جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

دینگ دینگ دینگ ٬ ایستگاه آخر

ظهر جمعه  

بین انبوه آدم های پیرهن سیاه پناه برده از ستیغ آفتاب نیمه تیرماه 

به نیمچه سایه نه چندان خنک شبستان روبروی غسالخانه 

مبهوت تماشای از نزدیک عریان ترین سرنوشت محتوم آدمها - مرگ - ایستاده ام ...  

 

 

 

ادامه مطلب ... 

بو ٬صدا ٬ تصویر ٬همه چیز طعم مرگ دارد .   

 

بوی کافور  

بوی گلاب  

بوی سیگار و عرق تن  

بوی میت تازه غسل شده   

صدای شیون  

صدای ضجه 

صدای (مادر به قربانت بشوم دخترکم )

صدای ( امشب دیگر درد نداری بابا ) 

صدای ( مامان ! منم می خوام باهات بیام )  

صدای ( داداشمو کجا می برید ؟ )

 

تصویر دستهایی که ناگهان بالا می روند  

و محکم بر سر و سینه و صورت مرد و زنی می خورند که داغ دارد 

صورت ها 

صورت های خیس 

صورت های سرخ 

صورت های بی آرایش و چشم های پف کرده   

آدمهای  بیهوش از گریه و شیون که دستهایشان را گرفته اند می کشند و می برند

 

ایستاده تماشا می کنم  

آدمهایی که تا دیروز یا دیشب داشتند روی پای خودشان راه می رفتند 

داشتند هوا را نفس می کشیدند 

آب و غذا می خوردند 

ماشین داشتند  

خانه داشتند  

شغل داشتند

بچه داشتند 

جان داشتند ...  

همان آدم ها حالا دیگر این آخری را ندارند 

جان را   

و داشتن همه آن مابقی هم دیگر مهم نیست  

داشتن هزار هزار نداشته دیگر هم مهم نیست .

چون جان ندارند 

روی دست های عزیزانشان آرمیده اند  

و اشک ها و فریادها و ضجه ها نمی تواند مقصدشان را به سینه کش قبر تغییر دهد . 

  

این صداها و بوها و تصاویر ٬ آدم را به خلسه می برند  

هیچ بودنت را عیان و عریان می بینی 

فکری می شوی 

 

پیش خودت می گویی : یعنی نمی شود بین این معرکه اندوه  

یک آن ٬ فقط یکبار 

یکنفر از همین پیرهن سیاه ها بلند فریاد بزند : بیدار شد ! 

و بعد آدم بی جان توی کفن ٬ سرش را بیرون بیاورد و همان بالای دست ها 

به تشییع کنندگانش دالی بگوید و لبخند بزند ؟

و بعد همه آن پیرهن سیاه ها  

همانجا  توی شبستان روبروی غسالخانه 

دورش حلقه بزنند و دست بزنند و سوت بکشند و برقصند ؟ 

 

فکری می شوی که اگر زندگی آدم همین رفتن از این خانه به آن خانه باشد 

چرا وقتی از رحم مادر به دنیا می آییم 

همه به ما لبخند می زنند و شیرینی و شادبادش مشتلق پخش می کنند  

و چرا وقتی از رحم زمین به فراسو می رویم  

اینهمه اشک و آه و ناله بدرقه مان می شود ؟ 

 

حقیقت این است که ما می ترسیم 

خودمان 

از ندیده ها و نرفته ها و کرده هایمان وحشت داریم 

از تنها بودنمان 

از تنها ماندنمان می ترسیم .  

 

 

کجاوه های بی زیور مردگان ٬ یکی یکی  از غسالخانه خارج می شوند 

هیچکس نمی گوید : عافیت باشی عزیز ... صحت حمام  

 

کجاوه روی دوش پیرهن سیاه ها جمعیت را می شکافد و آدمها بلند می گویند : 

هیچ خدایی جز خدای یگانه نیست ... 

 

دمی ٬ گوشه ای می آسایند 

صف می بندند 

ورد می خوانند 

فاتحه می فرستند 

و یکی از میان ردیف نعش کش ها با آن چراغ های گردان روشنشان 

که گویی اشتهای آدممرده دیدنشان سیری ندارد  

کجاوه و سوارش را می بلعد  

و این آخرین ماشین سوار شدنشان روی زمین است   

ایستگاه آخر زمین ... 

 

  

 

هاله ٬ چادر به سر زیر چادر سایه بان 

کنار قبر خالی مادرش نشسته و اشک می ریزد . 

 

مرا که می بیند شیون می کند و می گوید : 

حالا اومدی ؟ اینجا ؟ 

من می خواستم توی خوشی هایم ببینمتون 

 

و من بغضم می ترکد 

شوری اشک خیلی بیشتر از شوری عرق است 

لامصب صورت را می سوزاند .  

 

گوشه ای می نشینم 

جرعه ای از بطری آب معدنی می خورم  

و به این فکر می کنم که  

چقدر حیف که قرارهای من و دوستان مجازی ام همیشه توی قبرستان است ؟ 

 

 

 

دوستانی که تمایل دارند در مراسم ختم مادر هاله بانو شرکت کنند  

لطفا آدرس وبلاگشان را بگذارند تا زمان و مکان مراسم را خدمتشان عرض کنم .

برای روح مادر هاله ٬ لطفا فاتحه بفرستید ... 

  

 

نظرات 57 + ارسال نظر
عارفه جمعه 16 تیر 1391 ساعت 22:17

خدا رحمتشون کنه خود خدا به هاله بانو صبر بده

م . ح . م . د جمعه 16 تیر 1391 ساعت 22:21

مرگ یه حقیقته ، چیکارش میشه کرد ؟! به قول ما از بعضی چیزا میترسیم که همون ترس باعث شده مرگ واسمون زشت جلوه کنه ، اما رفتن از این دنیای مزخرف و رسیدن به یه دنیای واقعی و مسلمن خیلی خیلی بهتر از اینجا ، باید خوشحالی بیاره ...

آذرنوش جمعه 16 تیر 1391 ساعت 22:22 http://azar-noosh.blogsky.com

از قبرستان رفتن متنفرم
با اینکه روزی چه بخوام چه نخوام میبرنم...
روح مادر هاله جان شاد...خدا صبر بده به خودش وخانواده اش...ما که متاسفانه دوریم جناب وگرنه حتما میومدیم...
شماهایی که اونجایید برید تنهاش نزارید هاله رو...

م . ح . م . د جمعه 16 تیر 1391 ساعت 22:23

به قول ما = به قول تو

پروین جمعه 16 تیر 1391 ساعت 22:28

:(

نوشتهء قشنگ و تاثیرگذاری بود.

راستی چرا نمی گوییم عافیت باشد؟

برادر من جدی جدی میگوید اگر روزی ببینم یکی از شما عزیزانم درد و رنج غیرقابل تحملی میبرید و امیدی به بهبودتان نیست، بالشی روی صورتتان میگذارم و انقدر میفشارم تا از آن درد رها شوید. از همهء ما هم خواسته همین کار را برای او بکنیم. من اما حتی فکر کردن به آن پشتم را میلرزاند. غمگین شدن را نمیگویم ها. فکر اینکه برادر عزیزت را از زجر بی انتهای این دنیا رها کنی و به دیار مرگ بفرستی اش، وحشت زده ام میکند. چرا؟

پروین جمعه 16 تیر 1391 ساعت 22:30

از قول من به هاله بانوی عزیز تسلیت بگویید.
من نظرم خلاف اوست. موقع خوشی ها آنقدر مهم نیستند مانند موقع اندوه که باید دوستان خوبت را درکنارت داشته باشی.

علیرضا جمعه 16 تیر 1391 ساعت 22:32

خدا رحمتشون کنه...

سمیرا جمعه 16 تیر 1391 ساعت 22:45

آخ که چه غم انگیزه غم و اشک دوستو دیدن
و تو نتونی توی اون حس ،بهش بگی من هستم
من با تمام انرژی و حسم میخواستم اینو بگم
تا چه حد موفق بودم خدا میداند و بس!
ما همه مسافریم ، وهممون یه روزی باید سفر کنیم دیر یا زود ، مسافر چه میکنه برای سفر ؟مگه غیر اینه که خودشو برای سفر آماده میکنه پس چرا ما آماده نیستیم!
من هرروز خودمو برای این سفر آسمانی آماده میکنم
البته منظورم این نیست که منتظر مرگم
منظورم اینه که سعی میکنم خوب باشم و بدی نکنم
البته سعی میکنم !
حالا کی نو بت سفر من میشه خدا عالمه

کودک فهیم جمعه 16 تیر 1391 ساعت 22:59 http://the-nox.blogfa.com

"حقیقت این است که ما می ترسیم
خودمان
از ندیده ها و نرفته ها و کرده هایمان وحشت داریم
از تنها بودنمان
از تنها ماندنمان می ترسیم ."

دقیقا همینه...دقیقا...

محبووب جمعه 16 تیر 1391 ساعت 23:00 http://mahboob-mahboob.blogsky.com

بابک خان، بغض ما رو هم ترکاندی. بدجوری هم...
متاسفانه که من دور هستم
از همین جا فاتحه ای نثار روح مادرشون میکنم
روحشون شاد باشه
خدا به هاله، صبر بده ... خیلی دردناکه ... خدایا پناهش باش

رضا کوچولو جمعه 16 تیر 1391 ساعت 23:01

خدایش بیامرزد و ماندگانش را غمعادت نکند

فرشته جمعه 16 تیر 1391 ساعت 23:03 http://houdsa.blogfa.com

خدا رحمتشون کنه...

رها جمعه 16 تیر 1391 ساعت 23:13

روح مادر هاله نازنین شاد
خدا به هاله صبر بده

من از مرگ میترسم
خیلی میترسم
فکر به اینکه روزی بیاد و بابا و مامان من تو این دنیا نباشن دیوونه ام میکنه

گیل دختر جمعه 16 تیر 1391 ساعت 23:18 http://barayedokhtaram.blogfa.com

خدا رحمتشون کنه ...
خیلی از مرگ میترسم ...خیلی ...

الهه شنبه 17 تیر 1391 ساعت 00:09 http://khooneyedel.blogsky.com

من از مرگ نمیترسم...بهتره بگم از مرگ خودم!ولی با همهٔ آرامش و قدرتی که همه فکر میکنن دارم،واقعاً توانایی تحمل داغ از دست دادن عزیزام رو ندارم...ولی فقط این نیست...همیشه از غمگین بودن عزیزام داغ به دلم نشسته...مثل امروز...مثل دیدن اشکای هاله و هلن و شنیدن صدای ضعیف ناله شون و التماساشون....چونهٔ لرزون تیراژه...شونه های لرزون دلارام که تو بغلم گریه میکرد...صورت برافروختهٔ خودت....
"به این فکر می کنم که چقدر حیف که قرارهای من و دوستان مجازی ام همیشه توی قبرستان است"...این چیزیه که تو این دو روز هی من و دلی به خودمون یاداوری کردیم و حرفش رو زدیم...و باز هم با گفتن اینکه ایشالا این بار تو شادی هم رو ببینیم از هم جدا شدیم......
خدا به هاله صبر بده....یه لحظه نمیتونم از فکرش بیرون بیام...براش دعا کنیم...مخصوصاً امشب که شب سختیه واسه ش.......

کورش تمدن شنبه 17 تیر 1391 ساعت 00:32

سلام
بابک جان تا حالا همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم
تلخ بود
تلخ
تلخ
روزهایی که ما مشغول روزمرگی هامون هستیم اینهمه انسان تو این گوشه شهر ناله و فغان سر میدن
فردا جای خودشون رو به یه سری دیگه میدن
شاید این ایستگاه آخر،شروع خطی جدید باشد

طـ ـودی شنبه 17 تیر 1391 ساعت 00:43 http://b-namoneshon.blogsky.com

خدا رحمتشون کنه و خود خدا به خانواده شون، به خصوص هاله بانو صبر بده.
سخته و تلخ. . .هرچند حقیقتیه مثل بقیه ی حقیقت ها. . . شاید نباید سخت بگیریمش و تلخ، ولی دست ما نیست...دست ما نیست تلخ بودنش

آرشمیرزا شنبه 17 تیر 1391 ساعت 00:48

من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم .

خدا رحمتشون کنه .

.

کیانا شنبه 17 تیر 1391 ساعت 02:12

لعنت به همه فاصله هایی ک هیچجوری نمیشه کمشون کرد...لعنت

ثنا شنبه 17 تیر 1391 ساعت 02:23 http://angizehzendegi.blogfa.com

احسنت بر یادکردن و معرفت و رفتن و درخواست فاتحه شما برای مادر دوست مجازیتان.احسنت بر گوشزد اینکه همه فانی هستیم و تنها اوست که میماند اما:
ببخشید چرا به نماز ،به نماز مقدس و خوب و متعالی،چرا گفتی وردددددددددددددد؟؟؟؟؟؟؟!!

چرا گفتی صف میکشند و ورد میخانند؟

کاش میشد بفهمی که خواندن و نخواندن همین "ورد "بقول شما چقدر بر حال و احوال و نامه ی عمل و روحیه میت اثر دارد،افسوس که فقط با مرگ میشود فهمید و من امیدورام تا قبل انروز به درک این مهم نائل شوی برادر گرامی.
متاسفم که یک مسئله ملکوتی و کبریایی را انقدر پست و بی معنی بیان میکنی.افسوس

خوهر گرامی ! ثنا جان

اولا باید عرض کنم لحن کامنتت خیلی تند و ناراحت کننده است .
دوم : صف می کشند و ورد می خوانند .

کجای این جمله بد و توهین آمیزه ؟
فکر نمی کنم توهینی به نماز مقدس و خوب و متعالی کرده باشم

حدس می زنم که احتمالا (ورد) رو به جادو و جمبل تعبیر کردی و این برات ناراحت کننده است .

برای اینکه کمتر تاسف بخورید عرض می شود :

ورد
فرهنگ فارسی معین
(و ) [ ع . ] (اِ.) 1 - ذکر، دعا. 2 - جزیی از قرآن که انسان هر روز و هر شب بخواند. ج . اوراد. ...

خب این کجاش ناراحت کننده و زننده است خواهر من که مثل طلبه های بالا منبر موعظه می کنی ؟

اگر دلیل دیگری برای این کامنت داری خوشحال میشم بشنوم
ولی اگر دلیلت ندونستن معنای واژه ورد بوده
منم که برات متاسفم ... افسوس

[ بدون نام ] شنبه 17 تیر 1391 ساعت 02:32

ثنا بانو فکر نمیکنم منظور جناب اسحاقی این باشه ک شما برداشت کردین
شاید حق باشما باشه اما اینجا و این لحن برای موعظه کردن مکان و زمان و لحن مناسبی نیست:)
البته ببخشید

حمید شنبه 17 تیر 1391 ساعت 08:18 http://saye-roshan70.blogfa.com

روحش قرین رحمت...
ممنون میشم اگر نشانی مراسم ختم را برای من هم بفرستید

محمد مهدی شنبه 17 تیر 1391 ساعت 08:33 http://mmbazari.blogfa.com



سلام

روحش شاد ...

دم شما هم گرم ...

آوا شنبه 17 تیر 1391 ساعت 08:50

من نیمه شب دیشب رسیم...خبر نداشتم...واقعا متاسف شدم و ناراحت..و هیچکدوم ازماهایی که
این داغ رو نداشتیم نمیتونیم درک کنیم.....واقعا سخته..وسختیاش کم کم بعد از مراسم چهلم
میاد سراغ آدم.......اون وقتی که همه تنهات
می ذارن وخودت می مونی و خودت......من
نداشتم اما لمس کردم ازنزدیک.......واسه
عزیزانم.و اما مرگ...باور کرن ِ خود مرگ..
چه واسه خودمون و چه واسه عزیزانمون
خیلی سخته .....دل کندن از جایی وآدم
هاییکه از وقت "بودنت" حضور داشتی و
وابسته خودشون کردن سخته و حالا
"نبودنت"رو بینشون باید باور کنی...و
ترس قدم گذاشتن به غریبه گاهی
دیگر........اگه بگم مرگ عزیز نبینیم
دیگه که نفر بعدی خودمونیم..امااگه
داغی هست اونیکه دردش رو میده
تحمل و صبرش رو هم بده.....خدا
رحمت کنه این مادر عزیز رو و به
هاله بانو قدرت تحملش رو بده..
تسلیت میگم...به تموم بازمانده
های این عزیز....................
اگه یه اطلاع رسانی واسه
مراسمهابکنین ممنون میشم.
یاحق...

بابک شنبه 17 تیر 1391 ساعت 09:21

آوا جان ایمیلت رو بی زحمت بذار
برات می فرستم

خانوم میم شنبه 17 تیر 1391 ساعت 09:46 http://mrsmim.blogfa.com

تسلیت میگم هاله عزیز.امیدوارم غم از دلت پر بکشه.
روزای بدی رو میگذرونی.میدونم.برا آرزوی صبر و آرامش دارم و برای مادر عزیزت فاتحه میفرستم.
امیدوارم اینا رو بخونی و ببینی چقد واسه همه عزیزی.....

پرچانه شنبه 17 تیر 1391 ساعت 10:18 http://forold.blogsky.com/

خدا رحمتشون کنه و به هاله عزیز صبر بده

سبز مثل سبز شنبه 17 تیر 1391 ساعت 10:43

سلام
بابک عزیز شاید مثل من هم باشند که وبلاگ ندارند.ممنون میشم اگر زمان و مکان مجلس را در صفحه اول وبلاگتان بنویسید.

تشکر

آوا شنبه 17 تیر 1391 ساعت 10:43

واستون خصوصی
گذاشتم.......
ممنون......
یاحق...

بابک شنبه 17 تیر 1391 ساعت 10:51

جناب سبز مثل سبز
اگر آدرس ایمیلتون رو بذارید براتون ایمیل می کنم

خورشید شنبه 17 تیر 1391 ساعت 11:09 http://khorshidejonoob1.blogfa.com

بعد از یک هفته تو مراسم ختم بودن ... اومده بودم یه نفسی بکشم ... که دیدم اینجا هم ...

خدا مادرش رو بیامرزه و بهش صبر بده ... فقط صبر ...

شرمنده ... ما دور هستیم ... و الا حتما می اومدم ... از طرف ما هم تسلیت بگین لطفا ...

سارا شنبه 17 تیر 1391 ساعت 11:22 http://www.khialekabood2.persianblog.ir

عجب تصویری از آخرین ایستگاه زندگی ، از این لحظه ناگزیر ...
ازم یه داغ دیگه ...
ممنون میشم اگه اطلاعات مراسم رو برام بفرستید .

سپیده شنبه 17 تیر 1391 ساعت 11:24

میدونم هیچ تسلیتی ، هیچ همدردی غم از دست دادن بهترینهای زندگی رو تسکین نمیده اما به هر حال خودم رو شریک این غم بزرگ حس میکنم بدون هیچ آشنایی با هاله ی عزیز ... این پست بدجوری بدلم چنگ زد ... یاد خودمو تکرار از دست دادن هام افتادم با اینکه تو اون لحظات هیچ دوست مجازی کنارم نبود تا حس همدردیش سبکم کنه و این حس رو لمس نکردم اما مطمئنم که حضورتون حتی برای لحظاتی کوتاه هاله ی عزیز رو دلگرم کرده به اینکه این دنیا با تموم بی رحمی اش هنوز جایی برای موندن ِ ... امیدوارم غم آخرشون باشه و دیگه هرگز از این پستها اینجا نخونم

نازنینn شنبه 17 تیر 1391 ساعت 11:28

روح مادر عزیزشون شاد ...

کم هستن دوستانی که در غمها و ناخوشیها کنارت باشند

اون هم از نوع مجازی !!!

mmad شنبه 17 تیر 1391 ساعت 11:44 http://nemidanam.blogsky.com

روحشون شاد
تسلیت

مرگ همیشه تلخه خود کلمش وحشت میاره
ناشناخته
ولی هر وقت به نبودنش فک میکنم
میبینم وحشتناک تره
اگه نبود چه آدماکه دستشونو بالا میوردن که خدایا تا کی ادامه بدم
میخوام تموم بشه
هرچند که ترس دارم ازشو اینا بیشتر شبیه شعاره

chapdast شنبه 17 تیر 1391 ساعت 12:10

انجا همانجایی ست که همه چیز را از پشت پرده ی اشکی چشمانت می بینی.. همانجا که با دیدن تک تک عزیزانت انگار داغ دلت شعله ور و تند تر می شود.. دردت بیشتر می شود..
همانجاست که اگر کمی شیونت را کمتر کنی اجازه می دهندت برای آخرین بار وداع کنی با عزیزت و سردی تنش برای تمام عمر زیر پوست انگشتانت می ماند..
آنجا نا نداری راه بروی.. همه چیز می ایستد و تو فقط و فقط دلت می خواهد اسمت توی آن لیست ِ مانیتور سالن بود.. کنار اسم عزیزت..
روح مادر هاله شاد.. خدا هم به خودش و خونواده ش صبر بده..

افروز شنبه 17 تیر 1391 ساعت 12:25

چقدر سخته تو این مراسمها حضور داشتن و اینکه سعی کنی به دوستت دلداری بدی آخه چی میشه گفت در مقابل داغ یک عزیز اینکه غم اخرتون باشه یا مثلن باقی عمر شما باشه نه به نظر من اینها هیچکدوم نمی تونه یه دل داغدار رو آروم کنه هیچوقت آدم خوبی نبودم برای داداری دادن
روح مادر هاله شاد از قول من بهش تسلیت بگو بابک

سارا شنبه 17 تیر 1391 ساعت 12:50 http://www.takelarzan.blogsky.com

خدایا گاهی انگار نیستی
برای هاله عزیز و خونوادش آرزوی آرامش و صبر دارم
کاش منم میتونستم بیام ولی حیف که اونجا نیستم

بی حیا شنبه 17 تیر 1391 ساعت 13:27 http://his68.blogfa.com/

خیلی دردناک بود
خیلیییییی
واقعا متاسفم

دکولته بانو شنبه 17 تیر 1391 ساعت 13:46

روحشون شاد ...
راست می گی بابک ... چققققققققققدر بد ...

عاطفه شنبه 17 تیر 1391 ساعت 17:18

آقای اسحاقی خیلی وقت بود که با خوندن یه دل نوشته نتونسته بودم گریه کنم.............

ببخشید

yasna شنبه 17 تیر 1391 ساعت 17:24 http://delkok.blogfa.com

سلام بابک جان
مرسی که همیشه تو این لحظه ها کنار بچه ها هستی عزیز
خیلی دوست داشتم می تونستنم تو مراسم کنار هاله عزیز باشم می فهمم حالشو این روزا ..شاید آدمه بگه تو حال خودشه..تو غم خودشه کسی و یادش نمیمونه ..اما نه.. واقعا تو این شرایط نیاز داره به حضور تک تکتون....
واقعا دوست داشتم می تونستم از اهواز بیام.... آدرس یرام بزار شاید تونستم عزیز...

دختری از یک شهر دور شنبه 17 تیر 1391 ساعت 17:37

من نمیدونم چی بگم... دلم خیلی گرفته است... دلم یه هوای تازه میخواد... کاش میتونستم اونجا باشم... وای که اون لحظه های جدایی چقدر سخت اند... وقنی میره برای همیشه... چقدر سخته عزیزات رو بزاری جلوت و آب شدنشون رو ببینی... رفتنشون رو ببینی... میترسم من از رفتن عزیزام میترسم من راضی ام خودم به اون جا که هیشکی ازش خبر نداره برم اما رفتن عزیزام رو نبینم... تحملش خیلی سخته... خدا به هاله عزیز صبر بده... روح مادر هاله بانو شاد...

پروین شنبه 17 تیر 1391 ساعت 18:15

شنیده ام که چقدر هم جوان بوده اند مادر هالهء عزیزمان :(
کاش غمش زود سبک شود. کاش :(

دیادیا بوریا شنبه 17 تیر 1391 ساعت 18:30 http://verach.blogfa.com

سلام
روحشون شاد....
طلب صبر دارم برای هاله بانو و خانواده اش.....

ممنون دکتر

اردی بهشتی شنبه 17 تیر 1391 ساعت 21:19 http://tanhaeeeii.blogfa.com



اشک تو چشمام جمع شد با اون قسمتی که از هاله گفتید !

لطفا به من هم خبر بدید آقا بابک ! ممنون میشم !

مینا شنبه 17 تیر 1391 ساعت 21:28

چه قدر با خوندن این پست غمگین شدم و تحت تاثیر نوشتنتون قرار گرفتم چه ها گفتین مرگ عزیز خیلی سخته خدا بهشون صبر بده خدا بیامرزتشون
داشتن هزار هزار نداشته دیگر هم مهم نیست . واقعا:(

میس شنبه 17 تیر 1391 ساعت 22:40

خدا رحمتشون کنه..

پارمیدا شنبه 17 تیر 1391 ساعت 23:32

سلام
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند...
روحشون شاد
امیدوارم خدا به بازماندگانشون قدرت تحمل و سپری کردن این روزهای تلخ رو بده...
خیلی خوبه که تو سختیا کنار هم هستید...

شاپرکƸ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ یکشنبه 18 تیر 1391 ساعت 00:27 http://shaparakghasedak.blogfa.com/

این سومین بلاگی ست که راجع به سفر مادری به جایگاه اصلی اش - بهشت-میخوانم.
مادر هاله بانو.
نمی شناسمشان. اما برای صبوریشان دعا میکنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد