جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

من از آمپول نمی ترسم

معمولا بچه های کوچک را از آمپول می ترسانند 

طبیعی است چون درد داره  

روش تربیتی غلطیست ولی اکثر مواقع جواب می دهد

اما وقتی که همین بچه واقعا نیاز به زدن آمپول داره  

اونوقته که ننه و بابا حسابی به زحمت و دردسر می افتند ... 

 

من بچه اول خانواده بودم 

بعد از من مریم و نرگس به فاصله دو سال از هم به دنیا آمدند  

این باعث شد که من در دو سالگی پسر بزرگ خانه بشوم 

اتفاقی که برای بچه های ته تغاری خانه شاید تا آخر عمرشان پیش نیاید . 

بابک ! تو مرد شدی 

بابک ! تو باید مواظب آبجی ها و مامانت باشی 

بابک ! شیطونی نکن ... تو دیگه بزرگ شدی  

 

این حرفها انقدر توی مخ آدم نفوذ می کنند که تو راست راستکی فکر می کنی آدم بزرگی هستی و باید مثل آدم بزرگها رفتار کنی 

 

این شد که وقتی در پنج سالگی و در آن روز برفی از تاقچه خانه پایین افتادم و گونه ام شکافت 

وقتی مامان بالای سرم اشک می ریخت و دکتر داشت صورتم را بخیه می زد 

من نه تنها اشک نریختم و گریه نکردم 

عینهو یک مرد بزرگ رفتار کردم نه یک بچه کوچک 

شاید همین ماجرا و تعریف های دوست بابایم که مرا به دکتر برده بود و از گریه نکردن من داشت شاخ در می آورد باعث شد که من هیچ وقت نسبت به آمپول و دکتر ترسی نداشته باشم ... 

 

آن وقتها وقتی مریض می شدم برعکس همه که خدا خدا می کردند آمپول نداشته باشند  

من اتفاقا خیلی دوست داشتم که آمپول برایم بنویسند 

یکجورهایی مازوخیستی دردش را دوست داشتم  

 

آن قدیم ها که اندیشه دکتر و درمانگاه نداشت و ما مجبور بودیم برای یک معاینه شاده به شهریار برویم یکی از مشکلات ما همین آمپول بود  . 

توی خیابان چهارم خانمی بود به نام حسن زاده  

این خانم آمپول های ما را می زد  

با اینکه آمپول را دوست داشتم اما آمپول زدن توی خانه خانم حسن زاده خیلی اذیتم می کرد 

بچه هایش می نشستند کنار مادرشان و آدم را نگاه می کردند 

و من خیلی از اینکار عذاب می کشیدم . 

 

بعدها که بزرگتر شدم این خجالت سرایت کرد به وقتهایی که خانم ها آمپول می زدند  

در حالیکه خیلی ها از اینکار لذت می بردند و شوخی و لاس زدنشان با خانم تزریقاتچی را بهترین بخش آمپول زدن می دانستند . 

 

از دیروز صبح سرمای شدیدی خورده ام  

دیشب همینکه رسیدم خانه دو تا قرص خوردم و چپ کردم 

ولی امروز نه تنها بهتر نشد بلکه  اوضاع و احوالم بدتر هم شد 

آبریزش شدید بینی و عطسه های ناجوری که بعضی وقتها توی دماغم گیر می کنند  

و بیرون نمی آیند و آدم را زجر کش می کنند و حالا هم گلو درد و خارش شدید گوش چپ و صدای نخراشیده اضافه شده اند .  

 

ظهر از شرکت مرخصی گرفتم و برگشتم خانه و استراحت کردم اما بهتر نشد  

تا اینکه رفتم دکتر و ایشون هم بنده را به صرف چهار عدد آمپول و یک کیلو شربت و کپسول و قرص و قطره مخصوص گوش میهمان کردند .

سه تا خانوم لباس سفید پوشیده زحمت آمپول ها را کشیدند 

حالا من گفتم از آمپول خوشم می آید ولی بی انصافها نمی شد اختلاف سلیقه خودتان را قاطی کار نکنید ؟ 

نمی شد همه آمپول ها را یک کدامتان می زد ؟ 

نمی شد یک تکانی به خودتان می دادید و یک دونه آمپول را طرف راست آدم بزنید ؟  

 

گلاب به رویتان  سمت چپ باسنمان فلج شده است و احتمالا باید با عصا راه بروم  

اما هنوز هم درد آمپول را دوست دارم  .

 

ماچتون نمی کنم چون سرما می خورید ... 

 

 

+ کامنتهای احتمالی آرشمیرزا را حدس می زنم و همینجا همه آنها را تکذیب می کنم ...   

 

++ در راستای پست قبلی به گمانم خانم دکتر توی داروخانه وبلاگم را می خواند . دائم لبخند می زد و خیلی تحویلمان گرفت . 

 

+++ احتمالا اولین گرایش جنسی بچه ها آمپول بازی است . یادم باشد یک پستی هم در مورد آمپول بازی بنویسم .  

 

++++ روی در اتاق آقای دکتر نوشته بود نکند خدای نکرده مریض باشید و به خاطر نداشتن پول اینجا نیایید . کاری به راست و دروغش ندارم اما خیلی به دلم نشست این جمله  

 

+++++ دانلود آهنگ سلام  از فریدون آسرایی به درخواست طاهره خانم ...  

 

  

نظرات 61 + ارسال نظر
الهام چهارشنبه 11 آبان 1390 ساعت 12:29 http://sampad82.blogfa.com

خوب شد نبودم ک ببینم بازی کذاشتین تا حسرت شرکت نکردنشو بخورم!(حسرتو میخورن دیگه؟!) آخه چش و چال ندارم ک! همش ورو کرده و پر غده مده ست!

ایشالا بازی دماغ تشریف بیارید

مامانگار چهارشنبه 11 آبان 1390 ساعت 13:06

...امیدوارم هرچه زودتر کسالت برطرف بشه بابک خان...
...مواظب خودتون باشید...

مرسی مامانگار جان

رها چهارشنبه 11 آبان 1390 ساعت 14:11

لبخندهای گاه و بیگاه خانم دکتر شاید بخاطر تمرد شما از آمپول زدن بوده باشه ... البته قصد افشاگری نداشتم
سلامت باشید

بی ربط چهارشنبه 11 آبان 1390 ساعت 14:36 http://idleuser.blogfa.com/

تصویر خانم حسن زاده :
http://www.p-jones.demon.co.uk/images/matron.jpg


نه بابا انقدرم خوش تیپ نبود

الهام چهارشنبه 11 آبان 1390 ساعت 14:42 http://sampad82.blogfa.com

خداوکیلی هر کی نذاره!! جدن ایده ی خوبیه!

لیلا یکشنبه 21 آبان 1391 ساعت 16:21 http://www.sarveyasin.ir

برای دانلود کتاب من از آمپول نمی ترسم به سایت سرویاسین مراجعه کنید

ترسو چهارشنبه 25 تیر 1393 ساعت 03:48

من از امپول میترسم اینکارا بدرد نمیخوره بخدااااااااا
ایدکترا امپول رو بندازین قرص و شربت خوش مزه بدینبوس:

armin سه‌شنبه 28 مرداد 1393 ساعت 12:25

Omid varam har che zod tar khob shy dadash golam Man ba in ke bache akhar bodam hich vaght as ampol nemitarsidam.

آیسان یکشنبه 7 دی 1393 ساعت 13:40

حالا 4 تازدین تو عمرتون ، من که اصلا نزدم

هدیه پنج‌شنبه 7 اسفند 1393 ساعت 10:25

سلام من از آمپول نمیترسم سیزده سالمه من تا کلاس سوم از آمپول وحشت داشتم اما الان اصلا من دوست ذارم مرسض شم تا آمپول بخورم

محمد سه‌شنبه 4 فروردین 1394 ساعت 14:04

من چهار پنج سالم بود انگار نه انگار امپول دارم میزنم
ولی الان مثل بز در میرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد