جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

شماره سه

آقا مجید از دوستان خوب وبلاگی و هم رشته ای بنده هستند . 

دوستی وبلاگی ما امسال تبدیل شد به صحبت تلفنی و شانس آن را داشتم تا در سفر قم زیارتشان کنم . 

چند ماه پیش حین صحبت تلفنی وقتی گفت مسافر تو راهی دارند گل از گلم شکفت و از مجید قول گرفتم به محض تولد گل پسرش خبرم کند و امروز صبح مجید زنگ زد و گفت که بابا شده است . من هم یکجورهایی حس کردم عمو شده ام ... 

آقا طاها امروز یکشنبه ۱۸ دی ماه ۱۳۹۰ چشم به جهان گشود و بنده مفتخرم امشب و از این تریبون اولین کسی باشم که ایشان را به شما معرفی کرده و عکسش را نشانتان بدهم : 

 - 

 

 

 -

سلامت باشی آقا طاها

و امیدوارم یکروز که بزرگ شدی و اینجا را خواندی مرا عمو بابک صدا کنی ...  

 

فاخته نوشت شماره سه را در ادامه مطلب بخوانید ... 

 

 فاخته نوشت شماره سه

*****************

 نام داستان :  

دچار تا نشوی ...

 

تاریخ انتشار : 

چهارشنبه ۱۴دی ماه سال ۱۳۹۰ 

 

منتشر شده در : 

وبلاگ افرند

 


 

 

 -۰

آدم وقتی عاشق می شود دیگر دلش دست خودش نیست  

عشق  گفتنی نیست ... چشیدنی است 

باید لمسش کرد . 

عشق اینطوری نیست که وقتی عاشق شدید بروید برای دوستتان تعریف کنید 

باید صبر کنید تا دوستتان هم عاشق بشود  آنوقت بگویید : فهمیدی ؟ 

آدم وقتی عاشق می شود توی خیابان توی دانشگاه و سر کلاس و حتی توی خانه موقع تلویزیون تماشا کردن صورت عشقش را می بیند و مدام  یادش می افتد . 

آدم وقتی عاشق می شود ... 

 

از دوران دانشگاه شروع شد . وقتی صمیمی ترین رفیقم مسعود دلش را پیش یکی از همکلاسی ها جا گذاشت به نام آرزو

مسعود یکهو زیر و رو شد . شد یک آدم دیگه طوری که بعضی رفتارهاش برای منی که از دبیرستان می شناختمش غریبه بود و عجیب . 

اونروزها مسعود هرچی می گفت خنده دار بود خودش هم می دونست  

می گفت : تا دچارش نشی نمی فهمی 

همه چیز از یک تبادل جزوه شروع شد سر کلاس ادبیات فارسی 

هم مسعود و هم آرزو عاشق شعر بودند . 

اولین قرارشون رو هیچ وقت یادم نمیره که مسعود چقدر استرس داشت و نگران بود 

ده تا لباس عوض کرد و دو ساعت جلوی آینه خودش رو بزک دوزک کرد 

من تا دم در کافه ای که قرار داشتند باهاش رفتم و یکساعتی منتظرش موندم  

هوا تاریک شده بود که برگشت و داشت پرواز می کرد  

انگاری روی زمین راه نمی رفت . 

رفتیم پل خواجو و نشستیم و مسعود پاکت سیگارش رو درآورد و گفت امیر! بیا این یه نخ سیگار رو با هم بکشیم . من که اهل دود نبودم ولی نخواستم عیشش رو خراب کنم . 

اولین و آخرین سیگار تموم زندگیم رو اونجا کنار مسعود کشیدم . 

یه نفر نشسته بود و داشت چهچهه می زد : 

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن        ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن   

و مسعود زد زیر گریه و گفت به نظرت من و آرزو به هم می رسیم ؟ 

 

خانواده آرزو از مایه دارهای اصفهان بودند و مسعود مثل خودمون یه  خونواده معمولی داشت . 

هرچی رابطه مسعود و آرزو بیشتر می شد انگاری من و مسعود از هم دورتر می شدیم . 

مسعود خودش رو غرق کرده بود توی آرزو بدون اینکه بفهمه جنسشون با هم جور نیست 

بدون اینکه بفهمه برای رسیدن فقط دوست داشتن کافی نیست  

درسم که تموم شد دیگه حتی فرصت دیدن همدیگر رو نداشتیم  

من پنج شیش ماهی رفتم سر کار و مسعود هم که بی خیال زندگی و درس ٬درگیر آرزو بازی بود 

سرباز که بودم یه روز خواهرم زنگ زد و گفت : مسعود و آرزو تصادف کردن  

زمستون سال ۸۲ بود  

با ماشین آرزو داشتن می رفتن تهران جشنواره فیلم فجر که تو جاده قم با یه کامیون تصادف کردند . مسعود که پشت فرمون بود درجا مرده بود و آرزو هم بدجور داغون شده بود . 

 

واسه کار اداره امروز رفته بودم یه شرکت تبلیغاتی  

همین که چشممون به هم افتاد همدیگر رو شناختیم بعد هشت سال  

آرزو از اتاقش بیرون اومد  و کلی هم تحویلمون گرفت  

منو به اسم فامیلم صدا می کرد و وقتی که سی دی عکسها رو داد به یکی از کارمنداش گفت : آقای فلانی از دوستان دوران دانشگاه  هستن هواشون رو داشته باشید . 

بعد هم رفت توی اتاقش و در روبست . 

نمی دونم ازدواج کرده بود یا نه ؟  

نمیدونم هنوز مسعود رو دوست داشت یا نه ؟ 

نمیدونم وقتی در رو بست نشست پشت میزش و کار روزانه اش رو کرد یا زار زار گریه کرد ...  

 

ولی من امشب می خوام برم پل خواجو  

یه نخ سیگار بگیرم و بشینم روی هره دهنه پل 

و همینکه یه نفر زد زیر آواز  

سیگارم رو آتیش کنم و به یاد مسعود یه دل سیر گریه کنم و بهش بگم : 

منم دچارش شدم رفیق ! حالا می فهمم چی می گفتی ... 

  

 

نظرات 55 + ارسال نظر
ناهید دوشنبه 19 دی 1390 ساعت 20:48 http://nahid2369.blogfa.com

ماشاالله چه سریع آمار در میاری شوما
وعشق...
از عشق میترسم میترسم ومیترسم

لَ یـا سه‌شنبه 20 دی 1390 ساعت 03:32

وبلاگنویس پایور اینا؟! عجب...

حسین سه‌شنبه 20 دی 1390 ساعت 11:37 http://hosseinb.blogfa,com

سلام
قدم نی نی شون مبارک .
البته این عکس سی و سه پله .

علیرضا سه‌شنبه 20 دی 1390 ساعت 21:23 http://yek2se.blogsky.com/

پست الهه رو که خوندم
یه لحظه این اومد تو ذهنم که شاید فاخته نوشت پنجمی هم در کاره

اگه اینجا منتظر میشد هیچ کس شک نمیکرد که قلم شما نیست و الهه نوشته اون پستو !

البته به نظرم میشه یه جورایی داستان بی پایان هم باشه

فرشته سه‌شنبه 20 دی 1390 ساعت 23:36 http://www.sursha.blogfa.com

اشکمو در آوردی دیوونه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد