از پله ها بالا می رویم
پله ها مثل یک دوست قدیمی نگاهم می کنند
مثل دایه ای که تو را از کودکی می شناسند و یکروز بعد از سالها وقتی تو را از دور می بینند مهربانانه لبخند می زنند .
سالها پیش من چهاردست و پا از این پله ها بالا و پایین می رفتم .
آخرین پله که تمام می شود بابا بزرگ را می بینم که نشسته است روی مبل
باورم نمی شود
چقدر لاغر شده است
آخرین باری که دیدمش مراسم سالگرد مامان بزرگ بود
جلوی در نشسته بود و حرف نمی زد
اما انقدر هم لاغر نبود
منحنی عمر آدمها در کودکی و پیری شیب تندی دارد
مثل نوزادی که در چند هفته انقدر بزرگ می شود و تغییر چهره می دهد که باورتان نمی شود
پیرها هم وقتی توی سرازیری می افتند شکسته شدن و مچاله شدنشان سرعت بیشتری دارد .
سلام می کنیم
با تعجب نگاهمان می کند و با صدایی شبیه ناله مقنی از ته چاه
شبیه صدای لولای زنگار زده یک در چوبی موقع باز شدن ٬ جواب می دهد .
نشسته روی مبل و بین خواب و بیدار سیر و سلوک می کند .
بیداری هایش را هم چرت می زند و خوابهایش نیمه بیدارند . چند روز پیش از جایی افتاده و دستش درد می کند . هرچند دقیقه یکبار دست راستش را به سختی بالا می برد و با دست دیگر آرنج متورمش را می مالد .
نگاهش دودو می زند و غریبوار نگاهمان می کند .
کلیه هایش بعد از ۹۲ سال شستن و رُفتن و الک کردن بازنشسته شده اند و دکترها می گویند دیالیز بیشتر از اینکه یار و یاورش باشد اذیتش خواهد کرد .
پوستش انگار خشک شده باشد چسبیده به استخوان
انگار هرچه گوشت و چربی بوده تبخیر شده و رفته است .
آلزایمر شدیدی دارد . مغز حاجی عبدالله مثل کارخانه ورشکست شده ای می ماند که هر روز تعدادی از کارگرانش را اخراج می کند .
در تمام هیکل نحیف و ضعیف این پیرمرد تنها یک ماهیچه دارد کارش را درست انجام می دهد به اندازه مشت دست . قلبی که ۹۲ سال تمام نزدیک به سه و نیم ملیارد بار منقبض و منبسط شده است و هنوز هم که هنوزه با مرام و معرفت و رفیق دارد برای حاجی عبدالله می تپد .
همه اینها در عرض همین چند ماه اخیر انگار همگی باهم یکهو مثل میهمان های ناخوانده
بی حیا در جان حاجی عبدالله نشیمن کرده اند و گویا قصد رفتن ندارند .
انتظاری هم نمی توان داشت
درد پیری که درمان ندارد .
گاهگاهی بین بیدار و خوابهایش با صدایی ضعیف چیزی می پرسد .
کمربندم کجاست ؟
کفشهایم را ندیدی ؟
جورابم نیست ؟
حاجی عبدالله گویا نیت سفر دارد ....
نگاهم می کند ...
سر بی مویش را می بوسم و می نشینم کنارش . پاهایش را می مالم و دستش را که گذاشته است روی مبل می گذارم روی صورتم .
دستهای زمختش کشیده می شوند روی پوست صورتم
با تعجب نگاهم می کند
بغضم می گیرد .
هرچه سعی می کنم به خودم مسلط باشم نمی شود .
صدایم مثل صدای نوار کاست هایی که جمع می شدند می لرزد
می گویم : بابا بزرگ! این آقا پسر رو می شناسی ؟
و کیامهر را نشانش می دهم .
سرش را تکان می دهد و می گوید : نمی شناسم
بغض می کنم و می گویم : پسر مریم ... مریم رو که می شناسی ؟
به مریم نگاه می کند و می گوید : خانه تان کجاست دختر ؟
مریم می گوید : اندیشه بابا بزرگ
بابابزرگ هر دو دستش را بالا می آورد و می گوید : خدا رو شکر
بغضم بیشتر می شود .
می پرسم : بابا بزرگ! منو که می شناسی ؟
می گوید : بلی بلی
ته دلم چراغی روشن می شود . لبخند می زنم و می گویم : من کیم ؟
مبهوتانه نگاه می کند توی چشمهایم
شبیه حسی گنگ و مات
شبیه آشنایی دور
می گویم : منم بابابزرگ ... بابک ... علی آقام
فقط تو منو به این اسم صدا می کردی
یادته می گفتی علی آقا بابای منه ؟
نگاهم می کند شبیه خاطره ای مبهم
سرش را تکان می دهد و می گوید : نمی شناسم
و بغض من می ترکد ...
توی راه برگشت مهربان می گفت : بابابزرگ ۶ تا بچه و ۱۵ تا نوه و ۵ تا نتیجه داره . خدا رو شکر الان دورش شلوغه و تنها نمی مونه . به نظرت اگه ما کلا یه بچه بیاریم و بچمون هم نهایتا یه بچه بیاره وقتی مثل بابا بزرگت پیر بشیم کسی میاد پیشمون ؟
و من مدام جاده را مات می بینم پشت پرده های نم چشم
و یاد بچگی هایی می افتم که می رفتیم باغ بابا بزرگ
یاد کلاهی که هیچ وقت از سرش در نمی آورد .
یاد جیبهای کت قدیمی اش که همیشه پر بود از آبنبات ...
دیشب مدام این صحنه می آمد جلوی چشمم
وقتی پیش بابا بزرگ بودیم عمویم چای آورد .
بابا بزرگ خم شد و از توی قندان سه تا قند برداشت
عمه ام یواشکی به عمو گفت : قندش بزرگه . گیر می کنه تو گلوش ...
بابا بزرگ با همان دستی که آرنجش درد می کرد قند ها را بالا برد
به زحمت روی مبل تکان خورد
مثل آدمی که غولنج دارد
بعد دستش را دراز کرد
و قند را گذاشت توی دست کیامهر
شاید هیچکدام از ما را که کنارش بودیم نشناخت
اما انگار هنوز عادت شیرین کردن کام بچه ها یادش مانده بود ...
+ دعا کنید هیچ دردمندی درد و عذاب نکشد .
قـــدم نزن
این جـــا…
این شعـــر ها ، آن قدر بارانی اند
که می ترســم تمام لحظه هایتـــ خیس شوند…!
سلام...
خوشحال میشم از وبلاگ من هم دیدن کنید...
بای تا های
:(
مامان بزرگ منم افتاده تو این سرازیری!
کاشکی تا وقتی که رو پای خودم هستم و سالمم زنده باشم!
+ دعا می کنم!
:گل
خدا حفظش کنه
توی این روز شهادت این پست مث یه عصر جمعه بود دلم گرفت
سلامم
دلم برا مامان بزرگم تنگ شد..خیلی
آخرای فروردین دیدمش....و اوایل اردیبهشت........
الهی هیچ پدر بزرگ مادربزرگی اینقدر رنج نکشه..
دلم برای حاجی عبدالله تنگ شده بود...
مامان بزرگ عزیز منم همینطوری شد و ...
چقدر دلتنگش میشم
تمام این صحنه ها مو به مو برایم آشناست
پدر بزرگم متولد 1298 بود
سال 90 دقیقا همسن پدربزرگ شما بود..
روزهای آخر همین روند بود..در عرض یک ماه از پدربزرگی که شکست ناپذیر بود شبیه شد به پسربچه ای که باید کسی تر و خشکش میکرد اما آنقدر حواسش جمع بود که تک تک وصیت هایش را دوباره تکرار کند و نماز صبحش قضا نشود اما یک هفته ی آخر فقط لبخند میزد و مثل کودک نگاهمان می کرد.
همان پدربزرگی که بعد از ظهر ها من را مینشاند روی شانه اش و میبرد توی خیابان ها میچرخاند و بیخیال اینکه بستنی ای که برایم گرفته بود دارد ذره ذره آب میشود روی یقه ی کتش.
پدر بزرگم روز های آخر مثل شمع آب میشد تا من بدانم که بیشتر از هر چیزی از پیری میترسم...حتی بیشتر از مرگ.
الهی که هیچ کس وقتی در سرازیری عمر می افتد درد نکشد. درد جسم و درد روح..هیچ کدام را نداشته باشد.
زندگی خیلی عجیبه..خیلی..
برای پدربزرگتون آرامش آرزو میکنم...
من این صحنه ها را دوست ندارم
این صحنه ها برای من درد دارد ، خیلی درد دارد
درد اینکه طبیعی بودن این لحظه ها را بپذیری ولی خودت را هم بکشی باز نتوانی اینها را برای بابابزرگی تحمل کنی که روی قلم دوشش بزرگ شدی ، از دستش غذا خوردی ، توی نگاهش عشق را دیدی و ...
این پست برای منه به بغض نشسته اشک داشت ، خیلی اشک داشت و همان آرزوی همیشگی همراه از کودکی تا امروز را پررنگ کرد که خدایا من قبل از آقاجون ...
درد داشت خیلی درد داشت ، وقتی آقاجون سرما میخورد ، وقتی دستش درد میگیرد از بارسنگین بلند کردن توی کارخانه و انجام کارهایی که ما میدانیم میشود ماشینی انجام شود ولی خودش اصرار دارد که مثل روز اول تمام کارها را با دست خودش بکند و زیر منت هیچکس نباشد حتی ماشین های مکانیکی کارخانه ، وقتی خبر میرسد آقاجون کمرش درد گرفته و آخرین کسی که به بالینش میرسد منم ، که جرات دیدن آقاجون را خوابیده ندارم ، که جرات ندارم بشنوم آقاجون رفته دکتر ، یا رفته آزمایش داده ، یا ...
این پست برای من خیلی درد داشت ، برای من از روزهای طبیعی آینده حرف میزد که من لجوجانه پای طبیعی بودنشان ایستاده ام که ... نه ، نه من نمیبینم این روزها را ... تافتهء جدا بافته ام انگار از این دنیا ...
کاش باشم ، کاش لااقل توی این یکی دنیا با من راه بیاید ...
درد داشت عمو جان این پست خیلی درد داشت
سلام
بسیار متاثر شدم جناب اسحاقی.بغض بغض و بغض
انشائالله همه پدر بزرگ ها مادر برزگ ها سلامت باشند
مامان من همیشه می گفت خدا کنه بزرگ های خانه با عزت بروند. نه وقتی که همه از وجودشان سیر شده باشند.
حالا می فهمم چی می گفت...
مادربزرگ من هم با 95 سال سن آلزایمر بی رحم تمام رمقش را گرفته است.
دلم به درد می اید وقتی می بینم کسی که روزگاری برای خودش خاندانی را به راه می برده برای ساده ترین نیازها به کمک نیاز دارد.
منو یاد پدربزرگ و مادربزرگ مرحومم انداختی.
وجودشون برکته و نبودنشون مصیبت.
اون موقع که بودن تمام خاله ها و دایی ها خونشون جمع میشدن و همه بهونه ای برای کنار هم بودن داشتن ولی حالا.....
اگثر خاطرات خوش کودکی اگه اغراق نکرده باشم بیشترش تو خونه اونها گذشته....
چه بغضی داره این پست...
امیدوارم همه ی بیماران و دردمندان آرام باشند...
من این پستتون رو خووووب می فهمم.خیلی خیلی خوب.این بغض هر وقت که میرم به مادر بزرگم سر می زنم هست...و آدم ناراحت میشه از اینکه طرف اینقدر برای بچه هاش زحمت کشیده و هر کدومشون رو به سرانجامی رسونده و الان هر کدوم برای خودشون یک کاری دارند و چند وقت به چند وقت سر می زنند...و ماشالا مامان بزرگ حواسش هست...و همیشه چشم انتظاره...هر وقت ما و بقیه ی بچه ها می ریم پیشش کلی خوشحال میشه...با اینکه اغلب یک گوشه ساکت نشسته و کسایی هم که میاند معمولا خودشون با همدیگه حرف می زنند تا با مامان بزرگ...اما با این حال همین که می بینه همه هستند انگار یک جورایی دلش قرص میشه...بعد که می خوایم برگردیم خونه گریه می کنه...میگه نرید که من تنها میشم...خیلی ناراحت کننده است...از طرفی پرستاری هم که پیشش هست به هر حال اون هم خسته میشه و گاهی لحنش باهاش تنده و حالت دستوری پیدا می کنه و به شخصه من که اینها رو می بینم(بدون توجه به اینکه بچه های مامان بزرگم چطور هستند) خیلی دلم می گیره...خیلی نصیحتشون می کنم...اما واقعا هر کسی در فکر خودشه...اونجا که میرم کلی از خودم ادا اطوار در میارم و می رقصم که بخنده...همین که می خنده خیلی خیلی خیلی خوشحال میشم...
بچه ها لطفا برای همه ی دردمندها دعا کنید.که شاد باشند و دردی نداشته باشند و کسی و چیزی هم اذیتشون نکنه.
آقای اسحاقی!
این پستتون انقدر بی نظیر بود و وصف الحال... که من واقعاً منقلب شدم.
و برخلاف عادت همیشگیم، دوست دارم کامنتم طولانی باشه و بگم که چقدر این تصویرها برای من آشناس.
تمام این جملاتی که نوشتین رو، من و خانواده م سالهاست که داریم لحظه لحظه به چشم می بینیم و لمس می کنیم با همه ی وجود.
همیشه آرزو داشتم می تونستم احساس واقعیم رو راجع به این موضوع بنویسم توی وبلاگم... اما جز چند جمله ی کوتاه، هیچ وقت نتونستم بنویسم.
جمله ی "انگار هنوز عادت شیرین کردن کام بچه ها یادش مانده بود"، من رو دقیقاً یاد این بیت شعر میندازه:
گفتم به چَشم، کز عقب ِ گلرخان مرو!
نشنید و رفت... عاقبت از گریه کور شد
همیشه دوست داشتم یه عکس دو نفری از خودم و مادربزرگم بذارم توی وبلاگم. اما... !!!
من پدربزرگامو از دست دادم...متاسفانه یکیشون هم اصلا ندیدم...ولی خدا مادربزرگامو واسم نگه داشته...همیشه هم از خودش میخوام واسم زنده وسالم نگهشون داره...
انشالا سایه ی هیچ بزرگتری از سر آدما کم نشه...
این بزرگترها برکت خونه هستن ...
الهی هیچ وقت سایه شون کم نشه ...
سلام آقا بابک
این نم اشک رو الان روی چشمهای ما هم نشودنی... این صحنه ها فکر کنم واسه همه ماها آشناست ..من . یاد مامان بزرگم انداخت ... همیشه وقتی من می دید به مامانم میگفت مبارکه کی عروس آوردی و من بغض تو گلوم قد یک گردو میشد و آب گلوم به سختی پایین می رفت... کاش وقتی بابا و مامان بزرگا این روزا رو پشت سر می گذارن یادمون نره یه روزی همدم ماها بودن ..یه روزی پای قصه هاشون می نشستیم... یه روزی منتظر بودیم از در که تو میان بگم مامان بزرگ ..بابا بزرگ چی واسم آوردی؟ از اون بیسکویتا داری تو کیفت واسه من؟ اااا خودت گفتی من نوه گلتم خو؟ کاش یادمون نره شاید این روزا قسمت خودمون هم بشه... کاش...
من هم دارم گریه می کنم و لال شده ام...بغض چنبر زده تو ی گلوم.....
جز دعا کاری ازمون برنمیاد.
دلم میخواهد گریه کنم. انقدر گریه کنم تا شابد این بغض بزرگی که چند روز است توی گلویم گیر کرده، باز شود. نوشته ات بغضم را بزرگتر کرد :( خدا کند دست بابابزرگت درد نکند. خیلی درد نکند. خدا کند این روزهای آخرش را با آرامش بگذراند.
اگر کسانی که آلزایمر دارند کاملا بفهمند، اما نتوانند خودشان را بیان کنند چه؟ جایی خوانده بودم حافظهء دور در این بیماران خیلی مختل نمیشود. این درد دارد. فراموشی برای بابابزرگ درد ندارد، این که یادش باشد امانتواند بگوید و ضعفش را بفهمد درد دارد. خیلی :(
می دونی بابک
همه ی پست یه طرف که کلی حرف داشت و " حرف نداشت "
اما این خط آخر که گفتی " دعا کنید هیچ دردمندی درد و عذاب نکشد " یه جورایی فشار میاره رو استخوان های گرده ی آدم ، روی قفسه ی سینه ی آدم ، اصلا دست می اندازد بیخ گلوی آدم و بی رحمانه فشااااااار می دهد
می دونی بابک
خیال ندارم قصه ی روزهای آخر " بی بی " خانم رو تعریف کنم و این پست رو از چیزی که هست تلخ تر و غصه دار تر کنم اما از تمام آن روزهای آخر پیرزن یک جمله ی یک خطی هنوز آزارم می دهد . این که دکتر هر بار پس از ویزیت پیر زن آهی می کشید و سری تکان می داد و رو به ما می گفت : " کاری که نمی شه واسش کرد ، فقط دعا کنید که بیشتر از این عذاب نکشه "
بابک ؛
خیلی بده که یه روزی مجبور باشی دعا کنی عزیزت زودتر بره ، مجبور شی دعا کنی که زودتر جای خالیش رو ببینی ، مجبور شی انتخاب کنی بین زجر کشیدن اونا و تلخ شدن کام خودت
بابک دلم هوای بابابزرگمو کرد. راستش بنظرم آدما وقتی پیر میشن مثل بچه ها که توانایی خیلی کارا رو ندارن یجورایی مظلوم میشن. آدم کنارشون یه حس دلتنگی داره
آقا جون یعنی بابابزرگ مامان 4 سال پیش رفت از پیشمون...درست وقتی آلزایمر گرفته بود پسرش یعنی دایی مامان فوت کرد...هی سراغ دایی رو میگرفت و با مهربونی همیشه ش میگفت "مهدی قهر کرده؟چرا نمیاد؟" و ما هیچ جوابی نداشتیم...خدا بگذره از اونی که یه روز دستش رو گرفت برد بهشت زهرا...قبر دایی رو نشونش داد گفت مهدی اینجا خوابیده آقا...اینقدر سراغش رو نگیر...آقا یهو انگار همه چی رو فهمید...انگار آلزایمرش بیموقع از بین رفت...به یه ماه نکشید که خودش هم پر کشید....
بغضم گرفت باز.....
الهی که حاجی عبدالله با عزت بگذرونه این روزها رو....احترام ببینه...و درد نکشه.....
الهه چقدر قشنگ گفت. احترام ببینه ... درد نکشه .....
خیلی درد ناکه ببینی عزیز ترین کس ادم جلوی چشممون ذره ذره اب میشه مامان بزرگ منم الزایمر گرفته بودن خیلی سخت بود دوران سختی بیشتر برای اطرافیان
درد داشت این پست...
:(
سخته ...
بغض کردم بابی ... کاش از رو اسمت رد می شدم ...
دلم گرفت و همینطورم بغض گلومو. چقدر روزگار بی مرامه
از ما گذشت و رفت ولیکن روزگار فکری به حال خویش کن این روزگار نیست.چرا اینطوری تا می کنه هر چی داده رو پس می گیره؟
یاد بابابزرگ خودم افتادم و باهاش بغض کردم ....
بابابزرگ ها خیلی عزیزن .... خیلی خوبن.... خیلی ماهن..... خدایا از هیچ نوه ای نگیرشون....
جلو چشم هیچ نوه ای ضعیف و کوچیکشون نکن.....مخصوصا نوه هایی که خودشون کوچیکن
تو نوشتن اینجور پستهایی که ملغمه ای از گذشته و حال..و پلی ست بین حسهای کودکی و بزرگی..استادی بابک عزیز...
بغض آور مینویسی...
بعضی بابابزرگ یا مادربزرگها هستن که جداشدن از دنیای اطرافشون رو انتخاب میکنن...و براشون در این دنیا دیگه چیزی آنچنان کشش نداره...میرن تو عالم یکتایی خودشون و حال خوشی دارن...اما در ظاهر..ما متوجه نیستیم...
براش سلامتی آرزو میکنم..
سلام
بغض میکنیم اما نه برای پدر بزرگها بلکه برای آینده خودمان برای این لحظه هایی که میگذرد و میدانیم آینده اش چندان آسایشی نخواهیم داشت ...
شما بغض کردی...من اشکم درومد...
از پیر شدن بدم میاد قبل پیری بمیرم بهتره!
خدا انشالا قوتش رو بیشتر کنه دردش رو کمتر
گریه داشت این پست خیلی گریه داشت
آخ مامان بزرگ قشنگم الان اوضاعش خیلی بدتره...
همین حرف مهربانو منم همیشه می زنم
همیشه
میدونستی بابک اینجور پست ها رو که رو صفحه این وبلاگ مینشونی ، اتیش میزنی به دل هممون، از بس خالص
همه یجورایی لمس کردن این روزها ناخوشنود روزگارو
به قول محمدحسین خیلی سخته که تو این لحطات دعا کنی عزیزت دیگه درد نکشه
یادمه روزهای اخر عمر ننه جونم، وقتی رو تخت بیمارستان دراز کشیده بود و با لوله های بی ریخت بیمارستان خس خس نفساش می شنیدم فقط از خدا می خواستم زودتر ببرتش که دیگه درد نکشه
خیلی سخت بود خیلی، هنوز تصویرش تو ذهنمه بابک
گاهی میگم کاشکی الزایمر میگرفت و اینجور تصویرها تو ذهنم نمی موند
از خدا می خواهم به حاجی عبدالله آرامش بده، ارامشی که قلبشو اروم کنه
عکسه حاجی عبدالله منو یاده آقاجونم انداخت چقدر زجر کشید تا از دنیا رفت کلیه هاش از کار افتادن و دیگه هیچکدوممون رو نشناخت مثه یه بچه شده بود خشک شد مچاله شد وقتی با سرنگ بهش غذا میدادم و زل میزد تو چشمام مجبور بودم بغضمو بخورم و لبخند بزنم تویه دلم آشوبی بود وقتی سرنگ تموم میشد از اتاق میزدم بیرون و های های گریه میکردم با قطره چکون فقط دو قطره آب میذاشتم رو زبونش تشنه از دنیا رفت خیلی مظلوم رفت ما هم اجازه ی دیالیز ندادیم فقط زجر بیشتر بود
باورت میشه بابک به رفتنش راضی شده بودیم چون واقعا زجر میکشید
خدا بابا عبدالله رو براتون حفظ کنه امیدوارم عذاب نکشه
این روزها انگار کابوس شده برای همه
امیدوارم هیچ دردمندی درد و عذاب نکشه.........
بابک خان دیگه لازم نیست بگم چقدر گریه انداخت این پست منو.
مامانبزرگ منم از اون زن هایی بود که برای کل فامیل بس بود. از بس کاردان بود و مهربون. همه دوستش داشتن و توی مواقع مشکل برای هر کدوم ماها تموم تلاشش رو می کرد.
علاوه بر بچه هاش، نوه هاش رو هم بزرگ کرد. منم چون مامانم شاغل بود اکثر اوقات پیش مامانبزرگ بودم و چه لذتی داشت با او بودن.
تموم نوه ها و بچه هاش حتما تابستون ها و عیدها از کل کشور جمع میشدن خونه اش و چه غوغایی بود اون جا و مامان بزرگی که خودش دست تنها کارهایی می کرد که به همه فوق العاده خوش می گذشت و کاری نداشت خونه اش خراب میشه یا خسته میشه یا...
بعد بزرگ و بزرگ تر شدیم...
دیگه کم تر وقت داشتیم بریم پیش مامانبزرگ. و زنگ های مامان بزرگ که: مامان جون وقت نداری امروز یه سر بیای پیشم؟ و سنگدلهایی مثل بچه ها و نوه هاش که خیلی کم وقت داشتن برای مهربون دلی مثل او.
تموم کارهاش رو خودش می کرد حتی وقتی مریض بود خودش می رفت دکتر. هر کدوم از ماها یه جای این کشور بودیم و کساییم که بودن وقت نداشتن اما مامانبزرگ همیشه برای همه وقت داشت...
بعد هشت سال پیش سکته مغزی شدیدی کرد که زمینگیرش کرد. کسی از بچه ها و نوه ها وقت نداشت تموم روز ازش مراقبت کنه. پرستار براش گرفتن. پرستارهایی که دل به کار نمیدادن و مدام باید باهاشون دعوا می کردی.
مامانبزرگی که نمیتونست ببینه که دیگه نمیتونه روی پای خودش پاشه. یه عمر روی پای خودش بود و... .
افسردو و افسرده تر شد و تنها و تنهاتر. همیشه چشم به راه ما بد که بهش سر بزنیم.
کاری به بقیه ندارم اما خود منِ احمق هم نتونستم به پاس اون همه محبتش بهش رسیدگی کنم.
و عید امسال مامانبزرگ ما رو ترک کرد...
خدای من وقتی بهش فکر می کنم تموم بدنم می لرزه. می بینید یک عمر تمام محبت کرد و زحمت کشید و توی پیری هیچکس نبود...
چه زحمت هایی مامان بزرگ برای من به شخصه کشید... چه وقت هایی پای درد دلم نشست... و چه روزهایی که مشکلاتم به دست او حل شد... و من نتونستم روزهایی که میخواست کنارش باشم...
دلم از کل این دنیا گرفته و این عذاب وجدان لعنتی هیچ وقت ولم نمی کنه.
ببخشید این همه نوشتم. ولی پست شما بدجور بغضم رو شکست...بدجور...
وااااااااااااااااااااای آتیش گرفت دلم
وای که سوخت دلم و از چشمام سرازیر شد
خدا همه رو عاقبت به خیر کنه و عاقبت به خیری چیزی نیست جز تا آخرین لحظه سرپا و سلامت زیستن
متاسفم آقای اسحاقی ...
تسلیت می گم ... خوش به حالشون دیگه درد ندارن ...
دیشب نمیخواستم برم خونه ی مامانبزرگم.. ولی انگار کار خدا بود که بیام این پست رو بخونم و بعدش با خونواده همراه بشم!
واقعا مرسی بابت این تلنگر
+ امیدوارم بابا عبدالله هم سلامت باشن همیشه
این کامنتو که گذاشتهبودم هنوز نمیدونستم تو پست بالا قراره چی بخونم...
شوکه شدم
من این حستون رو درک میکنم
دقیقا یه همچین حالی دارم، ولی در مورد پدرم
روحش شاد..
از پیری می ترسم...
از اینکه اینجا باشی و نباشی...
برام خیلی جالبه که چقدر نوستالژی های ما شبیه هم ه نه؟
پدربزرگ من یه کلاه سفی داشت که هیچوقت از سرش در نمی آورد گاهی دورش جمع میشدیم و سربسرش میگذاشتیم که کلاهش را بردارد تا موهایش راببینیم:( دلم تنگ شد )
یکی از کلاه هاشو گذاشتم تو کشو لباسام...