آقا مجید از دوستان خوب وبلاگی و هم رشته ای بنده هستند .
دوستی وبلاگی ما امسال تبدیل شد به صحبت تلفنی و شانس آن را داشتم تا در سفر قم زیارتشان کنم .
چند ماه پیش حین صحبت تلفنی وقتی گفت مسافر تو راهی دارند گل از گلم شکفت و از مجید قول گرفتم به محض تولد گل پسرش خبرم کند و امروز صبح مجید زنگ زد و گفت که بابا شده است . من هم یکجورهایی حس کردم عمو شده ام ...
آقا طاها امروز یکشنبه ۱۸ دی ماه ۱۳۹۰ چشم به جهان گشود و بنده مفتخرم امشب و از این تریبون اولین کسی باشم که ایشان را به شما معرفی کرده و عکسش را نشانتان بدهم :
-
-
سلامت باشی آقا طاها
و امیدوارم یکروز که بزرگ شدی و اینجا را خواندی مرا عمو بابک صدا کنی ...
فاخته نوشت شماره سه را در ادامه مطلب بخوانید ...
فاخته نوشت شماره سه
*****************
نام داستان :
دچار تا نشوی ...
تاریخ انتشار :
چهارشنبه ۱۴دی ماه سال ۱۳۹۰
منتشر شده در :
وبلاگ افرند
-۰
آدم وقتی عاشق می شود دیگر دلش دست خودش نیست
عشق گفتنی نیست ... چشیدنی است
باید لمسش کرد .
عشق اینطوری نیست که وقتی عاشق شدید بروید برای دوستتان تعریف کنید
باید صبر کنید تا دوستتان هم عاشق بشود آنوقت بگویید : فهمیدی ؟
آدم وقتی عاشق می شود توی خیابان توی دانشگاه و سر کلاس و حتی توی خانه موقع تلویزیون تماشا کردن صورت عشقش را می بیند و مدام یادش می افتد .
آدم وقتی عاشق می شود ...
از دوران دانشگاه شروع شد . وقتی صمیمی ترین رفیقم مسعود دلش را پیش یکی از همکلاسی ها جا گذاشت به نام آرزو
مسعود یکهو زیر و رو شد . شد یک آدم دیگه طوری که بعضی رفتارهاش برای منی که از دبیرستان می شناختمش غریبه بود و عجیب .
اونروزها مسعود هرچی می گفت خنده دار بود خودش هم می دونست
می گفت : تا دچارش نشی نمی فهمی
همه چیز از یک تبادل جزوه شروع شد سر کلاس ادبیات فارسی
هم مسعود و هم آرزو عاشق شعر بودند .
اولین قرارشون رو هیچ وقت یادم نمیره که مسعود چقدر استرس داشت و نگران بود
ده تا لباس عوض کرد و دو ساعت جلوی آینه خودش رو بزک دوزک کرد
من تا دم در کافه ای که قرار داشتند باهاش رفتم و یکساعتی منتظرش موندم
هوا تاریک شده بود که برگشت و داشت پرواز می کرد
انگاری روی زمین راه نمی رفت .
رفتیم پل خواجو و نشستیم و مسعود پاکت سیگارش رو درآورد و گفت امیر! بیا این یه نخ سیگار رو با هم بکشیم . من که اهل دود نبودم ولی نخواستم عیشش رو خراب کنم .
اولین و آخرین سیگار تموم زندگیم رو اونجا کنار مسعود کشیدم .
یه نفر نشسته بود و داشت چهچهه می زد :
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
و مسعود زد زیر گریه و گفت به نظرت من و آرزو به هم می رسیم ؟
خانواده آرزو از مایه دارهای اصفهان بودند و مسعود مثل خودمون یه خونواده معمولی داشت .
هرچی رابطه مسعود و آرزو بیشتر می شد انگاری من و مسعود از هم دورتر می شدیم .
مسعود خودش رو غرق کرده بود توی آرزو بدون اینکه بفهمه جنسشون با هم جور نیست
بدون اینکه بفهمه برای رسیدن فقط دوست داشتن کافی نیست
درسم که تموم شد دیگه حتی فرصت دیدن همدیگر رو نداشتیم
من پنج شیش ماهی رفتم سر کار و مسعود هم که بی خیال زندگی و درس ٬درگیر آرزو بازی بود
سرباز که بودم یه روز خواهرم زنگ زد و گفت : مسعود و آرزو تصادف کردن
زمستون سال ۸۲ بود
با ماشین آرزو داشتن می رفتن تهران جشنواره فیلم فجر که تو جاده قم با یه کامیون تصادف کردند . مسعود که پشت فرمون بود درجا مرده بود و آرزو هم بدجور داغون شده بود .
واسه کار اداره امروز رفته بودم یه شرکت تبلیغاتی
همین که چشممون به هم افتاد همدیگر رو شناختیم بعد هشت سال
آرزو از اتاقش بیرون اومد و کلی هم تحویلمون گرفت
منو به اسم فامیلم صدا می کرد و وقتی که سی دی عکسها رو داد به یکی از کارمنداش گفت : آقای فلانی از دوستان دوران دانشگاه هستن هواشون رو داشته باشید .
بعد هم رفت توی اتاقش و در روبست .
نمی دونم ازدواج کرده بود یا نه ؟
نمیدونم هنوز مسعود رو دوست داشت یا نه ؟
نمیدونم وقتی در رو بست نشست پشت میزش و کار روزانه اش رو کرد یا زار زار گریه کرد ...
ولی من امشب می خوام برم پل خواجو
یه نخ سیگار بگیرم و بشینم روی هره دهنه پل
و همینکه یه نفر زد زیر آواز
سیگارم رو آتیش کنم و به یاد مسعود یه دل سیر گریه کنم و بهش بگم :
منم دچارش شدم رفیق ! حالا می فهمم چی می گفتی ...
اول!!!
قدم نو رسیده مبارک!!!
در موورد این پست...
یعنی الان امیر عاشق ارزو شده بود؟؟؟ اینکه خیلی بده...
ای جااااااااااااااااااااااااااااااانم.قدمش مبارک.
عاشقانه ی نابی بود... توی این سه تا پست... اینو بیشتر از همه دوست داشتم...
توی این سه تا پست، این یکی رو خیلی بیشتر از همه شودن حس کردم و بیشتر از همشون دوسش دارم
مرسی بابک جان ...
بابت محبت و اینکه افتخاری بود برای من دوستی با تو عزیز...
8خط اول این داستان محشر بود آقا کیامهر....
واااااای چه خوشگله این آقا طاها
ایشالله که زیر سایه بابا و مامانش بزرگ بشه.
ایشالله نی نی خودتون بابک خان
ولی باید قول بدی به من بگه خاله میثا چون عمه یه عالمه بد و بیراه داره
خوشبحالت ... برای اینکه خوب بلدی چطوری با دل ماها بازی کنی ...
اقا کیامهر با عرض پوزش اولین نفر خود آقا مجید بودند که عکس این فرشته رو تو وبشون رونمایی کردن
1- تولد طاها خان مبارک
2- داستان کوتاهتان بسیار زیباست
قدم نو رسیده مبارک باشه.........
داستانت همونطوری که قبلا گفتم خیلی قشنگ بود ولی انصافا به پای قصه ای که تو وب من نوشتی نمیرسه
این داستان وداستان اولتون خیلی ملموس بودن به خصوص این...
حقیقتش منم وقتی یه عاشق میشینه بام دردودل میکنه نمیفهممش...اصلا حوصله ندارم بشینم به حرفاش گوش بدم...حوصلم سر میره
راستی قدم کوچولو هم مبارک باشه...چه حالی میکنه بعدا که بزرگ میشه عکسشو اینجا ببینه...
ایشالا یه روز عکس ۲۰ سالگیشو بزارید تو وبلاگتون
همچنان پستی که برای فرشته بود از همه متفاوت تر و غافلگیر کننده تر بود
بدبختی یه درس ادبیات فارسی هم به تورمون نمیخوره
بدون شک این داستانت از بقیه داستان هات بهتر بود. تو وبلاگ همون یارو هم گفتم!!!
خنده نداره بابک خان
می تونی یه نظرسنجی بذاری که کدومشون قشنگتر بود از با اینکه همین حالام نتیجه مشخصه
هم قصه قشنگ بود و ما رو برد به سالهای عاشقی........هم خبر خوش ورود یه فرشته کوچولو......حالم خوش شد.انگار عطر بهشت پیچید اینجا......نه؟
یعنی من غیر اینکه مدام برای سلامتیت دعا کنم و اسپند دود کنم کار دیگه ای هم میتونم ؟
چه آروم خوابیده این فرشته
کوچولو....قدمش پر یمن
باشه الهی............
این عکس پل خواجو
یدفه یچیزیوتوذهنم
تداعی کرد.کاش
مسعودعاشق
نمی شد....
تنم لرزید از
این قصه..
یاحق...
babak kheili khob bood
آقا من راست راستکی بگم؟
من دو تا پست قبلی رو خیلی بیشتر تر تر تر دوست داشتم
بد می نویسی بابک! بد مینویسی... بابا ی ذره رحم کن!...
!
یکم کلیشه ای بود...
اول صبحی خوشحالمون کردی با طاها!
هر وقت صحبت از عشق می شه ناخود آگاه یاد این بیت می افتم:
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد ...
الهی که این آقا طاها نامدار باشه و سلامت
عمو شدنتون تبریک
این آخر داستان ابهام داشت یعنی طرف عاشق آرزو شده بود یا عاشق یکی دیگه شده بود و حال اونو درک میکرد
ولی به هر حال معرکه بود
عزیزم.....
چه توچولوئه
اینم واسه داستان
قدم طاها جان مبارک
اصلا چرا نرفتی ادبیات بخوانی ؟!
تو داری حیف میشی کیامهر اگه این نوشته های قشنگت رو کتاب نکنی....بذار همه بخوننش...محشر بود...مبارک باشه تولدطاها
داستان های دیگه رو نخواندم ولی تو وب امیر حسین( افرند ) همین رو خوانده بودم داستا قشنگ و جذابی بود . و راستش من این داستان رو در موقعیت نه چندان مطلوبی خواندم که گریه ام گرفت . رشته اتون چیه؟ همین جوری مینویسین؟
قدم این آقا طاها واسه مامان و باباش مبارک باشه
سلامت باشه و خوشبخت
یعنی من عاشق وقتاییم که میام وبلاگ شما و پستای به این قشنگی رو میخونم، بعدش یه لبخند، بعدش دم شما گرم. روح آدم زنده میشه. همیشه باشید.
حس دلتنگی پست اول خیلی قشنگ بود.
داستانی که تو وبلاگ من بود قشنگتر بود مگه نیست؟
اوا.بچه دایی منم دیشب به دنیا اومد.
داستانتونم خیلی قشنگ بود.
ای جوووووننننممممممممم چه نازههههههه این نی نیه مجید ایناشون اسمشم خوشمله هااااااا
فاخته نوشت 3 را هم دوست میداشتیم دست شما مرسی
18 دی ها عالین.یه دبیر داشتیم پارسال مرد بود به خدا ،دیروز تولدش بود.امیدوارم این بزرگ مرد کوچک همیشه زیر سایه والدین و عموشون باشن !
نازی قدم نو رسیده مبارک
قشنگ بود...
فاخته سه عالی بود
فقط نمی فهمم چرا عشقی که بی فرجامه دلچسب تره!
بابک یادته اولین دختری که تو دانشگاه ازش جزوه گرفتی اسمش چی بود؟؟؟اسم کوچیکش منظورمه
من هم خوشم اومد
من فاخته 1 رو بیشتر دوست داشتم بین این سه تا ولی اینم دوست دارم
مرسی
پس من چه اشتباهی کردم سر کلاس های ادبیات یه خط در میون ظاهر شدم!!!
ایشالا که قدمشون برای پدر و مادرشون خوش باشه و زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشن...
ما نیز از دیشب رستگار شدیم
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
وگرنه زمزمۀ حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد...
***
تا بهار دلنشین ,آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبۀ ویران من
به به ,کار زیبای بنان عزیز
مرسی ,برم بگوشمش
طاهای کوچولو خوش اومدی
تولدت مبارک و اقبالت بلند.
تولد طاها مبارک!
ب امید اوون رووزی ک ما هم عمو بشیم!:دی!!!!!شایدم پدر!:دی!
داستان هم عالی و زیبا بود بسیار!
هر سه عالی بودن. شماره اشتباهی رو بیشتر دوست داشتم. در کل هم حرکت قشنگی بود.