جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

حکایت شهر خاموشان ۲

موج بانوی عزیز نویسنده محترم وبلاگ روزگار مو محبت کردند و پایان حکایت شهر خاموشان را اینطور نوشتند : 

 

سلام.
ایاز راه چاره را به مرد نشان میدهد ومرد خوشحال وخندان به سوی مدعیان میرود. در جواب مردی که از او لباس سنگی میخواست میگوید: چون در تمام دنیا رسم است لباس را با پارچه میدوزند وپارچه هم از نخ تشکیل شده است پس تو هم برایم از سنگ نخ بریس تا من لباس بدوزم. چون هیچ خیاطی خودش نخ نمی ریسد.
درجواب انکه گفت باید آب دریا بنوشی گفت: قبول است به شرطی که تو جلوی آب تمام رودخانه هایی که به دریا میریزد را بگیری تا من آب دریا را بنوشم وقرداد ما فقط آب دریا بوده است .
درجواب مرد سوم که چشمش را خواسته بود (.در کتاب نوشته که مرد طلبکار گفته باید صد درم از گوشت پایش را ببرد)گفت:قبول به شرط اینکه کمتر یا بیشتر نبرد وخونی از من نریزد چون در شرط ما خونریزی نبوده است.
وقتی از این مدعیان خلاص میشود نوبت مرد خریدار میشود
به مرد میگوید من یک پیاله ساس میخواهم که نصف ان
نر ونصف آن ماده باشند. وچون عملی غیر ممکن بود خریدار معامله را فسخ میکند.
پس از این ماجرا مرد صندلها را به قیمت خوبی فروخته  وهدایایی به پیرزن وایاز میدهد واز ان شهر میرود.
این قصه در کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب ، جلد 3 توسط مهدی آذر یزدی وبا نام نابینای نکته سنج نوشته شده است.  

 

  

 

آرش پیرزاده هم لینک این نمایش رادیویی رو پیدا کرده که البته من هنوز گوش ندادم ببینم همونه یا نه ولی محتملا همونه ...  

 

لینک دانلود نمایش شهر خاموشان 

 

با تشکر از محبت دوستان ٬ هرچند پایان داستان اندکی با داستانی که موج بانو گفتند متفاوته اما کلیت قصه همین بود که فرمودند . 

در نمایش ٬ ایاز نابینا مغز متفکر طراران و رندان و حیله گران شهر خاموشانه 

هم شریف و هم اون سه مرد پیش ایاز میرن و ماجرا رو تعریف می کنند و ایاز که مرد زیرکیست ایراد کار هر یک را باز گو می کند . 

به شریف می گوید اگر عماد از تو یک پیاله کک نیمی نر و نیمی ماده بخواهد با زین و یراق چه خواهی کرد ؟ 

به مردی که چشم از او طلب کرده بود می گوید اگر عماد بگوید که چشم ها باید همسنگ هم باشند و هر کدام یک چشم خود درآوریم و در ترازو گذاریم تا اگر همسنگ بود شرط  تو برآورم چه می کنی ؟ آنوقت عماد یک چشم دارد و تو چشمی نخواهی داشت .

 ودر پاسخ مردی که لباسی از سنگ خواسته بود می گوید اگر او از تو نخی از آهن بخواهد چه خواهی کرد ؟ لباس از سنگ را که با نخ معمولی نمی توان دوخت . 

و در پاسخ مردی که خواسته بود عماد آب دریا به دهان بکشد نیز می گوید اگر او بگوید که جلوی هرچه رود که به دریا می ریزد بگیری چه خواهی کرد ؟ 

 

 

عماد که به هیات مردمان شهر ٬ مخفیانه در این جلسه حضور داشته تمامی این ماجرا را می شنود و  فردای آنروز در حضور قاضی این راه حل ها بازگو می کند و هر چهار مرد چون نمی توانند خواسته های او برآورند از شکایت خود صرفنظر کرده و قاضی نیز حکم می دهد که هر یک هزار دینار به عماد بپردازند .  

 

 

با تشکر مجدد از موج بانو و آرش پیرزاده  

این بود قصه ما ...  

 

 

نظرات 16 + ارسال نظر
بابک سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 13:00

من خودم از قصه مجو بانو بیشتر خوشم اومد

عارفه سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 13:00 http://inrozha.blogsky.com/

اوللللللل

بابک سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 13:00

موج بانو البته

بابک سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 13:06

ببخشید عارفه
من تا حالا خودم اول نشده بودم
شرمنده

عارفه سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 13:13 http://inrozha.blogsky.com/

دشمنتون شرمنده وبلاگ خودتون/ه آقا کیامهر در اصل صاحبخونه ها همیشه اول اند
دومممممممم

اشرف گیلانی سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 13:15 http://babanandad.blogfa.com

انچه ما تجربه کردیم خود نور نبود
سایه ای بود که از دور به دیوار افتاد

دل آرام سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 13:17 http://delaramam.blogsky.com

چه جالب . یک داستان با دو روایت متفاوت تقریبا .
از بحث داستان که بگذریم ، میبینیم چقدر آدم نازنین و دوستداشتنی توی این بلاگستان داریم . موج بانو داستان رو تعریف کردند و آرش خان لینک گذاشتند و مطمئنا باقی دوستان هم سرچ کردند ببینن چیزی پیدا میکنن یا نه .
دم همشون گرم

بابک سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 13:26

دستشون درد نکنه

تیراژه سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 13:40

دست خوانندگان تنبل و منفعت طلب و غر غرویی مثل خودم! هم درد نکنه که میشینن و منتظر لینک میمونن و دریغ از یک انگشت خیر که به قصد سرچ فرمودن کلیک نماید!!

بابک سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 13:50

انگشت رو خوب اومدی صمد آقا

تیراژه سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 13:53

انگشت صمد آقا؟!
خاک بر سرم!
برم سرچ کنم ببینم گلاب به روتون! روم به دیوار! حکایتی قصه ای چیزی نداره این انگشت مبارک صمد آقا؟

آوا سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 16:30

هررررررررررررررر
هوووووووووور
اینا به کامنتا
بوداااااااااا
اوهوووم
یاحق...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 16:48

http://s2.picofile.com/file/7154072575/Samad_az_Jang_.jpg

http://www.bipfa.net/i/attachments/1/1332525156433146_large.jpg

رعنا سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 23:31 http://rahna.blogsky.com

اینقدر خوشم میاد از این حاضر جوابیا مثل حاضر جوابیای بهلول بود تقریبا" !
مرسی از موج بانو و آقا آرش و شما و میکاییل شهرستانی و همه ی عوامل :دی !

belladona سه‌شنبه 22 فروردین 1391 ساعت 23:36 http://www.nabeghehaye89.blogsky.com/

از مزایای داشتن یه دوست خوب اینه که میری اون کتاب نوستالژیک بچگیات رو می خری و ورق ورقشو با عشق می خونی! همین کاری که امروز من انجام دادم و باعث بانیش کسی نبود جز جوگیریات عزیز

Chap dast چهارشنبه 23 فروردین 1391 ساعت 00:24 http://chapdastam.blogsky.com/

تیراژه جان حالا شوما ی ذره منصف تری... مثلن وقتی همون اول پست نوشته که ادامه ی داستان مشخص نیس میشینین باز می خونین! ی آدمای بیبی هستن که وقتی میبینن نوشته آخر داستان معلوم نی پست رو هم نمی خونن ک تو خماری نمونن حالا دنبال لینک و ادامه ش گشتن پیش کششون:))))))))))))))
من ک از اون آدمای پست خون نبودم:)))))))))))))))
حالا ک ادامه دار شده فردا میام میخونم!:ی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد