جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

الهی دستت بشکنه مهدی صالحی

قسمت اول 

قسمت دوم 

وحالا ادامه ماجرا ...

 

آنوقت ها هنوز چیزی به نام 110 وجود نداشت . باید زنگ می زدی به پاسگاه محله 

شماره پاسگاه را هم نداشتیم اول زنگ زدیم به 118 

ده بار زنگ زدیم پاسگاه تا یکی گوشی را برداشت 

گفتند ماشین نداریم . بابا با ماشین خودش رفت افسر را آورد .  

افسر نگاهی کارشناسانه به صحنه سرقت انداخت و گفت : کار خودیه  

( من نمیدونم اگر این جمله رو بلد نبودن چی می گفتن ؟ )  

بعد هم چند تا سوال پرسید که آیا با کسی مشکل شخصی ندارید ؟ بابا گفت : نه 

بعد پرسید به کسی شک ندارید ؟ بابا گفت : نه والا  

اینجا بود که آبجی نرگس که شاید ده سال بیشتر نداشت پرید وسط و گفت : 

من به مهدی صالحی شک دارم  

بابا چشم غره ای رفت و گفت : مگه همینجوری میشه به مردم تهمت زد؟  و نرگس شروع کرد به قسم خوردن که وقتی داشتیم سوار ماشین می شدیم که برویم خونه مامان بزرگ  و درست همان لحظه که برق رفت، مهدی صالحی را دیده است که داشته ما را نگاه می کرده است و هی بالا می رفته و پایین می آمده و الکی بند کفشش را می بسته  

حالا هی از نرگس اصرار و از بابا انکار ...  

تا اینکه افسر ٬صورتجلسه ای از ساعت و تاریخ سرقت و لیست اجناس دزدیده شده تنظیم کرد و امضاء گرفت و رفت .

 

چند روز اول روزهای سختی بود . شب ها با ترس می خوابیدیم  

من مدام خوابهای بد می دیدم و آدم های بد و وحشتناک را تصور می کردم که وقتی خوابیم  

می آیند و اذیتمان می کنند . سخت بود دوباره به حال و روز اول برگشتن 

احساس می کردی به حریم امن خانه ات تجاوز شده و این حس دردناک و تنفر برانگیزی است .  

 

تشریف ببرید ادامه مطلب ...

  

 

 

هنوز یک هفته از دزدی خانه ما نگذشته بود . یکروز عصر که داشتیم توی کوچه فوتبال بازی  

می کردیم داداش کوچیکه مهدی صالحی در حالی که یک کیسه نایلون بزرگ دستش بود از جلوی ما رد شد . آیدین دوستم که از چند و چون ماجرا با خبر بود و حرفهای آبجی نرگس را هم در مورد مهدی صالحی برایش تعریف کرده بودم نگاهی به کیسه کرد و به شوخی گفت :  

بابک ! ضبط شماست داره می بره ها و زد زیر خنده  

من هم خندیدم ولی بعد که نگاه کردم دیدم واقعا شبیه ضبط ماست  

درست عین توی فیلم ها که یک اتفاق انقدر باورنکردنی است که خنده دار به نظر می رسد  

هی نگاه می کردم به ضبط و هی بیشتر مطمئن می شدم که ضبط خود خودمان است .  

به آیدین گفتم : فکر کنم واقعا ضبط ما باشه  

گفت : شوخی می کنی ؟ 

گفتم : نه به خدا عین ضبط ماست . 

 

آیدین گفت : کاری نداره . الان مطمئن میشیم . 

رفتیم پیش برادر کوچیکه مهدی و نمی دانم چه خالی بندی کردیم که ضبط را در آورد و نشانمان داد . یعنی باورم نمی شد . خود خودش بود . خود ضبط لعنتی خودمان 

حتی یک علامت هایی هم داشت که مطمئنم می کرد مال ماست مثلا درِ یکی از کاست ها از آن یکی خیلی آرام تر باز می شد .  

داداش مهدی که رفت من خشکم زده بود و نمی دانستم چکار کنم . 

 آیدین گفت : دیوونه چرا نشستی پس ؟ بیا بریم تعقیبش کنیم. این تنها سر نخیه که داریم  

( عین توی فیلم ها ) 

 

رفتیم و داداش مهدی را تعقیب کردیم که وارد یک خانه ای شد که فهمیدیم خانه داماد آنهاست . 

 

آیدین همانجا ایستاد که یک وقت فرار نکنند و من سریع رفتم دنبال بابا  

قانع کردن بابا کار خیلی سختی بود و باورش نمی شد که دزد خانه ما توی کوچه ما باشد و انقدر احمق باشد که بیاید و مال سرقت شده را از جلوی چشممان رد کند . 

بالاخره بابا با دلچرکینی تمام راضی شد و رفتیم پاسگاه و من شرح ماوقع را تعریف کردم . 

اینجایش خیلی پلیس بازی بود . 

افسر کلانتری هفت تیر و دست بند برداشت و تلفنی از قاضی حکم گرفت و سوارش کردیم و رفتیم جلوی خانه داماد مهدی صالحی که آیدین هنوز آنجا بود . 

پلیس وارد خانه شد و دامادشان را به جرم نگهداری از اموال مسروقه بازداشت کردند . 

ماجرا اینطور ادامه پیدا کرد که بابای قد کوتاه مهدی صالحی همان شب او را خِرکش می کند و  

می برد پاسگاه تا دامادشان را آزاد کند . مهدی صالحی هم با چهار تا کشیده به دزدی خانه ما اعتراف کرده و دو تا همدست دیگرش را که همگی زیر 18 سال بودند معرفی می کند . 

از آن به بعد ماجرایی داشتیم  

هر روز ننه بابا هایشان می آمدند دم خانه ما گریه و زاری که رضایت بدهید و ... 

پول نقد بابا که برنگشت  

ضبط صوت و ویدیو و چند تا خرت و پرت را پس گرفتیم 

ولی دوربین یاشیکای عزیز و نازنینم را که شاید 200 هزار تومن آنروزها می ارزید توی شهریار 10 هزارتومان به یک دستفروش فروخته بودند و دیگر پیدایش نکردیم . 

از سه متهم یکیشان از پاسگاه فرار کرد و هیچ وقت پیدا نشد و مهدی و آن یکی هم چند ماه آب خنک خوردند و چیزی هم دست ما را نگرفت جوری که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده است .  

نفهمیدیم کی رفت و کی آزاد شد . 

 

 

راستش را بخواهید تا قبل از نوشتن این پست یادم رفته بود که چقدر به پیدا کردن دزد خانه مان و آن عملیات کاراگاهی خودم افتخار می کردم و برای فامیل و دوست و همسایه چندصدبار و با چه آب و تابی ماجرا را  تعریف می کردیم . 

مو به مو 

از اول اولش یعنی وقتی که برق رفته بود و سوار ماشین می شدیم 

و وحشت لحظه ای که وارد خانه شدیم  

و ماجرای کشف ضبط صوتمان 

 

این ماجراجویی شجاعانه بارها و بارها توسط من و نرگس  برای بقیه روایت شد . 

دیگر هیچ وقت مهدی صالحی را ندیدم . چون خانواده اش از آن محله رفتند   

یادم هست یکروز که سرباز راهنمایی و رانندگی بودم دیدم که دارد با یک پیکان فکستنی مسافرکشی می کند . مرا نشناخت ولی من خوب شناختمش ...  

 

شاید باور نکنید این اتفاق چه تاثیر بدی روی من گذاشت 

شاید قسمت عمده اش هم تقصیر خودم باشد اما ریشه اش بر می گردد به همین اتفاق

بعد از این ماجرا دیگر جرات نداشتیم خانه را تنها بگذاریم 

من به عنوان تنها پسر خانه مسئولیت حراست از منزل را به عهده گرفتم  

تنها ماندن من در خانه اوایل مختص میهمانی های خانوادگی بود  

بعد ها مسافرت ها هم اضافه شد 

اوایل می گفتند : بابک جان ! می مونی خونه تا برگردیم ؟ 

بعدها تعارف نمی زدند و می رفتند طوری که انگار این وظیفه من است  

اواخر دیگر خودم هم تمایلی نداشتم که به میهمانی بروم یا مسافرت کنم 

 

این شد که من تعدادی از بهترین سال های نوجوانی ام ناخودآگاه ولی عامدانه از میهمانی رفتن و مسافرت کردن فراری شده بودم . یکجور انزوایی که هنوز که هنوزه ریشه هایش در وجودم هست .

 

حالا سالها از آن ماجرا می گذرد . ما کیلومتر ها از  آن کوچه و محله دور شده ایم و مهدی صالحی و خانواده اش هم سالهاست که از آنجا رفته اند .اما دنیا خیلی کوچک است . 

چند وقتی است که یک سوپر مارکت بزرگ در محله ما افتتاح شده

چند باری که از جلوی آن رد شدیم مهربان گفت که یکروز برویم داخلش را ببینیم و خرید کنیم 

هفته پیش روز تولد مهربان بالاخره رفتم دم همان سوپر مارکت تا پودر کیک بخرم  

وارد که شدم در آن واحد برادر مهدی صالحی را شناختم که پشت دخل ایستاده بود 

به بهانه الکیه نداشتن پودر کیک آناناسی از خرید منصرف شدم و از مغازه بیرون آمدم  

درست جلوی پله ها مهدی صالحی را دیدم و نگاهمان به هم گره خورد 

مطمئنم که داشت با خودش کلنجار می رفت که مرا بشناسد . 

آن صورت زیبای شانزده سال پیش را نداشت . سیاه شده بود عین لول تریاک . لبخند که زد احساس کردم که یک ردیف دندان پایین سمت چپ توی دهانش نیست . خنده چندش آوری بود . 

  

نشد که حرفهایم را روبرویش بگویم  

اما اینجا می نویسم هرچند که می دانم هیچ وقت نمی خواند :

 

می دانم که شاید سرت به سنگ خورده باشد  

می دانم که گرداندن یک مغازه بزرگ کار سختیست و امیدوارم چرخش برایت بچرخد و خوشحالم که دیگر مجبور نیستی از دیوار کسی بالا بروی

شاید تمام این مال و اموال امروزت از راه درست جمع شده باشد   

شاید به درگاه خداوند توبه کرده باشی  

شاید خدا تمام گناهان تو را بخشیده باشد 

اما ... 

مهدی صالحی ! 

به خاطر ترسی که در وجود نوجوانی ام دواندی 

به خاطرخیلی از زیباترین لحظه های عمرم که به خاطر تو تباه شدند 

و از همه مهمتر به خاطر دوربین یاشیکای نقره ای

هیچ وقت  

هیچ وقت 

هیچ وقت 

نمی بخشمت ...

  

 

 

نظرات 75 + ارسال نظر
عارفه چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 10:38 http://inrozha.blogsky.com/

بعضی از اتفاقات اون قدر تلخ هستند و خاطره تلخی واسه ادم از اون ماجرا می مونه که هیچ وقت نمیشه فراموششون کرد و شاید حتی نشه مسبب اون ماجرا رو بخشید .مثل خیلی از اتفاقات دوران کودکی نوجوونی که مقصرشون دیگری بوده و باعث خیلی از حسرت ها ترس ها شده هرچند که از نظر بقیه غیر قابل درک بوده باشه دم از بخشش بزنند
من برای پاراگراف آخر بهتون حق میدم و درک میکنم اون نبخشیدن رو

مطمئنا کسی که خودش این شرایط رو تجربه نکرده نمیتونه درست درکش کنه

silent چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 11:08 http://http://no-arus.blogfa.com/

شاید تو زندگی هممون یکی باشه که هرگز نخوایم ببخشیمش..
امیدوارم خودمون برای کسی از اون یکی ها نباشیم!!

دعای قشنگی بود

ساده چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 11:32

از این ماجرای دزدی که بگدریم چون واسه همه ممکنه اتفاق بیفته. ولی این که خانوادت از اون به بعد تو رو تنها می گداشتن خونه قابل هضم نیست.
خب مثلا اگه باز هم دزد می یومده تو می خواستی چی کار کنی؟ یه بلایی سرت می یوودرنو بعدش هر چی می خواستن می بردن دیگه
اصلا از سلامتی جسمیت هم که بگذریم همین انزوایی که می گی توی روحت نسوخ کرده چی؟
فکر کنم مقصر این قسمت دیگه مهدی صالحی نباشه.
اینجا دیگه خانوادت در حقت بد کردن. و ما هیج وقت بدی های نزدیکانمونو نمی بینیم.
فقط غریبه ها رو توبیخ می کنیم و نمی بخشیم.
من خودم نمی تونم هیچ وقت بین دوتا دخترام تصمیم بگیرم که کدومشونو با خودم ببرم سفر و کدومشونو بذارم خونه. سفری که قرار باشه یکیشون نباشه محاله برم. حتی اکه دزد بیاد زندگی مو ببره. یا اگه خودم می ترسم از دزد٬ از خودم مایه می ذارم نه از دخترم.

قسمت اعظم این بیرون نرفتن ها عامدانه بوده
این انزوا ریشه اش بر می گرده به اون اتفاق
زیاد با اینکه خانواده من مقصر بودن موافق نیستم
یا لااقل در این اندازه که شما گفتی موافق نیستم

پرچانه چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 11:41 http://forold.blogsky.com/

وای خدای من!
فکر کردم آخرش میخوای بگی که بخشیدیش
شایدم هرکس دیگه ای جای شما هم باشه نبخشه

شاید

افروز چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 11:53

برام جالبه که اینجوری می گی نمی بخشمت اصلن بهت نمی یاد حتمن خیلی برات عزیز بود
ولی قبول دارم چیزی که الان هستیم بازتاب واضحی از کودکیمونه
اگر واقعن اون اصلاح شده باشه حتمن خیلی براش سخت بوده نگاه کردن به چشمهای تو

مطمئنم منو نشناخت
کاش منم نمی شناختمش

اون آناهه چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 13:40 http://po0h.blogfa.com/

همه رو می مونم با هم بخونم

بخون چون تموم شد

آوا چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 14:06

سلام بابک خان....شرمنده
کامنت غیر مربوطه میذارم
آخه میدونین که ماهاعادت
به این کارا نداریم...هرررر
می شه بگین مهلت
ارسال فیلما(آثار) تا کی
هست؟می ترسم به
تایم مقرر نرسیم.....
یاحق...

بابک چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 14:17

مرسی آوا
پست امشب توضیح میدم

تارا چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 14:55 http://www.ghalb.persianblog.ir

بسیار زیباااااا
عالی بود
قشنگ نوشتید
خوشمان آمد
ما هم نمی بخشیمش بلکه دل شما خنک شه

خنک شد

عادله چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 14:55

ماشالا انقد طرفدار دارید که آدم خسته میشه همه کامنتهارو بخونه.ولی آقای اسحاقی...شرایط رندگی اونو اینطوری بار آورده بود...بهش حق نمیدم...ولی حلالش کنید...قضاوت شرایط روحی اون و شما با خدای اون و شما...!!!

عادله چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 14:59

آقای بابک...شرایط زندگی اون اینطوری بارش آورده...بهش حق نمیدم...ولی قضاوت شرایط روحی اون و شما باسه با خدای اون و شما...

منم می سپرمش به خدای خودم و خودش

عادله چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 15:00

باشه با خدای اون و شما

عادله چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 15:01

ااااااااا....من چقدر حرف زدم...فکر کردم ثبت نشده...

شمسی خانوم چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 15:02

خدا ازش نگذره خاک بر سررا...

اگه من جای شما بودم میرفتم شیشه ها مغازشو میاوردم پایین تا جیگرم خنک بشه...

ولی من میگم شما ببخشینش اینجوری همش رو مخ تونه لجشو دارین اما اگه ببخشید راحت میشین...

چه شانسی اورد مهدی صالحی که من شمسی خانوم نیستم

رعنا چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 15:14 http://rahna.blogsky.com

خصوصی ما رسید ؟ :دی
----------------------------------

خاطره رو خوندیم :دی !

بله

زویا چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 15:24

سلام خیلی ببخشید حالا این ماجرا ربطی به شهرشون داره یک آدم بی فرهنگ کل شهرو زیر سوال برده که یک دوستی هم گفته اتفاقا یکی از همشهری هاشون .... اتفاقا منم اهل خلخالم ولی می دونم که آدمهای بافرهنگ اش به بی فرهنگ اش می چربند

نه زویا
نه ارتباطی به اصلیتشون داره
نه به اسم و فامیلش
هیچ چیز در دنیا کلی نیست
مطمئنا منظور من این نبوده که همشهری های شما آدم های بد و خلافکاری هستند
من عینا یک خاطره رو تعریف کردم
یعنی اگر در مورد جنایت های آقای خل خا لی می نوشتم منظورم این بود که خدا نکرده همشهری های شما جنایتکار هستن ؟

اصلیت همه آدم ها شریف و قابل احترامه و مطمئنا قصدم بی احترامی نبوده

آوا چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 15:36

ممنون...لطف
می کنین...
یاحق...

عاطفه چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 19:46

الهی ی ی ی این هم از اون غمهای کودکیه که هیچوقت از یاد آدم نمیره!هرکس واسه خودش یه نمونه داره.
من بیچاره هم چند سال... خداییش چند سال پولامو جمع کردم تا بالاخره یه دوچرخه کورسی توپ خریدم فکر کن ۱۱ سالم بود سایز دوچرخه ۲۸ بود که تا وقتی بزرگ هم میشم اندازم باشه (و البته مشاورم برادرم بود که ۱۸۰ قدش بود و من هیچوقت نفهمیدم دلش واقعا برای کی سوخته بود که پیشنهاد ۲۸ داده بود) اما یه شب که خونه مرحوم مامانبزرگ بودم آقا دزده اومده بود از تو حیاط برای امانت برش داشته بود و برای همیشه یادش رفت برگردونتش.تو روحش........... هنوزم تو اعماق وجودم فکر میکنم کار پسر جمیله خانومه ایشالا که اشتباه کنم اما منم که یه دوچرخه سوار تقریبا حرفه ای شده بودم دیگه هیچوقت دوچرخه نخریدم...........

واقعا ارزش مالی اون چیزی که دزدیده شده مهم نیست
ولی ضربه عاطفی که به ادم میخوره دیر جبران میشه

حمید چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 20:21 http://saye-roshan70.blogfa.com

بابک جان
فرداشب لیله الرغائبه
شب آرزوها
پیشنهاد میکنم همه جوگیریاتی ها راس یه ساعتی توی وبلاگ خدا جمع بشن و دعاهاشونو برای خدا بنویسن

ایده محشریه
حتما می نویسمش
مرسی حمید

وبلاگ خدا کجاست آقا بابک ؟

ehsan چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 22:06 http://roozbarooz.blogsky.com

چه هیجان انگیز

رویا پنج‌شنبه 4 خرداد 1391 ساعت 17:52

خدایا منو رودر روی اونیکه چن ساله ازش کینه دارم نذار که مث جناب بابک نیستم میزنم همونجا نصفش میکنم!
اصن صبرتون آفرین داره!
آفرین...

مسافر پنج‌شنبه 4 خرداد 1391 ساعت 19:13 http://www.payepiyade.blogfa.com

اولش گفتم چه متن طولانی...کی حوصله خوندنش رو داره ..ولی متن من رو کشوند تا اخر...زیبا بود..اتفاق بزرگی بوده معلومه هیجان داشته...خوشحال می شم به منم سر بزنید

مهدی جمعه 5 خرداد 1391 ساعت 00:31 http://bivatan.blogsky.com

سلام.
نمی دونم خیلی وحشتناکه ... بعضی از آدما باعث میشن یه عده دیگه ضربه ای بخورن که دیگه جبران نشه...
هر کسی مث این که ماموریت داره تا زندگی یکی دیگرو درست کنه یا خراب کنه!

... موفق باشید.

زویا شنبه 6 خرداد 1391 ساعت 13:26

ببخشید نظر من چی شد ؟؟؟؟؟؟؟

من چیزی پاک نکردم زویا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد