جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

من چطوری اینطوری شدم ؟

امشب می خواهم داستانی برایتان تعریف کنم 

داستانی که شاید  شنیده باشید اما دوباره شنیدنش خالی از لطف نیست . 

خرداد ۸۸ که شروع به نوشتن وبلاگ کردم مثل همه تازه کارها درک درستی از اتفاقات اینجا نداشتم . نه می دانستم بازدید بالای یک وبلاگ چیست نه کامنت و نه حتی لینک را می فهمیدم

وقتی می دیدم که وبلاگی مثلا ۱۲ تا کامنت دارد آنچنان حسرت می خوردم که نگو 

یا فکر می کردم وبلاگی که یک عالمه لینک دارد خدای وبلاگ هاست  

آنروزها با دانه دانه کامنتهای بی ربط و حتی تبلیغی کیف می کردم و خدا به سر شاهد است که چقدر خون دل می خوردم که یکنفر برایم کامنت بگذارد . 

برای هر وبلاگی که می دیدم کامنت می گذاشتم و وقتی پست می نوشتم عالم و آدم را خبر  

می کردم که آقا جان من بروزم . برایم کامنت بگذارید ... 

 

تحول وبلاگ نویسی من از روزی شروع شد که با محسن  باقرلو آشنا شدم  

شهریار بلاگستان برو و بیایی داشت که بیا و ببین 

پست هایی می نوشت که دیوانه می شدی 

یعنی محشر ٬ یعنی خدا 

دروغ چرا ؟ 

به غیر از زیبایی پست ها به تعداد زیاد دوستانش و تعداد کامنتهایش هم حسودی می کردم . 

آنوقت ها محسن باقرلو اگر جواب کامنتهای مرا می داد ذوقمرگ می شدم چه برسد به اینکه برایم کامنت بگذارد یا لینک بدهد . اما شهریار بلاگستان خیلی خاکی تر از این حرفها بود و  زودی لینکم کرد . نمی دانید چقدر به جمع دوستانش حسادت می کردم . 

اینکه یکروز توی یکی از پستهایش از من اسم ببرد افتخاری بود و در باورم نمی گنجید که یکروز ممکن است من هم جزئی از این جمع باشم . 

همه چیز از بازی عکس های کودکی وبلاگ کرگدن شروع شد  

عکسم را فرستادم و نمی دانید من و چند نفر چه آتشی سوزاندیم در کامنتهای وبلاگ محسن  

چند نفری که بعدها دوستانی صمیمی شدیم و تمام آن صمیمیت را مرهون و مدیون همان بازی هستیم . بازی های وبلاگی محسن ادامه پیدا کردند و من مدام خودم را توی دل شهریار جا کردم و عزیز تر شدم . پیشنهاد بازی می دادیم و محسن هم که سر دماغ بود اجرایشان می کرد . 

با خودم می گفتم یعنی یکروزی می رسد که وبلاگ من هم این همه کامنت داشته باشد ؟ 

یعنی یکروز می شود که من هم بازی وبلاگی راه بیندازم و بچه ها را همینطور خوش و خرم دور هم جمع کنم ؟ 

من و محسن حالا دیگر رفیق شده بودیم . به خانه هم رفت و آمد داشتیم و محسن گاه و بیگاه لینک می داد به جوگیریات  

دوستان او دوستان مشترکمان شدند  

کسانی که به وبلاگ او سر می زدند مرا هم می خواندند  

تا استارت اولین بازی را در جوگیریات قدیمی زدم . 

قرار شد دوستان جوگیریات بیایند و روز تولدشان را بنویسند . 

با کمک محسن و دوستان دیگری که لینک دادند ۱۴۰ نفر در پست تولد بازی شرکت کردند و با 

۱۶۷۹ کامنت رکوردی جاودانه ساختند که حتی حالا بعد از این همه وقت خودم هم نمی توانم این رکورد را بزنم . وبلاگ تولدانه از همینجا متولد شد .حالا دیگر بچه ها مرا می شناختند . حالا دیگر می توانستم دور خودم دوست و رفیق جمع بکنم . حالا دیگر می توانستم خودم بازی راه بیندازم . و این شد مقدمه سریال بازی های وبلاگی جوگیریات ... 

  

بازی عکس های بچگی

۷۹ تا عکس و دو پست  یعنی  این و این مجموعا ۱۸۰۰ تا کامنت داشتند و چند شب دور هم بودیم و گفتیم و خوشی کردیم و خدا می داند چند تا دوست جدید پیدا کردیم .  

حتی مهندس چنگیزی عزیز اینجا به این بازی لینک دادند . 

 

بازی بعدی بازی نقاشی های کودکی بود . ۹۹ تا نقاشی ارسال شد که خودش یک رکورد بود و از همه مهمتر آقای چنگیزی مدیر بلاگ اسکای هم نقاشیشان را فرستادند . 

 

بازی آکادمی موسیقی خودش یک دنیا خاطره بود . راه اندازی و جمع و جور کردنش نزدیک به ده روز طول کشید و هر شب بساط دور همی و خنده و کامنت داشتیم  .   

اتفاقات این بازی و کامنتهایش را می توانید اینجا و اینجا  و اینجا و اینجا ببینید . 

 

ماه رمضان سال گذشته و بازی سفره های آسمانی ٬ ضیافت معنوی بچه های بلاگستان که طعم تک تک غذاهای ساده و خوشمزه اش را جاودانه کرد . 

 

بازی عکس دیروز و امروز باباها یادمان انداخت که بزرگ شدن ما به قیمت سفید شدن چه موهایی بوده است . یادمان انداخت کمی قدردان لطف پدر و مادرمان باشیم . 

 

بازی عکس چشم ها فوق العاده بود و با نگاه آدم هایی آشنا شدیم که خیلی وقت بود  

می شناختیم و حرفها و نوشته هایشان را خوانده بودیم اما تصوری از چهره آنها نداشتیم . 

بازی عکس پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها میهمانی اشک و آه و حسرت بود . 

 یادبود فرشته هایی که پر زده اند و دیگر کنارمان نیستند . 

 

راستش به دلایل خیلی شخصی دوست داشتم بازی عکس پدر بزرگ ها و مادربزرگ ها آخرین بازی جوگیریات باشد . دوست داشتم وارد فاز جدی بشوم . دوست داشتم داستان بنویسم  

پست های دلی و محشر بسازم . شاید به آنجایی رسیدم که محسن باقرلو قبل تر از من رسیده بود . یکجور اشباع شدن وبلاگی  

راستش را بگویم ؟ دوست داشتم اینجا را به خاطر خودم بخوانید  

به خاطر نوشته هایم نه به خاطر پاتوق بودن 

نه به خاطر لینکهایش 

و نه به خاطر خبر دار شدن از اینکه چه کسی بدنیا آمده و چه کسی از دنیا رفته  

 

 

هر آدمی رسالتی برای خودش دارد  

در تمام این مدت وقتی رادیو جوگیریات ها را درست کردم و یا مصاحبه ها را نوشتم و یا  

تشخیص هویت و تاپ تن راه انداختم ناخودآگاه هدفم همین بود بدون اینکه بدانم و بخواهم   

اینکه دوباره همه دور هم جمع شویم و دوستان تازه پیدا کنیم . 

امروز وقتی شور و شوق بچه ها را توی کامنتدونی دیدم فهمیدم که شاید وظیفه من هم این است و من در جواب این همه محبت وظیفه دارم که پاسخگو باشم . 

کامنتهای تیراژه و دل آرام و آوا و میلاد و گلنار دلم را لرزاند . 

چه بخواهم و چه نخواهم حلقه ای به دستم سپرده شده که سر یک زنجیر طولانی محبت است 

یک عالمه خاطره و غم و شادی و لبخند و اشک پشت این دور همی هاست 

مگر دست خودم است که بخواهم تمامشان کنم و دیگر ادامه اش ندهم ؟ 

 

اول از همه از استادم و برادر بزرگم و رفیق با معرفتم محسن باقرلو تشکر می کنم که مرا به این دنیای مجازی راه داد  و یادم داد چطور می شود آدم ها را دور هم جمع کرد و بعد هم دست تک تک شما عزیزان را می بوسم که جوگیریات را برای این دور همی های خاطره انگیز قابل  

می دانید .  

جوگیریات وبلاگ من نیست ٬خانه شماست و من تا عمر دارم خادم شما خواهم بود ...  

 

همه اینها را گفتم که دوستان تازه جوگیریات فکر نکنند بابک اسحاقی آدم بزرگی در عرصه بلاگستان است . گول این بازدیدها و کامنتها را نخورید لطفا  

اگر این خانه برو و بیایی دارد من هنری نکرده ام . فقط شانس آورده ام که یک عالمه دوست مهربان و عزیز دورم حلقه زده اند .

می خواهم بدانید که اگر کامنتهای شما بی جواب می ماند  

اگر دیر به دیر برایتان کامنت می گذارم و طول می کشد تا اسمتان را توی لینک ها بیاورم 

به خدا از روی غرور نیست .

والله من همان کیامهری هستم که وقتی عدد کامنتهایش از یک به دو می رسد ذوق می کنم و پر می کشم برای خواندنشان 

اگر کم لطفی از من می بینید 

اگر نمی رسم بازدیدتان را پس بدهم به این خاطر است که اولویتم روشن ماندن چراغ این خانه است . شاید شبی کسی راهش را گم کرده باشد و بتواند کمی اینجا فراموش کند غم های دنیای واقعی را و بچشد طعم حقیقی دوستی و دوست داشتن را  

قسمتان می دهم هر بدی و بی مهری که از من دیده اید همین امشب حلال کنید 

اگر پاسخی درخور برای لطفتان نداشته ام نه اینکه نخواسته باشم 

باور کنید از توانم خارج بوده است . 

 

 

 

به شکرانه محبتتان فردا شب ساعت ۱۰:۰۰ یک بازی وبلاگی کلید خواهد خورد . 

ایده اش هم از شما  

فعلا چیزی به ذهنم نمی رسد ... 

 

 

 

نظرات 127 + ارسال نظر
مریم یکشنبه 24 اردیبهشت 1391 ساعت 23:16 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

من الان هم اول شدم

دوم

مریم یکشنبه 24 اردیبهشت 1391 ساعت 23:17 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

می بینی بابک؟
چقدر من دستم برکت داشت
توو پست قبل کامنت اول مال من بود کامنتات شد 418 تا
حالا اینجاس که مریم و استعداد مریم کشف میشه

سلام آقا بابک
راستش وقتی بار اول آمدم وبلاگ شما ( نمیدونم چرا لحنم انقدر رسمی شد ) موندم ... که یعنی چی ؟ این همه کامنت این همه نظر و این همه شور و حال و مهر و علاقه یادم نیست کی بود و چجوری بود که اومدم اینجا ولی یادمه خیلی وقت قبل بود اون وقتها که من هی وبلاگ میساختم و هی حذف میکردم
صفحه وبلاگتون رو بستم و گفتم : بلاگ اسکای هم شد جا ؟ خب تو بلاگفا میساختی ... تازه تعداد بازدیدهات و نظرات هم بیشتر بود منم میتونستم بزارمت توی وبلاگ دوستان و هر وقت به روز شدی بخونمت
اون روز هنوز لینکدونی گودری راه نیفتاده بود
خلاصه رفتم که رفتم و دیگه نه آقا بابکی میشناختم و نه جوگیریاتی و نه مهربان بانویی
گذشت تا اسفند 90 یا بهتره بگم بهار 91 ... از هر وبلاگی که میگذشتم از وبلاگ پدیکس نمیشد همینجوری گذشت رسیدم به اونجا و از اونجا وبلاگ کاسپر و بعدش هم لینک بازی شما
تمام صدا ها رو بدون استثنا گوش دادم
با صدای مهربان بانو که از اتاق بغلی بود زندگی کردم حتی اون یکی که شکایت کرده بود تبریکاش رو خراب میکنید با غافلگیر کردنش ... صدای یکی از بچه ها که عذرخواهی کرده بود از کسی و ... خلاصه همه
بعد از اون دیگه نه تونستم از جوگیریات دل بکنم نه تونستم نسبت به مخاطبهایی که میان و میخونن و نظر میزارن بی تفاوت بشم و یهویی و بی خبر وبلاگ رو حذف کنم ... بابک اسحاقی که من هنوز فرقش رو با کیامهر نفهمیدم ( بگید بهم خو ) به من یاد داد که چجوری میشه وبلاگ داری کرد و چجوری میشه دیگران رو دوست داشت و چجوری میشه مجازی بود ولی واقعیت داشت .

این بود داستان من و جوگیریات

ممنونم ملیکا
چه داستان طولانی بود

مریم یکشنبه 24 اردیبهشت 1391 ساعت 23:29 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

شاید شبی کسی راهش را گم کرده باشد و بتواند کمی اینجا فراموش کند غم های دنیای واقعی را و بچشد طعم حقیقی دوستی و دوست داشتن را
عجب پستی شد آ
دستت درست برادرم
خیلی محشر شد
یه جورایی بغض مهمون حلقمون شد
و نمی هم اشک ریختیم
بهترینی بابک
بهترین

مرسی مریم جان
شما همیشه لطف داری

میگم
بازی منم بیاید

فرشته یکشنبه 24 اردیبهشت 1391 ساعت 23:41 http://houdsa.blogfa.com

شما در هر صورت یه دونه ای...

جزیره یکشنبه 24 اردیبهشت 1391 ساعت 23:42

بابک؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!
بی چشم و رو. باز اسم منو نگفتی؟!
به خاطر این کارت من نظرمو در مورد جوگیریات نمیگم تا دلت بوسوزههههههههههههههههه.بدجنس.
فقط حیف کع به اندازه ی تعداد موهای سرم بت گفتم که اینجا به خاطر شخصیت خودت میخونیم وگرنه اگه آدم نمیبودی مطمئن باش نگات هم نمیکردیم. اصن حالا که اینطور شد اون کامنتای منو پس بده میخام برم

جزیره ! مگه تو هم کامنت گذاشته بودی؟
ببخشید من ندیدم

مریم یکشنبه 24 اردیبهشت 1391 ساعت 23:48 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

جزیره جان هر دو یه درد داریم
من هم اسمم نیومده
تو خودتو ناراحت نکن به بچه ات فکر کن خانومی

امیرحسین... یکشنبه 24 اردیبهشت 1391 ساعت 23:50 http://afrand2.blogsky.com

اومدم کامنت بدم دیدم بقیه کامنت ها و بحث زنونه است بی خیال شدم

جزیره یکشنبه 24 اردیبهشت 1391 ساعت 23:51

بچه بخوره تو سرم. فعلن شما بابای بچه رو پیدا کن مریم جان. بابای بچه هم اصن به درک،خودم. این همه زحمت کشیدم واسه این جوگیریات بعد حالا اینه.اینه مزدمون،پاداشمون.هان؟هان؟هان؟

اردی بهشتی یکشنبه 24 اردیبهشت 1391 ساعت 23:52 http://tanhaeeeii.blogfa.com

آفرین !

مریم یکشنبه 24 اردیبهشت 1391 ساعت 23:53 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

اجرکم عندالله
خدا رو در نظر بگیر
تو خوبی می کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز

میگما آدم دلش میخواد خودشو از بالای این کوهه پرت کنه پایین
فاز میده به آدم
باحاله
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ؟



حال میکنید زن و شوهر چت روم راه انداختن باز خودشون رفتن ؟؟؟

Chap dast دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 00:07

ایش ش ش ش ... چه فکرای لوسی کردی با خودتا.... فک کردی ما اینجا رو کردیم گروه دوست یابی؟!
یا مثلن وقتی چندروزی پشت ِ سر هم میایم ی پست ِ تکراری می بینیم دلمون میخاد چارخط نوشته تو بخونیم؟!
نخیر آقا جان... از این خبرا نیس...
:)))))

جدا از شوخی من ب اسم خودم می تونم حرف بزنم ک؟! هان؟!
من اگه میام جوگیریات بخاطر نگارنده شه! بخاطر ِ خود ِ خود ِ خودشه! بی انصاف خوب خودشو تو دل همه جا کرده، دیگه چه کنیم... نیازی هم نیست که بگم از صدقه سر مهربانه؟!:)))))
دلیل دومی هم که میام جوگیریات، سبک ِ نوشتنشه! ساده و دلچسبه! خلاقه ! مطمئنی حتا اگه شونصد سطر بخونی باز هم ضرر نکردی...
ولی تازگیا خیلی لوس شدی آآآآ... چرا همش فک می کنی اینجا اگه هرچند وقت ی بار بازی وبلاگی نداشته باشه، یا مثلن ی مدتی یکنواخت باشه بد میشه؟!
بی خیال بابا... راحت باش... درسته اینجا خونه ی ماس:))) ولی خو تو هم ی حقی داری توش!
خولاصه ک مخلصتیم داااااااااش! :دی

اممم بازی وبلاگی هم اگه میخای باشه این بار دست خط باشه پلیز!!!! من دوس دارم خطارو ببینم!!! مخصوصن بعد اون نامه تون ک برا مهربان نوشته بودین!!!

ارادت داریم شدید مریم جان

سهبا دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 00:07

به خاطر خلق همه این لحظات خوش از شما ممنونم بابک عزیز و البته از محسن باقرلوی عزیز !
پاینده باشید همیشه .

مرسی سهبا

سارا دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 00:08 http://shayad1shab.blogsky.com

من اکثرا مخاطب خاموشم!
موضوع بازی: البته خیلی ها بازی کردن ولی این بازی توی جمع شما وارد نشد!
اونم عکس از وسایلی که خیلی دوس داریم!
دیگه موضوع: اگه ۳تا علاقه یا کار از این دنیا رو انتخاب کنیم اون کارا چیه!

یه موضوع دیگه اگه بگن فقط ۱روز به اخر دنیا مونده چی کار میکنیم؟

یکی دیگه:اگه بخوایم ۳تا تجربه بگیم از کل زندگیمون چی میگیم؟

فعلا همینا

مرسی سارا
ایده های جالبی بود
ولی من بیشتر دنبال یه بازیم که نوشتاری نباشه
حالا برات توضیح میدم

جزیره دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 00:11

بنده که هیچ تشکری ندارم از نویسنده وبلاگبله. اصن هم وبلاگ حوبی نیست. نویسنده ش هم نویسنده خوبی نیستنظرم هم همینی که هست. بازیاش هم خیلی کسل کننده ست،خودم هم اصن اصن اصن دوس ندارم تو بازیاش شرکت کنم
کامنتدونیه وبلاگتو هم میترکونم کماکان.همینی که هست. از دیواراش هم اب چکه میکنه.بـــــــــــــــــــــعد نور نشیمن هم کمه. ادم احساس خفگی بش دست مده. هوا هم خیلی گرمه. وقتشو هم بشتر کنید
باتشکر

به مامانم میگم

جزیره دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 00:13










دوس دارم سوت بزنم. تازه حیف که نمیشه جیغ زد وگرنه جیغ میزدم:دی

مهربان بانو که رفت خوابید
نزاشت ما معیارهای انتخاب همسرمون رو بنویسم

والا

مام میریم میخوابیم شب شما بخیر

جزیره سوت نزن بچه خوابه

جزیره دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 00:15

بچه ساعت 9 خوابیده تا الان خوابش سنگین شده ملیکا جان.

جزیره دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 00:17

خیلی خب ماهم بریم بخوابیم. با این پستاشون. تا این وخت شب مارو بیدار نگه داته بعد یه اسم نکرده ببره.هرررررررررررررررررررررررر(دیدی ادمای خاله زنکی رو که گاهی اوقات جدی جدی از یه چنین چیزایی ناراحت میشن.خَیلی باحالن)

میگم جزیره منم یه چیزهایی به ذهنم رسید

اگر آقای مجری لباس رنگ روشن بپوشن خیلی بهتره
صندلی مهمان برنامه هم در زاویه ای قرار بدید که بیننده بتونه ارتباط برقرار کنه
دیگه اینکه به نظرم اون گلهای کاکتوس اون بالا رو بردارید دل آدم میگیره هی نگاه میکنه
مورد بعدی که بسیار هم مهمه اینه که توی آب جلوی مجری و مهمان اگر لاک پشت بندازید خیلی رومنس تر میشه برنامه تون

طـ ـودی دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 00:21

جزیره جان اینجوری جیغ بزن
جــــــــــــــیـــــــــــــغ
جــــــــــــــیـــــــــــــغ
جــــــــــــــیـــــــــــــغ
...

چه بچه های با فهم و کمالاتی داری جزیره جان
ماشاالله بزنم به تخته

همینو بگو

هیییییییییییششششششششششششششششش

اصن فک نمیکنن آدم هزار تا کار داره والا یه عالمه سبزی دارم پاک نکردم
هی بیا جوگیریات بیا منو بخون
بیا من به روزم

هییییییییییییییییییییششششششششششش

rana دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 00:51 http://rahna.blogsky.com


javgiriat be khatere sedaghate shomast ke inhame shadi be ma mide vo ghamamono faramosh mikonim ..
inja ro bekhatere khodetoon mikhonim hamishe.
bekhate sedaghate ghalameton

مرسی رهنا

مامان ناهید دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 00:59

باسلام خدمت بچه های خوبم مریم گلم شما عزیزم همیشه اول هستی .جزیره جان دختر نازنینم ما یه خانواده هستیم .برادرتو ببخش .یادش رفت اسمتو ببره من معذرت مخواهم .باهم خوب باشید .دعوا نکنید .پشت سرمون حرف در میارن .با قلبی از عشق .با خطی از حریر محبت.بر روی یک برگ کهنه از یاس.مینویسم دوستتان دارم .تا ابد .

یعنی این شعرای توی کامنتت خداست مامان
دمت گرم

ساحل دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 01:04

سلام من امشب اولین باره میام اینجا...چند لحظهای غمهام یادم رفت..ممنون

مرسی ساحل
خدا رو شکر

سایه دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 01:26

جناب بابک خان
چند دفعه بیشتر کامنت نذاشتم اونم با اسامی "خاموش" و "یکی" و این اخریه با همین اسم خودم "سایه".
اگه بخوام از تعداد دفعاتی که توی این وبلاگ غم هام رو برای دقایقی فراموش کردم بگم باید چند صفحه براتون بنویسم...
خب حالا زندگی یه کم با ما سر ناسازگاری داره یا ما با زندگی! نمیدونم! ولی اغلب وقتی خسته و کوفته میام به این صفحه با یه حس خوب از این صفحه میرم.
و کامنت های دوستان هم که خودش عالمی داره، خواستنی!
و جدیداً هم که کامنت های زیبای مامان ناهید اصلاً یه موج خاصی از گرما و مهربونی رو به وجود ادم سرازیر می کنه.
خلاصه هر چند واژه ها نمیتونند عمق قدرانی من رو نسبت به شما برسونن ولی ممنونم... واقعا و واقعا و واقعا از اعماق قلبم از شما ممنونم...

یه دنیا ممنون سایه
نمیدونی چقدر چسبید این کامنتت
ارادت شدید دارم
خوشحالم که میخونی
چراغ روشن

سایه دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 01:30

قدرانی= قدردانی

گلنار دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 03:36

سپاسگزاری اساسآ انرژی خوبی داره و شاخص ادراکیست
و همۀ آدمهای دنیا به هر حال یک چیزی دارند که بابتش
سزاوار ستایش و یا سپاس باشند ولی طبیعتآ در جایی مثل وبلاگ و حضور تعداد زیاد نمیشه متوقع هر لحظه پاسخگویی بود و یا هر لحظه سپاس .

در وبلاگهایی شده کامنت گذاشتم و زمانی هم ادامه ندادم به اینکار ,نه از سر ناسپاسی , حتی در زندگی روزمره هم از کودکی تا به امروز با همۀ آدمهایی که در زندگیمون بودند ادامه پیدا نکرده ,گاهی تغییر می کنه و معنای بدی هم نداره .
خوش به حال اونکه به هر میزانی که هست اثر زیبایی باقی می گذاره.

چه پست اندر پستی شده این پست ,بازی آکادمی موسیقی بامزه بود ,صدای همه رو که نشد ولی تعدادی رو شنیدم ,مرسی .

جالبه که امروز حس کرده بودم که عکس هدر عوض میشه امشب !چه عکس خوب پر اکسیژنی هم ...

نتیجه گیری اخلاقی اینکه ما فهمیدیم که شما چطوری (اینطوری)شدی

مرسی از همه چیز.

مرسی گلنار
تو همیشه به من لطف داری
و شرمندم می کنی
ممنون که هستی

سپیده دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 06:48

کارتون درست جناب اسحاقی
شما یه دونه اید
اینکه ما شما را مثل برادر خودمون میدونیم الکی فقط بازی با کلمات نیست
خداییش مثل برادر ما هستید
مرسی که دیروز به کامنت من جواب دادید خیلی خوشحال شدم
واما به جزیره و بقیه بچه ها به خاطر درسام وقت نمیکنم در بحثها و کل کل های شما ها شرکت کنم با اینکه دلم خیلی میخواست دیروز بینتون بودم ولی فعلا نمیتونم تا آینده چی پیش بیاد

خوب کاری کردی
درس خیلی مهمتره
بازی همیشه هست ( آیکون بابا بزرگ نصیحت کننده )

فاطمه شمیم یار دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 08:00

سلاممم بابک عزیز
نظر منو که میدونی از خواننده های اولیه و همیشگی یعنی همون 88 که خودم وبلاگ زدم خوندم تا امروز و نظرم رو همیشه گفتم..زنده باشی و پر انرژی...
صبح به خیر مامان ناهید نازنین..فقط می خواستم بگم کامنتتون خدا بود به قول بچه ها...معرکه بود..زنده باشین الهی

ممنون خانوم معلم
شما از همون دوستان همیشگی هستید
از اونها که تموم نمیشن

هستی دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 08:41

3سال سرزدن روزانه به این وبلاگ دیوونگیه آیا؟!‏ 
به مولااگه به کتابام این همه سرمیزدم الان پرفسوربودم!‏
احتمالاجواینجامنوگرفته ‏!‏
مرسی بابت این همه جوگیری

وای خدا
یعنی میشه این همه سال اینجا بوی و من ندیده باشمت ؟
بازم بیا هستی

پرچانه دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 08:55 http://forold.blogsky.com/

آخ جون بازی برم فکر کنم میام پیشنهاد میدم

تارا دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 09:10 http://www.ghalb.persianblog.ir

سلام
من یه چند وقتی هست خواننده خاموشتون هستم
دلم نیومد چیزی نگم
موفق باشید
خوشم اومد از تواضع شما
امیدوارم بتونم به این بازی برسم

ممنونم تارا
خوشحالم که اینجا رو می خونی

رضا دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 09:14

من الان فقط بی صبرانه منتظر نظر محسن خان باقر لو هستم

السلام علیکم و رحمة الله و برکاته اهالی جوگیریات

تا بازی بابک خان من هی دعوت میکنم به بازی خودم :دی


کسی اینجا هست آیا ؟

مموی عطربرنج دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 09:37 http://atr.blogsky.com

باز پارتی بازی؟با کرگدن رو هم ریختی و هی براش کامنتیدی که بهت بلینکه؟
والا من ایده ای به نظر نمی آد! اما خواهشا" هر چی باشه ازین صوتی موتیا نباشه!نقاشی و عکس باشه و مناسبت ما هستیم!!

چرا صوتی نباشه؟
تو که صدات خوبه

رضوان دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 10:20 http://zs5664.blogsky.com/

سلام
همون حسی که شما اوایل نسبت به محسن خان داشتی دقیقا همونا رو من نسبت به شما و وبلاگ شما داشتم
البته هیچ وقت نوشته هامو با نوشته های شما مقایسه نمیکنم پس نمیتونم به آمار کامنتات حسودی کنم چون نوشتن هم یه جور هنره که متاسفانه من از این هنر هم بی بهره م!!!!!!!
ولی دوس دارم تو این بازیت شرکت کنم!!!!!!

ممنون رضوان
سلام برسون به آقاتون

مستان دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 10:45

مطمئنن کسی در مورد شما فکر نمی کنه که مغرورید. چون شاید کامنتهارو دیر به دیر جواب بدین یا فرصت نکنین جواب بدین اما همین که با اولین کامنت یه تازه وارد بهش خوش آمد می گین، نهایت فروتنی و محبتتونو نشون میده.
یادمه اولین بار که بعد از یه سال خاموش بودن کامنت گذاشتم همش دلم شور می زد که نکنه من زیادی باشم و سرمو کردم جایی که نباید، اما جواب دادن شما چند دقیقه بیشتر طول نکشید. خدا میدونه که چقدر خوشحال شدم. الان حدود یه ساله که خواننده ی روزانه ی اینجام حتی این اواخر که سرم خلوت تره، روزی چندین بار سر می زنمو کامنتهای بچه هارو می خونم. بی شک دلیل این کار من و امثال من حس غزیب و دوست داشتنی که تو نوشته هاتونه، که خلوص دل و یکرنگی شمارو بی هیچ آلایشی منتقل می کنه...
پاینـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده باشید استاد

ببین مستان
هر آدمی یه ظرفیتی داره
انقد استاد استاد می کنی من فردا خودمو گم می کنم پیدام نمیشه ها
گفته باشم
لطف داری آبجی جان
باعث افتخارمه که اینجا هستی و می خونی منو

خورشید دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 10:47

سلام
ببخشید کامنت من حرف بدی داشت که حذف شد آیا ؟

بابک دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 11:05

خورشید خانوم من کامنتتون رو حذف نکردم
دوباره زحمت بکشید

از لطف همه دوستان ممنونم
شرمندم نفرمایید دیگه
به جای تعریف و تمجید و نوشابه باز کردن برای این بنده حقیر سراپا تقصیر جوگیر
برای بازی امشب ایده بدین

دختری از یک شهر دور دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 11:09 http://denizlove.blogsky.com/

آخ داداش کیا گل خودم... میدونی شمارت همینجوری سیو شده رو گوشیم... وای ۴ سال میشه الان فک کنم که دارم وبلاگت رو میخونم... از همون روز اول هم قلمت رو دوست داشتم... هیجکدوممون از لینک و اینا خبر نداشتیم که چی ان! اماای دنیای مجازی جای عجیبیه... معتادت میکنه... اولا یادم میاد که پست هات رو واسه بابا میخوندم... خوب سیاسی بودن و بابا هم خوشش میومد... کلا اوضاعی داشتیم... قبلنا این همه آپ نمیکردی... خوب این محسن خان باقرلو که من همیشه حسودی میکنم بهش! خوب چیه فکر نمیکردم کسی بتونه رو شخص دیگه ای اینهمه تاثیر داشته باشه که بتونه تا این حد عوضش کنه... خودش رو نه البته شما حتما همچین شخصیتی داشتی نوشته هات رو میگم... میگن آدمها عوض نمیشن اما من این عوض شدن رو حس میکنم... خوب من یکی از قدیمی ترین خواننده های این وبلاگم و تمام پست هات چه کامنت گذاشته باشم چه نه از پرشین بلاگ خوندم... بازی ها محشر بودن... همشون محشر بودن... عکسهای دوران کودکی بیشتر از همشون به دل من نشست... قبل و بعد هر بازی یه خاطره ای داریم... دنبال عکس باش عکس بگیر عکس بفرست... واقعا حرف ندارن کارهای که میکنی...
اما در مورد کامنت گذاشتن... همه میدونیم که شما متاهلی (با ارادت فراوان به مهربان بانو)... شاغلی... کار رو زندگی داری... به نظرم اصلا انتظار داشتن خیلی منصفانه نیست... سخت نگیر داداشم... هر کسی هم ندونه من یکی که میدونم خاکی تر از تو توو این دنیا نداریم... من افتخار میکنم دداداشی مثل شما دارم... یه مرد واقعی که همیشه به فکر دوستاش هست... به فکر خانواده اش هست... کلا به فکر همه ی ادمهای ندیده ی دورو برش هست... داداش کیا تووو کل عالم یدونست... هیشکس هم نمیتونه این رو انکار کنه...

میدونی دنیز
یادمه یه بار کامنت گذاشته بودی که اون پست فوتبال در پولتیکا رو با موبایل برای بابات خوندی
نمیدونی چقدر ذوق کردم
تو از اون قدیمی ترین دوستای مجازی منی
جزو اولین کسانی که برایم کامنت گذاشتن و من جدی جدی خوندن
ازت ممنونم
به دوستم خیلی خیلی سلام برسون

دختری از یک شهر دور دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 11:12 http://denizlove.blogsky.com/

اون بازی توکا یادتونه؟؟؟ نرظرتون چیه اونو به اجرا بذاریم؟؟؟ یا تکراری میشه؟؟

تکراری میشه

سبز مثل سبز دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 11:32

سلام
اولا من تا حالا چراغ خاموش یا با اسامی ۱دوست و رهگذر میامدم و گاهی پیام میدادم.

از این به بعد با اسم( سبز مثل سبز) بنده در خدمتتان هستم.
طریقه آشنایی من با جوگیریات بماند که یادآور یک خاطره خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی
تلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخ
هست.

با احترام از اینکه خواننده وبلاگ شما هستم خوشحالم.
سبز باشید و برقرار

ضمنا خیلی مطلب میخواستم بنویسم بمحض خواندن کامنت سرکار خانم ((مامان ناهید))به کل هنگ کردم.

آرزوی سلامتی و طول عمر با عزت برای ((مامان ناهید)) وهمه مامانها

مرسی دوست خوب تازه من
سبز مثل سبز
خوبه اسمت هیچ وقت یادم نمیره
خوشحالم که میخونی منو

مموی عطربرنج دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 11:45 http://atr.blogsky.com

آهاااااااان!یه مسابقه فرهنگی-ورزشی!از وبلاگیا بخوایم که هر چند تا کتابی رو که خوندن رو هم بزارن(طوری که عنوانها معلوم باشه) و عکس بگیرن!ببینیم کی بیشتر از همه کتاب خونده!

بابا مموی اهل مطالعه
کتابخون
با دانش
میخوای پز کتابای نمایشگاهو بدی کلک ؟

محبوب دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 11:46 http://mahboob-mahboob.blogsky.com

درووووود
خوبید؟ من هم مثل خیلی از دوستان کمابیش خواننده خاموش وبلاگ شما و مهربان جان بودم. راستش اینجا اینقد گرم و شلوغ بود که همیشه به هیجان میومدم، مینوشتم نظری رو اما لحظه آخر پاک میکردم و ترجیح میدادم همون خواننده خاموش بمونم ... با خوندن این پست، ترس از گم شدن توی این شلوغی و اوج، ریخت! توی دلم یه گرمایی حس کردم... این همه صمیمیت رو دیدم حیفم اومد اینبار هم خاموش باشم. و البته اون بازی چشم ها بیشتر از همه تحت تاثیرم قرار داد. یه بازی هم من سراغ دارم البته نمیدونم قبلا انجام شده اینجا یانه !
1. اینکه هر کس از Desktop کامپیوتریا لپ تاپش عکس بگیره و دست نخورده بفرسته

پ ن: با اجازه شما رو لینک کردم. ممنون میشم منو هم لینک کنین

مرسی محبوب و یه دنیا تشکر از لطفت
اون بازی که پیشنهاد دادی قبلا انجام شده

محدثه دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 11:47 http://shekofe-baran.blogsky.com

اوه اوه اوه!
من چقدر زحمت کشیدم الان رسیدم واقعا!
وای من عاشششششق اینجا و صمیمیت بچه هام!
خیلی وقتا شده تو اوج ناراحتیام اومدم اینجا و با یه لبخند برگشتم
من خودم دیگه اون محدثه ی شر آتیش بسوزون توی کامنت دونی شما نیستم،ولی خیلی خوبه که شما همون کیامهر باستانی پرشین بلاگ موندین!
اولین پستی که ازتون خوندم این بود
http://javgiriat.persianblog.ir/post/68/
مردم تا اینو پیدا کردم! تقریبا نیم ساعته دارم میگردم!
چشمام در اومد! :دی
واااااااای! چقدر من پررو بودم تو کامنت دونیا! :|
شرمنده!

یادش به خیر
چقدر کل کل می کردیم با هم
انگار خیلی ساله گذشته محدثه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد