جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

i am a blackboard

بابا خیلی اصرار داشت که من انگلیسی یاد بگیرم 

این بود که از بچگی می رفتم کلاس زبان  

این برای بچه های الان که حتی قبل از یک - دو - سه خودمان وانتو - تیری یاد می گیرند  

و قبل از الف ب پ فارسی ٬ ای بی سی دی را از بر می کنند شاید خیلی عجیب نباشد 

اما بیست سال پیش هر کسی این کار را نمی کرد .  

بابا خودش دبیر ادبیات بود  

عشقش درس دادن توی روستاهای شهریار بود 

بچه های ساده و بی شیله پیله و باعشق روستا و کلاس های خلوت آنجا را ترجیح می داد به شلوغی مدرسه های شهر 

اما آموزش و پرورش این چیزها حالیش نیست 

وقتی منتقلت کنند باید بروی 

یادم هست روزهای اولی که به دبیرستان های فردیس می رفت چقدر برایش سخت بود 

اینها را توی همان بچگی درک می کردم که چقدر خسته می شد از کلاس های شلوغ  

و چقدر ارتباط برقرار کردن با بچه های تخس و نخاله این کلاس ها برایش سخت بود  

برای آدمی که دوست دارد سر کلاسش با صدای بلند حافظ بخواند  

گفتن نکات کنکوری کابوس است .

شاید ریشه اش برگردد به خودش که روستا زاده بود و جو آن کلاس ها را بیشتر می پسندید 

در هر صورت آن چند سال تدریس توی فردیس هم سالهای خوب عمرش بود 

و هنوز هم که هنوزه خیلی از شاگردهای جوان آنروزهای دبیرستان وحدت فردیس 

که حالا هرکدامشان پست و منصب و شغلی دارند با بابا رفیقند و به دیدنش می  آیند . 

 

موسسه زبان فردیس یکی از قدیمی ترین موسسات منطقه بود 

یک پاساژ قدیمی توی سه راه حافظیه فردیس 

همان پاساژی که توی دو پست قبل برایتان نوشتم  

همانطور که در عکس زیر می بینید این موسسه در طبقه دوم یک پاساژ قدیمی بود و تشکیل شده از یک دفتر و دو کلاس در سمت چپ و راستش 

همین و همین بی کم و کاست ... 

 -

 

- 

پنجشنبه صبح که بعد از بیست سال از پله های کوچک و کهنه اش بالا رفتم و جلوی در آن ایستادم قلبم داشت می ایستاد 

خاطره های لعنتی خاصیتشان همین است 

سن و سال حالیشان نیست 

وقتی بیایند آمده اند و کار دست دل آدم می دهند . 

مثل یک فیلم صامت سیاه و سفید هزاران هزار فریم و پلان و سکانس آمدند و  در کسری از ثانیه از جلوی چشمم رد شدند . 

 

سابقه کلاس زبان رفتن من بر می گردد به خیلی قبل تر از این آموزشگاه

وقتی توی شهرک خودمان یک آقایی به نام آقای اطلسی که توی هواپیمایی کار می کرد 

یک سری کتاب  شکل دار تهیه کرده بود و کلاس ها به طرز ساده و کودکانه ای توی خانه اش برگزار می شد . از میز و نیمکت خبری نبود . می رفتیم و می نشستیم روی فرش 

آقای اطلسی مرد خوش برخورد و کم مویی بود  

یک عکس بزرگ از دکتر شریعتی زده بود بالای تخته سیاه که من تا مدتها فکر می کردم عکس خودش است . الفبای انگلیسی و حروف و لغات ساده ای در حد درخت و پرتقال و سگ و گربه و زرافه را یادمان می داد . 

 

ترم بندی  نداشتیم 

محدودیت سنی هم وجود نداشت 

از بچه پنج ساله داشتیم تا پسر بچه راهنمایی 

اوایل چند تا دختر هم سر کلاسمان بودند که بعدها خانم آقای اطلسی شد معلمشان 

 

چند ماهی آنجا می رفتیم که دیگر سواد آقای اطلسی و سطح بچه ها اجازه ادامه اش را نداد . 

 

بابا که تدریس توی دبیرستان های فردیس را شروع کرد مرا هم برد آنجا تا زبان یاد بگیرم 

یک غروب سرد زمستانی رفتیم توی همین آموزشگاهی که توی عکس می بینید  

صاحب موسسه یک پیرمرد فرتوت بود شبیه طاغوتی های توی فیلم های دهه فجر 

با کراوات و کت شلوار 

یک خانم زیبایی هم نشسته بود و کار منشی را می کرد که بعدها فهمیدم زن پیرمرد است .

 

بابا به واسطه وجهه فرهنگی بودن و کلام نافذش آدمیست که توی اولین جملات روی آدمهای غریبه هم تاثیر می گذارد . با احترام از ما استقبال کردند و بابا هم گویا آشناییتی قدیمی با پیرمرد داشت طوری که تا خودش را معرفی کرد پیرمرد به احترامش ایستاد و به گرمی دستش را فشرد . 

 

جالب است من پیرمرد را همان یکبار دیدم 

در تمام آن سه سالی که به آموزشگاه می رفتم و می آمدم حتی یکبار دیگر هم نیامد حتی همسر جوان و زیبایش هم دیگر آفتابی نشد . 

و حالا دارم از خودم تعجب می کنم که چطور این اتفاقات بعد از این همه سال اینطور با جزئیاتش  دارد بازیابی می شود .

یک تست انگلیسی از من گرفتند تا سطح دانشم را بسنجند  

آقای کاشانی مرد میانسال و خوش برخوردی بود که بعدها چند ترمی معلم ما شد و پسرش هم چند سالی همکلاسی من بود توی دبیرستان . 

بواسطه کلاس های آقای اطلسی زبانم بد نبود 

یادم هست همه تست های سطح مقدماتی  را درست زدم جز یکی 

sugar که معنیش می شود شکر را بلد نبودم و پیش خودم استنتاج کردم که لابد همان سیگار است و به جای how much اشتباهی how many  را زدم . 

پیرمرد خودش برگه ام را تصحیح کرد و با لحن آمرانه ای مثل ملاهای مکتب خانه چنان با ابهت و غیظ معنای sugar  را به من تفهیم کرد که حالا بعد از بیست سال که هیچ اگر صد سال دیگر هم بگذرد و بمیرم و شب اول قبر نکیر و منکر بیایند بالای سرم ممکن است اسم امام و پیغمبر و کتاب آسمانی ام یادم نیاید ولی معنای sugar  را مطمئنا خواهم دانست . 

و سه سال عمر کودکی من توی این پاساژ و کلاس ها گذشت . 

یک مشت خاطره سیاه و سفید عین عکس توی ذهنم هست اما حتی یک عکس سیاه و سفید از آن روزها و آدمهایش توی آلبومم ندارم .  

یادش به خیر

غروب های سردی که بابا مرا دم در پاساژ پیاده می کرد و بعد از تمام شدن کلاس انقدر مغازه ها را دید می زدم و کف موزائیکی اش را متر می کردم تا برگردد . 

افطارهای ماه رمضان که توی کلاس اذان می گفتند و پنج دقیقه وقت داشتیم  تا لقمه نان و پنیری که مادرهایمان برایمان پیچیده بودن گاز بزنیم و روزه بگشاییم . 

اولین هویج بستنی که در تمام عمرم خوردم توی شیرینی فروشی دم پاساژ بود که پنجشنبه پیش دیگر آنجا نبود . لیوان های شیشه ای بزرگ که توی دست کودکی ام به زور جا می شد و طعم آب هویج و بستنی سنتی و خامه های شور مزه اش و شیرینی اشباع شده نان خامه ای که یکروز تابستانی با بابا خوردیم و هنوز طعمش زیر دندان هایم هست . 

طعمی که دیگر هیچ وقت تکرار نشده و نخواهد شد . 

ساندویچی ای که یکبار تویش سوسیس خوردم با نوشابه زرد . ساندویچی که دورش کاغذ داشت  و بوی سس و سوسیس آغشته به کاغذش را زنده تر از بوی ناهار امروز ظهر توی مشامم حس می کنم . مغازه دوربین فروشی که غایت تمام رویاهایم پشت ویترینش بود . دوربین نقره ای یاشیکا با لنز بزرگ تله و دوربین شکاری با کیف چرمی مشکی اش . 

سه سال تمام ساعتها تماشایشان می کردم و بارها قیمتش را پرسیدم . 

پنجشنبه ای که گذشت مغازه دوربین فروشی هم دیگر آنجا نبود . 

یاد معلم جوانمان افتادم که بسیار بداخلاق بود و سختگیر 

می گفتند توی آمریکا درس خوانده و اجازه نمی داد یک کلام سر کلاسش فارسی حرف بزنیم 

و همین معلم سختگیر بود که سوت پایان رفتن من به آموزشگاه را کشید . 

شبهای بعد از کلاس که وقتی به خانه بر می گشتیم و مادرم سمبوسه درست کرده بود و تلوزیون همسران را نشان می داد . فردوس کاویانی و فرهاد جم و الهام پاوه نژاد و  مهین ترابی  

- 

 -

سال سوم راهنمایی از طرف مدرسه ما را بردند به مسابقه تلوزیونی که شهریاری مجری اش بود 

من جزو تماشاگران بودم و روزی که قرار بود تلوزیون مسابقه ما را نشان بدهد مصادف شد با روز کلاس زبان من 

چقدر به بابا التماس کردم که امروز بی خیال کلاس زبان رفتنم بشود ولی قبول نکرد 

و وقتی کلاس تمام شد رفتیم خانه یکی از دوستان بابا و من با چشمهای از حدقه درآمده تلوزیون را بلعیدم ولی حتی یک بار مرا نشان ندادند و چقدر حسرت خوردم که همه مرا دیده بودند که داشتم دست می زدم ولی خودم نتوانستم خودم را ببینم . 

انشاء آخر ترم یکی از کلاس ها که من موضوع فروپاشی شوروی را انتخاب کرده بودم و نیم ساعت از حفظ به انگلیسی حرف زدم و همان معلم جوان بداخلاق حسابی تشویقم کرد و حالا که فکر می کنم می بینم الان به فارسی هم نمی توانم پنج دقیقه در موردش صحبت کنم . 

کتاب های قدیمی و عکس های سیاه سفید 

خانم هایی که پاهایشان را  شلخته تر از یک کودک کلاس اولی با خودکار سیاه رنگ کرده بودند . 

انتخاب ناشیانه water  به جای beer 

 انتخاب احمقانه milk  به جای wine  که مضحکانه ترش وقتی بود که احمقی که این اصلاحات تربیتی را روی کتاب ها انجام داده بود صفت  red  شراب را پاک نکرده بود و نوشته بود :  red milk 

 

درست یادم نیست که چه شد بی خیال رفتن به کلاس شدم  

شاید اقناعم کرده بود وقتی همه نمرات زبان راهنمایی را بیست می گرفتم

شاید از همان معلم سختگیر می ترسیدم  

شاید سختم بود رفت و آمد تنهایی و چهار کورس ماشین سواری از شهرک خودمان به فردیس 

 

این شد که وقتی یک ترم نمره قبولی نگرفتم جرات نکردم به بابا بگویم که دوباره باید سر همان کلاس قبلی بنشینم . از بابا خیلی می ترسیدم . هنوز هم می ترسم ... 

تابستانی که راهنمایی تمام شد و قرار بود بروم اول دبیرستان بابا فکر می کرد که کلاس زبان  

می روم ولی نمی رفتم . 

سه ماه تمام ماشین سوار می شدم و سه روز در هفته می رفتم توی بیابان های فاز 2 اندیشه کنار یک جوب آب می نشستم و مثل عاشق ها برای خودم شعر و آواز می خواندم . 

بدون اینکه کسی بو ببرد .

انقدر ساده و ترسو هم بودم که جرات نمی کردم خانه فامیل یا آشنایی بروم   

یا نقشه و برنامه دیگری برای سه تا عصر بیکاری ام بکشم 

یا بروم فوتبال بازی کنم 

یا لااقل یک نخ سیگار بکشم

خنده دار است و دردناک 

و شیرین ... 

 

 

نظرات 52 + ارسال نظر
میژگان امین سه‌شنبه 27 دی 1390 ساعت 09:32

من با پدرتان در مورد تدریس خیلی موافقم و هنوز با شاگردان سال های اول تدریسم ارتباط دارم هرچند که انتقال من به اجبار آموزش وپرورش نبود.از تدریس برای کنکور متنفرم.
باید این کلاس زبان رفتن سپهر را چک کنم البته هر وقت که دلش نخواهد مثل همین دیشب می گوید وای خیلی حالم بد است و می خوابد و کلاس نمی رود .

مژگان امینی سه‌شنبه 27 دی 1390 ساعت 09:34

ببخشید کیبورد ما قاطی کرده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد