جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

حکایت شهر خاموشان

قریب به یکسال است که رادیو نمایش فعالیت رسمی خود را آغاز نموده است و جذابیت های متفاوت رادیویی که بطور حرفه ای و خاص به مقوله نمایش می پردازد با وجود اینکه هنوز در ساعات خاصی از روز برنامه دارد لااقل برای من که بی اندازه علاقه مند به این موضوع هستم باعث شده تا مشتری دائمی و پر و پا قرص این رادیو باشم و مطمئنم که افراد بسیار زیادی نیز اوقات کار و بیکاری خود را با آن می گذرانند . 

همان روزهای اولیه شروع به کار این شبکه رادیویی ٬نمایشی به کارگردانی میکاییل شهرستانی از آن پخش شد به نام (( حکایت شهر خاموشان )) 

این داستان برگرفته از کتاب سند بادنامه اثر ظهیری سمرقندی می باشد . 

شیوه جذاب روایت داستان و اجراهای بی نقص صدا پیشگان آن باعث شد تا در همان قسمت اول به شدت پیگیر داستان بشوم . این قصه سه قسمت داشت که اتفاقی دو قسمت آن را موقع برگشتن از کار توی ماشین شنیدم ولی متاسفانه از قسمت سوم آن جا ماندم . 

بعد از چندین ماه دیروز که مجددا این داستان پخش شد ٬ دقیقا در همان جایی که دفعه قبل به پایان رسیده بود تمام شد و بنده برای بار دوم در خماری دانستن پایان آن ماندم . 

اگر موافق باشید داستان را برای شما نیز تعریف کنم شاید کسی پایان آن را بداند ...  

 

 

  

 

روزی بازرگانی درستکار و ساده دل به نام عماد در شهر با رفیقی قدیمی روبرو می شود . رفیق او چون از روزگار و کسب و کار عماد آگاه می شود به او پیشنهاد می کند تا تمامی سرمایه خویش را در تجارتی نو نهد و سفری دور و دراز پیش گیرد که در آن سودی چنان بزرگ است که باقی عمر را می تواند در آسودگی به سر برد . عماد بازرگان از او چون و چرای این تجارت را جویا می شود . مرد به عماد می گوید در سرزمینی دور شهری است به نام شهر خاموشان که در آن قیمت چوب صندل برابر زر است . پس عماد بازرگان تمام سرمایه خویش را فروخته و چوب صندل که چوبی گرانقیمت بوده است می خرد . صد خروار چوب صندل فراهم می گردد و سفر آغاز می کند . 

عماد بازرگان شش ماه سفر می کند تا به شهر خاموشان می رسد . 

اما بشنویم از شهر خاموشان که مردمان آن به غایت حیله گر و مکارند و در کار غریبان حیله و دغل می کنند و مالشان به خدعه و نیرنگ از کف بیرون می آورند .  

مرد شیادی به نام شریف از حال عماد بازرگان خبر می شود و حیلتی در کار می اندازد تا مال التجاره او را به مفت از چنگش بیرون آورد . 

شریف به بیرون آبادی رفته و در خرابه ای آتش می افروزد . 

عماد بازرگان که خسته از راه بیابان به نزدیک شهر خاموشان می رسد از دور آتش را دیده و به آن سوی می رود در حالیکه بوی خوش چوب صندل تمام بیابان را آکنده بوده است . شریف با او همصحبت می شود و از کار و پیشه او می پرسد . 

اما عماد که متحیر مانده است او را تماشا می کند که از روی مکر چوب صندل به آتش می نهد . 

عماد از قیمت صندل در این شهر سوال می کند و شریف به دروغ می گوید در این شهر چوب صندل چنان به وفور یافت می شود و ارزان است که خرواری از آن به دیناری می دهند و از اینروست که با آن آتش روشن کرده تا خود را گرم کند . 

عماد بازرگان بر سر خود می زند و آه می کشد و چون شریف از او علت کار را جویا می شود  

می گوید که تمام سرمایه خود را به خرید صندل داده و حال مغبون و متضرر گشته است . 

شریف خود را مردی مهربان نشان داده و می گوید حاضر است صد خروار چوب صندل عماد بازرگان را به بهایی بخرد که او کمتر زیان کند . پس با هم شرط می کنند تا تمام آن چوب ها را به یک پیاله از هر چیز که عماد طلب کند معامله کنند و عماد نیز می پذیرد . 

 

عماد بازرگان خسته و غمگین به شهر خاموشان وارد شده و در خانه پیرزنی به نام فتنه شبی می آساید . فتنه نان و آبی برای او مهیا می کند و چون عماد را غمگین می یابد از او علت را جویا می شود . و عماد ماجرا را تعریف می کند . فتنه می گوید که شریف مردی ناشریف و دغل باز است و تمام مال او به مفت از او ستانده و چوب صندل در این دیار ٬ بهایی برابر با زر دارد . 

پس عماد بر سر می زند و به گریه می افتد . 

فتنه او را دلداری می دهد و از او می خواهد تا صبر پیشه گیرد و غصه نخورد شاید بتوان راهی برای این حل این مشکل یافت . 

عماد علت نامگذاری نام پیرزن را جویا می شود و فتنه پاسخ می دهد که پدر و مادرش او را فتنه نام نهاده اند تا از شر فتنه مردمان حیله گر این شهر در امان باشد . و می گوید نام این شهر را از آنروی شهر خاموشان نهاده اند که مردمان آن همگی مکار و دغل کارند و هر غریبه ای که به این شهر وارد شود بایستی خاموش شود و سکوت پیشه کند ورنه کلاه از سرش برخواهند داشت و عماد بازرگان را وصیت می کند که با هیچکس از پیشه و تجارتش سخن نگوید و از ضرری که دیده است حرف نزند . 

 

عماد بازرگان روز بعد در شهر با سه مرد  روبرو می شود که در حال بازی نرد هستند . 

سخنان فتنه را فراموش کرده و با ایشان همصحبت می شود و ایشان نیز او را به بازی گرفته و شرط می کنند که اگر عماد پیروز شد هرچه خواست از آنان طلب کند و اگر آنان برنده شدند هرچه خواستند بایستی عماد برآورد . عماد بازی را می بازد و این سه مرد هر یک خواسته هایی محال و نشدنی از او طلب می کنند . یکی از آنها از عماد می خواهد که تمام آب دریا را به دهان بکشد و دیگری می گوید که عماد باید لباسی از سنگ برای او بدوزد و سومی که مردیست به نام نوذر و در کودکی یک چشم خود را از دست داده به عماد می گوید که باید یکی از چشمهایش را در عوض چشمش به او بدهد و چون عماد از عهده برآوردن هیچ کدام از این کارها بر نمی آید از او تاوان  

می خواهند . 

به ضمانت فتنه نیمروزی او را امان می دهند تا خواسته هایشان برآورد و چون نتوانست او را به نزد قاضی برده و از او شکوه خواهند کرد .

عماد بازرگان که مستاصل و نادم است به نزد فتنه رفته و آه و ناله سر می دهد  

فتنه باز هم او را به صبر دعوت می کند و می گوید که تمام مشکلات عالم را چاره ای هست و چون عماد راه آن چاره را می خواهد از او می خواهد که لباس مردمان شهر را به تن کرده و به نزد پیرمرد نابینایی به نام ایاز برود به شرط آنکه لام از کام سخن نگفته و دم نزند .... 

 

 

آیا کسی پایان این داستان را می داند تا ملتی را از خماری برهاند ؟ 

 

نظرات 47 + ارسال نظر
صدای سکوت دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 22:23

سلام
به قول دوستانتان :
اول!
حالا می رویم که پست را بخوانیم

عارفه دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 22:24 http://inrozha.blogsky.com/

دوممممممم

تیراژه دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 22:25

سوم

تیراژه دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 22:37

اینجا هم حکایت"شهر خاموشان" برقراره؟!
کسی دم بر نیارد پایان داستان را؟
ما همچنین بمانیم در خماری؟
جناب اسحاقی ما را در خماری خودتان شریک کردید که چه بشود؟
نمیشد اول هپی اندی برای این داستان می اندیشیدید و سپس ما را به خواندنش مهمان میکردید؟ الان با این بازرگان ساده لوح و فتنه بانوی گرام چه کنیم ما؟
لا اله الا الله..بعد اینهمه وقت قدوم مبارک را بر رد کارپت بلاگستان نهادیم که اینچنین دست بر حنایمان کنند؟!
امان از این خاموش ظاهران فتنه باطن!!

تیراژه دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 22:54

سلام
چیزی شده این چند وقت؟
چرا یه جوریه بلاگستان؟
یا من اینطور حس میکنم؟

بابک دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 22:58

لپ تاپ مکرمه به راه شد تیراژه ؟
اگر کسی پایان داستان رو نگفت خودم میگم
غصه نخور
هپی اند هم هست

میلاد دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:02

سلام بابک جان

چرا بچه هارو به انحراف میکشونی گل پسر

اسم داستان "کابوس شهر خاموشان"

ناقلا نکنه اینجوری میشه زودتر پیداش کرد ؟

تیراژه دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:03

بله!
ویندوز مبارک را عوض کردند و بنده نیز مقدار متنابهی خاک بر سر تشریف دار شدم بابت فایلها و لینکها و هر چه که از دست رفت..ولی باکی نیست..دوستان کماکان هستند و برقرارند و هر چه رفت بازیافتنیست و فدای یک تار موی یکان یکانشان..
ممنون که خیالم را بابت پایان داستان راحت کردید
و از آن مهمتر کامنتتان که دال بر"همه چی آرومه" میباشد!ممنونم جناب اسحاقی عزیز

تیراژه دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:05

میلاد جان
برادر اگه پایان داستان رو میدونی بیا برای من خصوصی بنه و بگو
از جناب اسحاقی نازنین گویا آبی گرم نمیشود!(آیکون بی چشم رویی!!)

میلاد دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:06

تیراژه جان بنده هم مثل شما در گل مانده ام و نمی دونم آخرش چی میشه
و حسرت به دل دانستن آخر داستانم

فقط اسم اصلی داستان تونستم کشف کنم، همین

صدای سکوت دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:07

خیال من هم راحت شد به پایان دار بودن داستان
ممنون از تیراژه جان که با سوالش خیالمونو راحت کرد
چون هیچ جوره نتونستم پایان قابل قبول و عبرت آموزی براش متصور بشم!!

میلاد دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:14

البته فکر کنم چنین داستانی یه بار شنیده بودم

حس می کنم اخرش با توجه به این قسمت داستان که "با هم شرط می کنند تا تمام آن چوب ها را به یک پیاله از هر چیز که عماد طلب کند معامله کنند"

عماد با چیزهایی که یاد میگیره، پیاله ای رو طلب میکنه که ارزشش خیلی زیاده و به این طریق به ثروت زیادی میرسه و پول اون 3 نفر دیگه هم از این طریق میده

حدس می زنم البته

بابک دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:17

میلاد اسمش همین حکایت شهر خاموشانه
اسم نمایش رو میگم
حالا شاید اسم اصلیش همینه که گفتی

بابک دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:20

درسته میلاد
یه چیز تخیلی میگه که طرف کپ میکنه هچ
تازه از او یه نفر دیگه هم پول میگیره
فقط تنها مشکل داستان این فتنه است
اسمش خوبه ها
اگه یه کم جوونتر بود و ماجرا پیش میومد جالب تر می شد

میلاد دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:20

بابک من الان که سرچ زدم، تو اینترنت به اسم "کابوس شهر خاموشان" بود اما خوب متاسفانه اوناهم فقط اعلام کرده بودن و متنی از نمایشنامه نبودش

بابک دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:21

از اون سه نفر دیگه

[ بدون نام ] دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:22

من شرمنده ام بابک خان
این کامنت رو ژاک کنید
هر کاری میکنم نمیتونم مسنجر رو دانلود کنم
میشه یکی از عزیزان لطف کنه و برای من لینک دانلود رو خصوصی بذاره؟
میلاد جان مدیونی اگه فکر منظورم شمایی!!خب بیا برادری کن تا حسابمون تصفیه شه!!!به خدا دق کردم از بس ای این سایت به اون سایت رفتم..نمیدونم چرا ارور میده!
بابک خان این کامنتو شرمنده عمومی جذاشتم که یکی بهدادم برسه
کلا اوضاعی دارم وصف ناشدنی!
یه جایی رسیدم که ترجیح میدم برم همون شهر خاموشان بز بدوشم و هیزم بشکنم ولی سر وکارم با تکنولوجی نیوفته که به شات دانی همه ی هست و نیست آدم رو به باد میبره!

تیراژه دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:23

این بالایی شخص شخیص بنده ی رو به موت بودم!

بابک دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:25

اسمتو که ننوشتی
از کجا بدونیم کی هستی ؟
من الان با موبایلم
فردا پاک می کنم۷۵۲

میلاد دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:27

الان برات لینکشو میزارم تیراژه

تیراژه دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:28

این ۷۵۲ فحش بود بابک خان؟!
به زبان رزگری بود یا طالقانی بابک خان؟
خدایی یک کامنت بی ربط ارزشش را دارد که به همولایتی عزیزتان فحش بدهید بابک خان؟
همشهری هم همشهری های قدیم بابک خان!!

بابک دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:34

آره تیراژه فحش خیلی بدی بود
تازه شانس آوردی بهت نگفتم ۹۳۱
اون که خیلی افتضاحه

بابک دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:37

اینم لینک دانلود یاهو مسنجر ۱۱
http://s2.picofile.com/file/7214182040/YahooMessenger11500152.zip.html

تیراژه دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:38

کاش تاتر خشکسالی و دروغ رو دوباره بذارن
کار محمد یعقوبی.. با بازی مهدی پاکدل علی سرابی ایدا کیخانی و..اکرانش پاییز سال 88 بود
کار خوبی بود
خیلی دوست داشتم دوباره به اجرا بذارن و با دوستان بلاگی بریم ببینیم
اونجا هم تمام فحش ها با رمز عددی رد و بدل میشد
مثلا می 25 ئه..یعنی می...نه!!

میلاد دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:39

تیراژه اینم لینک دانلود یاهو

http://dl3.patoghu.com/dlpatogh/Esfand/Yahoo.Messenger.v11.5.0.192_%5Bwww.Patoghu.com%5D.zip

تیراژه دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:40

ممنونم قربان و و واقعا شرمنده به خاطر این کامنتهای بی ربط به پست
میدونید که اهل این شیطنت ها نیستم ولی امشب واقعا ناچار شدم

میلاد دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:41

بابک ورژن یاوهوی من بالاتر

دلت آب

آخرین ورژنه

میلاد دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:45

تیراژه تو اسفند دوباره اقای یعقوبی بردش رو صحنه، 3 روزم اجرا شد

پیمان معادیم توش بازی میکرد اما ارشاد توقیفش کرد بعدم که دوباره رفع اتهام شد ، خود اقای یعقوبی گفت نمی خواهد دوباره ببرتش رو صحنه چون با این توقیف کار خراب کردن

تیراژه دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:46

مرسی میلاد جان
بعد اینهمه وقت که نتونستم بیام نت
محبت شما و بابک خان و محمدجان و بقیه دوستانی که لینک رو خصوصی برام گذاشتن واقعا به دلم نشست
چقدر این بلاگستان و آدم هایش نازنینند..
ممنونم نازنینان..

زویا دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:47

منم می خوام اخر داستان رو بدونم خو....زودی یکی بیاد اینجا بگه دیگههههه ای باباااااااااااااا....ایکون یه ادم بی اعصاب

زویا دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:48

تیراژه منم نازنینم؟؟؟

تیراژه دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:49

کاش دوباره اجراش کنن میلاد
خیلی کار خوبی بود
قول میدم اگه اجرا بشه با دوستان بلاگی بریم به دیدنش
بلیطش هم با من!
کار "مریم و مرداوریج" میکاییل شهرستانی هم خیلی عالیه..اون هم کاش دوباره بیاد رو صحنه

تیراژه دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:51

بله زویا بانو جانم
هر که اینجاست به گواه سر در وبلاگ جناب اسحاقی نازنینه..
"غریبه" که نباشیم بی شک نازنینینم..

زویا دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:55

میسی.....ایکون یه زویای خوشحال که خندان می خوابه

آوا دوشنبه 21 فروردین 1391 ساعت 23:55

چه داستان جالبی....آره آخرش
یجوری میشه که این عمادخان
جغله کلا همشونو می زنه
کنار و به ریششون میخنده
و هررررررررررررررررررررررر
و هووووووورررررررررری
میکنه و میره.راستی
این رادیو نمایش چه
تایمایی کار میکنه؟
کنجکاو شدم که
بگوشمش......
یاحق...

نینا سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 00:21

من همیشه نمایشهای رادیویی رادوست داشتم چون همون فضایی که میخوایی میتونی نو ذهنت شکل بدی

مهرناز سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 00:23 http://amitith.blogfa.com

مرسی آقای اسحاقی. مرسی.

رعنا سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 00:29 http://rahna.blogsky.com

یاد اون داستان بی پایان افتادم که هرکدوم یه طرحی واسه پایان داستان درست کردیم .
پایان داستان جالب باید باشه ..

نگار سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 00:38

عذر میخوام میتونم سوال کنم از چه نرم افزاری برای نوشتن اسمم وبلاگتون روی هدر استفاده می کنین؟ممنومن میشم جوابمو بدین...

belladona سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 01:02 http://www.nabeghehaye89.blogsky.com/

اون زمانهای طفولیت من یه کتاب داشتم که اسمش قصه های خوب برای بچه های خوب بود و قصه های سند باد نامه و قابوس نامه رو می گفت. این داستان رو من اونجا خوندم و هر چی کشف و شهود کردم یادم نیومد که راه حل های طرف چی بود

روزگار مو سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 08:30 http://mavgola.blogfa.com

سلام.
ایاز راه چاره را به مرد نشان میدهد ومرد خوشحال وخندان به سوی مدعیان میرود. در جواب مردی که از او لباس سنگی میخواست میگوید: چون در تمام دنیا رسم است لباس را با پارچه میدوزند وپارچه هم از نخ تشکیل شده است پس تو هم برایم از سنگ نخ بریس تا من لباس بدوزم. چون هیچ خیاطی خودش نخ نمی ریسد.
درجواب انکه گفت باید آب دریا بنوشی گفت: قبول است به شرطی که تو جلوی آب تمام رودخانه هایی که به دریا میریزد را بگیری تا من آب دریا را بنوشم وقرداد ما فقط آب دریا بوده است .
درجواب مرد سوم که چشمش را خواسته بود (.در کتاب نوشته که مرد طلبکار گفته باید صد درم از گوشت پایش را ببرد)گفت:قبول به شرط اینکه کمتر یا بیشتر نبرد وخونی از من نریزد چون در شرط ما خونریزی نبوده است.
وقتی از این مدعیان خلاص میشود نوبت مرد خریدار میشود
به مرد میگوید من یک پیاله ساس میخواهم که نصف ان
نر ونصف آن ماده باشند. وچون عملی غیر ممکن بود خریدار معامله را فسخ میکند.
پس از این ماجرا مرد صندلها را به قیمت خوبی فروخته وهدایایی به پیرزن وایاز میدهد واز ان شهر میرود.
این قصه در کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب ، جلد 3 توسط مهدی آذر یزدی وبا نام نابینای نکته سنج نوشته شده است.

میلاد سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 09:15

با تشکر بسیار بسیار بسیار زیاد از دوست عزیز "روزگار مو" که این جماعت چشم انتظار رو از انتظار بیشتر درآورده و ادامه داستان رو برامون نقل کردند

خیلی خیلی ممنون

خیلی قشنگ بود

سارا سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 09:40 http://www.takelarzan.blogsky.com

من که آخر داستان رو نمیدونم ولی این عمادی که من میبینم آدم بشو نیس میره به اون پیرمرده ام همه چیز رو میگه

تیراژه سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 11:49

موج بانوی روزگار خیلی ممنونم
از دیشب تا حالا کنجکاو بودم که اخرداستان چه خواهد شد..
خدا مهدی آذر یزدی عزیز رو رحمت کنه که داستان گوی مکتوب کودکی من بود..هر چند قصه های پدربزرگم با آب و تاب جادویی اش چیز دیگری بودند
اما لازم به ذکر است که در روزگاران قدیم کمتر کسی مثل استادآذریزدی به فکر آشنایی کودکان با کتاب مناسب و پیوندشون با مطالعه بود..روحش شاد که پدر بزرگ مکتوب خیلی از کودکان آن زمان بود که حالا بزرگان ادیب و دانای ما هستند..

ارش پیرزاده سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 11:57

http://www.iranseda.ir/FullRadio/?g=425022

تیراژه سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 12:07

خیلی ممنون جناب پیرزاده
واقعا لینکی که گذاشتید پست رو چند جانبه کرد..

آوا سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 12:48

وای مرسی روزگار مو عزیز
مرسی....................
وتشکر به توان ترا بایتی
از جناب پیرزاده به خاطر
لینکی که گذاشتن..
شنیدنش خوشـمزه
تربود....مرســـی
یاحق...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد