امروز صبح انگار خون پاشیده بودند به آسمان
یک وقتهایی فکر می کنم آدمهای این روزگار چقدر با آدمهای نسل های قبل متفاوتند
چقدر نسبت به طبیعت و زمین و آسمان و ماه و خورشید بی تفاوتند .
آخرین باری که به آسمان نگاه کرده ایم کی بوده است ؟
آخرین بار که خورشید را دید زده ایم ؟
گاهی فکر می کنم اگر رادیو وتلوزیون ننویسند که فلان روز خورشید می گیرد ٬ مردم این روزگار انقدر غرق خودشان و ابزارهای راحتیشان شده اند که نخواهند فهمید خورشید توی آسمان دلش گرفته است چون هیچ وقت بالا سرمان را نگاه نمی کنیم .
-
ساعت ۷ صبح امروز - ماشین را زدم کنار و آسمان را قاب کردم برای چشمهای شما
-
دیشب زنگ زدم تا حال بابا را بپرسم . مادرم گفت فشار خونش پایین است و کمی ناخوش
گویا غروب از خانه بابا بزرگ زنگ زده اند که بابا بزرگ بدحال است و این حال بابا را بد کرده بود
این بدحالی از پدربزرگ به پدر سرایت کرده بود
و وقتی بابا گفت : پسر ! یه زنگی به بابا بزرگت بزن
به من هم سرایت کرد و بدحال شدم .
امروز توی شرکت ناهار که خوردیم از تعمیرگاه زنگ زدند که فلان قطعه توی فلان شرکت به مشکل برخورده است . سوار شدیم و رفتیم سمت شرکت مربوطه
توی ترافیک سرسام آور جنوب تهران ٬ راننده یکی از فرعی ها را که پیچید دیدم بوی بچگی هایم می آید . اول نفهمیدم چرا دلم سنگین شده تا چشمم خورد به تابلوهای خیابان
سی متری جی ... شانزده متری امیری ... سینما جی
کوچه های تنگ و جوبهای وسطشان
دلم برای مادر بزرگم گرفت
عید همین امسال بود آخرین باری که توی خانه شان زنده دیدمش
انگار قسمت بود که امروز از شرکت بیرون بیایم و از همین خیابان رد بشویم .
پیاده شدم ٬ راننده رفت و من زنگ در خانه بابا بزرگ را زدم .
نشسته بود و داشت ناهار می خورد
برنجها را ریخته بود روی پیژامه اش
چطوری حاج آقا ؟
جواب نداد
عمه ام گفت : آقا ! بابک اومده ...
بابا بزرگ گفت : علی آقا بیامه ؟
بوسیدمش ...
-
-
بابا بزرگ از کارم پرسید : چند تا کارگر داره شرکتتان ؟
دویست تا
چی مینین آنجا ؟
یک چرندی سرهم کردم که متوجه بشود توی شرکت چه کار می کنیم .
حقوقتان خوبه ؟ زندگیتان می چرخه ؟
عالی بابا بزرگ ... خدا رو شکر خیلی خوبه
خدا رو شکر
گفتم : بابا بزرگ حالت بهتر شده ؟
گفت : پیری که درمان نمیبو پسر !
گفتم : ماشالا شما که سرحالی
گفت : نه جان ! مایی نوبته دی بشیم
گفتم : این حرفو نزن عمرت ایشالاهزار سال
گفت : دیه تمام گردیم پسر
بابا بزرگ گفت : دیشب خواب مادربزرگم را دیده است
فکرش را بکنید شصت و پنج سال تو با یک آدم صبح را شب کنی و شب را صبح
سخت است به نبودنش عادت کنی .
گفت : مامان بزرگ صدایش کرده و گفته بلند شو ببین کورش(عمو) اومده ؟
بابا بزرگ گفته آره اومده اینجا خوابیده
مامان بزرگ گفته : حاجی ! من نمیتونم بلند شم بیا دستم رو بگیر
و بابا بزرگ بلند شده تا دستش را بگیرد که از خواب بیدار شده و با تعجب عمو کورش را از خواب بیدار کرده و پرسیده ننت کجا رفت ؟
عمو کورش هم گفته : آقا بخواب ! خواب دیدی ... مامان چند ماهه که فوت کرده
راننده شرکت زنگ زد و من هم آمدم بیرون
دست و سر و صورتش را صد بار بوسیدم .
داشتم دم در کفش هایم را می پوشیدم که داد زد : پسر ! از ما راضی باش ...
و من هنوز نتوانسته ام بغضی را که توی گلویم هست قورت بدهم .
امروز صبح انگار خون پاشیده بودند توی آسمان
امشب هوا ابری است اما باران نمی آید ...
+ دوستان عزیزی که روی ما را زمین ننداختند و توی بازی صندلی داغ شرکت کردند :
شما هم اگر دوست داشتید سوال بپرسید تا صندلی هایشان داغ تر بشود یه کمی بخندیم ...
++ تولدت مبارک نیکا
به گمونم بازم اوووووول
ممنونم بابک خان بابت لینک
خیلی غم داش پستتون خیلی
ایشاا... همیشه سایشون بالاسرتون باشه و همیشه سلامت باشن
خوش به حالشون! واسه اون دوروزمون بودن که از نوه هاشونم می خواستن که ازشون راضی باشن!!! تواین دوروزمون که ما بچه ها هم یادمون می ره به بابا و مامانامون بگیم که "از ما راضی باش"
چقدر شریف بودن! چقدر محترم!!! چقدر مدرنیته وعریانیش منو رنج می ده!!! کاش 100 سال پیش زندگی می کردم!!! کاش تو عصر قاجار بودم!!! کاش واسه اون وقتا بودم که این همه حرفایی که بوی مدرنیته می ده رنجم نمی داد!
پسر! از ما راضی باش!
از ما راضی باش....
چی بگم؟؟؟
سایه شون مستدام
گاهی فکر می کنم اگر رادیو وتلوزیون ننویسند که فلان روز خورشید می گیرد ٬ مردم این روزگار انقدر غرق خودشان و ابزارهای راحتیشان شده اند که نخواهند فهمید خورشید توی آسمان دلش گرفته است چون هیچ وقت بالا سرمان را نگاه نمی کنیم .
متاسفانه درست فکر میکنی
تولد خانوم دکتر هم مبارک
...
تو هم بغض داری فرشته ؟
پسر، دلم میخواست یه روز توی زندگی به یکی میگفتم بابابزرگ... اینو جدی میگم...
سلام
امشب اگه بارون نیاد ، معلوم نیست تا فردا سرما امون بده به اشک ابرها ، معلوم نیست تگرگ فردا کمر چند تا گل رو می شکنه ، مغزه چند تا گنجشک رو می پاشه تو حلقشون ، امشب اگه بارون نیاد ، دل ابرها پر می شه ، پر می مونه ، ابرها غم باد می گیرن ...
بغض واسه بیرون ریختنه رفیق ، غصه واسه بیرون ریختنه ، نذار دلت عادت کنه به غم ، نذار دلت گشاد شه واسه غم
خیلی دلم گرفت ...
یاد پدر بزرگم افتادم ...
و یاد سی چهل سال بعد خودم و مهربان ...
آقا جون(بابابزرگ مامانم) 3 سال پیش فوت کرد....یادمه چند ماه قبل از مرگش،وقتی داشت از خونهٔ ما میرفت بیرون،به مامان بزرگم گفت:
"پری...من هیچوقت دست روت بلند نکردم به جز یه بار!اونم 3سالت بود و با شورت رفته بودی تو کوچه منم زدم پشتت یه دونه!حلال کن آقا رو"
من 4ساله که بغض دارم بابک...واسه مردی که حلالیت بابت چیزی خواست که اصلاً تو خاطر مامان بزرگم هم نبود!اونوقت ماها.......
الهی که سایهٔ حاجی عبدالله سالها بالای سرتون باشه....به خدا قسم که برکت این دنیان این عزیزا.....
عجب عکس فوق العاده ای هست.
این پستتون فوق العاده بود.خداایشالا تا سالهای سال سایه پدر و پدر بزرگتون رو بالا سرتون نگه داره. سالم و سرحال.
تنش سلامت باشه ایشالله ...
آسمون هم میدونه که بغض های این روزا با باریدن درست نمیشه...
عادت هم نمیکنیم به فروخوردنشون...
بجای چشم ها٬دلامون همرنگ این آسمون میشه
که اونم کسی نمیبینه...
الهی!
تنشون سلامت!
چ آسمونی بود!
بعضی وقتا صندلی اول اتوبوس می شینم!وقتی در اتوبوس خرابه!و باد محکم می زنه تو صورتم جامو عوض نمی کنم!ی حس خوبی می ده!بعضی وقتا....
یا وقتی خورشید تو چشمه!عینکمو نمی زنم!بعضی وقتا...
شاید ربطی نداشت ب پست!ولی دوس داشتم بگم:دی
راضی باش پسر!
نسل پیش با ما خیلی فرق دارن
نگاهشون...دل خوشی هاشون
می فهمم این بغض چه زهرماریه
انشالا سلامت باشن
وای بابک انگار همین امروز بود.....دوم راهنمائی بودم همه مون آنفولانزا گرفته بودیم.ننه هم....اون سال خیلیا جون سالم به در نبردن از جمله ننه...وقتی تموم کرد من باهاش تو اتاق تنها بودمخیلی برام عزیز بود....شیرزنی بود واسه خودش...پدربزرگت منو یاد ننه ی خودم انداخت الهی سایه شون برقرار باشه.تا هست قدرشو بدون.چقدر لهجه شون شبیه ماست!!!
دلم گرفت...
آسمون چقدر عجیب شده در این عکس...
انگار ابرها خیلی نزدیک شده باشند...
با اجازه تون من هم الان دعوت رو لبیک گفتم.
خدا سلامتی بده به همه پدر بزگ ها
سلامممم
عکس محشره...
و همچنین حس پست...
یه مامان بزرگ دارم با همین سن و احوال.........
نمیتونم بگذرم از این حرف تکراری که اشکم و دراورد این متن...
پدربزرگی که باهاش بزرگ شدم و قد کشیدم با چنان خفتی رفت که موقع خاک سپاریش دوس داشتم داد بزنم که آآآآآآی خدا اگه هستی این مرگو نصیب هیچ کس نکن..هیچ کس..
در حسرت دیدار ما رفت...همونطور که ما هم در حسرت شنیدن یه کلمه از زبونش یا دیدن سر پاش موندیم...
چقد دلم تنگه برای اون روزا...
برای وضیفه ی همیشگیش..ساعت ۵ عصر بستنی فروشی محله ...خریدن بستنی برای آذی بننی...مهمون همیشگیشون..
سلام
بنده یه چند مدته که مطالبت شما رو دنبال می کنم
همچین جون دار حرف میزنین
اگه با تبادل لینک موافق بودید ما رو جزو دوستان بدونید
زیتــــون
اولن عااااااااالی بود عکست.بی حد زیبا.
بعدشم خدا رو شمکر میکنم که امروز تونستی بری بابابزرگتو ببینی.
الهی همشه سالم کنارتون باشن.
قلبم درد گرفت با این پست! جدی!
بابا بزرگمو اندازه ی دنیا دوست داشتم ! چندماه آخر مریض احوال بود! بهمن ۸۷ بود! مسافرت بودم، هنو ۱۶ ساعت نبود ک رسیده بودم مشهد ک زنگ زدن برگرد! بابا بزرگ میخاد همه رو ببینه! سریع حرکت کردمَ من رسیدنی رفته بود!... خشکم زده بود، چقد روزای بدی بودن... تند تند سر بزن بهش آقا بابک...
عکسه عااااااااااالی بود و ترسناک ی خوده!
شاید کار خدا بوده که بری دیدنش! مطمئن باش بعدا از اینکه ی بار بیشتر از بقیه دیدیش ذوق می کنی!
بابک این پستت بغضهای دلم رو بیشتر کرد و بغضهای نشکسته ام رو شکوند...
انگار بغض های یک سال بود ...
آسمان هم دلش شکستن می خواست مطمئنم...
خدا به پدربزرگ و پدرت و خودت عمر با عزت بده!
صبح عالی متعالی
اولا عکس بسیار زیبا بود.
دوما خوش به حالت که هنوز پدر بزرگی داری که بری بهش سر بزنی.
سوما شرمنده کردین.
دیروز صبح , قبل از هفت که میومدیم اداره , دقیقا حواسم به آسمون بود و سرخی عجیبش ! و چقدر دلم میخواست تو اون تاریکی هوا میتونستم تا جایی که میتونم برم رو به افق و ببینم کجاست منشا این خون قرمزی که به آسمون پاشیده ! نمیدونم , گاهی همین نشونه های ساده طبیعت , یه تلنگر لازمند واسه ماها .
خدا نگهدار پدربزرگتون باشه . اینا نعمتهایی هستند که فقط وقتی از دستشون بدی , متوجه قیمتشون میشی...
و بعد اینکه , راستش اخیرا وقت نت اومدنم خیلی کم شده و زیاد نمیتونم به صندلی داغ برسم , اما اگه دوست داشتین , نه به صورت چندان آنلاین , میتونم پاسخگوی سئوالاتتون باشم !
صبحها عادت داشت نون و شیر بخوره...
کاسه شیرو که دادم دستش با دستای لرزونش گرفت...حس کردم امروز سنگینه چقدر حالش...یه تیکه نون گذاشت دهنش و تا اومد کاسه رو ببره بالا...یهو شروع کرد به سرفه...مامانو صدا کردم...آقا جون...آقا جون...اورژانس....و تموم...به فاصله خوردن یه تیکه نون سکته کرده بود و تمام...
هیچ وقت نگاه چشمای آبیشو یادم نمیره و آخرین باری که گفت پیر شی آقاجون...
دلم براش تنگ شده...خیلی...
ایشالا همیشه سایشون بالاسرتون باشه
بابابزرگ مامان بزرگا برکت زندگی ان چیزی که ما جوونا بهش اهمیت نمیدیم
قلب ما رو هم لرزوندین . انشاءاله سلامت باشن صد سال دیگه
برای مردها تنهایی سخت تر از زن هاست.
خدا حفظشان کند.
salamat bashan va ghadreshono bedonid ke gohari hastan
سلام
هم عکس دلچسب بود، مطلب!
فقط گریه کردم !
مخصوصا از ما راضی باش!
عجب عکسی ... انگار آتیش میباره ... انگار آتشفشان فوران کرده ...
الهی ... ای جان بابابزرگ ... الهی که سرشون سلامت باشه و حالا حالاها سایشون بالاسرتون باشه
تولدت مبارک نیکا جان
برنجها را ریخته بود روی پیژامه اش )
اعصابم خورد شد... این جزئیات گفتنت روی روح آدم تاثیر می ذاره.
کاش بیشتر بری ببینیش
از ما راضی ابش پسر
خیلی قشنگ نوشتی.خیلی حال کردم
سلام
ممنون که آسمان را قاب کردید برای چشمهای ما. زیبا بود خیلی
خدا سلامت بداردشان
نبینم غم توی صدات بشینه مرد مهربون
اومده بودم اجازه بگیرم عکسو بردارم.. اگه اجازه میدین...؟
ان شاءالله سلامت باشن.
من که هیچ وقت نعمتشونو درک نکردم. چون همه شون قبل از اومدن من به این دنیا رفته بودن.
وای باباک چقدر تو این سن آدمها برای رفتن حاضر و آماده اند. انگار نه انگار...
7 صبح آسمون اون شکلی بود؟
ایشالا حال بابا بزرگ زودتر خوب شه.
ایشالا سالیان سال عمر با عزت داشته باشه.
متاسفانه سن که میره بالا ، یه سری مشکلات رو هم بهمراه داره.
و اما در مورد عکس ،
اتفاقن امروز صبح چشمم خورد به آسمون.
خیلی زیبا بود. خیلی.
نمیدونم چرا وقتی بابا عبدالله رو میبینم آقاجونم میاد جلو چشمام یا برعکس
آقاجان از وقتی توی مهمونی جیغ زد و از حال رفت و یه اتفاق دیگه هم براش افتاد شدید افسرده شده انگار خجالت میکشه از همه حتی از ما خب سخته یکی با یه ابهت خاص و 80سال سن اونجوری بشه تو جمع و همه ببینن که چی شده ....
بابک حق داری بغض کنی منم بغضم میگیره اصلا نمیدونم چه حسیه لاکردار که بد میوفته به جونت اما گاهی آدما فرق دارن نمیدونم چرا دیروز با اینکه ساعتها کناره تخت اون یکی مادربزرگم تو بیمارستان نشسته بودم حسه خاصی نداشتم حتی بغضم نداشتم شاید فکر کنی خیلی بدم اما رابطه ی عمیقی بینمون نیس
خودمم گاهی برا این حسم از خودم متنفر میشم همشون عزیزن فرقی نداره ولی اینقدر که تو چند روزی که آقاجان بیمارستان بستری بود حالم بد و راه به راه زنگ زدمو بغض کردم دیروز از کمترین فاصله ی مامانجان حتی بغضم نکردم بی تفاوت بودم همین
آدما فرق دارن
زندگی رسم قشنگیست...همه یه روزی میریم
عکس فوق العاده است..
و حال و هوای پستتون هم بارونی و دلگیر
ایشالله خدا سایه همه بزرگترامون و بالای سرمون نگه داره بابابزرگ شما هم همین طور
دعا می کنم هرچه زودتر حالشون بهتر بشه ایشالله
سلام
ایشاا... که تنشون سلامت باشه و سایه شون بالای سرتون
خوش به حالت من که آرزو به دل موندم به یکی از این پیرمردهای خوش تیپ قشنگ سپید مو بگم: آقاجون...