جوگیریات

بابک اسحاقی

جوگیریات

بابک اسحاقی

دینگ دینگ دینگ ٬ ایستگاه آخر

ظهر جمعه  

بین انبوه آدم های پیرهن سیاه پناه برده از ستیغ آفتاب نیمه تیرماه 

به نیمچه سایه نه چندان خنک شبستان روبروی غسالخانه 

مبهوت تماشای از نزدیک عریان ترین سرنوشت محتوم آدمها - مرگ - ایستاده ام ...  

 

 

 

ادامه مطلب ... 

بو ٬صدا ٬ تصویر ٬همه چیز طعم مرگ دارد .   

 

بوی کافور  

بوی گلاب  

بوی سیگار و عرق تن  

بوی میت تازه غسل شده   

صدای شیون  

صدای ضجه 

صدای (مادر به قربانت بشوم دخترکم )

صدای ( امشب دیگر درد نداری بابا ) 

صدای ( مامان ! منم می خوام باهات بیام )  

صدای ( داداشمو کجا می برید ؟ )

 

تصویر دستهایی که ناگهان بالا می روند  

و محکم بر سر و سینه و صورت مرد و زنی می خورند که داغ دارد 

صورت ها 

صورت های خیس 

صورت های سرخ 

صورت های بی آرایش و چشم های پف کرده   

آدمهای  بیهوش از گریه و شیون که دستهایشان را گرفته اند می کشند و می برند

 

ایستاده تماشا می کنم  

آدمهایی که تا دیروز یا دیشب داشتند روی پای خودشان راه می رفتند 

داشتند هوا را نفس می کشیدند 

آب و غذا می خوردند 

ماشین داشتند  

خانه داشتند  

شغل داشتند

بچه داشتند 

جان داشتند ...  

همان آدم ها حالا دیگر این آخری را ندارند 

جان را   

و داشتن همه آن مابقی هم دیگر مهم نیست  

داشتن هزار هزار نداشته دیگر هم مهم نیست .

چون جان ندارند 

روی دست های عزیزانشان آرمیده اند  

و اشک ها و فریادها و ضجه ها نمی تواند مقصدشان را به سینه کش قبر تغییر دهد . 

  

این صداها و بوها و تصاویر ٬ آدم را به خلسه می برند  

هیچ بودنت را عیان و عریان می بینی 

فکری می شوی 

 

پیش خودت می گویی : یعنی نمی شود بین این معرکه اندوه  

یک آن ٬ فقط یکبار 

یکنفر از همین پیرهن سیاه ها بلند فریاد بزند : بیدار شد ! 

و بعد آدم بی جان توی کفن ٬ سرش را بیرون بیاورد و همان بالای دست ها 

به تشییع کنندگانش دالی بگوید و لبخند بزند ؟

و بعد همه آن پیرهن سیاه ها  

همانجا  توی شبستان روبروی غسالخانه 

دورش حلقه بزنند و دست بزنند و سوت بکشند و برقصند ؟ 

 

فکری می شوی که اگر زندگی آدم همین رفتن از این خانه به آن خانه باشد 

چرا وقتی از رحم مادر به دنیا می آییم 

همه به ما لبخند می زنند و شیرینی و شادبادش مشتلق پخش می کنند  

و چرا وقتی از رحم زمین به فراسو می رویم  

اینهمه اشک و آه و ناله بدرقه مان می شود ؟ 

 

حقیقت این است که ما می ترسیم 

خودمان 

از ندیده ها و نرفته ها و کرده هایمان وحشت داریم 

از تنها بودنمان 

از تنها ماندنمان می ترسیم .  

 

 

کجاوه های بی زیور مردگان ٬ یکی یکی  از غسالخانه خارج می شوند 

هیچکس نمی گوید : عافیت باشی عزیز ... صحت حمام  

 

کجاوه روی دوش پیرهن سیاه ها جمعیت را می شکافد و آدمها بلند می گویند : 

هیچ خدایی جز خدای یگانه نیست ... 

 

دمی ٬ گوشه ای می آسایند 

صف می بندند 

ورد می خوانند 

فاتحه می فرستند 

و یکی از میان ردیف نعش کش ها با آن چراغ های گردان روشنشان 

که گویی اشتهای آدممرده دیدنشان سیری ندارد  

کجاوه و سوارش را می بلعد  

و این آخرین ماشین سوار شدنشان روی زمین است   

ایستگاه آخر زمین ... 

 

  

 

هاله ٬ چادر به سر زیر چادر سایه بان 

کنار قبر خالی مادرش نشسته و اشک می ریزد . 

 

مرا که می بیند شیون می کند و می گوید : 

حالا اومدی ؟ اینجا ؟ 

من می خواستم توی خوشی هایم ببینمتون 

 

و من بغضم می ترکد 

شوری اشک خیلی بیشتر از شوری عرق است 

لامصب صورت را می سوزاند .  

 

گوشه ای می نشینم 

جرعه ای از بطری آب معدنی می خورم  

و به این فکر می کنم که  

چقدر حیف که قرارهای من و دوستان مجازی ام همیشه توی قبرستان است ؟ 

 

 

 

دوستانی که تمایل دارند در مراسم ختم مادر هاله بانو شرکت کنند  

لطفا آدرس وبلاگشان را بگذارند تا زمان و مکان مراسم را خدمتشان عرض کنم .

برای روح مادر هاله ٬ لطفا فاتحه بفرستید ... 

  

 

نظرات 57 + ارسال نظر
دن کیشوت یکشنبه 18 تیر 1391 ساعت 00:35 http://www.don-quijote.ir/

خوش به حالشان. خدا رحمتشان کند.

شب شراب یکشنبه 18 تیر 1391 ساعت 03:41

بازم این بغض لعنتی..
روحشون شاد..

حمید یکشنبه 18 تیر 1391 ساعت 07:58 http://saye-roshan70.blogfa.com

مادرا هر وقت بمیرن زوده...

سحر دی زاد یکشنبه 18 تیر 1391 ساعت 10:14 http://dayzad.blogsky.com/

خدا مادرشون رو رحمت کنه و به هاله بانوی عزیز هم صبر بده. از خوندن دو تا پست آخرت قلبم فشرده شد.

مهسا یکشنبه 18 تیر 1391 ساعت 10:49



هاله رو نمی شناسم
اما درد رفتن و ندیدن و نبودن رو چرا، خوب میشناسم

آرزو می کنم خدا به روح مادر عزیز هاله آرامش و به بازمانده هاشون صبر بده

ثنا یکشنبه 18 تیر 1391 ساعت 14:30 http://angizehzendegi.blogfa.com

سلام.منکه اگه دقت کنین همیشه کامنتهای تحسین برانگیز براتون گذاشتم قربان.
نمیدونم اما ورد رو جور خاصی گفتی بنظر من.ورد واژه ی معنوی و قدسی بنظر نمیرسه تو کتابت.اما مثلا اگر میگفتی برای آرامش وتعالی روحش بر او "نماز"خواندند . شاید زیباتر میشد.نه اینکه من فکر کنم ورد به معنی جادو و جنبل هست،بلکه بیشتر این معانی در ذهن تداعی میشه بطور همگانی.

مثل این میمونه که بگی : مرحوم و یا بگی جنازه.متوجهی؟
حالا بنظرم شاید شما اونجا بیشتر غرق فضای ادبی بودی و حواست به این جزئیات نبوده.

درهرصورت اگر من بد گفتم عذر میخام
بازم تاکید میکنم که تمام کارت زیبا بوده.از معرفتت نسبت به دوستت تا خواهش فاتحه خوانی ،تا بهشت زهرا رفتنت.دروغ چرا خود من شاید اینقدر معرفت نداشته باشم،نمیدونم. و من الله توفیق

شاید اگر می گفتم ( ذکر )بهتر بود

در ضمن اگر پاسخ اون کامنت رو دادم به این دلیل نبود که باید همه دوستان کامنت تحسین برانگیز بگذارند و چون شما انتقاد کردید من ناراحت شدم
اگر انتقاد درست باشه به روی چشم قبول می کنم
اگر دلخور شدید معذرت

ثنا یکشنبه 18 تیر 1391 ساعت 14:32 http://angizehzendegi.blogfa.com

نظر حمید فوق العادهههههههه بود:
مادرا هر وقت بمیرن زوده...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد