جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

الهی دستت بشکنه مهدی صالحی

قسمت اول 

قسمت دوم 

وحالا ادامه ماجرا ...

 

آنوقت ها هنوز چیزی به نام 110 وجود نداشت . باید زنگ می زدی به پاسگاه محله 

شماره پاسگاه را هم نداشتیم اول زنگ زدیم به 118 

ده بار زنگ زدیم پاسگاه تا یکی گوشی را برداشت 

گفتند ماشین نداریم . بابا با ماشین خودش رفت افسر را آورد .  

افسر نگاهی کارشناسانه به صحنه سرقت انداخت و گفت : کار خودیه  

( من نمیدونم اگر این جمله رو بلد نبودن چی می گفتن ؟ )  

بعد هم چند تا سوال پرسید که آیا با کسی مشکل شخصی ندارید ؟ بابا گفت : نه 

بعد پرسید به کسی شک ندارید ؟ بابا گفت : نه والا  

اینجا بود که آبجی نرگس که شاید ده سال بیشتر نداشت پرید وسط و گفت : 

من به مهدی صالحی شک دارم  

بابا چشم غره ای رفت و گفت : مگه همینجوری میشه به مردم تهمت زد؟  و نرگس شروع کرد به قسم خوردن که وقتی داشتیم سوار ماشین می شدیم که برویم خونه مامان بزرگ  و درست همان لحظه که برق رفت، مهدی صالحی را دیده است که داشته ما را نگاه می کرده است و هی بالا می رفته و پایین می آمده و الکی بند کفشش را می بسته  

حالا هی از نرگس اصرار و از بابا انکار ...  

تا اینکه افسر ٬صورتجلسه ای از ساعت و تاریخ سرقت و لیست اجناس دزدیده شده تنظیم کرد و امضاء گرفت و رفت .

 

چند روز اول روزهای سختی بود . شب ها با ترس می خوابیدیم  

من مدام خوابهای بد می دیدم و آدم های بد و وحشتناک را تصور می کردم که وقتی خوابیم  

می آیند و اذیتمان می کنند . سخت بود دوباره به حال و روز اول برگشتن 

احساس می کردی به حریم امن خانه ات تجاوز شده و این حس دردناک و تنفر برانگیزی است .  

 

تشریف ببرید ادامه مطلب ...

  

 

 

هنوز یک هفته از دزدی خانه ما نگذشته بود . یکروز عصر که داشتیم توی کوچه فوتبال بازی  

می کردیم داداش کوچیکه مهدی صالحی در حالی که یک کیسه نایلون بزرگ دستش بود از جلوی ما رد شد . آیدین دوستم که از چند و چون ماجرا با خبر بود و حرفهای آبجی نرگس را هم در مورد مهدی صالحی برایش تعریف کرده بودم نگاهی به کیسه کرد و به شوخی گفت :  

بابک ! ضبط شماست داره می بره ها و زد زیر خنده  

من هم خندیدم ولی بعد که نگاه کردم دیدم واقعا شبیه ضبط ماست  

درست عین توی فیلم ها که یک اتفاق انقدر باورنکردنی است که خنده دار به نظر می رسد  

هی نگاه می کردم به ضبط و هی بیشتر مطمئن می شدم که ضبط خود خودمان است .  

به آیدین گفتم : فکر کنم واقعا ضبط ما باشه  

گفت : شوخی می کنی ؟ 

گفتم : نه به خدا عین ضبط ماست . 

 

آیدین گفت : کاری نداره . الان مطمئن میشیم . 

رفتیم پیش برادر کوچیکه مهدی و نمی دانم چه خالی بندی کردیم که ضبط را در آورد و نشانمان داد . یعنی باورم نمی شد . خود خودش بود . خود ضبط لعنتی خودمان 

حتی یک علامت هایی هم داشت که مطمئنم می کرد مال ماست مثلا درِ یکی از کاست ها از آن یکی خیلی آرام تر باز می شد .  

داداش مهدی که رفت من خشکم زده بود و نمی دانستم چکار کنم . 

 آیدین گفت : دیوونه چرا نشستی پس ؟ بیا بریم تعقیبش کنیم. این تنها سر نخیه که داریم  

( عین توی فیلم ها ) 

 

رفتیم و داداش مهدی را تعقیب کردیم که وارد یک خانه ای شد که فهمیدیم خانه داماد آنهاست . 

 

آیدین همانجا ایستاد که یک وقت فرار نکنند و من سریع رفتم دنبال بابا  

قانع کردن بابا کار خیلی سختی بود و باورش نمی شد که دزد خانه ما توی کوچه ما باشد و انقدر احمق باشد که بیاید و مال سرقت شده را از جلوی چشممان رد کند . 

بالاخره بابا با دلچرکینی تمام راضی شد و رفتیم پاسگاه و من شرح ماوقع را تعریف کردم . 

اینجایش خیلی پلیس بازی بود . 

افسر کلانتری هفت تیر و دست بند برداشت و تلفنی از قاضی حکم گرفت و سوارش کردیم و رفتیم جلوی خانه داماد مهدی صالحی که آیدین هنوز آنجا بود . 

پلیس وارد خانه شد و دامادشان را به جرم نگهداری از اموال مسروقه بازداشت کردند . 

ماجرا اینطور ادامه پیدا کرد که بابای قد کوتاه مهدی صالحی همان شب او را خِرکش می کند و  

می برد پاسگاه تا دامادشان را آزاد کند . مهدی صالحی هم با چهار تا کشیده به دزدی خانه ما اعتراف کرده و دو تا همدست دیگرش را که همگی زیر 18 سال بودند معرفی می کند . 

از آن به بعد ماجرایی داشتیم  

هر روز ننه بابا هایشان می آمدند دم خانه ما گریه و زاری که رضایت بدهید و ... 

پول نقد بابا که برنگشت  

ضبط صوت و ویدیو و چند تا خرت و پرت را پس گرفتیم 

ولی دوربین یاشیکای عزیز و نازنینم را که شاید 200 هزار تومن آنروزها می ارزید توی شهریار 10 هزارتومان به یک دستفروش فروخته بودند و دیگر پیدایش نکردیم . 

از سه متهم یکیشان از پاسگاه فرار کرد و هیچ وقت پیدا نشد و مهدی و آن یکی هم چند ماه آب خنک خوردند و چیزی هم دست ما را نگرفت جوری که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده است .  

نفهمیدیم کی رفت و کی آزاد شد . 

 

 

راستش را بخواهید تا قبل از نوشتن این پست یادم رفته بود که چقدر به پیدا کردن دزد خانه مان و آن عملیات کاراگاهی خودم افتخار می کردم و برای فامیل و دوست و همسایه چندصدبار و با چه آب و تابی ماجرا را  تعریف می کردیم . 

مو به مو 

از اول اولش یعنی وقتی که برق رفته بود و سوار ماشین می شدیم 

و وحشت لحظه ای که وارد خانه شدیم  

و ماجرای کشف ضبط صوتمان 

 

این ماجراجویی شجاعانه بارها و بارها توسط من و نرگس  برای بقیه روایت شد . 

دیگر هیچ وقت مهدی صالحی را ندیدم . چون خانواده اش از آن محله رفتند   

یادم هست یکروز که سرباز راهنمایی و رانندگی بودم دیدم که دارد با یک پیکان فکستنی مسافرکشی می کند . مرا نشناخت ولی من خوب شناختمش ...  

 

شاید باور نکنید این اتفاق چه تاثیر بدی روی من گذاشت 

شاید قسمت عمده اش هم تقصیر خودم باشد اما ریشه اش بر می گردد به همین اتفاق

بعد از این ماجرا دیگر جرات نداشتیم خانه را تنها بگذاریم 

من به عنوان تنها پسر خانه مسئولیت حراست از منزل را به عهده گرفتم  

تنها ماندن من در خانه اوایل مختص میهمانی های خانوادگی بود  

بعد ها مسافرت ها هم اضافه شد 

اوایل می گفتند : بابک جان ! می مونی خونه تا برگردیم ؟ 

بعدها تعارف نمی زدند و می رفتند طوری که انگار این وظیفه من است  

اواخر دیگر خودم هم تمایلی نداشتم که به میهمانی بروم یا مسافرت کنم 

 

این شد که من تعدادی از بهترین سال های نوجوانی ام ناخودآگاه ولی عامدانه از میهمانی رفتن و مسافرت کردن فراری شده بودم . یکجور انزوایی که هنوز که هنوزه ریشه هایش در وجودم هست .

 

حالا سالها از آن ماجرا می گذرد . ما کیلومتر ها از  آن کوچه و محله دور شده ایم و مهدی صالحی و خانواده اش هم سالهاست که از آنجا رفته اند .اما دنیا خیلی کوچک است . 

چند وقتی است که یک سوپر مارکت بزرگ در محله ما افتتاح شده

چند باری که از جلوی آن رد شدیم مهربان گفت که یکروز برویم داخلش را ببینیم و خرید کنیم 

هفته پیش روز تولد مهربان بالاخره رفتم دم همان سوپر مارکت تا پودر کیک بخرم  

وارد که شدم در آن واحد برادر مهدی صالحی را شناختم که پشت دخل ایستاده بود 

به بهانه الکیه نداشتن پودر کیک آناناسی از خرید منصرف شدم و از مغازه بیرون آمدم  

درست جلوی پله ها مهدی صالحی را دیدم و نگاهمان به هم گره خورد 

مطمئنم که داشت با خودش کلنجار می رفت که مرا بشناسد . 

آن صورت زیبای شانزده سال پیش را نداشت . سیاه شده بود عین لول تریاک . لبخند که زد احساس کردم که یک ردیف دندان پایین سمت چپ توی دهانش نیست . خنده چندش آوری بود . 

  

نشد که حرفهایم را روبرویش بگویم  

اما اینجا می نویسم هرچند که می دانم هیچ وقت نمی خواند :

 

می دانم که شاید سرت به سنگ خورده باشد  

می دانم که گرداندن یک مغازه بزرگ کار سختیست و امیدوارم چرخش برایت بچرخد و خوشحالم که دیگر مجبور نیستی از دیوار کسی بالا بروی

شاید تمام این مال و اموال امروزت از راه درست جمع شده باشد   

شاید به درگاه خداوند توبه کرده باشی  

شاید خدا تمام گناهان تو را بخشیده باشد 

اما ... 

مهدی صالحی ! 

به خاطر ترسی که در وجود نوجوانی ام دواندی 

به خاطرخیلی از زیباترین لحظه های عمرم که به خاطر تو تباه شدند 

و از همه مهمتر به خاطر دوربین یاشیکای نقره ای

هیچ وقت  

هیچ وقت 

هیچ وقت 

نمی بخشمت ...

  

 

 

نظرات 75 + ارسال نظر
پدیده سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 22:07

اوللل

حامی سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 22:12

سلام بابک جان با محبوب ما چکار کردی هوش و حواسش متمرکز شده روی فیلم ساختن ...یه پرایدی یک چیزی بهش جایزه بده ... خیالش رو راحت کن ... بنده خدا برگرده سر زندگیش

چشم

اردی بهشتی سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 22:18 http://tanhaeeeii.blogfa.com

اوهووووم !

دختری از یک شهر دور سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 22:25

چقدر آدمهای پستی وجود داره توو این دنیا... بعضی آدمها ارزش فکر کردن هم ندارن... بعضی آدمها رو نباید هیچوقت بخشید...

موافقم

نینا سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 22:25 http://taleghani.persianblog.ir/

عین بچه ها لج کردی اون پاراگراف آخرو

نه من لج نکردم
چند سطر آخر رو کودکی ام به جای من تایپ کرد

دختری از یک شهر دور سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 22:28

خیلی دلم گرفت با این پست...
اقا ما همینجوری این روزا دلمون گرفته اس شما هم با این پستهاتون...

در همیشه رو یه پارچه نمیچرخه دخترم
کفش پاشنه بلنداتو بپوش
خدا رو چه دیدی
شاید از فردا بزن و برقص راه انداختیم

جزیره سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 22:29

بابــــــــک...
یعنی چقدر از ته دلت بوداون خطای اخر
واقعنی به خاطر اون حسی که بوجوداورده نمیتونی ببخشیش یا دوربین؟
اخه من هم یکیو دارم تو زندگیم که باعث شده بود من تو نوجوونیم منزوی بشم و باز یکی دیگه رو دارم که منو از منزوی بودن نجات داد،درسته که یه مدت از اون ادم اولی متنفر بودم و بعدش هم پر بودم از حسای بد نسبت بهش ولی الان نمیگم نمیبخشمش

میدونی یعنی میخام بگم کم نیستن ادمایی که توی زندگی ادم باعث میشن ادم پر بشه از حسهای بد،اعم از بی اعتمادی،ترس،دلچرکینی نسبت به مسائل و .... ولی با گذشت زمان دیگه این ادما محو میشن و ادم بی حس میشه نسبت بهشون. ولی نوشته ی تو خیلی حسش پررنگ بود انگار این اتفاق همین دیروز افتاده

من حتی یادم نبود که چقدر کینه از این ادم تو دلم هست
اونروز که جلوی اون مغازه دیدمش
همه دوباره یادم افتاد

مجید سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 22:32 http://asme1982.blogfa.com

سلام بابک جان ...
دقیقا درک می کنم اون احساس بدی که بهت منتقل شده و تاثیر خیلی بدی روت گذاشته ...
می دونم که بعضی آدم ها مسیر زندگیه آدم رو خیلی عوض می کنند با رفتار نادرستشون ...
ولی با همه ی این اوصاف و دل چرکینی ها این آدم پس کله اش رو خورده تو زندگیش ...
تو بزرگوارانه ببخش ....
از برادر کوچکترت

از ته دلم آرزو می کنم که سرش به سنگ خورده باشه و درست زندگی کنه
دوست دارم چشمم رو ببندم و فکر کنم که همون جوون احتمالا معتاد هفت سال پیش که بوی سیگاری از تو پیکان قراضه اش میومد
با پول و زحمت خودش پول این مغازه رو درآورده باشه
و زندگی ادمای دیگه ای رو تباه نکرده باشه
ولی نمیتونم ببخشمش مجید

[ بدون نام ] سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 22:34

سلام.
حس تو نوشته هاتون رو درک کردم و می دونم که چه سخته که آدم وسایلی رو که دوست داره از دست بده. راستش خودم حرفه ای ترین آدم تو این جور حرص خوردن ها هستم اما اینو هم یاد گرفتم که اگه اینجور ناراحتی ها رو تو دل نگه داشته باشی بیشتر از همه به خودت ضربه می زنی.... میدونم که اینا رو می دونین
کنار مهربان همیشه شاد باشید مثل همین الان...

ممنونم دوستم
اتفاقا سالها بود که یادش نیفتاده بودم
تو دلم نبود که اذیتم بکنه
ولی توی ذهنم بود
و سر باز کرد

میدونی بابک خان
این پستت موفق شد بعد از چند ساعت ... بغض منو که نمیدونم از بعد از ظهر تا حالا چه مرگم شده رو بشکنه و گونه هامو خیس کنه

مث بارون همین چند دقیقه پیش ...

خوش به حالت بابک خوش به حالت ... خوش به سعادتت ... خوش به روزگارت
که این چیزهایی که نوشتی رو برای مهدی صالحی نوشتی ...
خوش به حالت که این نوجوونی رو مهدی صالحی ازت گرفت
نه ...
نه نه اونی که از من گرفت . که امروز دلت خیلی بیشتر برای نوجوونیت میسوخت ...

خیلی طول کشید تا این کامنت رو نوشتم ...

طولانی هم شد ... ببخشید ولی ... نوشتهء سختی بود برای من

تو هم براش بنویس تا سبک بشی
وبلاگ بعضی وقتا بدرد همین کارا میخوره
بارونت هم مبارک

طـ ـودی سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 22:39

اون خط های آخر خیلی بااحساس بود،خیلی قشنگ بود.خیلی....

ممنان

آذرنوش سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 22:45 http://azar-noosh.blogsky.com

خصوصی جناب

فکرکردی فقط خودت بلدی خصوصی بزنی ؟
جوابتو خصوصی دادم

yasna سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 22:53 http://delkok.blogfa.com

یعنی بابک... من فکر میکنم به جای اینکه اون شب زنگ بزنی ۱۱۸ شماره ۱۱۰ رو بگیری باید زنگ میزدی ۱۱۵ اینقد که حالت بد بوده... والا به خدا...
ولی جدا بعضی وقتا وقتی آدم خاطرات زندگیشو مرور میکنه یهو میبنی مثل دستگاهای ردیاب تو فرودگاهها ..یه چیزی میگه.جیزززز جیزززز ... هی صدا میکنه... صدا میکنه... تا بری بینی چشه این همه سال صداش نیفتاده....بعد میبینی بعضی چیزا شای بشه فراموش کرد ولی هیچ وقت نمی بخشی... هیچ وقت... همیشه فکر میکنی خو مگه من چیکارش کرده بودم که چنگ به خاطره هام همشون رو خط خطی کرد ها؟ بعضی رنجش ها حک میشه تو دالون های روزای زندگی ... مپچیه تو خاطره خاطره هات.... بعضی رنجشها رو نمیشه بخشید ... همیشه مثه یه علامت سواله که بی جواب میمونه...

بعضی بدی ها اثراتشون لحظه ای و موقت نیست
سالهای سال ادامه پیدا می کنن
فکر کن کسی که باعث از هم پاشیدن یه زندگی میشه
فقط زندگی دو تا ادم رو خراب نکرده
این خرابی شاید به نسل های بعد و بچه های اون ادم ها هم منتقل بشه

واقعا بعضی رنجش ها رو نمیشه بخشید
هرچند شاید فراموش بشن
که نمیشن

گیل دختر سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 22:57 http://barayedokhtaram.blogfa.com

سلام ... غافلگیر شدم ... تا پایان ماجرا حسم مثل حس شبای قبل بود که داشتم یه ماجرای خاطره مانند جالبو میخوندم ... اما وقتی از حستون گفتید که این خاطره تلخ چه تاثیر بدی روتون گذاشته غافلگیر شدم ... اما بیشتر از همه وقتی غافلگیر شدم که گفتید نمیتونید ببخشیدش ... اول برام عجیب بود و میخواستم بگم همه ماجرایی که این سه شب نوشتی یه طرف و این یه پاراگراف آخر یه طرف ... چه بار احساسی سنگینی داشت و یه لحظه حتی میخواستم بگم زیاد داری سخت میگیری اما وقتی نظرات بقیه رو خوندم ناگهان یاد خودم افتادم و اتفاقات به ظاهر ساده ای که تقریبا تو همون سن و سالی که این اتفاق برای شما افتاد برام رخ داد و باعث شد یه سری از آدمها رو هیچوقت نتونم ببخشم ... حالا میبینم که بهتر درک میکنم حستونو ...

اتفاقا منم منتظر بودم بچه ها همچین کامنتهایی بگذارند
که اون جوونی کرده
خام بوده
بچه بوده

ولی واقعا توجیه درستی نیست

مثلا من موقع رانندگی یک لحظه حواسم پرت باشه و خدای نکرده باعث مرگ کسی بشم
بیمه هم خسارت رو میده
و کارم هم عامدانه نبوده

ولی واقعا خانواده ای که عزیزش رو از دست میده میتونه منو ببخشه ؟
اون ضرر و زیان جبران میشه ؟
تازه این کار عمدی هم نبوده


بعضی اشتباهات واقعا قابل بخشش نیست

جزیره سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 22:58

اوهوم راس میگی.الان درک کردم حستو. من با خوندن پستت یه مثالِ شاید نادرست اومد توی ذهنم ولی با خوندن جوابت یهو یاد یکی دیگه افتادم....
این "دیدن"کار دست ادم میده.
بعضی ادما بهتره هیچ وخت جلوی چشم نباشن تا ادم یاد بدیهایی که کردن نیفته....

ولی خب به احتمال زیاد دوباره توی "فرداها" فراموش کنی مهدی صالحی رو تا باز زمانیکه ببینیش....

معلومه فراموش می کنم
مگر وقتی که دوباره از جولی اون مغازه رد بشم
یا دوباره این پست رو بخونم

کودک فهیم سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 22:58 http://the-nox.blogfa.com

گاهی یک اتفاق هایی می افته که شاید از دید کسی که فاعلش بوده به چشم نیاد و براش مهم نباشه اما تا ابد یک خاطره در ذهن طرف مقابلش می گذاره.
من هم به بعضی اتفاقاتی که برام افتاده و اثراتش تا الان برام مونده خیلی فکر می کنم.بعضی ها رو نمی بخشم.
برام اتفاقات مختلفی افتاده در این زمینه اما ممکنه کاملا مرتبط با این پست نباشه و تنها شباهتش با این پست و ماجرا تاثیری که در روحیه ی فرد می گذاره باشه.بعضی اتفاقات اصلا با معذرت خواهی طرف هم حل نمیشه حتی با جبرانش هم حل نمیشه چون توی ذهن یک خاطره کاشته.
به همین خاطر پاراگراف آخرتون رو کاملا می فهمم.

البته به خود شخص هم بستگی داره
بعضی ها انقدر بزرگوار هستند که میتونن ببخشن
ولی من نمیتونم

گیل دختر سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 22:59 http://barayedokhtaram.blogfa.com

چقد مثلی که یسنا زد جالب بود ... دقیقا همینطوره ...

گیل دختر سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 23:02 http://barayedokhtaram.blogfa.com

ولی من دوس دارم یه سری از ادمارو که بهم بدی کردن یه روز ببینم تا دلیلشو ازشون بپرسم اما گاهی با خودم فکر میکنم یه جور خود آزاریه و چیزی از درد و رنج درونیه ادم کم نمیکنه ...حتی ممکنه تازه ترش کنه ...

مثل ور رفتن با یه زخم کهنه که درد داره ولی جاش هم پاک نمیشه و همیشه یادگاری می مونه
منم میگم نباید با این زخمها ور رفت

فیلسوف سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 23:07 http://05.blogfa.com

ینی من جای شما بودم زیر مشت و لگد له ش میکرد نامرده نالوطی رو
...
یکی از همشهری های همین آقا هم دوره ی دانشگاه هم خوابگاهیه من بود
آی دم از مردونگی میزد
آی دم از رفاقت میزد
آی...
بعد ها فهمیدم هر چی تو خوابگاه از بچه ها سرقت میشد کار خوده نامردش بود
از جمله 50 تومن از من!
...
آرزو داشتم این ارشد دوباره تو استان ما قبول شه
که خوشبختانه شد
یه شب اتفاقی با دو تا از دوستام تو بازار دیدمش
به خدا قسم چنان حالشو جا اوردم که تا عمر داره یادش نمیره!
....
باور کنید اگه رفیق فابریکم نبود محال بود دزدی هاش یادم بمونه

دمت گرم
پایه ای یه شب بریم مغازه مهدی صالحی رو آتیش بزنیم ؟

مجید سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 23:10 http://asme1982.blogfa.com

درکت می کنم . مطمئنم اثر روانی بدی که تو دوران نوجوانی تو روح آدم حک بشه به این آسونی پاک نمیشه ...

کودک فهیم سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 23:11 http://the-nox.blogfa.com

اصلا به چه جرئتی خاطره ها رو خراب می کنند؟
الان که می بینم واقعا انگار در هر دوره ای یک اتفاقی،یک فردی بوده که تخصص خراب کردن خاطره های آدم رو داشته.
بعد هی باعث میشه آدم از اون دوره و بعضی اتفاقاتی که خوبی هایی هم با خودش داشت هم بدش بیاد.
انسان عجب موجود عجیبیه ها.هر کس به زندگی خودش برسه دیگه به خاطره های دیگران چی کار دارند!
والا به خدا.ملت وقت اضافه دارند عوض اینکه از خودشون خوبی یادگار بگذارند یا عوض اینکه به زندگی خودشون برسند آسایش و آرامش دیگری رو بهم می ریزند.

خاطره دزدای بیشعور بوق

اون بوق یه فحش خیلی بد و بی تربیتی بود
مامان ناهید اینجا رو میخونه ممکنه تو دهنم فلفل بریزه

تیراژه سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 23:12 http://tirajehnote.blogfa.com/

گاهی وقتا بد میبینیم
ولی طرف نمیدونه که داره چه میکنه با اعصاب و روان ما
گاهی وقتا هم بد میبینیم
اما طرف خوب میدونه که داره چیکار میکنه
دسته اول رو شاید بشه بخشید..البته شاید
ولی دسته ی دوم رو نه...
مهدی فقط تو اون وسایل پول میدیده..تو اون سن و سال و با آن سطح فرهنگ حتی یه لحظه هم به تاثیرات روانی کارش فکر نمیکرده
برای همین شاید یه روزی ببخشیش..شاید هم نه..

ولی همین گفتن ها دل آدم را سبک میکند..آنقدر که انگار دیگر چیزی توی دلت نمانده...فقط یه جای زخم..مثل تمام زخم های دیگر..
سن نوجوانی خیلی مهمه..به نظر من سرنوشت سازترین سالهای عمر یه آدم همین نوجوانی و کودکیست..شخصیت و شالوده ی فکری آدم..نقطه ضعف ها..اعتماد به نفس و خیلی از پارامترهای مهم دیگر در این سن پرورده میشوند..

حق میدم اگر نبخشیش..ولی مهدی خودش یه قربانی..یه قربانی مثل خیلی از بزه کار ها..
کسی که از کودکی پا در راه جرم میگذارد..بی شک تحت تاثیر خانواده و محیط پرورشی است..

ولی خب..ما فقط مسئول احساس و خاطرات و زندگی خودمون هستیم..سخته که بخوایم اگر ها و شاید های زندگی دیگران رو در نتیجه گیریهایمان تاثیر بدهیم..

اینکه مهدی خودش قربانی شرایط بد خانواده اش بوده شکی نیست
ولی کاملا عامدانه بوده
ولی موافقم که کسانی که از اثرات کارهای بدی که می کنند باخبر هستند خیلی خیلی رذل تر و کثیف تر از مهدی صالحی هستند
چون شاید نیازی هم به انجام اون کار ندارند

البته بیماری روانی هم یکجور مرضه دیگه
اگه اینکار رو نکنن احساس نیاز می کنن

خدا همه ما رو به راه راست هدایت کنه
و به آقای جلیلی قدرت بده تا فردا پشت میز مذاکره از منافع ملت ما با قدرت دفاع کنه

والسلام وصلوات
در ضمن آزادسازی خرمشهر رو هم تبریک میگم تیراژه
مخصوصا به محمد

کودک فهیم سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 23:14 http://the-nox.blogfa.com

اصلا به چه جرئتی خاطره ها رو خراب می کنند؟
الان که می بینم واقعا انگار در هر دوره ای یک اتفاقی،یک فردی بوده که تخصص خراب کردن خاطره های آدم رو داشته.
بعد هی باعث میشه آدم از اون دوره و بعضی اتفاقاتی که خوبی هایی هم با خودش داشت هم بدش بیاد.
انسان عجب موجود عجیبیه ها.هر کس به زندگی خودش برسه دیگه به خاطره های دیگران چی کار دارند!
والا به خدا.ملت وقت اضافه دارند عوض اینکه از خودشون خوبی یادگار بگذارند یا عوض اینکه به زندگی خودشون برسند آسایش و آرامش دیگری رو بهم می ریزند.

خاطره دزدای بیشعور بوق

بوق یه حرف خیلی بی تربیته
مامان ناهید بفهمه حرف بد زدم فلفل می ریزه تو دهنم

محبوب سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 23:16 http://mahboob-mahboob.blogsky

درووود
اٍ اٍ اٍ اٍ حامی؟ خوبی؟ شما کجا اینجا کجا؟ بابا من دیگه نا امید شدم والا. برگشتم سر زندگیم:دی... قحط السوژه شده. منم که حسساس. حالا اگه نیاز به سوژه نداشتم فرت و فرت گیرم میومدااا. کار دنیا رو میبینی؟! خیلی وقته پرچم سفید و دادم بالا :دی

آبجی نرگس کارآگاه... احسنت به این شم پلیسیت. تازه ده سال بیشتر نداشتین!!! بابک خان و آیدین... شما به شرلوک هلمز گفتین: پیشته!!!
عجب تصادفی که دیدینش!!! و البته جرقه ای شد واسه نوشتن این خاطره تاثر برانگیز.... نوشتن این تکه آخر یک دل دریــــــــــایـــــــــــــی میخاست!
پ ن: شاید جمله ای که الان میخام بنویسم شعار به نظر بیاد. شاید اینجا و الان جاش نباشه. اما اگه نگم تو دلم میمونه:
ببـــــخش! نه بخاطر اینکه او لایق بخشـــــش است، بلکه به این خاطر که تو سزاوار آرامشـــــی، دوست خوب!...

دم آبجی نرگس گرم

کودک فهیم سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 23:18 http://the-nox.blogfa.com

استغفرالله.چرا نظرم دو بار اومد

میگم اسحاقی جان،یک وقت سالی رو نزدیک مغازه شون پارک نکنی بدنه اش رو ببرند چرخ هاش رو برای من بگذارند و آینه هاش رو برای تو هااااا.
پا میشم میام مثل صمد آقا انگشت می کنم توی چشمشون هااااا

منو بگو که فکر کردم خودم حواسم پرته دوبارم جواب دادم
از فکر این سالی ما بیا بیرون
شما به درد همدیگه نمیخورین به خدا

فیلسوف سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 23:21 http://05.blogfa.com

والا این مردکه یه لا قبا که شوما تعریفشو دادین
بعیده که اصن اون مغازه مال خودش باشه
شاید خودشو برادرش اونجا کارگر باشن

نمیدونم والا

Chap dast سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 23:32

اصن باهاش قهر باش تا قیامت ت ت ت ت !!!!!
:)))))))))
دنیا ی جوری خیلی عجیبه! زیادی عجیبه ها...

عاطی سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 23:36 http://www-blogfa.blogsky.com/

فقط می توونم همینو بگم

لایک ک ک ک ک!!!!

مرسی

نیما سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 23:40

حاجی باز خوبه که تو دزد دوربینت رو شناسایی کردی ! یه نامردی، نزدیک هشت نه سال پیش، دوچرخه ی من که توی زیرزمین خونمون بود رو دزدید !!! یعنی هیچی نبرده بود به جز همون دوچرخه ! یه ضدحالی بود !

خدا نعلتش کنه

آی سانا سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 23:43 http://asanaaa.blogfa.com/

دزد فروشگاه بابامو هیچ وقت نتونستن بگیرن
فک کنم 7 سالی میشه
چه فایده
کلا پلیس به دردی می خوره؟

باز شما خودت خیلی حرفه ای عمل کردین و دزدو گرفتین

شاهکاری بود

هرچند دوربین از دست رفت!

اتفاقا رئیس پاسگاه هم به بابام گفت مالی که دزدیه بشه دیگه بر نمی گرده
شما خیلی شانس اوردین

الهه چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 00:18 http://khooneyedel.blogsky.com

آب رفته به جوی برنمیگرده....
باهات موافقم که "این خرابی شاید به نسل های بعد و بچه های اون ادم ها هم منتقل بشه"....
مهدی خودش قربانی نسلهای قبلیش بود و دیگران رو هم قربانی خودش کرد...میدونی این قربانی بودن هی منتقل میشه بین آدمها...بی سوادی مامان باباش روی اون تاثیر گذاشت...دزدی مهدی روی تو تاثیر گذاشت و نوجوونیت رو خراب کرد...حالا اگر تو جلوی این تاثیر نایستی و بارش رو تنهایی به دوش نکشی،تو هم میتونی یه روزی یه جایی یه نفر رو تحت تاثیر منفی این اتفاق قرار بدی.....
بخشیدن و نبخشیدن اختیاریه....ولی جلوی اشتباهات نسلهای قبلی ایستادن و سد راه انتقالشون به آدمای دیگه و نسلهای دیگه شدن بایدیه...و تنها کاریه که ازمون برمیاد......

سعی می کنم جلوی اشتباهات نسلهای قبلیم رو بگیرم

آوا چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 00:32

ببخشش بابک خان.شایدازش کینه ای بدل
نگرفته باشیا اما همین که هنوزم میگی
نبخشیدیش..این یعنی موندن ِ اون آدم
بین زمین وآسمون.......ومن مطمئنم
که نتیجش رو میبینه و شاید مثل
خیلی از آدمای بیخیال و بی رگ ِدیگه
یا بخاطر تعدد خلافهاش حتی نفهمه
چوبی که میخوره اثر ضربه ء کدوم
کارشه.........اما یه روزی بالاخره
میفهمه.نمیدونم چرا...اما وقتی
اینجور وقتا آدما برمیگردن بعد ِیه
مدت و میگن حلالم کن آدم
خودش یجورایی ناراحت میشه
نمیدونم...سرافکندگی ِ حتی
درختای نازک تنه و بی ریشه
هم آزار دهندس و چهرش
غم آوره...این نظرشخصی ِ
منه البته...................
یاحق...

نظر شخصی شما کاملا متینه و منم باهاش موافقم

خانوم میم چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 00:48

من هیچ وقت نفهمیدم نبخشیدن یعنی چی!
هیچ وقت به خودم فرصت ندادم کینه به دل بگیرم و از این بابت برای خودم متاسفم.
چون به راحتی میبخشم،حتی کسی رو که هزار بار لهم کرده باشه.
خوبه که میتونی نبخشیش و دلت راضی میمونه.
من میبخشم و دلم از خودم ناراضی میمونه....

شما قلب بزرگ و مهربونی داری خانوم میم

خانوم میم چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 00:56

چه جالب
از بابا درباره دزدی اون سال پرسیدم.
گفت بدتر از اون دزد،
رفیقم بود که یه روز تموم نوار کاست های داریوش،تاجیک و ؟(اسمش یادم رفت) رو از ماشینم دزدید!
میگفت رو تموم کاست ها مینوشتم ام.زد!
وقتی چن وقت بعد نوارها رو تو ماشینش پیدا کردم و گفتم فلانی این مال منه بهم بد و بیراه گفت و دوستیمو باهاش قطع کردم!
میگفت اون روزا صدای داریوش رو گوش دادن جرم بود و من به هراز دردسر اون کاست ها رو گیر آورده بودم....

دلم یه جوری شده ....

چه رفیق نارفیق پررویی

مژگان امینی چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 01:01 http://mozhganamini.persianblog.ir

مینا به دنیا نیامده بود که یک دوربین یاشیکا از قشم خریدیم .دومین حلقه فیلم را انداخته بودیم برای مسافرت اصفهان .وقتی نزدیک آمادگاه اصفهان دست سپهر سه ساله را گرفته بودم و آبش می دادم یک خانم از توی کیفم ،کیف پول و دوربین را دزدید.

خدا لعنتش کنه
چطور میتونن این پولها رو بخورن؟

حرفخونه چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 01:51

آآآآخ این چند خط آخر رو حس کردم یه پسر بچه با لحنی که ترکیبی از بغض و حرص ه داره میگه.
خیلی حس قوی ای داشت.
چقدر متاسفم که بعد از اینهمه سال دیدیش و اینهمه حس بد برات تداعی و زنده شد.
هیچی نمیشه گفت. چون این حس هایی که تو نوجوونی یا بچگی با خاطرات و روح آدم عجین و آمیخته شده به هیچ ترتیب پاک نمیشه.از یاد نمیره.
فقط یه پیشنهاد دارم.
روزای جمعه ..روبروی ساختمون پلاسکوی تهران یه پاساژی هست به نام پروانه که جمعه بازار داره که شایدم شنیدی یا رفتی.
خواستم بگم تو این جمعه بازار یه طبقه ش کلن چیزای قدیمی و آنتیک میفروشه. یه دوری بزن.۵۰ درصد ممکنه یه دوربین یاشیکای نقره ای پیدا کنی که با خریدنش یه کم دلت آرم بگیره و عطش نوجونیت برای داشتن این دوربین رویایی فروکش کنه.
میدونم جای اونو نمیگیره اما ....شاید بد هم نباشه.
صرفن یه پیشنهاد بود.اگه چرت بود ببخشیننننند.

چه فکر خوبی
شاید یک روز یکی درست شبیه اون دوربین پیدا کردم و خریدم

احمدفرجی چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 02:10

باسلام وادب واحترام خدمت بابک جان اسحاقی/توانقدرخوبی که من بند آخر نوشته ات را باور نمی کنم ، می بخشی وخوبم می بخشی . ایام بکام

آرش چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 06:31 http://arshak.aminus3.com

آقا بابک عزیز،
من دیروز یه ایمیل به شما زدم راجع به دوربین، به دستت رسیده ؟
چون جوابی نگرفتم میپرسم، شاید هم فرصت نکردی بخونی ...

آرش جان
من چند بار ایمیلم رو چک کردم
متاسفانه نرسیده

سحر دی زاد چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 07:30 http://dayzad.blogsky.com/

حرص نخور بابک جان
مطمئن باش خدا تو هر دو دنیا تقاص کارهاشو بهش نشون میده!

مطمئنم

من خودم هستم چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 07:48

با سلام
آقا بابک میدونم یزرگوارتر از اون هستید که نبخشیدش و همان طور که گفتید قسمت آخر را کودکیتان نوشته نه بابک زمان حال.
برای بخشیدنش کافیست دوباره مقایسه ای کنی از شرایط زندگی و خانوادگی خودت با شرایط زندگی مهدی صالحی
مقایسه ای کنی بین رفتار و شخصیت پدر و مادر خودت و پدر و مادر مهدی صالحی
شانس بزرگ تو داشتن خانواده و والدین خوب بود و مهدی صالحی زندگی در خانه ای پر از ....
حال حق بده که اگر مهدی صالحی و بابک جایشان عوض میشد برای بابک فاجعه بود
من که میگم اگر میتونید ببخشیدش

لطف داری دوستم
من واگذارش می کنم به خدا
و متاسفانه نمیتونم ببخشمش

کاملا موافقم که شرایط زندگی ادمها خیلی در زندگی آینده وشخصیتشون موثره
اما چیزی که مهمه خمیر مایه و ذات یک آدمه که از اونها موثرتره
حتما دیدی و شنیدی آدمهایی که در بدترین شرایط فرهنگی و مالی بزرگ شدند ولی با تلاش و کوشش تونستند به بزرگترین مقام ها برسند
و برعکس آدمهایی که در بهترین شرایط و خانواده ها بزرگ شدند ولی به بدترین کارها کشیده شدند

خدا آخر و عاقبت همه ما رو به خیر کنه

پروین چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 08:15

بابک جان
وسط خواندن داستانم و میخواستم اتنقادی کرده و بروم و بقیه اش را بخوانم.
من حس بدی بهم دست داد از تاکید زیادی که روی کوتاهی قد پدر مهدی صالحی میکنی. بنظر من باید خیلی به این مسائل ظاهری حساس باشیم.
البته جسارتم را می بخشی.
حالا با اجازه بروم سر بقیهء ماجرا!

اتفاقا انتقاد به جایی بود
مطمئن باشید که به قصد تمسخر نبود
هرچی در مورد این مرد فکر می کنم دو تا مشخصثه بارز بیشتر به ذهنم نرسید
یکی قد کوتاهش و یکی لهجه شدید آذریش
ترجیح دادم در مورد قدش صحبت کنم که برای کسی خدای نکرده رنجیده نشه

پروین چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 08:29

چقدر غمگین بود.
یعنی میتوانی حتی یک ذره هم احتمال بدهی مهدی صالحی و برادرش بخصوص با اوصافی که از مهدی صالحی گفتی آن مغازه را (اگر مال خودشان باشد) از راه درست خریده باشند؟ من بعید میدانم.
مسالهء دیگر این است که خدا خیلی بهتون رحم کرد که این مهدی صالحی دوست های شریرش را بسیج نکرد که بیایند و به جرم دنبال کردن برادرش گوشمالی ای چیزی بدهندتان.
دلم برای روزهای کودکی و نوجوانی ات که به این خاطره آلوده شدند، میسوزد. اما حالا که این کینه کهنه را باز کردی، شاید بتوانی مهدی را ببخشی. برای او که البته فرقی نمی کند، اما دل خودت آرام میشود.

ممنونم از همدردی
(البته انقدر ها هم درد بزرگی نیست . لااقل الان )

کورش تمدن چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 08:35

سلام
خواهراشون رو ندیدی؟من میگم بخاطر محبت هایی که خواهراش بهت کردن و لطف هایی که بهت داشتن و ... اصلا بخاطر بچه بیا و این آقا پسر رو ببخش(از طرف ستاد ایجاد اختلاف در کانون گرم خانواده)

کورش تمدن چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 08:37

خودمونیم اگه دوربین رو هم نمیبرد بازم چیزی نمیشدی حالا الکی کلاس نزار

کورش تمدن چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 08:37

بالاخره فهمیدیم واسه چی گوشه گیر و منزوی شدی.پس جریان این بوده

من خودم هستم چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 08:48

من موندم امثال مهدی صالحی باید کی رو نبخشن بابت زندگی فلاکت باری که داشتن
لطفا نگید آدم خودش باید اراده داشته باشه خودش باید راهش و انتخاب کنه خودش باید و خودش باید و خودش باید...
چون معلوم نیست امروز امثال من و شما که حداقل بویی از انسانیت برده ایم البته به واسطه داشتن خانواده خوب و بزرگ شدن در محیط سالم اگر جای امثال مهدی صالحی بودیم چه میشدیم
البته بابک خان این رو همین طوری به عنوان ی احساس نوشتم نه انتقاد از نوشته شما بزرگوار

بابک چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 08:52

کورش!
یادم باشه یک پست در مورد اون زمان که هر دومون توی تاکسی تلفنی کار می کردیم بنویسم
در مورد اون خانوم قشنگه که همیشه زنگ می زد و می گفت اگه ممکنه آقای تمدن رو بفرستید
همون که یه سرویس رفتن ده دقیقه ای باهاش دو ساعت طول می کشید

بهتره بقیه اش رو توی پست توضیح بدم
یه وقت ممکنه هلیا بیاد اینجا رو بخونه برات بد بشه
نگران نباش
پست رو رمزی می کنم رمزشم به هلیا نمیدیم
خیالت راحت

بابک چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 08:54

من خودم هستم عزیز
دوست خوبم
حرف شما کاملا متین و درسته
انتقاد هم بکنید ایرادی نداره
معصوم که نیستیم

محمد مهدی چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 09:08 http://mmbazari.blogfa.com


سلام

سخته خیلی سخته ...


اگر شبانگاه فردی رادر حین گناه کردن دیدید فردای ان روز به چشم گناهکار به او نگاه نکنید شاید سحرگاه توبه کرده باشد( امیر کلام )

اما اگه اینجوری باشیم زیباتر است این زندگی ....

فرقی بین یک امیر هست با یک ادم عادی
کاش همه بتونن ببخشن

سیندرلا چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 10:08 http://cinderellla.blogsky.com/

من همون اولش به اونا شک کرده بودم منتظر بودم تموم شه پستات تا ببینم درست حدس زدم یا نه.
واقعا خیلی کاره بدی کردن ولی خب شما الان ببخش.
از دلت در بیار این کینه رو.
ببخشی خیلی زیاد آروم تر میشی ها.
اون از روزگار خورده دیگه به اون حال و روز افتاده.از لحاظ ظاهری با دیدن یه مغازه هم نمیشه گفت که روزگار بر وفق مرادشون هست.
ولی من اصلا نمیتونم به این فکرر کنم که اون مغازه رو از راه حلال باز کرده باشن.

منم بعید میدونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد