جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

سوا کن

معمولا جای پارک های خوب از آن کسانی می شود که زودتر می رسند و امروز هم که خواب ماندم و ماشین نه ساعت تمام توی ظل آفتاب ٬ حسابی حمام کرده و هنوز که هنوزه بعد از نیم ساعت پایین بودن شیشه ها ٬حکم سونای خشک دارد . ترافیک هم مزید بر علت شده و تنم خیس عرق است .  

مسیر هر روزه شرکت تا خانه را می آیم و طبق معمول توی ترافیک گیر افتاده ام . 

مثل تمام کارهای احمقانه این کشور نمی دانم طرح پروژه تعریض این جاده را کدام ابلهی ریخته است که به جای اینکه تعریض را از آخر به اول انجام دهند از اول به آخر می آیند و مدام زمین را  

می کنند و می کوبند و آسفالت می کنند .  

یعنی یک قیف بزرگ ساخته اند که هر روز چند متری پیشروی می کند و ماشین ها به جای اینکه راهشان باز شود ٬ گیر می افتند . 

اما ترافیک امروز یک مقدار سنگین تر از باقی روزهاست و این یعنی که احتمالا آن جلوها ٬ تصادف شده است . همینطور که با خودم غر می زنم و مورچه وار جلو می رویم دارم به همین یکی دو روز آینده فکر می کنم که باید این مسیر را تشنه و با زبان روزه بروم و بیشتر غصه ام می شود . 

 

همینطور که به منبع ترافیک نزدیک تر می شویم ٬ گرد و خاک بلند شده از بیابان کنار جاده توجهم را جلب می کند و بعد که بهتر نگاه می کنم می بینم که یکنفر افتاده روی یکنفر دیگر و با شدت تمام دارد توی سر و صورتش مشت می کوبد . یکی دیگر با سرعت از راه می رسد و مثل بروسلی از چند متری یته پرنده می زند به نفری که داشت کتک می زد و همینطور هی به تعداد مبارزین بیابان اضافه می شود . یکی پیرهن نیمه پاره اش را می کند و لخت می شود و آن یکی با یک چوب که به طرز ماهرانه ای با چسب برق پوشیده شده اضافه می شود . 

چنان همدیگر را می زنند که من از این فاصله دور ٬دردم می آید .   

 

 

  

در کمال تعجب خبری از تصادف هم نیست . 

آقایان با رعایت کامل اصول راهنمایی و رانندگی ماشین هایشان را کنار جاده پارک کرده اند و دارند مبارزه می نمایند . و خلایق همیشه در صحنه هم با اشتیاق ٬غرق تماشای معرکه هستند . 

پنج - شش گلادیاتور آن وسط دارند همدیگر را می نوازند و بیست تا ماشین کنار جاده ایستاده اند و دارند تماشا می کنند و با گوشی هایشان فیلم می گیرند . 

.. 

... 

....

 

آخرین باری که دعوا کردم پانزده سالم بود . عروسی دختر دایی ام بود و من داشتم ظرف های غذا را از خانه مادربزرگم می بردم خانه همسایه شان که مجلس خانم ها بود . 

چند تا بچه سرتق از فامیل های دورمان مدام کرم می ریختند و دست می کردند توی غذاها  

من هم رگ مسئولیتم گل کرد و دعوا کردیم . سه نفر بودند و من هم که بلد نبودم از این کارها... 

دلتان نخواسته باشد تا می خوردم کتکم زدند و آخر سر پسر دایی ام آمد  و جدایمان کرد و چون فامیل بودیم ٬ آشتیمان داد ولی خیلی درد داشت .

دیده اید وقتی که آدم دماغش محکم به جایی می خورد سرش سوت می کشد و گیج می رود؟ 

همینجوری شده بودم  

و در تمام این سالها نه تنها وقتهایی که با کسی تا آستانه دعوا رفته ام  

بلکه تمام وقتهایی که دعوای دو نفر دوست یا حتی غریبه را از نزدیک دیده ام  

سرم همینطور سوت کشیده و درد گرفته است .  

به همین خاطر بعد از آن کتک خوردن پانزده سالگی دیگر هیچ وقت توی هیچ دعوایی شریک نشدم  ولی تا دلتان بخواهد طرفین دعوا را سوا کرده ام .  

برای همین بچه های کوچه صدایم می کردند : سوا کن  

 

راستش را بخواهید گاهی به آدم هایی که از کتک خوردن نمی ترسند حسودی ام می شود .   

 

 

نظرات 93 + ارسال نظر
عارفه پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 00:02

اولل

گیل دختر پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 00:04 http://barayedokhtaram.blogfa.com

دوم

مریم پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 00:05

سوم عزیزان دل

گیل دختر پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 00:07 http://barayedokhtaram.blogfa.com

این سوا کردنم گاهی دردسر میشه ها آقای اسحاقی ... گاهی یهو یکی از طرفین غصه شو سر اونی که داره سواشون میکنه خالی می کنه ...

مگه اینطوری یه کتک بخوریم

عارفه پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 00:08

روز قبل نیمه شعبان در حالی که همه شهر چراغونی بود وسط یه چهار راه چندتا اقا خانوم باهم درگیر شده بودند ترافیک شده بود مردم وایساده بودند تماشا! کتک خوردن خانوما رو تماشا میکردن همونجا زنگ زدم ۱۱۰ میگم چند نفر دارند چندتا خانوم میزنند خونسرد چند بار پرسید چندنفرند از آخر عصبانی شدم گفتم اقای محترم نشمردمشون که!

گیل دختر پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 00:09 http://barayedokhtaram.blogfa.com

همه به کنار ...فقط توروخدا ژست این پیشی هه رو ببینید ... چه دل و جراتی داره ... انگار نه انگار که رقیبش چهار برابرشه ...با چه جسارتی پنجول می کشه به هوا ...

نیما پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 00:10

یره یه زمانی سرم درد میکرد واسه دعوا... اما الان دیگه نه... همچین از اون کارهای احمقانه دست کشیدم

مریم پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 00:10

اینهمه حرفا که زدی یعنی تو دلت کتک میخواد؟

گیل دختر پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 00:11 http://barayedokhtaram.blogfa.com

اتتفاقا دوروز پیشم تو اتوبوس دوتا خانوم با هم سر جا دعوا گرفته بودند ... البته نه فیزیکی ...دعوا لفظی ... نمی دونید چه حرفایی زشتی هم جلوی آقایون به می زدند که ... من که آب شدم از خجالت به جای اونا ..

گیل دختر پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 00:13 http://barayedokhtaram.blogfa.com

یعنی خدا نکنه دو تا خانوم درگیر بشن ... اونوقت بیا و ببین ... همه مردا با چنان هیجانی زل زده بودند به اون دوتا خانومه که انگار داشتند قصه شب گوش می کردند ...

آوا پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 00:15

man hamishe az davahaye
injuri mitarsam & rastesh
nashode ke beram jolo
& hata vaysam negah
konam.shayadam az
bachegi zehniatam
in boode ke baad
dava hatman 1ki
mimire bekhatr
shedate kotak
nidoooonam
ama raaast
miganaaaa
sava kona
bayaaaad
khlyyyyy
moraghb
bashaan
uhumm
...ya hagh

عاطی پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 00:17 http://www-blogfa.blogsky.com/


وااااااااااااااااااااااای دوتا خواهر توو دبیرستانموون بوودن!ازوون دعوایی ها!!!همیشه زنگ آخر!!!!!!!!!!!!بیرون مدرسه داشتن با یکی دعوا می کردن!!!!!!!!!:)))))))))))))



ی بارم توو دبیرستان!!!دووستام داشتن دعوا می کردن!بیشتر کلکل البته!!!من رفتم!!!!طرف دعوا نمی دوونم چی گفت!!!منم گفتم!(سگ کی باشی؟)!اوون طفلی هم گفت: (سگ بابات!!!!!!!!) :))))))))و ما تا دوسال ب این بیچاره می خندیدیم!!!


و در آخر!!!!!!!!من از دعوای پسرا متنفرم!!!!!!ازین همه بی رحمی شوون متنفرم!!!!!!!!!!!!!!واقعا بعضی پسرا خیلی وحشی می شن توو دعوا و من متنفرم ازشوون!!



اینم بگم :)))))))))) رضای عزیزم!!!!همیشه از خاطرات دعواش تعریف می کنه(ازوون دعوا خفنا ک فک کنم واس پسرا کلاس داره!!!)و منم همیشه می زنم توو ذوقش!:))))))))

فاطمه شمیم یار پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 00:20

سلامم
دعوا ببینم چهار ستون بدنم میلرزه..خیلی حس بدیه

جعفری نژاد پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 00:22

خیلی وقت ها قبل یا بعد دعوا اون وسط یکی می گفت ، بچه با این چهار پاره استخون و یه روکش بهت نمیاد این قدر تخس و شر خر باشی ...
تو اون کوچه پس کوچه های مزخرف بچگیم یاد گرفتم از دعوا کردن نترسم ، یاد گرفتم بعضی وقتا تو این خراب شده مجبور می شی مثل بربرها به جون آدمیزاد بیافتی تا بتونی حقت رو بگیری ، اما تو همون کوچه پس کوچه ها یه چیز دیگه هم یاد گرفتم بابک
می دونی بابک هییییییییییییییییییچکس نیست که از کتک خوردن نترسه ، هیچکس

مریم نگار پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 00:26

مام تو جاده خیلی به ترافیک میخوریم...اما خداییش نه از نوع راه بندان کتککاری !!...
..و از قضا..بیشترین مشت و لگد رو همین سواکن ها نوش جان میکنند...
تجربه اش رو داشتم...

م . ح . م . د پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 00:27

کللن دعوا کردن خیلی چیز مزخرفیه

من یزمان میرفتم بکس ، فک میکنم حدود یک سال و نیم طول کشید ، بعد از این مدت که تاکتیک ها رو یاد گرفتم مبارزه شروع میشد که مربی با شاگرداش مبارزه میکرد ! آنچنان مشتی رو کلله ی من خوابوند که از اون روز به بعد به جد و آبادم فحش دادم که بخوام دیگه از این کلاس ها برم و بخوام با کسی بزن بزن کنم ! هرچند یاد گرفتن دفاع شخصی یجورایی ضروریه ...

خورشید پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 00:38

یه سر رفتم وبلاگ مهربان ، اومدم دیدم پست جدید گذاشتین 16 تا هم نظر دارین ، کف کردم.

Chap dast پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 00:41

محمد مبارزه ها که جزء دعوا نیستن ک... واااااای چ فازی میداد نیم ساعت آخر باشگاااا... شوما از دعوا بدت میاد برا همین با کیبورد بیت المال افتاده بودی ب جون ماها تو پست قبل ؟ (آیکون ماهیگیری تو آب گلی :دی )
کلن نفهمیدم هدفت از نوشتن این پست چی بود؟! نیس همه ی پستهات هدفمنده.. برا همین دنبال هدف می گردم الان من!!!!
امشب از اون شباس تااا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

yasna پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 00:41 http://delkok.blogfa.com

lاز دعوا می ترسم کلا تو زد وخورد همیشه نگران دماغم هستم.. سوا کن هم نیستم چون می ترسم کتکت بخورم یا بخوره تو صورتم کبود شم.. چون من ناخن خودم اگه به جایی ازبدن بخوره خون میاد دیگه حساب کن دعوام کنم... ما نگاه دوستان بزنن همو بزرگ میشن یادشون میره مثه تو

مریم پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 00:42

بی ربط و با ربط نوشت:میگن وقتی ماه مبارک رمضان توی تابستون باشه، میشه حداقل آب خورد ولی آب نباید خنک باشه که به مومن خیلی حال بده!:

Chap dast پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 00:44

اینم بگم برم بخوابم:
شوما مواظب خودت باش.. حین این سوا کردن بلا ملایی سرت نیاد.. من بابا بزرگ مادریم (بابای مامانم) سر همین سوا کردن دعوا فوت شده!!! دور از جون شما البته!
بعله اینجوریاس!!!!

ســ ــارا پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 00:52 http://khialekabood2.persianblog.ir/

اینقدر از این دعوا خاطره ی بد دارم که نگو !

و همیشه یاد این میفتم که فکر کن واسه یه لحظه عصبانیت

بعضیا چه تاوانای سختی دادن و دارن میدن !

فیلسوف پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 03:07 http://05.blogfa.com

بر عکس دوستان بنده به شدت اهل دعوا هستم
اصنم از کتک خوردن نمیتریسم
راستش اصن به کتک خوردن فکر نمیکنم

آخرین دعوامونم با یکی از اقوام بود که 5نفری ریختیم رو یه نفر تا خورد زدیمش
آی چسبید

ثنا پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 03:17 http://angizehzendegi.blogfa.com/

قبل ازینکه پستو بخونم باید بگم که باورم نمیشه الان ساعت 3 نصفه شبه،شوهرم یدفعه که یه ذره بیدار میشه و الانم شد جای هر چیزی میدونید چی گفت؟!!!

برگشت گفت:شیر آبو چکه کن ببندیم !!!!!معععععععععع،ینی انقد اب رو نرو این بچس و انقد تو بیداری براش مهمه،الان صدای دوقطره آب میومد وسط خواب و بیداری (نود درصد خواب!)اینو گفت،مععععععع
گفتم الان میگه بخواب،فردا مهمون داریم،ساعت 3 چرا پای نتی؟!!

ثنا پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 03:20 http://angizehzendegi.blogfa.com/

بعد واقعیت جالبتر که بازم قبل خوندنه پست فهمیدم این بود که:ظاهرن فقط 22 نفر ساعت 12 شب به بعد بیدارن و کامنت دادن که سلطان اخرینشون خودمم همیشه!

اگه دقت کنین من همیشه از آخر برنده ام!ینی عمرن کسی بتونه تو ساعتی که من کامنت میدم،نظر بزاره!شما اون موقع کارت دعوت ضیافت پادشاه دهم دستته اخه فرزندم.......!!!

خوب حالا میریم سراغ خوانش پست،یاعلی

ثنا پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 03:32 http://angizehzendegi.blogfa.com/

منم یه دردا و یه حرفایی دارم که گفتنی نیست...
اخرین بارم شوهرم یکماه قبل توی تله کابین نمک ابرود با یکی دوتاخانواده دعواش شد.اومدم بدوم و برم سوار شم خوردم به بچه شون،ندیدم بچه رو،بچه با برخورد کوچک من کلی ترسید و عربده سر داد،خانوادش به من فحش دادن و دعوا شد سر کله مربا...

بعد مدت کوتاهی همونجن یکیشون با زنش بودن اومد عذرخاهی،شوهرم قبول کرد،اما من گفم اگه قبول نکنیم چی؟آدم باید خونسردیشو حفظ کنه و یارو خیط شد

بعضی از اقشار فرهنگشون در همین حده که تشنه ی دعوا و مرافعه باشن...

دردها و درددلامم که نگفتم،اسم منو باید بزارن "دلخون"

ثنا پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 03:50 http://angizehzendegi.blogfa.com/

تورو خدا دونفر پیدا شن به من ابراز لطف و محبت کنن حتا شده تصنعی،دختر باشن البته،پسرا هم نرم حرف بزنن با من جان جانانشون! بدجوری میشکند چینی نازک تنهایی من آخه،تنهایی حالا نه دلم...

شبخیر رفقا،توروخدا ماه رمضان المبارک التماس دعا ازهمه

اقا بابک ایشالا راحت بتونی روزه هاتو بگیری و سرافراز از این ماه خارج شی.خدا صبر و تحمل و توان رومیده خودش ایشالا نگران گرما و باقی مسائل نباش:
با کریمان کارهاااااااااا دشوارررر نیست...یاعلی

حمید پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 06:13

من اصلا دعوایی نیستم.راستش خیلی هم میترسم ولی آخرین بار همین حدود یک ماه پیش سر یه حرفی که یه بیشعوری(بلا نسبت جمع حاضر در این وبلاگ) توی دانشگاه گفت سر جلسه امتحان هم بودیم چنان سیلی ای بهش زدم فکر کنم صداش تا هفت تا خیابون اون ور تر رفت...حالا منم که بچه مثبت از این مظلوم ها... دخترا یه جوری مات و مبهوت بهم زل زدن انگار مثلا آدم کشته باشم و راستش بعد از ظهر همون روز سه نفر ریختند سرم که یکیشون همون پسره بود و دستم شکست...
اما بدبختانه بعضی مسائلو نمیشه برد توی دانشگاه چون کار به حراست بکشه تر و خشک با هم میسوزن بنابراین منم دیگه کاری نکردم!

پروین پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 07:49

من مدرسه که میرفتم خیلی مظلوم و ساکت بودم. برعکس خواهرم که یک سال از من کوچکتر است ، شیطون و تخس و بلا بود. هر وقت کسی اذیتم میکرد به خواهرم میگفتم و او هم میرفت و خدمتشان میرسید. خیلی فکر کردم ببینم خاطرهء دعوا و کتک کاری ای یادم میاد یا نه که متاسفانه نیامد!!! هیبتی داشت برای خودش و یک ابرویش را که بالا می انداخت، همه حساب کار خودشان رو میکردند.

همین امروز تلویزیون برنامه ای نشان میداد به نام: what would you do? که نوعی دوربین مخفی است و هنرپیشه ها موقعیت هایی را ایجاد میکنند که مستحق توجه نشان دادن هستند و عکس العمل اطرافیان را نسبت به آن موقعیت بررسی اجتماعی -روانشناسی می کنند. این بار سه نفر کنار خیابان ریخته بودند سر یک جوان لاتینو و به سختی کتکش میزدند و از بین نود و خرده ای عابر که از کنارشان رد شدند فقط سه یا جهار نفر عکس العمل نشان دادند. یکی دخالت فیزیکی کرد و بقیه به پلیس زنگ زدند. خیلی غم انگیز بود این بی تفاوتی. سواکن بودن خطرناک است اما میشود بهرحال دخالت کرد برای متوقف کردن خشونت.

ارش پیرزاده پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 08:10

من بخاطر فیزیک چهره ام .. زیاد دعوام نمیشه ...

صالی پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 08:50 http://afsonkhanomi.blogfa.com

وقتی تو خیابون از این دعواها می بینم تنم می لرزه

تماشا کردن مردم بر می گرده به همون کنجکاویمون که تو پست قبل گفتی
حتما خیلی ها موقع دیدن دعوا به جای جدا کردنشون تو فکر این بودن که کشف کنن سر چی دعواشون شده

رها پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 09:15

من از تماشای دعوا وحشت دارم دیگه بماند دعوا با کسی

مردمی هم که به تماشای دعوا میرن همون هایی هستن که از ساعت 2 بامداد واسه تماشای یه اعدام صف میکشن

جزیره پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 09:19

خب من که اصولا از تشنج و هرچیز تشنج زاییه بیزارم...از دعواهم که خب میترسم دیگه. نمیدونم چرا همه ش فک میکنم یکی قراره بمیره تو دعوا(یعنی لعنت به این صداسیما و فیماش:دی)
بابام همیشه سعی میکنه دعوا رو سوا کنه ولی اگه من و مامانم باهاش باشیم غرغر میکنیم که نره ، همیشه هم میگیم:اگه یکی اون وسط چاقو در اورد بعدخورد به تو ما یقه کیو بگیرم. در مواردی که موفق به زدن مخ میشیم که هیچ،در موارد دیگه تا پدر میره زنگ میزنیم پلیس بیاد.به هرحا چاره ای نیست،ما باید یه جوری از جانِ پدر مواظبت کنیم یا نه؟!:دی

جزیره پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 09:20

حالا نفهمیدی تواون گرما سر چی دعوا میکردن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خب اخه واقعن سوالیه واسه خودش. میخام بدونم ملت تا چه حد "آره"ان

محبووب پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 09:33 http://mahboob-mahboob.blogsky.com

دروووود

راستش منم بعد از مدتها چند ماه پیش یه دونه از این دعواها دیدم. تو ترافیک بودیم و از هوا آتیش میبارید و ما هم فک میکردیم ترافیک از کند و کاری خیابوناست. ولی وقتی نزدیکتر شدیم دیدیم دو نفر یکی چوب به دست و هیکلی و یکی نحیف که مدام هم میدوید و از باغچه کنار خیابون سنگ میاورد دارن با هم دعوا میکنن!!! و جالب اینجاست که اون هیکلیه بیشتر از اون نحیفه سر و صورتش خونی بود. آخه هیکلیه با چوب می دوید دنبالش و اون فرار میکرد اما به جاش نحیفه در حال فرار سنگ برمیداشت و میزد طرف و داغون میکرد! مردم هم ب ِر و ب ِ ر نیگا میکردن!!! اون لحظه آرزو کردم ای کاش مرد بودم و میرفتم جداشون میکردم و با سلام و صلوات و به زور راهیشون میکردم تا برن ... حالا قسمت جالبش اینجاست که بعد از کلی کتک کاری بالاخره بعضی از مردا غیرتی شدن و این دوتا رو جدا کردن و فرستادن تو ماشیناشون. فک میکردم تنها باشن. اما در کمال تعجب هردوتاشون با خانوم هاشون بودن!!! بیچاره خانوم هاشون چی میکشن از دست اینا!!! من اگه بودم یه لحظه هم تو ماشین منتطر نمیموندم و خودم میرفتم جلوی شوهرم و میگرفتم.

بنظر من ترسیدن از دعوا کردن ضعف نیست بابک جان. قدرته. و سوا کن بودن افتخار داره و بنظرم دل و جرات سوا کن بودن بیشتر از دل و جرات اون دو نفری هست که دعوا میکنن. چون اون دو تایی که دعوا میکنن اون لحظه عقلشون سرجاشون نیس و بدون فک کردن این کار و میکنن! اما کسی که سوا میکنه از خطراتش آگاهه اما بخاطر مردونگیش بازم میره جلو و این کار و میکنه.

فک میکنم مهربان جان هم هیچ وقت نتونن حتی شما رو در حال دعوا تصورکنن... آرامش مهمون همیشگی زندگیتون باشه ... و لبخند

پرچانه پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 09:54 http://forold.blogsky.com/

سوا کن

یاسمن پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 10:28

مطلب را خواندم
ولی از آنجایی که هیچ تجربه ای در این راستا ندارم
زبان در کام میگیرم.
و می روم پی کارم.

نینا پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 10:40 http://taleghani.persianblog.ir/

همه متن یک طرف اون عکسه یک طرف. خدایی آخزش بود

سپیده پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 11:08 http://setaresepideashk.persianblog.ir/

اینروزها اونقدر مشکلات ذهنی آدمها وسیع و چشمگیر شده که میشه حتی تو سکوت شون صدای انزجار و فریادشون رو شنید چه برسه به دعواهاشون ...

برای غلبه بر ترس و بالا رفتن اعتماد به نفس و از این حرفها ... یه مدت دفاع شخصی کار کنی بد نیست اما باز از هم من میشنویی دعوا نکن شاید طرف کن بوکسور باشه و اصلا فرصت پیاده کردن تکنیک ها رو بهت نده نده ...

گلنوش پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 11:11 http://goli-tanha.blogfa.com

من از کتک خوردن میترسم یا نه دقیقا نمیدونم اما الان احتیاج دارم یکی تا سر حد مرگ کتکم بزنه...فکرشم آرومم میکه...وبتونو کامل نخوندم همشو که خوندم کامنت میذارم...

farzane پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 11:28 http://avril23.blogfa.com/


پدرم را بگویید :

آن روز که مرگ لبخندم زد

و " من " وداع کردم این سیاره را

مزارم را بگذارید خاکی بماند

تا گاهی بوی نم خاک باران خورده را احساس کند

" جمجمه ام " !



می ترسم ترک بردارد سنگ قبرم از سنگینی حجم " سکوت " و " تنهایی " و "غم" رؤیای که با خود به گور می برم ..!

farzane

...........

امیدوارم اگه به وب من اومدید فحش ندید چون بعضی از مطالب وبم رمزداره .

مریم پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 12:31 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

سواکن چاقالو
شایدم چاقالوی سواکن
اصن بگو ببینم تو الان یه چاقلوی سوا کنی یا یه سواکن چاقالو؟؟؟؟؟؟؟؟
هر چند نمیدونم من چرا با عنوان پستت یاد میوه فروشی میفتم

به من میگی چاقالو ؟
مریم جان
درسته از کتک خوردن می ترسم
ولی از کتک زدن نمی ترسما

مژگان امینی پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 12:39 http://mozhganamini.persianblog.ir

سوا کردن هم جرات می خواهد.

خانمی پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 13:16 http://monastories.blogfa.com

خوبه شما صلح طلبی . اومدم بگم خوبه سواکنین . بعد دیدم سوا کن ها هم دردسر ممکنه بی افتند . مراقب هم باشید

برای این گفتم که ، یه بنده خدایی هم اومده بود دو نفر رو سوا کنه دقیقا نمیدونم چاقو بود چی چی بود کرده بودن تو شکم این بدبخ !

پارازیت پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 13:32

دلم برای کیا و مهربانش تنگ شده
حالشون خوبه؟

سمیرا پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 14:14 http://nahavand.persianblog.ir

سواکن ...اونوقت با اون سوا کن و جدا کن میوه فروشیها ارتباطی نداره؟ میگم این رمزتونو به مانمیدین؟

مترجم دردها پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 14:21 http://fenap.blogsky.com

ای بابا برادر من !
همین که ما در نکوهش "موسیقی وبلاگ" نوشتیم آمدیم اینجا و می بینیم که "جوگیریات" که موسیقی وبلاگ نداشت - دست کم در زمانی که من سر می زنم - موزیک گذاشته !

...

والا در مقام خاطره دیروز یک پیکان وانتی مسیر را در کمال پررویی داشت می آمد،آن هم در بلوار،تصور کن که چقدر احتمال تصادف شاخ به شاخ بود ! تعدادی کامیون و خودروهای سواری را معطل خود و زمانی هم که با اعتراض دیگران رو به رو شد داد و هواری راه انداخت بیا ببین !
خب با چنین "بــــَــربــــَــری" چه می توان کرد؟هر چند آخرین دعوای بنده به پانزده سالگی منتهی می شود و در آن هم من مقصر نبودم،اما به شخصه باور دارم زمانی که کسی زور می گوید دعوا لازم است و در کسوت یک معترف،چند باری هم باید دعوا می کردم و کوتاه آمدم.نظیر همین دیروز.در عرصه ملی اش نمی توان در برابر فاشیست ها کوتاه آمد و در عرصه فردی اش در برابر زود گویانی که به پستمان می خورد.

هر چند بین "امر واقع" و امر "باید" فرسخ ها فاصله ست

عاطفه پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 15:27

اول مرسی از آهنگ بی نظیر و کاملا جدیدی که گذاشتید امروز کلا همه جا ترافیک بود شاید به خاطر آخرین پنجشنبه قبل از ماه رمضون باشه.اتفاقا من هم امروز نظام پرستاری کرج-فلکه اول گوهردشت-اومده بودم خیلی گوهردشت شلوغ بود.حالا آقای اسحاقی چند شب پیش یه دونه از اون خانم هایی که احتمالا بیماری دارند و بییییییییییش از حد چاق اند راننده وانت بود کوبید به یه تریلی وای فقط باید بودید و میدیدید چطوری راننده تریلی رو کتک میزد.آقائه هم بیچاره رو حساب این که خانمه کتکش نمیزد.خیلی دعوای متفاوتی بود.اینم بگم که ماشین جلویی ما بود و من از تو ماشین نظاره گر بودم نه اینکه پیاده باشم وسط خیابون وایستم نگاه کنم

پروین پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 16:56

با اجازه از بابک خان،

جتاب آقای آرش پیرزاده، دوست خوبم،
من مدت کوتاهی است که اینجا، در این محیط مجازی افتخار شناختنتون رو داشته ام اما همین مدت کافی بوده که مطمئن باشم که خصوصیاتی خیلی فراتر از فیزیک چهرهء شماست که مانع درگیری اتون در دعواها میشه. کسی که به دوستهاش میگه دوستم، نمیتونه به این راحتی با هر کسی هرچقدر اذیتش کرده باشه وارد برخورد فیزیکی بشه.

راستی بابک خان،
من خیال میکردم تنها کسی هستم که فکر کردن به روزه گرفتن در این روزهای گرم و وحشتناک انقدر هول و هراس توی دلم میندازد. هی به خودم میگویم آخر مگر مجبورت کرده اند؟ خودت تصمیم گرفته ای روزه بگیری. منتی بر سر کسی نداری. اما هنوز هم عین چی میترسم از تشنه شدن و سختی های روزهء امسال!! پارسال هم میترسیدم و ماه رمضان آمد و به راحتی (تقریبا!!) رفت ها. اما درس عبرت نگرفته ام!

آرش
برعکس ظاهر غلط اندازش فوق العاده انسان رئوف و شریفیه
حتی تصور اینکه با کسی دعواش بشه عجیبه
هرچند جایی کار می کنه که فکر می کنم پتانسیل دعواش بالاست

م . ح . م . د پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 17:43

۵۰ رند به یاد سال 50 که میشد مرغ خرید !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد