-
سالها پیش دوستی داشتم که عاشق یکی از دخترهای دانشگاهشان شده بود
دانشگاهش شهر کوچکی بود در شمال
این بنده خدا خودش را می کشت که یکبار بتواند فرصت مناسبی گیر بیاورد و با این دختر صحبت کند اما نمی توانست . و این تلاش تا زمان فارغ التحصیل شدنشان طول کشید و دختر برگشت به شهرستانشان...
دو سال بعد توی نمایشگاه کتاب میان آن ولوله و شلوغی و ازدحام اتفاقی همدیگر را می بیینند و با هم حرف می زنند و دختر می گوید که اتفاقا او هم رفیق ما را دوست داشته و منتظر بوده تا قدمی بردارد اما ...
هر دویشان ازدواج کرده بودند وگرنه ماجرا شیرین تر تمام می شد .
خیلی سال پیش یکبار که سفر رفته بودیم انزلی بابا رفت که بنزین بزند که یکهو دیدیم راننده ماشین بغلی ما که او هم داشت بنزین می زد پرید بغل بابا و شروع کردند به ماچ و بوسه
دو تا دوست مدرسه که نزدیک ۲۵ سال بود همدیگر را ندیده بودند با هم روبرو شده بودند .
شب عروسی یکی از دوستان خدمت خیلی اتفاقی یکی از دوستان خانوادگی را دیدم
معلوم شد که خانمش دوست خانم دوست من است ...
خاله کاتیا چشمهای خواهر زاده اش را از توی بازی چشمهای جوگیریات شناخته و آرشیو وبلاگ او را شخم زده و خوانده است .
یکی از دوستانم تعریف می کرد که با خواهرهایش و نامزد خواهرش رفته بوده پارک جمشیدیه و داشته اند خاطره تعریف می کرده اند که نامزد خواهرش می گوید چند سال قبل زمستان که به پارک آمده بوده چند تا جوان با هم شرط می بندند و یکی از آنها که از همه احمق تر بوده با لباس می پرد وسط آب یخ استخر پارک ... خواهر دیگر دوستم هم می گوید اتفاقا شوهرش یکبار چند سال قبل با دوستانش شرط بسته بوده و توی زمستان پریده بوده توی استخر
نامزد خواهر دوستم بعدها که باجناقش را دید او را شناخت و تایید کرد که او همان دیوانه احمقی بوده که با لباس توی استخر یخ بسته پریده است .
دیشب محسن اس داده است که :
می دونستی میلاد توی ایرانسل با عباس همکار بوده ؟
می دونستی آرش تو چمران بنزین تموم کرده رامین نگه داشته واسش ؟
دنیا خیلی کوچیکه ...
کسی چه میدونه شاید ما دوستان مجازی
در طول روز چندین و چند بار از کنار هم رد شده باشیم
شاید توی ترافیک ٬ کنار هم بودیم
شاید توی سینما پیش هم نشستیم
شای توی یه قطار توی یه هواپیما یا یه اتوبوس با هم به سفر رفتیم
شاید اصلا توی یه مدرسه درس خوانده ایم یا توی یه محله زندگی کردیم
شاید توی یه مهمونی همدیگر رو دیده باشیم ...
شاید یه روزی بفهمی صمیمی ترین دوستت نویسنده وبلاگی بوده که تو هر روز می خوانده ای
شما هم حتما از این دست اتفاقات عجیب و غریب به یاد دارید ...
مثلن اون روز خونه ی داداشی اینا که برا اولین بار شوما و مهربان رو دیدم و بعد فهمیدیم که بچه محلیمو کلی ذوق مرگ شدم...
یا اون روز که تو چت روم متوجه شدم آقای کوروش هم بچه محلمون می باشد...
یا اون روز که داداشی بهم زنگ زد گفت جریان دیدن تو و ابی رو برایکی از همکارام تعریف کردم ..همکارم گفته من هیشکی رو تو آنتالیا دیدم و از دیدار اون و ابی فیلم دارم بعد که دیدمش شکه شدم نگو ما همدیگه رو می شناسیم تو ترکیه هم دیده بودمش..
و آخر همه ی این دیدارا به هم می گفتیم دنیا چقد کوچیکه...
شوهر دوستم از یکی 100 میلیون تومن طلب داشته طرف کلاهبرداری کرده و فراری بوده شوهر دوستم 4 سال در به در دمبالش بودو پیداش نکرد تا اینکه تصمیم می گیرن از ایران برن..تو همون هواپیمایی که باهاش داشتن می رفتن کلاهبرداره رو می بینه که صندلی جلویی اش نشسته بوده...جریانو به مهماندارا میگه اونام با پلیس هماهنگ میکنن می گیرن طرفو پولاشم برمی گردونه... می بینی دنیا خیلی کوچیکه... خیلیییییییی
اره اینو قبول دارم که دنیای به ظاهر بزرگمون خیلی کوچیکه...
اما میدونی خیلی دلم میخواد برای یه بار هم که شده یکیو ببینم... ای کاش بیاد اون روز...
و مطمئنم که با این دنیای کوچیک اون روز خواهد رسید...
و بدی ِ این کوچیکی دنیا و رندومی
دیدن ِ این آدما اینه که شاید دیدن ِ
یه نفر بعد سال هاخاطرهء تلخ و
تکون دهنده ای رو واسه چند
نفر زنده کنه که اصلا خوش
حالشون نکنه و بگن چرابین
اییین همه آدم بعد ِاییییین
همه زمااان الان باید اینو
ببینی.................!!!
یاحق...
شاید یک کلمه از ردیف غزلی نگفته باشیم
...
این هر روز بیشتر بهم ثابت میشه که دنیا خیلی کوچیکه
اصلا فکنم هر روز کوچیکترم میشه
من خیلی خوشحالم اگه دنیا واقعا کوچیکه ... خوشحالم که دنیا کوچیکه
سلام
واااااااااااااااااااااااااااااااااااای چه فاجعه ای. فک کن یکی از فامیلای ادم بیاد وبلاگ ادمو پیدا کنه بعد تا تهشو بخونه بیا من میگم نباید تو این بزیهای تو شرکت کرد کیا
چ جالب!
چ هیجان (شایدم حیجان) نه همون هیجان انگیز!!!!
بعد از 4 سال دوستمو دیدم تو دانشگاه خودمون!
انقده کیف دادد!!
ولی این ربطی به پست نداشت!خودم میدونم!
فقط گفتم که گفته باشم!
من کماکان دارم فک میکنم اگه یه روزی یکی که من باش رودروایسی دارم وبمو بخونه چه حسی بم دست میده؟
اصلا حس خوبی نیست. حس رو شدن. لو رفتن. خب اخه خیلی واضحه که من اینجا خود خودمم. یه ادم بدون سانسور. خب دوست ندارم یه سری اعتقادانمو یه سری ادم بدونن. من اصلا استقبال نمیکنم از اینکه یکی منو بشناسه ولی من نه
برا منم زیاد پیش اومده نمونه اش این که مدیر اخمو دوران راهنماییم همکلاس دانشگاهیم شده .خیلی حال میده درس من بهتره هی افه میام
جزیره جان اعصاب نداریااااا
خب اذرنوش جان برا ادم اعصاب نمیزارن که. اصلا برم وبمو حذف کنم که دیگه خاله ای دایی ای عمویی عمه ای و بدتر از اونا بچه هاشون نتونن بیان وبمو بخونن. خوبه؟
حال می کنم با وبلاگت بابک
مثل این تولدانه یه وبلاگ ازدواجانه هم بزن ملت بیان ثبت نام کنند یکی یکی براشون آستین بالا بزنی
فکر خوبیبه اتفاقا
جزیره جان .. منم به همین دلیلی که شوما فرمودی اسم و بلاگمو گذاشتم هیشکی! ینی یکی از اصلی ترین دلیلاش این بود .. ( کامنتم لوس نبود که؟! هوم)
بچه ها یه سوال من اگه بیام بلاگ اسکای مطالبم و میتونم انتقال بدم؟
اینم یه راهیه جزیره جان شما الان سر دوراهی موندید از آشنایان ما خداروشکر کسی اهل وبلاگ واین حرفا نیس پس من راحتم
مدتها یود میخواستم اینو برات تعریف کنم که زمینه ش جور نمی شد و یا یادم میرفت.
چندین سال پیش یادمه یه پسربچه ی تخس و شیطونی که عشق دوچرخه سواری بود رو دیدم
با هم همینطوری حرف میزدیم و منم هی با دستم نازش می کردم و اونم بدش نمیومد که هیچ پایه بود اساسی .
بعدش رفتیم توی یه کیوسک تلفن و مشغول بودیم که یهو پلیس درو واکرد منم حول شدم و گفتم : ای بابا! اینو کی کرده این توو!!!
این قضیه رو تقریبن فراموش کرده بودم که تو اون پست و عکس مربوط به بچگیات رو گذاشتی...
چقدر بزرگ شدی تو بابگ!!!!!!
کلا از هر اتفاقی که بخوام آدمها رو اینطوری پیدا کنم یا پیدام کنن متنفررررررررررم
بعد از فوت عزیزان به نظرم بدترین چیزیه که میشه برام پیش بیاد...
از هر عافلگیری ای که همسو و هم جهت با پنهان کاری ها و مباداهای زندگی شخصیم نباشه بیزارم
یعنی بابک خان مسلما قصدشون آسفالت کردن منه...
جالب اینه فقط به خودش اکتفا نکرده
خاله بزرگه رو هم در جریان قرار داده
هر دوشون با من قهرند....
من شنبه ی هفته ی قبل بهشون گفته بودم نمیخوام نوشته هامو بخونین
گفتن چرا؟
گفتم چیزهایی که من می نویسم به مذاق شما سازگار نیست...اصلا علاقه ای ندارم منو بخونین...ربطی هم به مخقی کاری نداره.صرفا نمیخوام...تمام..
می گفتن تو از کجا میدونی؟ امتحان کن...
حالا ووقتی پیدا کردی وبمو
می تونستی که به من و دوست نداشتنام احترام بذاری و تمام آرشیومو بالا و پایین نکنی...یا اجازه بگیری از من..تو که میدونستی من دوست ندارم شما منو بخونین...
حالا خودت پیدا کردی.آرشیوو بالا پایین کردی واسه چی باید به اون یکی خواهرت بگی؟
بابک
باور کن از اینا بعید نیست موضوع رو اون قدر کش بدن که مادرمو دوباره سکته اش بدن
مادرم از دیشب مرخص شده
براش عجیبه خواهراش یک قدم نیومدن بهش سر بزنن...
خاله بزرگه(۳سال از من بزرگتره) تلفن میزنه یک کاره میگه گوشیو بده دست مامانت....
نه سلامی نه علیکی...انگار من...
من جرم کردم از یکی بدم می اومده؟
هنوزم میگم
ازش بدم می اومد حالا هم که مرده دییگه حسی به بدیهاش ندارم...اینا پستایی که من در مورد پدربزرگم و دوست داشتنش نوشتم رو خوندن آیا؟خوب آدم یکی رو دوست داره از یکی بدش میاد...
من حق میدم عصبانی باشن
ولی بهشون حق نمیدم که زندگی منو زیر و رو کردن حالا بیان محکومم کنن...
خیر سرشون تحصیل کرده اند...انتظار داشتن اینجا قربون صدقه ی همه ی چیزهایی برم که ازشون بدم می اومد؟
فرق این دنیای مجازی کوفتی با دنیای حقیقی همینه.اینجا میشه چیزهایی رو گفت که اونجا نمیشه گفت...
کاش ملت یاد می گرفتن احترام به حریم همدیگه رو فقط شعار ندن...
متاسفانه ما تو وبلاگنویسی هم حریمی برای هم قائل نیستیم...دیگه تو دنیای واقعیش بماند...
تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل...
ممنون حواست به همه چیز هست
ولی من با خودم میگم کاش دنیا این قدر کوچیک نبود...
یا کاش ما آدم ها این قدر کوچیک نبودیم...
فقط می تونم بگم متاسفم
واقعا چقد بده از کسی بدت بیاد واون وبلاگتو بخونه .فکرشم بده.کاتیاجان صبورباش
من واقعا متاثر شدم با خوندن کامنت کاتیا
ولی من اگه جای کاتیا بودم به طرز خیلی حرفیه میزدم زیرش. البته نمیدونم تو وبش چیا گفته ها. یه بار هست اسم و فامیل ادما رو میگی یه جوری که خب نمیشه بزنی زیرش ولی خب اگه مثه من خیلی مجازی نوشته بود میتونست بزنه زیرش
الان حتما دارین تو دلتون به وجدان من بدوبیراه میگین؟نه به خدا مشکل از وجدان من نیست. مشکل ازپایین بودن ظرفیت ادماست. خبادم باید جنبه ی انتقاد داشته باشه دیگه. دوست داشتن که زورکی نیست. بعدشم حالا یه چی خوندین قرار نیست هی بکشین که.
من ناراحت شدم خو
اقا من برم پروفایلمو پاک کنمشانس که نداریم. اصلابرم امار غلط بدم
مرسی.از تیراژه جون کمک گرفتم.چیزایی رو گفت که باید میشنیدم.
نچ.
بلاگفا صفحه مدیریتش خوبه.منظمه.همه چی سرجاشه.
با بقیشون نمیتونم کار کنم.
آهان.برای نظر اول ثبت کنین.بعد که گفت اشتباس برگردین به صفحه قبل و یکی از دکمه های کیبوردو بزنین یا نظرتون رو دوباره تایپ کنین.
اوشون لطف میکنن و دوباره اوکی میشن و کد رو به دست شما میسپرن :)
بلاگفائه دیگه!
(الان توضیحات کامل بود؟)
چقدر جالب
همین میلاد خودمون ؟!
ای میلاد نامرد چرا رونکرده بودی اینجا آشنا داری ؟
الهی بگردم برای کاتیا ، خیلی حس بدیه ، الان هم که کامنتشو خوندم بیشتر براش ناراحت شدم...
باید فکر کنم ببینم خودم همچین اتفاقایی افتاده واسم یا نه !
اصلا میدونی چیه ، این بازیهای تو خیلی باحالن . خیلیها همو پیدا میکنن . نمونش همکار مهربان (به گمانم افشانه بود ) که با شب نویس همکلاسی بودن ! (درست گفتم ؟)
یعنی دفعه بعد کی میخواد کیو پیدا کنه
چقد قشنگ!
منم دوسال!با دوتا خواهر توو نت دووست بوودم!همیشه با هم چت می کردیم و اینا!هرسه موون ی مجله می خووندیم!بعده ها!فهمیدیم خوونه هاموون چند خیابوون فاصله داره!و از همهجالبتر خواهر کووچیکه توو دبیرستانموون بوود و هم رشته ی من و کلاس بغلی!!!!!!!!!!!!!!
یادش بخیر!
چ ِ حس بدی داره کاتیا ..
من قصد دارم اسممو از رهنا و رعنا تغییر بدم
اسم پیشنهاد بدین
به بهترین اسمی که انتخاب شه جوایز ویژه تعلق میگیره !
من باقالی رو پیشنهاد می کنم رعنا
اااااااااااااا
مگه نگفتی حالت خوب نیست می خوای استراحت کنی؟؟
خوبم عزیزم
خب اینجاست که میگن کوه به کوه نمیرسه اما آدم به آدم میرسه
اوهوم
وای.خیلی خوبه این اتفاقا.یه حس هیجانی داره که تو هیچ چیز دیگه نمیشه تجربش کرد.
سلام
آقا پستات همچین آدم رو وادار می کنه که اوون مخاطب خامووش رو از جولو اسمش ور داره
.
من هم یادمه زمان دانشجویی از یه دختره خیلی خوشم میوومد.... اما غرورم اجازه نمی داد برم جلو باهاش حرف بزنم... بعدها فهمیدم ایشون یکی از خوانندگان و کامنت گذاران ثابت در وبلاگ من تووو بلاگ اسپات بودن که آدرسش رو هم از تووو کلوب برداشته بوود و احتمالا ایشان هم علقه ای به ما داشتن.... هرچند که همچون خودمان اینش را به رای العینی نشان نمی دادند.
اما زمانی این مساله برام روشن شده بوود که ایشون ظاهرا ازدواج کرده بوودن... و بعدشم که آقا فیله اوومد با شیلنگش حسابی وبلاگموونو خیس کرد و ارتباط از بیخ و بن گسسته شد.
و ما هم از هموون سال 82 کلا توو بحث وبلاگ نویسی، عطایش را تاش کردیم و گذاشتیم لای لقایش
و بی خیال شدیم....
و الان به جوون شما دعا می کنیم ...
من قربون تو همولایتی عاظق فیلتر شده برم الهی
شاید اینا بهونه باشه واسه اینکه دوباره دست به قلم ببرید قربان
روی حس ناسیونالیستی طالاقانیت ما هم همه جوره حساب بفرمایید
کامنت کاتیا بانو اینقدر طولانی بود که نظرمو جلب کردم و خوندم. به نظر من کلا مسخرست که اطرافیان آدم وبلاگش رو بخونن. دلیلش هم همون کوچیکی ما آدماست. هممون از یه سری ابعاد دچر نقصیم !
خوب می نویسی! دلنشین و ساده.
لطف داری
شاید!!! شاید من هر روز از کنار دوستان میگذرم و نمیشناسمشون!!! اما مطمئنم شما رو ندیدم!!! البته شاید هم دیدم!!!
سلام
من که چند وقت پیش گفتم خانم لطفی ( یکی از گوینده های رادیو ...همونی که قبل از اخبار می گفت : اینجا تهران است... ) بابامو شناخته و شماره گرفته...خیلی هم جالب بود.هر دوتاشون شاد شدن.
این اتفاق ها خیلی جالبه
امیدوارم همه تجربه کنن...یه جوری که خاطره ی خوبی به جا بذاره! مثلا فرض کنید یه جایی آدم با رفیق فابریک مجازیش دعواش بشه!