سالی بود که داشت توی این مدرسه درس می داد . 

مریم فرامرزی دختر بیست و پنج ساله خوش صورتی بود که وقتی لبخند می زند چهره اش شبیه خواهر های روحانی زیبای فیلم های سینمایی می شد .  

 -

همکارانش او را مریم مقدس صدا می زدند بس که محجوب بود و خانم ... 

از آن آدمهایی که در اولین برخورد طوری جذبت می کنند که احساس می کنی سالهاست تو را می شناسند . از آن افرادی که انگار خدا آفریده تا سنگ صبور باشند  

از آن آدمهایی که می توانی یکهو سفره دلت را برایشان باز کنی و حرف بزنی و او فقط نگاهت کند و تو سبک بشوی ...  

این بود که خیلی زود خودش را توی دل خانم اکرمیان - مدیر مدرسه - باز کرد و این باعث حسادت بعضی خانم معلم ها شد . با این وجود رفتار مریم به رغم سن کمش انقدر سنجیده و پخته بود که هیچکس دلخوری از او نداشت و یا بهتر است بگوییم آتو دست کسی نداده بود . 

خانم اکرمیان خیلی غیر ارادی مریم فرامرزی را دوست داشت و با اینکه سعی می کرد این علاقه درونی ٬ نمود بیرونی نداشته باشد همه می دانستند که مریم برای او با همه معلمها فرق می کند و این را گاهی با شوخی و خنده و گاهی با طعنه و کنایه بازگو می کردند .  

همه چیز خوب بود تا زنگ تفریح روزی که خانم صمیمی معلم کلاس سوم چند تا از خانوم معلمها را دور خودش جمع کرد و شروع کردند به پچ پچ کردن های مشکوک  

خانم اکرمیان هم به خاطر حس ششم قوی زنانه اش و هم از روی تجربه سالها مدیر بودنش شستش خبردار شد که این حرفهای درگوشی غیر عادی هستند .  

 

این خاله زنک بازی های مخفیانه چند هفته ای ادامه داشت و خانم اکرمیان یکجورهایی بو برده بود که محور صحبت های خاله خانباجی ها کسی نیست جز مریم فرامرزی ... 

با این وجود پرستیژ مدیریتیش ایجاب می کرد که خودش را داخل بحث نکند و با وجود اینکه شدیدا کنجکاو بود ته توی ماجرا را در بیاورد از کسی سوال نمی کرد .  

  

تا اینکه یکروز حال مریم سر کلاس به هم خورد و همه معلمها کلاس هایشان را تعطیل کردند و دویدند توی دفتر ... خانم اکرمیان با توپ و تشر معلمها را روانه کلاسهایشان کرد و مریم هم آب قندی خورد و برگشت سر کلاسش ... 

از همانروز پچ پچ ها علنی شدند و چو پیچید که مریم باردار است .

خب زنها این چیزها را بهتر می فهمند اما خانم اکرمیان که مریم را شدیدا دوست داشت و او را مریم مقدس صدا می زد نمی توانست باور کند این دختر محجوب و معصوم که نه ازدواج کرده و نه نامزد دارد و نه حتی رفتار مشکوکی از او سر زده که نشان بدهد با مردی رابطه دارد حالا یک دفعه اینطوری گند بالا بیاورد و شکمش بالا بیاید ... 

خانم اکرمیان چندین بار به پسرش گفته بود که وقتی خدمتش تمام شد می خواهد برایش آستین بالا بزند و دختر خوشگل و فهمیده ای سراغ دارد که می خواهد از او برای پسرش خواستگاری کند . چندین بار هم با کنایه به مریم گفته بود که من اگر مادر شوهرت باشم تو را می گذارم بالای سرم و نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد ... 

حالا این چرت و پرتهایی که پشت سر مریم می گفتند عین خوره افتاده بود به جان خانم اکرمیان و هی خودش را می خورد که چطور این موضوع را با مریم در میان بگذارد ... 

یکروز دلش را به دریا زد و مریم را کنار کشید و بدون هیچ مقدمه ای گفت : 

بچه ات چند ماهه است  ؟ 

مریم که این اواخر رنگ صورتش شدیدا زرد شده بود انگار آب سردی بر سرش ریخته باشند روی صندلی ولو شد . نفس عمیقی کشید و گفت  : 

پس بالاخره شما هم فهمیدید ؟ 

 

 

 

+ داستان های بی پایان بهانه ایست برای پرواز دادن تخیل شما 

خوب به این داستان فکر کنید و سعی کنید پایان مناسبی برای آن پیدا کرده و توی کامنتها بنویسید .

صاحب بهترین ایده در پست بعد معرفی خواهد شد ... 

 

 

 

نظرات 67 + ارسال نظر
محسن باقرلو یکشنبه 24 مهر 1390 ساعت 23:23

خوبه ...

محسن باقرلو یکشنبه 24 مهر 1390 ساعت 23:24

ایده رو میگم ...

محسن باقرلو یکشنبه 24 مهر 1390 ساعت 23:24

تو همیشه پر از ایده های تازه ای ...

محسن باقرلو یکشنبه 24 مهر 1390 ساعت 23:25

یاد عکسداستان افتادم ... چقد خوب بود و چقد حیف شد ...

واقعا حیف
یادش به خیر

محسن باقرلو یکشنبه 24 مهر 1390 ساعت 23:27

شاید اگه قبلنا بود
میشِستم ادامه شو می نوشتم ...
لابد یه پست ام واسه معرفی این بخش تازه می نوشتم ...
ولی قبلنا نیست ...

همینکه کامنت میذاری اینجا
قدم رو چشم ما میذاری تاواریش

سیندرلا دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 00:11 http://zozooooo.blogfa.com/

در بارش فکر میکنم ولی میدونم الان مغزم اصلا کار نمیکنه که حتی یه پایانش فکر کنم.پره چیز میزای دیگست.

سیندرلا دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 00:13 http://zozooooo.blogfa.com/

الان مغزم و بتکونم یه رمانه دردناک ازش میاد بیرون

خیر باشه ایشالا سیندی

شهاب آسمانی دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 02:20 http://empyrean.blogfa.com

سلام کیامهر عزیز ...!
تولدت مبارک مرد ...
برای ادامه داستان چیز خاصی به نظرم نمیاد که کلیشه نباشه ...! اگه چیزی به ذهنم رسید دوباره میام میگم ...!

مرسی شهاب جان
لطف می کنی

تیراژه دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 04:47 http://tirajehnote.blogfa.com/

_راستش واقعا نمیدونم چیکار کنم.تا حالا نتونستم به کسی بگم هرچند انگار همه بو بردن ...
موندم به مادر و پدر پیرم چی بگم..تو این سن طاقت این چیزا رو ندارن...پدرم..وای ..دق میکنه...

_خب حالا تعریف کن ببینم ماجرا چیه؟


_یه روز که جلسه ی اولیا و مربیان داشتیم تا ساعت 6 مدرسه بودم..موقع برگشتن دیدم دیر شده..سوار یه ماشین مسافرکش خالی از مسافر شدم..راننده یه پسر جوون بود ..یه کم که گذشت دیدم دوتا پسر جوون دیگه هم سوار ماشین شدن..یکی کنار من عقب نشست و اون یکی هم صندلی جلو...بعد دیدم رانده پیچید تو یه فرعی...تا اومدم چیزی بگم دیدم اونی که کنار من عقب نشسته بود یه چاقو گرفت زیر گلومو...بعدش منو بردن یه جایی که انگار انباری کارگاهی چیزی باشه..بعدش..

گریه امونش رو بریده بود...خانم اکرمیان با دست لرزان یه لیوان آب سرد برایش ریخت و گفت: خب بعدش..؟

_بعدش عین حیوون افتادن به جونم...هرچی ناله کردم.التماس کردم..انگار نه انگار...یه ساعت از شب گذاشته بود که من رو رسوندند کنار اتوبان و رفتن.گوشی موبایلمو هم بردن.با اون حال خراب یه دربست گرفتم تا خونه به مادر پدر نگران و زا به راه شده ام هم گفتم سرم گیج رفت افتادم زمین خود همکارای مدرسه منو بردن درمونگاه حالا هم اوردن رسوندن خونه.موبایلم هم نمیدونم کجا افتاده که نتونستم جواب بدم.اون بنده خدا ها هم از همه جا بی خبر باور کردن.بعد از چند هفته دیدم که انگار وضعیتم عادی نیست مدام حالت تهوع و اینها.رفتم دکتر.مشخص شد باردارم.حالا موندم چه خاکی به سرم..
خانم اکرمیان مهلت نداد: به پلیس خبر دادی؟ شکایت کردی؟

_شکایت؟!..نه؟..که چی بشه؟...همه بیشتر از این بفهمن؟..که همه جا جار زده بشه که چی به سرم اومده؟

_خب دختر عاقل.اینطوری که بدتره! باید ازت اعاده ی حیثیت بشه.باید تکلیف این بچه ای که تو شکمته معلوم بشه.تا کی میخوای اینطوری ادامه بدی؟بلاخره که یه روزی شکمت معلوم میشه.یه روزی باید به همه توضیح بدیاین بچه کیه.چرا زودتر اقدام نکردی؟چرا زودتر به خودم نگفتی؟همین حالا هم دیر شده.زنگ بعد میگم بچه های کلاس تو با کلاس خانم شکوهی یکی بشن. حاضر شو بریم کلانتری.زود باش دختر

تیراژه دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 05:39 http://tirajehnote.blogfa.com/

در کلانتری اول از همه خانم اکرمیان توضیح کوتاهی از انچه که پیش امده می دهد و بعد نوبت به سوال پرسیدن افسر بازپرس از مریم می شود.مشخصات ماشین.ساعت سوار شدن به ماشین.ادرس تقریبی مکان.حرفهایی که بین راننده و دوستانش ردو بدل میشد و اینها...هرچه بیشتر میگذشت دلشوره ی خاصی به دل خانم اکرمیان می افتاد..نوبت به چهره نگاری از متجاوزان که رسید خانم اکرمیان از هوش رفت.باورش نمیشد که سجادش..سجادی که آنقدر مهربان بود..سجادی که در همه ی فامیل به آقایی زبانزد بود..نه...باورش سخت بود..دوماه پیش سجاد مرخصی گرفته بود و آمده بود..دلش برای مادرش..برای بوی سرخاک پدرش تنگ شده بود...
در همان دو هفته ای که مانده بود چند بار تلفنی صحبت کردن های عجیب و غریبی از اتاق سجاد به گوشش رسیده بود.حتی دیده بود که گوشی موبایل نا آشنایی که گفته بود مال دوستش است..یعنی.. نه ..کی باورش میشه آخه...هر چه هست زیر سر همان رامین و محمد شیر ناپاک خورده است..


یک ماه بعد معلم دیگری به جای مریم به مدرسه آمد. خانم اکرمیان برای همیشه خودش را بازنشست کرد.
و سجاد به جای لحظه شماری روزهای آخر سربازی روزهای اول حبسش را روی دیوار زندان چوب خط میزند.

ممنون تیراژه
خیلی خوب بود
زحمت کشیدی

کاپوچینو دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 06:44 http://capuccino.blogfa.com

تیراژه جان خیلی قشنگ تمومش کردی.
عالی بود خااااانوووم

کاپوچینو دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 06:49 http://capuccino.blogfa.com

اصلا اهل داستان نویسی نیستم.
فقط فکر میکردم اینجوری تموم میشه که کسی از اقوام مریم مشکل داشته و نمیتونسته باردار شه و مریم به مسئولیت خودش این موضوع رو قبول میکنه و با لقاح مصنوعی فرزند اون خانواده رو تو وجودش پرورش میده!
نمیدونستم داستان ته نداره!!!!
فقط یه همچی موضوعی حین خوندن تو سرم دور میزد.
میدونم چرنده

اینم ایده خوبی بود کاپو
کاش می نوشتیش

هاله بانو دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 08:27 http://halehsadeghi.blogsky.com/

صبح بخیر
خوشمان آمد اما باید فکر کنم در ضمن چون من خیلی مسئولیت پذیرم اول کارهای شرکت بعد نوشتن پایان داستان

سارا دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 08:34 http://www.takelarzan.blogsky.com

خیلی باحاله...
من فکر میکنم مریم قبلا ازدواج کرده جدا شده بدون اینکه بدونه بارداره و هیچ کس از موضوع ازدواج ناموفقش باخبر نبوده...

اینم ایده جالبیه
ولی برای تموم کردن این داستان باید پرورده بشه

فسیل دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 08:49 http://www.fosil.blogsky.com/

خیلی قشنگ بود.
به تیراژه هم تبریک آخرش رو قشنگ تموم کرد اما جدید نبود.
بنده هم که در زمینه داستان نویسی و تخیل صفر

از اثرات فسیل شدن و کارمندیه لابد

افروز دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 09:05

وای چه ایده فوق العاده ای بابک تو پر از خلاقیتی برادر

مرسی افروز
چقدر خوبه که تو همیشه از من تعریف می کنی

افروز دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 09:26

مریم از خجالت نتونست سرش را بالا بیاره و نمی دونست که باید به خانوم مدیر بگه یا نه؟
اما بالاخره که چی؟اون خودش همه چیز را می فهمید
به زحمت می تونست جلوی اشکهاشو بگیره گفت :ده سال پیش وقتی مادرم فوت کرد من که دختر بزرگ خونه بودم مجبور بودم تا جای خالی اونو پرکنم هم درس می خوندم هم به کارهای خونه می رسیدم پدرم روز به روز از نبود مامان فرسوده تر میشد و بالاخره به جایی رسید که دیگه نتونست کار کنه و سهمش از 20 سال کارگری چندرغازی شد که کارخونه بهش داد اونم توی چند قسط
پولی که شاید برای گذراندن زندگی یک خانواده 5 نفره فقط چند ماه دوام میاورد دیگه کم کم باید به فکر کار می افتادم و رویاهامو برای ادامه تحصیل و دانشگاه توی وجود خواهرهام و برادرهام تحقق میدادم از اینجا به بعدش را خودتون می دونین چون شما بودین که لطف کردین و منو تو مدرسه با مدرک دیپلم قبول کردین...
اما خرج 3 تا بچه بیشتر از این حرفها بود که بشه با حقوق حق التدریس از پسش براومد تا اینکه یک روز یکی از آسناها اومد پیشم و گفت خانواده ای هستن که بچه دار نمیشن و دنبال شخص قابل اعتمادی میگردن که بچه را براشون پرورش بده در قبالش 15 میلیون هم حاضرن بدن بقیه حرفها را نشنیدم یعنی نخواستم که بشنوم ...

تلخ بود
ولی خوب بود
مرسی خواهر

هاله بانو دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 09:27 http://halehsadeghi.blogsky.com/

من دارم کار می کنم ها ولی این رو ببینید خیلی قشنگه
http://www.artistsindevon.com/water/water_14.htm

خیلی جالب بود
از فردا مایو می برم سر کار

افروز دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 09:29

ببخشید نشد درست تمومش کنم انقدر که این مدیر آزمایشگاه چپ چپ نگاهم کرد فقط میخواستم اصل مطلبو برسونم

بابک دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 10:06

نه اتفاقا خیلی هم خوب بود
در ضمن ممنون تیراژه و کاپو

افروز دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 10:49

تازه الان فهمیدم منو کاپوچینو یه چیز را نوشتیم

دل آرام دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 11:00 http://delaramam.blogsky.com/

خصوصی هاتون رو بی زحمت یه چکی بفرمایید
با تشکر

آرشمیرزا دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 11:03

- آدم باید خیلی کودن باشه که نفهمه . دم خروس بدجوری بیرون اومده ! حالا قسم حضرت عباس هم داری با نه؟

- نه ! خانم اکرمیان ! خواهش می کنم فکر بد نکنید . هرچند که ظاهر قضیه خیلی قوی تر از باطنش شده .
حقیقتش اینه که من دنبال حق خودم بودم و میخواستم حقمو بگیرم . واسه همین یه وکیل گرفتم . همه میگفتن وکیل قابلیه ولی خیلی هیز بود. بعد از رفت و آمدهای زیادی که به دفترش داشتم یه روز زنگ زد بهم و گفت
ما برنده شدیم . حکم به نفع ما صادر شد.
من هم سراسیمه رفتم دفترش و ......

مریم نتوانست حرفش را تمام کند اشکهایش چونان مرواریدهای غلطان از گونه های برجسته اش - که شهوت بوسه را در وجود هر مردی به آتش می کشید و حق را به سمت لوزه ها می کوچاند - به پایین می غلطید
خانم اکرمیان یک لیوان آب سرد برایش آورد
مریم نفسی تازه کرد و گفت:

وقتی به دفترش رسیدم پرسیدم حقم! حقم کو؟
او هم گفت آماده ست فقط میخواستم ازت بپرسم پوشه ی چه رنگی و چه طعمی دوست داری؟
من که نمی فهمیدم منظورش چیه گفتم پوشه نمی خواد همینجوری خوبه . فقط بده بیاد
اونم گفت چشماتو ببند !
من نادون هم چشامو بستم و اون هم بجای اینکه حقمو بذاره توو مشتم ! گذاشت سوراخ پشتم!
این باعث شد که من درک عمیقی پیدا کنم و همین درک عمیق باعث شد تا از او بخوام پرده را یکسو بکشد تا ببینیم کودکی با بادبادکهای رنگینش ایستاده زیر یک طاقی! و من اصلن ندیده بودم حق به این چاقی!

و این شد که حالا من ماندم و جوجه وکیلی در بطنم. و آنسو تر پسرک شماست خانم اکرمیان! که حق بر کف خویش می ساید و جلایش می دهد در التهابات نیمه شبانه اش !

خانم اکرمیان با تعجب پرسید : این لحن شاعرانه ت از کجا اومده مریم؟

من هم گفتم از همون درک عمیق.
خانم اکرمیان آهی کشید و در دلش گفت
کاش حق پدر بچه ها مثل جوونیاش هنوز نوک تیز بود و میشد درکشو از قضایا عمیقتر بکنه .

خوشحالم که به درک عمیقی از داستان من رسیدی
البته تو درکت همیشه عمیق بوده و من این حق روو بهت میدم تا بصورت انحصاری برای پست های من کامنت بذاری

آجز دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 11:21 http://www.ajez.blogsky.com

سلام

تز خوبیه

من اینجور تمومش میکنم:

مریم مقدس : خانوم اکرام شما دیگه باور کنید من خودم هم نمی دونم این بچه از کجا اومده یعنی اصلا من با کسی رابطه ای نداشتم

خانم اکرامی: یعنه چی نکنه تو باورت شده که مریم مقدسی

مریم مقدس : باور کنید هر جایی بگید باهاتون میام تا بشما ثابت کنم با کسی رابطه نداشتم آخه خانوم اکرامی من که به خودم شک ندارم

چند وقت گذشت و دخترک زیبا و معصوم رو پیش چند تا متخصص بردند و مریم مقدس تونست ثابت کنه که این بچه به صورت معجزه آسایی و بدون دخالت یه جنس مذکر توی شکمش پرورش یافته.
این قضیه توی تمام نقاط دنیا پیچید و حتی اسم مریم مقدس ایرانی توی کتاب رکورد های گینس ثبت شد.

تیتراژ پایانی : سخته بگیم دنیایی که توی اون هستیم واقعیته یا رویا

مرسی از پستت

به ما هم ری بزن

خوب بود آجز
ولی خب برای اینکه یه قصه واقعی و رئال اینطور رویایی تموم بشه باید بیشتر ماجرا رو پروروند
خوب بود
ممنونم

روزگارمو دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 12:20 http://mavagola.blogfa.com

سلام. قبل از هر چیز بگم که من یه زن هستم واصلا نمیخوام به مخیله ام هم راه بدم که مریم بارداره. بخاطر همین داستان رو اینطور تموم میکنم
خانم اکرمی آهی کشید وگفت:پس حقیقت داره؟
مریم:آره الان هم بچه ام ۳ماهه است.
خانم اکرمی که حسابی گیج شده بود گفت: آخه چطور ممکنه؟من همیشه فکر میکردم تو عروس رویایی خودم میشی.حالا چطور این اتفاق برات افتاد.
مریم: حدود ۳ماه پییش که حس کردم

سرگیجه های متمادی داره آزارم میده.رفتم
دکتر.بعد از انجام یه سری آزمایش فهمیدم که
یه کیست بزرگ تو شکمم دارم.روز به روز هم
داره بزرگتر میشه. وبرای عملش پول زیادی لازمه. الان هم پدرم درخواست یه وام داده وفکر کنم به زودی وام رو بگیریم بتونم عمل کنم .دیگه کم کم دارم بهش عادت میکنم وفکر میکنم بچه امه.اکرم خانوم که حالا دیگه خیالش از بابت اون فکرای بیهوده راحت شده بودمریم رو در آغوش گرفت وگفت: پس چرا به من چیزی نگفتی؟ یعنی من غریبه بودم؟ یا قابل ندونستی که بخوام کمکت کنم؟ درهمین موقع سروکله ی معلما یکی یکی پیدا شد وخانوم اکرمی با صدایی که از شوق وبغض می لرزید روبه آنان گفت: از همین الان میخوام بگم که همه اتون تو عروسی پسرم ومریم دعوتید.البته بعد از اینکه مریم این کیست رو عمل کرد.وبه شکم مریم اشاره کرد.تنهاصدای هیاهوی بچه ها بود که از حیاط مدرسه به گوش می رسید.

عالی بود خانوم
احتمالا منم اگر می خواستم تمومش کنم شبیه این می نوشتم
مرسی

سمیرا دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 12:34 http://nahavand.persianblog.ir

ببخشید دیر شده اما دلم میخواد بگم تولدت مبارک رفیق عزیز ایشالا هزارساله بشی

ممنون سمیرا

سمیرا دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 12:51 http://nahavand.persianblog.ir

اینم پایان من......- آره خب..معلومه از رنگ و حالت..اما تو که ازدواج نکردی....!
مریم قطره اشکی را که روی گونه اش غلتیده بود پاک کرد و گفت: چرا..کردم...
خانم اکرامی در حالی که سعی میکرد بهت و حیرتش رو پنهان کنه گفت:‌اما من خودم شناسنامه تو دیدم..سفید بود..خودتم که گفتی مجردی!
مریم در حالی که لپهاش از شرم سرخ شده بود گفت: تازه درسم تموم شده بود که باهاش آشنا شدم..میگفت خیلی دوستم داره..منم کم کم بهش علاقمند شدم..توی خانواده ما اینجور روابط یه گناه بزرگه..بلاخره اومد خواستگاری و پدرم همون دفعه اول ردش کرد..میگفت معلوم نیست کیه و چه کاره است؟‌نمیدونیم چطوری بزرگ شده ؟ نکنه معتاد و خلافکارباشه و.....
من فقط گریه میکردم که من اینو دوستش دارم..یا این یا هیشکی...
بلاخره بعد از چند ماه اصرار امیر بابا و مامانم رو راضی کردم و عقد کردیم..یه خطبه ساده توی محضر..بدون هیچ تشریفاتی..یه حلقه ارزون برام خرید و کلی قول و آرزوهای رنگی...
تازه بعد از عقد راه افتاد دنبال کار و یه خونه اجاره ای..هیچی نداشت ..پدر و مادرشم که با وصلت ما مخالف بودن طردش کردن..
به هر زحمتی بود یه خونه پیدا کرد و قرار شد بریم سر زندگیمون..همه چی خوب بود..اما امیر خیلی زیاد کار میکرد و زحمت میکشید..شبها تا دیر وقت روی ماشین شوهرخاله اش کار میکرد و شبها همیشه با لبخند میومد خونه..یک ماه از زندگیمون گذشته بود که دیدم وقتی میاد خیلی خسته و کلافه است...خمیازه میکشه و عصبی شده..یه بار سر یه موضوع کوچیک بهم گیر داد و سرم داد کشید....
فکر میکردم مال خستگی و کار زیاده تا اینکه یه روز توی جیب پیرهنش یه تیکه تریاک پیدا کردم...
دنیا دور سرم چرخید...
دیگه این یکی رو نمیتونستم تحمل کنم...
به مامانم گفتم
گفت خودت کردی حالام درستش کن
سعی کردم هرجور شده ترکش بدم
باهاش حرف زدم.
گریه کردم...
التماسش کردم...
اما زیربار نمی رفت
میگفت مال من نیست...
چند ماه همینجوری گذشت روز به روز وضعش بدتر میشد دیگه کارش به هروئین و تزریق رسیده بود...
همه اشم زیر سر شوهرخاله اش بود که به بهانه ماشینی که بهش میداد تاکار کنه نشونده بودش پای بساط....
شب سالگرد ازدواجمون رفتم براش کادو خریدم..یه شام خوشمزه پختم و لباسای قشنگ پوشیدم و به خودم رسیدم...منتظر بودم تا بیاد ...گفتم شاید محبت بیشتر اونو از مواد دور کنه...
صدای در که اومد از جاپریدم...تلو تلو میخورد و میومد تو...مست کرده بود...رفتم جلو سلام کردم که دیدم سرو کله اش خونیه...
ترسیدم گفتم چی شده؟ دیدم چاقو خورده..فقط اسم شوهرخاله شو گفت و نقش زمین شد...
امیر مرد...به همین سادگی....
تا مدتی بهت زده بودم...وقتی به خودم اومدم دیدم یک هفته از مرگش گذشته ...
پدرم خیلی باهام حرف زد که دیگه بهش فکر نکنم و برگردم سر زندگیم...
تصمیم گرفتم دوباره برگردم سرکار...شناسنامه مو گم کرده بودم رفتم درخواست المثنی بدم ازشون خواستم اسم اونو از توش دربیارن..نمیخواستم دیگه هیچ اثری ازش توی زندگیم باشه...یکی دوماه خوب گذشت..داشتم به زندگی عادی برمیگشتم که یهو سر و کله این بچه پیدا شد...کی فکرشو میکرد من از اون بچه داشته باشم....حالا چیکار باید بکنم؟

مرسی سمیرا
خوب بود و قابل باور
ولی خب کلیشه ای
البته این نقطه ضعف نیست
اما به نظرم قصه باید یه چیز تازه داشته باشه
این به عنوان یه شرح ماجرای حقیقی برای یه مجله یا روزنامه خیلی خوب بود
ولی به عنوان یه داستان کوتاه اون ضربه نهایی و غافلگیری لازم رو نداره به گمانم
یه دنیا ممنون که زحمت کشیدی و نوشتی

عاطی دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 13:26



مریمو اخراج کردن و تا اخر عمر!مدیر خودشو لعنت می کرد و زیر لب می گفت!ای اکرمیان سیرت زیبا بیار!

و البته همه ی جامعه ی معلمین!!!این موضووع رو تکذیب کردن!:دی!چرا ک کار کاره یکی از معلم های آقای مدرسه بقلی!!!بوود!



خوب در و تخته رو با هم جور کردیا
به نظرم گنگ بود عاطی
آدم وقتی داستان رو تا اینجا میخونه منتظره یه جواب برای سوالاتش پیدا کنه
چرا مریم با اینکه ازدواج نکرده باردار شده ؟
اینو خودش باید تعریف کنه و آدم رو قانع کنه
معلم بدبخت مدرسه بغلی که از پشت دیوار نمیتونسته باردارش کنه
اگه میشه بگو ما هوای همسایه هامون رو داشته باشیم

آذرنوش دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 13:32 http://azar-noosh.blogfa.com

چی میگی؟!یعنی واقعیت داره؟ -یه جورایی اره ـیعنی چی یه جورایی!!! -خوب راستش من...من قبلا ازدواج کردم! خانم اکرمیان آهی از سر تاسف کشید وگفت :کی؟چطور مانفهمیدیم ؟چطور تو پروندهات قید نشده بود؟ -آخه یه هفته قبل از اومدن به این مدرسه طلاق گرفتم! -پس این بچه...؟!!! مریم با خجالت سرش رو زیر انداخت وگفت:مجبور شدم ...این دم آخر مجبور شدم...شوهرم هم انقد بی قید بود که واسش مهم نبود... -یعنی چی؟آخه دخترم تو که میدونستی میخوای طلاق بگیری چرا گذاشتی... مریم با خجالت سرشو انداخت پایینو گفت -جریانش مفصله خانم اکرمیان که بادیدن اشکای مریم مقدسش منقلب شده بود گفت :بگو عزیزم من گوشم باتویه.. ـخوب راستش من یه خواهر دوقلو دارم...خواهری که از هر نظر ظاهری شبیه به هم هستیم...خواهرم زودتر از من ازدواج کرد ...بعد دیپلمش خیلی سریع عاشق شد وجلوی مخالقت همه ایستاد البته شوهرش هم خیلی میخواستش ...تا اینکه چند وقت بعد ازدواجش فهمیدن که بچه دار نمیشن ...مشکل هم از خواهرم بود ...اوایل شوهرش هیچی نمیگفت اما کم کم تحت تاثیر حرفای دوست وآشنا بهونه گیر شد...هرچی بشون گفتیم از پرورشگاه بچه ای بیارن شوهرش قبول نکرد ...میگف بچه ای که هم خونم نباشه به چه دردی میخوره...تا اینکه جریان طلاق من پیش اومد ...من فقط یه سال شوهرداری کردم ...شوهرم عصبی بود...اصلا دوسش نداشتم برعکس خواهرم که از فکر طلاق از شوهرش افسردگی گرفته بود...وقتی قضیه طلاق پیش اومد تنها چیزی که به فکرم رسید همین بود...آخرین فرصت برای نجات خواهرم ...دیگه نمیتونستم غمشو ببینم... به اینجای حرفش که رسید دیگه نتونست بغضشو نگه داره وزد زیر گریه ...خانم اکرمیان دستمالی بدست مریم داد ودستمالی هم به چشم خودش کشید ... -باید هفته ی دیگه با مینا خواهرم وشوهرش بریم شیراز تا شکمم بالا نیومده... خانم اکرمیان در حالیکه فین فین میکرد گفت:آخه شوهر خواهرت چه جور راضی شد که بچه شمارو بگیره ...این بچه که هم خونش نیست؟ -آره اوایل راضی نبود اما راضیش کردم هرچی باشه هنوز خیلی خواهرم ودوس دارم حداقل این بچه تا حدودی هم خونه زنشه بدنیا هم که بیاد تا حدود ی شبیه به زنش ...به هر حال بهتر ار بچه ای که همه میدونن مال اونا نیست وهیچیش هم شبیهشون نیست این حداقال تا حدود ی هم خونشونه...بخاطر شبا هتمون هم کسی چیزی نمیفهمه... تنها کاری بود که از پسم برمیومد هفته ی دیگه میریم شیراز ... از الان توفامیل چو انداختیم که مینا حامله هست...منم کمتر توفامیل آفتابی میشم ... با گریه گفت :بچمو اونجا بدنیا میارمو میدم به خواهرم... خانم اکرمیان با ناراحتی گفت :پس خودت چی میشی عزیزم ...پس فردا از اینکه ببینی بچت خواهرت رو مامان صدا میکنه وتو رو خاله ناراحت نمیشی ؟ ـمهم نیس .فقط دوس دارم یه بار دیگه برق شادی رو تو چشای خواهرم ببینم... خانم اکرمیان با عصبانیت گف:میگم خودت چی میشی ؟به فکر خودت نیستی که دیگه برق شادی و تو چشات کسی نمیبینه؟!!!! مریم آروم اشکاشو پاک کرد به چشمای خانم اکرمیان نگاه کرد لبخند ملیحی زد وگفت:چشمای من ومینا درست مثل همه ...

خیلی ممنون آذرنوش
جالب بود
ولی قابل باور نه زیاد
مردی که انقدر به بچه اهمیت میده به این راحتی قبول نمیکنه بچه زنی رو که شبیه زنشه بزرگ کنه
اگر مینا مریم رو مجبور می کرد که با شوهرش رابطه داشته باشه و بچه بیاره
خیلی خفن تر میشد
البته همچین زن فرشته خویی در هیچ جای دنیا پیدا نمیشه متاسفانه
جدا از شوخی خیلی ممنون بایت زحمتی که کشیدی

رعنا دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 13:47 http://rahna.blogsky.com

بغض مریم شکست و اشک هاش روی گونه هاش جاری شدن ..
مریم گفت از وقتی 18 ساله شد ، پسر عمویش ، علی که پسر هوس بازی بود خواستگاریش آمد
پدر و مادرش همه چیز رو به خودش سپردن و گفتن انتخاب باتوست ..
تو این چن سال علی چندین بار به خواستگاریش اومده بود ..
آخرین بار که "نه" شنید ، داد زد و فریاد کشید و گفت مریم تو مال من هسیت ، مریم زن من میشی ..
چن ماه بعد به مناسبت به دنیا آمدن خواهر زاده ی علی ، خونه ی عمویم جشن و مهمانی بود و
قرار بود من عصر از راه مدرسه برم ..
وقتی زنگ آخر زده شد و از در مدرسه بیرون آمدم علی رو دیدم که کنار ماشینش ایستاده و اشاره داد
سوار شم ..
دلشوره گرفتم ، سوار شدم ، علی گفت عمو و زن عمو رفتن خونه ی ما و قرار شد من بیام سراغ تو و اول بریم خونه ی شما و قرص های عمو رو ببریم بعد بریم خونه ی ما ..
علی آهنگ غمگینی از داریوش گذاشت .. سکوت بود ..
علی سکوت رو شکوند و گفت مریم من تورو دوس دارم
من که خسته بود و حوصله ی حرفهای علی رو نداشتم گفتم علی خواهش میکنم دوباره شروع نکن من و تو بدرد زندگی باهم نمیخوریم ..
علی گفت مریم ..

رعنا دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 13:48 http://rahna.blogsky.com

ولی حرفش رو خورد و با عصبانیت گفت واسه بار آخر ازت میخوام که نه نگی ..با بی حوصلگی گفتم علی ما به درد هم نمیخوریم ، نه ، اگه تا 100 سال دیگه هم اینو بگی بازم جواب من نه هست ..
اشک های مریم میریختن و با هق هق میگفت که
علی عصبی شد و آهنگ رو قط کرد و دیگه هیچی نگفت وقتی رسیدیم پیش خونه ما ، گفت تو ماشین میشینه تا من برم داروهای بابا رو بردارم..
رفتم تو خونه و قرصهای بابا رو ورداشتم و رفتم تو اتاق خودم تا لباسمو عوض کنم ، صدای در خونه اومد .. از اتاقم اومدم بیرون ببینم کیه .. دیدم علی هست .. خندید .. داشتم از ترس میمردم ..نزدیکم شد .. گفت مریم حالا کاری میکنم که دیگه مال من باشی .. داد زدم ، فش دادم ، گریه کردم ، التماس کردم ولی علی نشنید .. نشنید ..
بعد مریم گفت که
اون شب خونه ی عموش نرفت و محسن هم اون شب خونشون نرفت ، نه اون شب نه هیچ شب دیگه ..
مریم گفت همون شب از ترس اینکه من چیزی به بابام و عمو بگم محسن رفت شمال .. تو راه تصادف کرد و مرد ..
مریم گفت الان 4 ماه هست که حامله هست و نمیتونه چیزی بگه .. چون هیچ کس حرفشو باور نمیکنه ..
چون هرکی میمیره هرچقدر هم آدم بدی باشه بعد از مردنش عزیز میشه و مقدس میشه و نمیتونه این هوس بازیا رو به علی نسبت بده ..
خانم اکرمیان نمیدونست چی بگه ..
همون روز مریم خودش رو از پا هوایی پایین انداخت و تو بیمارستان دکتر بعد از چندین ساعت عمل به پدر و مادر مریم گفت: " با ضربه ای که به مریم وارد شده بود جنین رو نتونستن نجات بدن ولی مریم زنده هست و خبر بدی دیگه ای که میخوام بهتون بگم اینکه مریم حافظه اش رو از دست داده و باید کمکش کنید تا شما و شوهرش رو یادش بیاد .. "
پدر مریم رو صندلی بیمارستان ولو شد.. و مادرش گریه میکرد..
ومریم دیگه هیچ وقت اسم علی و بلایی که علی به سرش اورده بود یادش نیومد . .
و هیچ کس جز خانم اکرمیان پاک بودن و مقدس بودن مریم رو نمیدونست ..

[ بدون نام ] دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 13:57

ببخشید اگه میشه ، دوتا کامنت قبلیمو پاک کنید ..
بغض مریم شکست و اشک هاش روی گونه هاش جاری شدن ..
مریم گفت از وقتی 18 ساله شد ، پسر عمویش ، علی که پسر هوس بازی بود خواستگاریش آمد
پدر و مادرش همه چیز رو به خودش سپردن و گفتن انتخاب باتوست ..
تو این چن سال علی چندین بار به خواستگاریش اومده بود ..
آخرین بار که "نه" شنید ، داد زد و فریاد کشید و گفت مریم تو مال من هسیت ، مریم زن من میشی ..
چن ماه بعد به مناسبت به دنیا آمدن خواهر زاده ی علی ، خونه ی عمویم جشن و مهمانی بود و
قرار بود من عصر از راه مدرسه برم ..
وقتی زنگ آخر زده شد و از در مدرسه بیرون آمدم علی رو دیدم که کنار ماشینش ایستاده و اشاره داد
سوار شم ..
دلشوره گرفتم ، سوار شدم ، علی گفت عمو و زن عمو رفتن خونه ی ما و قرار شد من بیام سراغ تو و اول بریم خونه ی شما و قرص های عمو رو ببریم بعد بریم خونه ی ما ..
علی آهنگ غمگینی از داریوش گذاشت .. سکوت بود ..
علی سکوت رو شکوند و گفت مریم من تورو دوس دارم
من که خسته بود و حوصله ی حرفهای علی رو نداشتم گفتم علی خواهش میکنم دوباره شروع نکن من و تو بدرد زندگی باهم نمیخوریم ..
علی گفت مریم ..
ولی حرفش رو خورد و با عصبانیت گفت واسه بار آخر ازت میخوام که نه نگی ..با بی حوصلگی گفتم علی ما به درد هم نمیخوریم ، نه ، اگه تا 100 سال دیگه هم اینو بگی بازم جواب من نه هست ..
اشک های مریم میریختن و با هق هق میگفت که
علی عصبی شد و آهنگ رو قط کرد و دیگه هیچی نگفت وقتی رسیدیم پیش خونه ما ، گفت تو ماشین میشینه تا من برم داروهای بابا رو بردارم..
رفتم تو خونه و قرصهای بابا رو ورداشتم و رفتم تو اتاق خودم تا لباسمو عوض کنم ، صدای در خونه اومد .. از اتاقم اومدم بیرون ببینم کیه .. دیدم علی هست .. خندید .. داشتم از ترس میمردم ..نزدیکم شد .. گفت مریم حالا کاری میکنم که دیگه مال من باشی .. داد زدم ، فش دادم ، گریه کردم ، التماس کردم ولی علی نشنید .. نشنید ..
بعد مریم گفت که
اون شب خونه ی عموش نرفت و علی هم اون شب خونشون نرفت ، نه اون شب نه هیچ شب دیگه ..
مریم گفت همون شب از ترس اینکه من چیزی به بابام و عمو بگم علی رفت شمال .. تو راه تصادف کرد و مرد ..
مریم گفت الان 4 ماه هست که حامله هست و نمیتونه چیزی بگه .. چون هیچ کس حرفشو باور نمیکنه ..
چون هرکی میمیره هرچقدر هم آدم بدی باشه بعد از مردنش عزیز میشه و مقدس میشه و نمیتونه این هوس بازیا رو به علی نسبت بده ..
خانم اکرمیان نمیدونست چی بگه ..
همون روز مریم خودش رو از پا هوایی پایین انداخت و تو بیمارستان دکتر بعد از چندین ساعت عمل به پدر و مادر مریم گفت: " با ضربه ای که به مریم وارد شده بود جنین رو نتونستن نجات بدن ولی مریم زنده هست و خبر بدی دیگه ای که میخوام بهتون بگم اینکه مریم حافظه اش رو از دست داده و باید کمکش کنید تا شما و شوهرش رو یادش بیاد .. "
پدر مریم رو صندلی بیمارستان ولو شد.. و مادرش گریه میکرد..
ومریم دیگه هیچ وقت اسم علی و بلایی که علی به سرش اورده بود یادش نیومد . .
و هیچ کس جز خانم اکرمیان پاک بودن و مقدس بودن مریم رو نمیدونست ..

رعنا دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 13:58 http://rahna.blogsky.com

بالایی من بودم !

بابک دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 14:28

مرسی رعنا
بعدا پاکش می کنم

پاکش نکردم چون اسمت رو ننوشته بودی

یکی دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 15:22

این داستانهایی که بحث تجاوز رو پیش می کشن خیلی کلیشه ای هستن.
آخه اگه از سر تمایل نبوده و تجاوزی در کار بوده با خوردن دو تا قرص مشکل به اینجاها نمیرسید.
اصلا این پایان بندی خوبی نیست.
خیلی دوس دارم بدونم بابک خودش چطور می خواد تمومش کنه.

موافقم
بحث تجاوز خیلی کلیشه ایه
من قصد ندارم خودم ادامه اش رو بنویسم
ولی اگر می خواستم تمومش کنم یکی از این دوحالت زیر بود
شوک وارد بشه به خواننده با یه ماجرایی مثل چیزی که روزگار مو نوشته
یا اینکه نه قضیه بارداری جدی بوده
ولی مریم بگه که این بچه ثمره یه عشق بوده
و حرف دیگران براش اهمیتی نداره

هیشکی ! دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 15:27 http://www.hishkii.blogsky.com/

سلام
همه ی کامنتا رو خوندم ..همه اش قشنگ بود من چی بگم دیگه..تکراری میشه

بانو دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 15:32 http://banu.blogsky.com/

سلام
من دارم مینویسمش
خیلی طولانی شد
خودم تو کف ش موندمممم
فکر نکنم کسی حوصلش بیاد بخوندش...
مرسی بابک خان
ایده ی خیلی خییلی جالی بود

جزیره دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 16:02

سلام
تا اینجاش که خیلی قشنگ بود. من دوس ندارم داستانت اونجوزی باشه که تیراژه و رعنا و ارزشمیرزا گفتن. دوس ندارم بحث تجاوز بیاد وسط.

یه جوری مثل داستان روزگار مو تمومش کن کیا.

نینا دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 16:06 http://taleghani.persianblog.ir/

اصلا هیچکدوم اینا نیست
اون فقط فشارش افتاده پایین
بابک خان جو نده بزار ملت به کارشون برسن

باشه همشهری
انقدر حرص نخور یه وقت فشارت میفته مردم فکر بد می کنن

فرشته دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 16:54 http://feritalkative.blogfa.com/

چه جالب ! ولی حیف که من نمیتونم زیاد تایپ کنم و بنویسم

فرشته دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 16:57 http://feritalkative.blogfa.com/

داستان تیراژه و سمیرا خوب بودن خوب نوشته ان

بابک دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 16:58

چرا خواهر انگشتات اوف شده ؟

فرشته دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 18:11 http://surusha.blogfa.com

تخیل من چرا کار نمیکنه؟؟!

عاطی دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 18:22


اکرمیان با جدیت تمام گفت خیلی دووس دارم بدوونم جریان چیه خانم؟!

مریم زد زیر خنده و گف بابا من خیر سرم ۵ماه پیش عقد کردم نگفتم چون!اولا چن ماه دیگه میخام از این مدرسه برم.دومن حوصله نداشتم از مزیت های شوهر داری واسه این معلم های ترشیده بگم و اوونا با حسرت نیگام کنن و سومن!حوصله ی کل کل با شوهردارارو نداشتم ک هی بگیم شوهر من بهتره شوهر من بهتره!
حالا طی ی سری فعل و انفعالات :دی!ما باردار شدیم!ک گناهم نکردیم!

اکرمیان میخنده و میگه مارموولک!منو بگوو ک می خاستم تورو واسه پسرم بگیرم!زرشک!

مریم می خنده و با قهقهه!می گه خو خانوم امینی رو بگیر واسه ش:)))(خانوم امینی از اوون ترشیده های اورجینال بوود!)

اکرمیان یهو بصوورت چندشواری!می گه واااااااای بلا ب دوور!

خلاصه اینا هی میگن و می خندن!

آخرشم نقشه می کنم ک ب معلما چیزی نگن تا از فضوولی بمیرن!:دی

و تا آخر عمر با خوبی و خوشی در کنار شوهرانشوون!و بچه هاشوون!هرکدام سوا سوا!زندگی کردن!

مرسی عاطی ولی بازم خیلی راحت تمومش کردی
از اون پایانهای خوشی که به دل کسی نمیشینه
به نظرم مخاطب که تا اینجای ماجرا رو خونده لایق پایان جالب تریه
اینطوری صورت مساله رو پاک کردن نشون میده که زیاد از حاشیه خوشت نمیاد و دوست داری همه چیز ختم به خیر بشه

عاطی دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 18:27



البته نقشه رو می کشن اصوولن!:دی!

اوونم من نه! اکرمیان و مریم!!!!


:دی!

والا


بانو دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 18:28 http://banu.blogsky.com/

خب اول از همه عذر خواهی کنم که خیلی طولانی شد و حالا ادامه داستان:
.
.

بغض گلوش رو گرفته بود، به زحمت حرف می زد
بالاخره، سر از این راز سر به مهر پیش خانم اکرمیان، باز کرد و گفت:یه روزی تو اینترنت مشغول کارهام بودم، که دیدم از یه آیدی ناشناسی برام پی ام میاد. اول جواب ندادم اما خیلی اصرار کرد، جواب سلامش رو دادم
گفت از وبلاگتون آیدیتون رو برداشتم. نوشته هاتون رو خیلی دوست دارم. یه جورایی آرامش عجیبی به من میده و اینکه خیلی داغون و تنهام. خیلی اصرار کرد تا تنهاش نذارمو به حرفهاش گوش کنم.
گفت که 36 سالشه و 16و 17 سالش که بوده تو سانحه ای معلولیت جزئی، پیدا کرده. اما با پشتکارش تونسته مدرک دکتراش رو بگیره و شرکت مستقلی رو راه اندازی کنه. و خلاصه اینکه از نظر مالی و وجه اجتماعی هیچی کم نداره. اما به شدت تنهاست. چند باری هم که خواسته از تنهایی در بیاد گیر آدمهای ناجوری افتاده که فقط اون رو واسه پولش میخواستن و پز دادن و بعد از یه مدت ولش کردن و رفتن.
از اعتقاداتش گفت، اینکه ادم خیلی خیلی مذهبی هستش و پایبند به اخلاقیات. و همینطور اهل ذوق و شعر وشاعری...
نمی دونم چرا، با این توضیحاتی که از خودش داد، ترس و دلهره ام از ادامه حرف زدن با او از بین رفت. از من خواست که منم از خودم بگم. یک ساعتی صحبتهای اولیه ما طول کشید، به من شماره داد و گفت به خاطر همون معلولیتی که داره، طولانی مدت نمیتونه تایپ کنم، خیلی خواهش کرد تلفن بزنم. گفت که یکسری حرفها رو باید تلفنی بزنم. من هم به شدت تحت تأثیر حرفهاش قرار گرفته بودم، قبول کردم و زنگ زدم. پشت تلفن فقط اشک میریخت و تشکر میکرد از خدا
از من. میگفت خوشحالم که پری رویاهام رو پیدا کردم و قصد و نیتم از این ارتباط فقط یک چیزه اونم ازدواج. من حسابی گیج و مبهوت مونده بودم. ...

بانو دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 18:29 http://banu.blogsky.com/

زیاد تمرکز نداشتم. هنوز دو ساعت از آشناییمون نگذشته بود که اون این حرفها رو میزد. فقط گفتم همیشه اینقدر زود تصمیم میگیرید؟ شما که هنوز منو ندیدید و نشناختید؟ از شما که تحصیلکرده اید بعیده اینجور رفتارها...
خندید و گفت نه، بچه که نیستم، میدونم دارم با کی حرف میزنم. فکر میکنید چرا اینقدر اصرار داشتم صداتون رو بشنوم. هنوز زوده منو بشناسید. حق میدم بهتون ولی من یقین دارم و باور دارم که شما همونید که سالهای سال دنبالش بودم. من دنبال ظاهر و شکل و قیافتون نیستم. من شیفته ی مرام شما شده ام مریم مقدس من....
هرچی بیشتر ادامه میداد، گیج تر میشدم تا اینکه خداحافظی کردم.
اون شب تا صبح خوابم نبرد. مدام به حرفها و کلن این اتفاقی که افتاده بود فکر می کردم..

بانو دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 18:30 http://banu.blogsky.com/

صبح اومدم مدرسه، زنگ تفریح دوم بود که دیدم اس ام اس داده من تهرانم. دیشب بعد از تماسمون، از شیراز راه افتادم و الان رسیدم باید ببینمتون. شکه شده بودم. این همه راه رو شبانه با اون خستگی و حال نزاری که دیشب داشت به خاطر من اومده بود. یه ذره دلم لرزید اما تلنگری به خودم زدم که هییییی حواست هست؟ حواست هست که تو کی هستی؟ تو قرارهای اینترنتی؟ مریم مراقب باش..
موبایل رو خاموش کردم و رفتم سرکلاس. بعد از مدرسه گوشی رو که روشن کردم دیدم وایییییی 20 تا اس ام اس از اون..... تا خواستم بخونمشون دیدم داره زنگ میزنه، جواب دادم با عصبانیت، گفتم چه فکری در مورد من کردید، من اهل قرار مدارهای اینترنتی نیستم، دیشب رو هم فراموش کنید. که دیدم بغضش ترکید و گفت مگه من هستم؟ دیشب هم گفتم که نه وقتش رو دارم نه شرایطم ایجاب میکنه که چت کنم، من شمارو خیلی خیلی پاک و مقدس میدونم و بری از اون تصوراتی که براتون پیش اومده. من آدم رک و صریحی هستم، اومدم برای اشنایی بیشتر و خوب اگر اجازه بدید، خواستگاری...
-(خانم اکرمیان، که تاحالا از شدت بهت، چیزی نگفته بود، سکوتش رو شکست و گفت)
: دیگه ادامه نده
دیگه ادامه نده دختر.آخه این چه کاری بود که تو کردی؟؟؟؟؟
مریم گفت خواهش میکنم اجازه بدید، حالا که گفتم تا آخرش رو بگم. خواهش میکنم زود قضاوت نکنید. همه ی حرفهامو بشنوید بعد هر چی خواستید بگید.
خانم اکرمیان آهی کشید و گفت ادامه بده...

بانو دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 18:32 http://banu.blogsky.com/

خلاصه که از اون اصرار و از من انکار. من گفتم اگر شما تمام ویژگی های همسر آینده من رو هم داشته باشید، باز هم، من این شیوه آشنایی و ازدواج رو نمیپسندم. من دوست دارم از طریق خانواده ها آشنایی صورت بگیره و...
اون گفت من هم دقیقا همینطورم فقط به دلیل همون محدودیتهایی که تلفنی براتون گفتم، دوس دارم اول شما ظاهر من رو ببینید بعد اگر مشکلی نداشتید، من با خانواده خدمت می رسم.
حرفش به نظرم منطقی اومد. قبول کردم.آدرس هتل رو داد. وقتی رسیدم تو لابی هتل منتظرم بود. همیشه سعی کرده بودم، تو زمینه ازدواج احساسی برخورد نکنم و با عقل جلو برم اما...
باورم نمیشد با یک نگاه اینقدر به دلم بنشینه. از نگاههای اون هم معلوم بود که بیشتر از قبل، مشتاق شده. چند دقیقه ای تو سکوت مطلق گذشت، انگار هردو لال شده بودیم. تا اینکه سکوت رو شکست. از گذشتش گفت، از خانوادش و پدر و مادر پیرش. هرچی بیشتر میگفت، اعتمادم بیشتر می شد و ملاکهای بیشتری از همسر آینده ام رو درونش می دیدم. تا اینکه گفت، می خوام یه قضیه ای رو بگم که ازت انتظار دارم، با خودت و من صادق باشی و بدون تعارف بعد از اینکه فکر کردی جوابم رو بدی. به سختی حرف میزد، بغض گلوش رو گرفته بود و یواش با دستمال اشکهای گوشه ی چشمش رو پاک میکرد. گفتم راحت باش. قول میدم صادق باشم. گفت یادته گفتم بیست سال پیش تو یه سانحه مشکل برام پیش اومد، خوب اون اتفاق یه مقدار به دستم اسیب رسوند که بعد از چندین عمل حالا کمی روبه راه شده و خداروشکر دارمش. اما مشکل دیگه ای که به وجود اورد مربوط به بچه دار شدنم میشه که دکترها گفتند، احتمال بچه دار شدنم کمه، البته میگن نظر قطعی رو بعد از ازدواج میتونن بدن، اما ممکن هیچ موقع بچه دار نشم، ممکنم هست که شونصدتا بچه بیارم. اما در اینکه حتما باید عمل جراحی داشته باشم، هیچ کدوم اختلاف نظر ندارن.
خلاصه مریم خانوم، با اینکه خیلی می خوامتون اما دیدم خودخواهی، اگر قبل از اینکه بخواین در موردم فکری بکنید، این قضیه رو نگم. حالا من تمامم. و توپ تو زمین توست. هر کار بگی برات میکنم و منتظر جوابت می مونم....
خانم اکرمیان: خووووب، بعد حتما توام بلافاصله گفتی جواب منم مثبته؟آره؟بعد ببینم اگه بچه دار نمیشد تو چرا این حال و روزته عزیزم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد