جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

آبی

 

 

 

یه انجمن خیریه حدود سیصد تا بچه بد سرپرست رو سه روز تو یه اردوگاه جمع کرده که به این بچه ها خوش بگذرونند و یه خاطره شیرین از تابستون داشته باشند ... تیم برنامه ریزی برای سپری کردن اوقات این سه روز یه برنامه طرح ریزی کرده بود  ...  

به هر بچه کاغذ و  وسائل نقاشی داده بود  و ازشون خواسته بود آرزوهاشونو  نقاشی کنند ...   

نقاشی های کشیده شده را روز اختامیه به دیوار زدن  تا خیرین ببیند و یکی را انتخاب کنند و اگر تونستند آرزوی توی نقاشی رابرای نقاشش برآورده کنند ....

 

داشتم راه می رفتم و نقاشی ها رو نگاه می کردم . یه نقاشی دیدم که  نقاشش  تمام صفحه رو آبی کرده بود و با خط های مشکی سعی کرده بود موج دریا بکشه ...سمت چپ صفحه ساحل کشیده بود و یه بچه رو به دریا دستشو دراز کرده بود و وسط دریا هم یه مرد ریشو کشیده بود که روی آب خوابیده بود یه مقدار سیاهی دور و برش رو گرفته بود.... همونو انتخاب کردم  

مسئولش رو صداکردم گفتم میشه مشخصات صاحب این نقاشی رو بگید ؟ ... خانمه  اسمشو خوند گفت ... جواد... یه   پسر نه  ساله است که پدری معتاد داشته  ... پدرش بعد از اینکه تمام وسائل خونه رو حتی کیف مدرسه جواد رو برده و  فروخته ... گم و گور شده . الان یک ساله که نیست احتمال قریب به یقین تو خیابون از بین رفته و توسط شهرداری دفن شده ...  بعد رو به ته سالن کرد گفت اوناهاش اون پسر که کچل کرده و پیرهن چهار خونه داره ...جواد اونه ....آرزوش مشخص نیست خودش هم چیز خاصی نمیگه احتمالا اون مرد ریشوئه  باباشه که وسط دریا مرده و فکر کنم اون سیاهی ها خون باباشه ... این بچه کنار ساحل هم خودشه ...

نقاشی رو گرفتم و رفتم سمت جواد .... از دور که اومدنم رو تماشا میکرد نگاهشو حس میکردم سر راه یه کلوچه و آبمیوه برداشتم و رفتم سمتش گفتم بشینم اینجا؟  چیزی نگفت .. نگاهمم نکرد ... نشستم ... آبمیوه و کلوچه رو بهش دادم ... نتونست نگیره... گفتم جواد میدونی کار من چیه ؟ سرشو به نشونه نه انداخت بالا ... گفتم من دکترم ....

تا اینو شنید برای  اولین بار برگشت نگاهم کرد ....

نقاشی رو گذاشتم جلوش گفتم این باباته ؟... سرشو تکون داد یعنی آره .... گفتم چرا خون ازش میره ؟... نگاهم کرد گفت خون نیست کثافته ... داره پاک میشه ....  

گفتم کثافت چیه؟ .. گفت مامانم همیشه به بابام میگفت  این کثافتی که میکشی اینطوریت کرده ... حالا رفته پاک بشه ... بغضم رو قورت دادم و گفتم چرا تو دریا؟ ... نگاهم کرد و گفت آخه مامان بزرگم که شماله  میگه هر چی کثیفی که تو دریا بریزیم باز آب دریا پاکه و زلال  ....

بابام رفته شمال پاک بشه ...

اشک تو چشمام حلقه زد دستم رو گذاشتم روی صفحه نقاشی ...صفحه رو نود درجه چرخوندم .. ساحل و اون بچه کنار ساحل افتاد پایین نقاشی ....دریا هم  با باباش رفت بالای نقاشی ....

آروم گفتم نگاه کن  این آبی دریا  حالا شده  آبی آسمون ... تو هم که کنار ساحل بودی... حالا دستات رفته رو به آسمون

این خط های مشکی که  امواج دریات بودن حالا  شده امواج دعاهای تو که  برای بابات که تو آسمونه داری می فرستی .......تا پاک بشه دعا کن براش ...

آروم دستمو گذاشتم زیر چونش سرشو برگردوندم سمت خودم ....پلک زدم اشکم اومد رو گونه ام  لبخند تلخی زدم و  گفتم : 

 مامان بزرگت بهت نگفته آبی آسمون هم مثل آبی دریا پاکه ؟  

 

 

نویسنده : آرش پیرزاده 

 

نظرات 96 + ارسال نظر
تیراژه چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:00 http://tirajehnote.blogfa.com/

۱

میلاد چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:01

دوم

طـ ـودی چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:02

نمیدونم چندم

مریم چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:03 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

چهارم

طـ ـودی چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:04

اااا سوم شدم که!!!!

فرشته چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:05 http://houdsa.blogfa.com

....ای وای...

چه آبی بود...

مهتاب چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:06

سارا چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:06 http://migozarad.blogsky.com/

فوق العاده بوددددددددددد

دل آرام چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:07 http://delaramam.blogsky.com

این داستان از دوتای قبلی قشنگتر بود . هیچ تلاشی هم برای تحت تاثیر قرار دادن مخاطب انجام نداده بود ، انقدر خوب نوشته بود که تاثیرش رو گذاشت ...

طـ ـودی چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:08

خدایاااااا
آخه چجوری آرزوی این نقاشی رو باید برآورده کنیم ما؟؟!!
......
چجوری؟؟!

بابای بی معرفت.... دیدی نقاشی پسرتو....

میلاد چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:09

اینجور موقع هاست که میگم کلمه ها گم میشن و ادم زبونش قفل میشه و نمیدونه چی بگه

پرداخت قشنگی کرده بود و چقدر ظریف و زیرکانه نقاشی رو توصیف کرده بود

دست مریزاد نویسنده آبی

انشالله دلتم مثل داستان آبی، همیشه به زلالی آسمون جواد رنگ بگیره

مریم چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:09 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

هر چی تخمه و چایی خورده بودم حرومم شد
چقدر غم داشت آخه
کی اینو نوشته
یکی آب قند بده دستم ای خداااااااااااا

مهسا چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:12

داستان فوق العاده ای بود،مخصوصا قسمت نود درجه چرخوندن نقاشی و تفسیر قشنگش. . .

میلاد چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:15

احتمال میدم این داستان واقعی باشه

روایتی که نویسنده با قلمی گیرا بر این صفحه نقش بسته

از هوشمندی نویسنده خیلی خوشم اومد

این خلاقیتش به جا بود و دوست داشتنی، همین خلاقیتم هست که باعث شد دلم بهم بگه این داستان واقعی بوده

خلاقیتش برای

جوری دیگر نگاه کردنش

یاد سهراب افتادم:

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

چترها را باید بست، زیر باران باید رفت

مریم چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:18 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

لایک به کامنت میلاد
داستان اونقدر واقعی و فاز منفی داشت که ملت خوابشون برد فکر کنم
یه عده هم احتمالاً مث چن دیقه پیش من دارن آبغوره میگیرن

طـ ـودی چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:22

شایدم مثل من هی پشت سر هم دارن میخوننش و تموم که میشه یه نفس میکشن و دوباره...

میلاد چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:23

تصویر سازی داستانم قشنگ بودش

به جزئیات خوب دقت شده بود

مشخصه نویسنده امشب ما از اون نویسنده هایه که قلمش جزئی نگر

امشبم حدسم اینکه نویسنده امون از خانوم های بلاگستانه

شازده کوچولو چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:24 http://www.shazdehkocholo.blogsky.com

خیلی بی انصافیه اگه نگیم فوق العاده است

مریم چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:25 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

شاید طودی شاید
ولی جواد...آره درست حدس زدی جواد واقعیه میلاد
من میگم با توجه به یکی دو پست اخیر بابک شاید خودش این قصه رو نوشته باشه
آره بابک؟
خودت نوشتی اینو!درسته؟

شازده کوچولو چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:25 http://www.shazdehkocholo.blogsky.com

به جون خودم این داستانه تیراژه است

میلاد چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:25

انقدر دایره دستان بابک عزیز وسیعه که ادم به راحتی نمیتونه به راحتی حدس بزنه این نویسندگان خوب چه کسایی هستند

شازده کوچولو چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:26 http://www.shazdehkocholo.blogsky.com

اجازه بدید لطفا
البته به قلم بابک هم خیلی نزدیکه ها

میلاد چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:28

سلام میثا خانوم

منم حدسم اینکه کار تیراژه است

مخصوصا ریزبینی و خلاقیتش

اما دلم میگه نه کار تیراژه نیست

شایدم داره اشتباه میگه و حدسم درسته

تیراژه چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:28 http://tirajehnote.blogfa.com/

تا الان داشتم با پست مشابهی که با قلم بابک خان نوشته شده مرورش میکردم:
http://www.javgiriattt.blogsky.com/1390/08/03/post-364/
نمیدونم چرا با همون خطوط اول یاد این پست جوگیریات افتادم
گرچه اصلا هیچ شباهتی ندارند اما غم تلخ هر دو پست وبابا های گم شده شان درگیرم کرده..

مریم چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:29 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

نه میثا جان نزدیک نیست
خودِ خود قلم بابکه

کوجایی تیراژه؟همین الان اینجا بودا
کجا رفت ؟ بچه ام دلنازکه زود میرنجه!
فکر کنم الان داره غصه می خوره

محبووب چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:31 http://mahboob-mahboob.blogsky.com

خیلی تاثیر گذار بود. نمیدونم واقعی هست یا نه اما خیلی دردناک بود. دل زلال و پاک اون بچه بی گناه، زلالی و پاکیه دریا و آبی آسمون رو چند برابر کرد.

+امیدوارم وقتی بزرگ میشه هم، دلش مثل الان به زلالی و پاکی همه ی آبی ها باشه...

++ تو زندگیم هیچ وقت به رنگها اینجوری نگاه نکرده بودم. هیچ وقت بهشون اینهمه با ارزش نگاه نکرده بودم. با امشب، سه تا رنگ تو زندگیم پیدا شدن که تا چشمم بهشون میخوره دیگه راحت از کنارشون نمیگذرم. بهشون خوب نگاه میکنم. انگار که زنده باشن. انگار که احساسم میکنن و میخان باهام حرف بزنن. بهشون دل میدم و به داستانهایی که پشت همه ی این رنگها برای ظهور تقلا میکنن، فکر میکنم....

طـ ـودی چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:35

تیراژه جان واقعا حق داشتی یاد اون پست بیفتی...

شازده کوچولو چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:37 http://www.shazdehkocholo.blogsky.com

سلام میلاد خان
ولی جدا خیلی به قلم بابک نزدیکه
فکر کنم با نوشتن همین داستان ایده این کار 1 هفته ای به ذهنش رسیده باشه
آره بابک؟ اعتراف کن

طـ ـودی چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:38

اگه داستان واقعی باشه پس کار یه دکتر باید باشه لابد!!

شازده کوچولو چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:41 http://www.shazdehkocholo.blogsky.com

طودی جان این کارا از بابک برمیاد که بخواد رد گم کنه
لحن کلام دکتر و استدلالاش خیلی شبیه بابکه

شازده کوچولو چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:43 http://www.shazdehkocholo.blogsky.com

فعلا شب همگی بخیر

طـ ـودی چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:45

آره خب بر میاد

mmad چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:50 http://nemidanam.blogsky.com

خیلی قشنگ بود
بخصوص همون 90درجش
شبیه نوشته ها آقا بابک بود
ولی نمیدونم چرا فک میکنم آقا حمیدِ
شایدم دوس دارم باشه

دختری از یک شهر دور چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:52

چیزی ندارم بگم!

مامیچکا چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 01:13

عالی بود بابک جون

نگار چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 01:19

لایک به اولین کامنت میثا جون. نمیدونم چرا یهو فکرم رفت سمت مهربان. آخه توو کن فیکون کردن اوضاع و پیچوندن قضیه اوستاس(اون بند آخری)هر چند زیبا ولی من که اصن نمی تونم با رنگ آبی ارتباط برقرار کنم.

میس چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 01:19 http://qorqorane.mihanblog.com

خیلی یهویی ذهنم رفت سمت محسن محمدپور و حمی باقرلو ... بعد هم شازده کوچولو....
نثر راحت و قشنگی داشت ابی...
خیلیی دوس داشتنی و ساده بود .... ایده چرخشم خیلی خوب بود

سایه چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 01:39

چه کرد امشب این نوشته با ما!

گلنار چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 03:14

...
یک لحظه دلم خواست من کنار جواد روایت نشسته بودم و براش می خوندم:
آبی آبی مهتابی
آبی تر از هر آبی
از چشمای تو می گم
این آیه های آبی
دریاهای بی تابی
آبی یعنی دل من
دریایی که اسیره
این چهرۀ تقدیره
که رنگ از تو می گیره
وقتی که خیره می شم
به عمق حوض کاشی
حس می کنم تو هستم
حتی اگه نباشی
من رنگ گنبدا رو
چشمای تو می بینم
سجدم به جانب توست
اینه معنای دینم

دل خسته ام از اینجا
از آدمای دنیا
همین امروز و فردا
دل می زنم به دریا
رنگ تو رو می پوشم
از عمق آبی عشق
چشم تو رو می نوشم
...

امی چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 04:24 http://weineurope.blogsky.com

ببخشید بابک خان چون می دونم تیراژه اینجا رو می خونه مجبورم اینجا کامنت بذارم:
تیراژه جان من برات کامنت خصوصی گذاشتم و ایمیل هم فرستادم اما جواب هیچ کدوم رو ندادی به دستت نرسیده؟ قرار بود هروقت گرفتیشون بهم بگی به هر حال من منتظرم دوست مهربونم.

محمد مهدی چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 07:15 http://mmbazari.blogfa.com



سلام


سرخترین نگاه عاشق هم با نیم نگاهی از تو آبی تر از تمام دریاها میشود ...

سحر دی زاد چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 07:28 http://dayzad.blogsky.com/

فوق العاده بود
عاااالی!
همین

belladona چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 08:44

خیلی قشنگ بود هم تلخ و هم شیرین من که متاثر شدم

آوا چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 09:09

این نوشته فوق العاده بودوبی نقص
شعری که گلنار بانو هم گذاشته
بودن زیبا بود...........وکامنتدونی
که اینروزا میشه چتدونی بچه ها
وای که چقدردلم واسه اون
شباتنگ شده.....جای ماروهم
خالی کنین......آبی آسمون و
دریا......و مدادای تیره روزگار
که مات میکنه.....هم رنگارو
وهم لبخند دلهارو...........
یاحق...

سما چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 09:19

من میگم این نوشته مال آرش پیرزاده اون اشکایی که گفت از گوشه چشمش اومد باز تو نوشته های قبلیش اتفاق افتاده بود هرجند به قلم بابک هم خیلی نزدیک بود اما من میگم مال آرش ...

وانیا چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 09:52

یکی از پستهای زیبایی بود که خوندم نمیخام از حسو اینجور چیزا حرف بزنم نمیخام بگم تو چه آدم شریفی هستی اصن نمیخام حرفی بزنم این پستو فهمیدم و قورت دادم با هرچی بغض توش هست و یکم حسودیم کردم بهت و به فکره نابت برا آسمونه آبی خدا
یه خواهش کوچیک دارم برا پدربزرگم دعا کن
نمیدونم انگار مثه جواد خیلی سنگینم دلم خواست یه نقاشی بکشم شایدم کشیدم اینروزا نمیشه حرف زد زیاد کاش میشد مثه جواد ته بغضتو بکشی
کاش دلی که گرفت رو میشد مثه هرزآب حموم باز کرد

منجوق چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 10:05 http://manjoogh.blogfa.com

بابک عزیز یه مطلب برا آبی نوشته بودم که برات بفرستم اما اینو که خوندم پارش کردم عالی بود عالی

افروز چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 11:00

تصوری که از آبی داشتم کمی متفاومت بود با چیزی که خوندم ولی فوق العاده بود گاهی بعضی نوشته با تمام تلخی شون آدمو به سمت خودشون میکشن مثل این آبی تلخ دوست داشتنی که تمام کثیفی ها رو پاک میکنه
خداروشکر که هنوز تو ذهن جواد باباش ارزش پاک شدن داره

مموی عطربرنج چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 11:39 http://atri.blogsky.com

مثل یه زلزله چند ریشتری تکونم داد...وای خدای من...

پشتیبان چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 11:55 http://poshtiban133.blogfa.com/

عرض سلام و احترام با تمام انرژی
امیدوارم موفق باشید به وب منم سر ب ز ن ی د

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد