جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

هر روز ٬ دو تا برگ سبز برای دل خودم

-

قبلا هم گفته بودم که بعضی خالی ها چقدر اذیتم می کنند و اعتماد به نفسم را می گیرند 

مثل کیف پول خالی 

مثل عابر بانک خالی 

مثل باک بنزین خالی 

 

یکی از همین شبهای بهار بود و تمام راه شرکت تا خانه را با باک بنزین خالی برگشتم .  

چراغ قرمز بنزین روشن بود و مدام روی اعصابم راه می رفت  

اول یک باد شدید وزید و بعد هم چند بار آسمان روشن و خاموش شد از آسمان غرمبه 

و بعد هم نم نم باران روی شیشه 

 

پیچیدم توی پمپ بنزین و باک را پر کردم  

دست کردم توی کیف پولم که یکهو جلوی چشمم ظاهر شد  

نمی توانم احساسم را بیان کنم 

این بچه یکجور عجیبی بود 

 

موهای بلند بوری داشت که عین کارتون های ژاپنی یکی از چشمهایش را مخفی کرده بود 

چشم های درشت آبی رنگ 

و قد کوتاه 

 

نمی دانم شاید هشت - نه ساله بود 

هیچ حرفی نزد و فقط نگاهم کرد 

از این ادا و اصول های بچه گداها را نداشت که لب و لوچه شان را آویزان می کنند و افه گریه به خودشان می گیرند . 

چند برگ فال حافظ توی دستش بود که زیر باران مچاله شده بودند و پسرک هم با شلختگی تمام گرفته بودشان توی دست های کوچکش 

 

نمی دانم این بچه چه داشت که آنی یک چیز توی دلم فرو ریخت . 

ماشین پشتی بوق می زد و من هم مات و مبهوت نگاهش می کردم 

گفتم دنبالم بیا  

کمی جلو رفتم و پسرک دوید دنبال ماشین 

راه کامل باز نشده بود که ماشین پشتی رد بشود و دوباره بوق زد 

و من دوباره جلوتر رفتم و پسرک دوباره دوید  

و این اتفاق دو بار دیگر تکرار شد  

توی آینه سایه اش را می دیدم که انگار نا امید شده باشد  

ترمز که زدم نور چراغ قرمز افتاد توی صورتش و دیدم که لبخند می زد  

 

شیشه را پایین دادم و نگاهش کردم  

چقدر دلم می خواست عکسی از او بگیرم ولی خجالت می کشیدم 

پرسیدم : دونه ای چند ؟ 

گفت : پانصد 

یک هزاری دادم و دیدم که جیبهایش را برای دادن باقی پول می گردد 

گفتم : دو تا می خوام 

عین برگه های پاسور بازشان کرد و دستش را آورد توی ماشین تا بردارم 

پرسیدم : اسمت چیه ؟ 

گفت : میلاد   

گفتم : میلاد ! خودت دو تا فال بهم بده 

دو تا فال درآورد و گذاشت توی دستم و دوید زیر سقف پمپ بنزین تا بیشتر خیس نشود 

ولی من انگار یک چیزی را پیشش جا گذاشتم و تمام راه تا خانه را من و آسمان با هم باریدیم . 

 

درست عین بچه ها که موقع غذا خوردن ٬ ته دیگ را نگه می دارند آخر سر بخورند شده ام 

دو تا فالی که از میلاد گرفته ام عین دو برگه کاغذ مقدس نگه داشته ام و بازشان نمی کنم 

باور کنید یک چیز عجیبی توی این اتفاق بود که نه می فهمم چیست و نه می توانم شرحش کنم 

 

انگار نقشه گنج تویش باشد 

یا چند ورد جادویی 

همانقدر عزیز و با ارزش هستند   

شاید همه اینها تصورات اغراق آمیز و احساساتی من باشند ولی فکر می کنم اتفاق آن شب یک حادثه فراتر از معمول بوده و یکروزی بالاخره معنایش را بفهمم . 

 

 

یادم نیست کدام پست آنی دالتون بود . خیلی کوتاه و ساده و در یک خط نوشته بود : 

 

اینجا را ببینید ... 

 

با بی تفاوتی روی لینک کلیک کردم .  

و بعد هم آلبوم عکس بچه ها را ورق زدم 

اتفاقا آن شب هم باران می آمد و بغض من هم ترکید . 

می ترسیدم کاری را شروع کنم که نتوانم تا آخرش ادامه بدهم . 

اما همین که عکسش را دیدم شناختمش 

فهمیدم که این پسر خودم است 

اسمش حمزه بود و چشمهای شیطانی داشت 

داشت توی عکس می خندید 

یکجوری که انگار او هم مرا شناخته است . 

۱۱ ساله و ساکن کرمانشاه 

پدرش ام اس دارد و زمینگیر است . 

فوق العاده باهوش است و زرنگ 

معدل پارسالش ۱۹ بود و ترم قبل هم ۵/۱۸ شده است  

 

هیچ کاری نداشت 

با چند کلیک ٬ حمزه پسر من شد  

و حالا یکسال است که من بابای حمزه شده ام 

سه ماه بعد یکبار دیگر رفتم و از توی عکس ها یک دختر برای خودم انتخاب کردم 

اسمش مهستی است و ساکن ارومیه و فوق العاده خوشگل 

پدرش فوت کرده و با مادرش که ناشنواست توی خانه خاله اش زندگی می کند  

معدلش هم عالی بود . 

 

چند روز پیش توی شرکت که بودم بسته ای پستی به دستم رسید  

شامل یک تقویم ٬ یک مجله و یک سی دی از بنیاد کودک 

حمزه و مهستی برایم فیلم فرستاده بودند  

تبریک عید نوروز و تشکر  

کاش می شد برایتان بگویم حس آن ثانیه ها را 

که مهستی  توی مانتو و مقنعه مدرسه 

و حمزه کنار اعضای خانواده  بلبل زبانی می کردند 

اشک می ریختم و خدا را شکر می کردم به خاطر این شانس و فرصتی که به من داده است . 

 

 

وقتی کفیل حمزه و مهستی شدم با خودم عهد کردم که این ماجرا رازی باشد بین من و خدا 

جز مهربان که می دانست به آبجی نرگس و کورش و هاله هم گفتم . 

به مهربانی خدا قسم در تمام این یکسال هزار بار وسوسه شدم تا برای شما بگویم چه احساس شیرینی است قسمت کردن یک کلوچه با یک کودک مستعد آنسوی کشورمان 

و چقدر کیف می دهد روز اول ماه وقتی دین خودت را به آنها ادا می کنی  

و بگویم خدا چقدر برکت داده است به زندگی من از وقتی بابای حمزه و مهستی شده ام 

و چقدر دوست دارم یکروز یواشکی بروم و ببینم وقتی مادر حمزه یا مهستی کارتش را توی عابر بانک می کند و پول تویش هست چه حسی دارند . 

 

اما می ترسیدم که بگذاریدش به حساب فخر فروشی و تظاهر 

کار خیر اگر ذره ای ریا تویش باشد دیگر خیر نیست  

اما امشب دلم را به دریا زدم . 

 

مثل شرکت های هرمی که یک نفر چندین و چند زیرشاخه دارد و درصدی از پول آنها به سرگروهشان می رسد من مطمئنم که درصدی از ثواب این کار من هم به آنی دالتون خواهد رسید که بنیاد کودک را به من شناساند . 

و حالا اگر از بین کسانی که این مطلب را می خوانند هم کسی با دیدن عکس بچه ها دلش بلرزد و یا علی بگوید و فقط روزی هزار تومانش را بگذارد برای تربیت و تحصیل بچه های هموطنش 

مطمئنم ثوابی هم به نام من نوشته خواهد شد . 

 

من با پول دادن به آدم هایی که گدایی می کنند مخالفم 

حتی با صدقه انداختن توی صندوق صدقات هم میانه خوبی ندارم 

حتی به بچه هایی مثل میلاد هم معمولا کمک نمی کنم که جیب ننه بابای معتادشان را پر کنند 

اما اینکه خودتان را در موفقیت تحصیلی کودکی شریک بدانید که توانایی مالی درس خواندن ندارد 

بهترین و منطقی ترین و دوست داشتنی ترین لذت معنویست که آدمهایی مثل ما که شاید توانایی ساختن مدرسه ندارند ٬ تجربه می کنند . 

 

 

نظرات 64 + ارسال نظر
آذرنوش شنبه 3 تیر 1391 ساعت 13:26 http://azar-noosh.blogsky.com

این پست زبون آدمو میبنده...ولی راه اشک چشمو باز میکنه...

مرسی که هستید بابک خان...

لطف داری آذر

[ بدون نام ] شنبه 3 تیر 1391 ساعت 13:55

سلام
مرسی از پست و یادآوری انسان بودن
میگم چرا همه میگن با خوندن این پست بغض کردن و اشک ریختن و حتی یکی زار زده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خوب کار خیر که خوبه...باید لبخند تحسین آمیز زد
من هم ۲ساله کفیل یک دختریم که اسمشو نخولستم بدونم...فقط شماره حساب دارم و ماهیانه میریزم به حسابش
تو این ۳سالی هم که به انجمن ام.اس کمک میکنم به قول شما خیر و برکت زیادی وارد زندگیم شده
تا پارسال هم به مدت ۵سال ماهانه به حساب ایتام مبلغی واریز می کردم که اونم لذت زایدالوصفی داشت
متاسفانه اونقدر درگیر بودم و تنبلی هم کردم و نرفتم تمدید کنم...مدتی بود یه جوری حس میکردم یه چیزی کم دارم
حالا با خوندن این پستت فهمیدم چیه...ممنون بابت یادآوری

واقعا هر کسی شانس اینکارها رو پیدا نمی کنه
خدا خیرتون بده

yasna شنبه 3 تیر 1391 ساعت 17:31 http://delkok.blogfa.com

نقشه گنجی را یافته ام
آن را به خدایی هدیه می دهم
که کشتی اش را هنوز نساخته!

سلام بابک جان
به تیراژه تو اون پست دانه های ریز حرف گفتم واقعا وبلاگستان در نبود هر چند موقتی بابک دچار رکود شده ....
همیشه سلامت باشی و دستان پرمهرت توانا....

ممنون یسنا

خانوم میم شنبه 3 تیر 1391 ساعت 17:44 http://mrsmim.blogfa.com

کاش من هم میتونستم.....

ایشالا که بتونی

دیادیا بوریا شنبه 3 تیر 1391 ساعت 18:18 http://verach.blogfa.com

بابک عزیز سلام
خوشحالم که دوباره می خونمت.....
پستت ، از اون پست هایی هست که تو ذهنت میشینه باهاش می خوابی...باهاش از خواب بلند میشی
چند بار به سایت بنیاد میری ، تک تک اون بچه ها رو نگاه می کنی....شیوه کارکردسایت رو....و سر اخر میگی دست مریزاد بابک اسحاقی.....
موفق باشی دوست من

ممنون دکتر
دلمان یک ذره شده بود
لطف دارید

میس شنبه 3 تیر 1391 ساعت 19:53 http://qorqorane.mihanblog.com

از اون پست هایی بود که دقیقا می اد و می شینه وسط دلت ....
فک کنم نشست دقیقا همونجایی که می خواستی ...
بهت حسودیم شد

لطف داری خانوم
ممنون بابت لینک و کامنت پر از محبتت

نگار شنبه 3 تیر 1391 ساعت 21:04

چه خوب شد که اومدین باز. ترجیح میدم به احترام این همه انرژی مثبتی که با پستتون فرستادین واسه بچه ها سکوت کتم. ممنون از یاد آوری تون بابک جان.دنبال این آرامش از دست رفته بودم.

ممنونم نگار

هاله بانو شنبه 3 تیر 1391 ساعت 21:36 http://halehsaadeghi.blogsky.com/

وقتی ساعت ۷ شب روز ۱۷ خرداد صدای زنگ آیفون اومد بی حوصله جواب دادم فقط گفت خانم صادقی گفتم بله
گفت یه بسته دارید ...
وقتی محتویات بسته رو نگاه می کردم دلم می خواست گریه کنم ... به خاطر کار زیادی که داشتم بسته رو گذاشتم یه کناری تا سر صبر همه جزئیاتش رو بخونم ... این سر صبر دو سه روزی طول کشید ... وقتی سی دی رو گذاشتم انتظار همه چیز داشتم جز یه صدا ...
صدایی که ۱۰ ماهه به زندگیم هدف داده ... من الان ۱۰ ماهه که مادر یه پسر بچه ناز اردیبهشتی هستم ...
پسری که اول هر ماه به عشق اون می رم جلوی عابر بانک و قشنگترین حس ها رو تجربه می کنم ...
این پست شما من رو یاد مهر پارسال انداخت یاد اون ایده گروه کمک و پیشنهاد شما ...
یاد لحظه ای که پرینت مشخصات داوود رو بعد از چند ماه گذاشتم جلوی خانواده ام و ازشون خواهش کردم اگر روزی به هر دلیلی نبودم پسرم رو حمایت کنن ...
جناب اسحاقی یک دنیا تشکر ...

از این به بعد به جای هاله کبابی ٬ شما را ام داود صدا می زنیم

! شنبه 3 تیر 1391 ساعت 21:48

کاش حد اقل مبلغ رو 10 هزار تومن میزاشتن، منم میتونستم ...
ایشالا یه کار درست حسابی پیدا کنم که بتونم متقبل شم

ایشالا که یه کار خوب پیدا کنی

سایه شنبه 3 تیر 1391 ساعت 22:54

بابک عزیز هرچند این جمله تکراری باشه ولی جمله ی دیگه ای نمیتونه جاشو بگیره: خیلی خیلی خیلی خوشحالم که برگشتی... چقدر وبلاگستان دلگیر شده بود بدون نوشته های بی نظیر شما...
در مورد پست فوق العاده تاثیرگذارتون... منم مثل دوستمون (!) باید اول یه کار پیدا کنم...

ممنونم سایه عزیز
ایشالا شما هم زود بری سر کار

میلاد شنبه 3 تیر 1391 ساعت 23:18

اما من اغراق نکردم، واقعیت گفتم

منیژه یکشنبه 4 تیر 1391 ساعت 09:22 http://nasimayeman.persianblog.ir

سرت سلامت مرد...
خدا حفظت کنه.
چقدرررر خوبه که این احساسات ناب هنوز هستند. چقدر خوبه که هنوز مردونگی و جوونمردی توو وجودت هست...
دلم لرزید...

سمیرا یکشنبه 4 تیر 1391 ساعت 17:49

سلام بابک جان
درست میگی شاید گفتن این چیزا باعث بشه خیلیا قضاوتت
کنن ولی مهم نیست ،خدا با نیت و دل کارداره
اگر این اطلاع رسانی هم نباشه که هیچی!
و مطمئن باش هر کسی توفیق این کار را پیدا نمیکنه حتی بعداز خوندن این مطلب!
همین که بانی خیر شدی خدا خیرت بده
امیدوارم خدا هیچوقت این توفیق را ازت نگیره
به ما هم توفیق خدمت بده

silent دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 00:18 http://no-arus.blogfa.com/

کاش منم یه روزی بتونم همچین حسی رو تجربه کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد