روستای جزینان از توابع طالقان روستای پدری ماست .
خیلی از مردم این روستا مثل حاجی عبدالله سالها پیش به تهران و کرج مهاجرت کردند اما اصلیت خودشان را هیچ وقت فراموش نکردند و هر فرصتی که بدست می آمد بر می گشتند طالقان .
روال کار اینطور بود که سه ماه تابستان را کاملا طالقان بودند و در باقی فصول هم برای آبیاری یا برای مراسم به روستا بر می گشتند .
این خصلت در نسل های بعدی کمتر دیده می شود بطوری که پدرهای ما معمولا آخر هفته ها سری به طالقان می زنند و نسل ما هم که اگر مراسمی باشد و ناچار باشند به طالقان می روند
حالا عملا روستای ما ده - پانزده خانواده ساکن دارد و باقی افراد هم پیرمرد ها و پیرزن هایی هستند که سالهای آخر عمرشان را می گذرانند . دیروز ظهر وقتی داشتم آدمهایی که به مسجد آمده بودند را نگاه می کردم بی اغراق متوسط عمرشان بالا ۶۰ و ۷۰ سال بود .
پیرمردهایی با لباس های محلی و کلاه به سر اکثرا با کمرهای خمیده و پاهای دردناک و عصا بدست ... همه شبیه به هم ... همه شبیه به حاجی عبدالله
خیلی هایشان را از زمان بچگی یادم بود
توی سینه زنی ها و علم کشی ها و دسته های امام حسین
آنوقت ها رشید بودند و قوی و بزرگ
و حالا پیر و چروکیده و در حال تمام شدن
اینکه یک نسل دارد تمام می شود و کلی خاطره و فرهنگ و ماجرای شنیدنی و درسهای آموزنده ثبت نشده را با خودشان به گور می برند دردناک است . اینکه من حتی اسم خیلی از آنها را بلد نبودم تاسف آور است ...
سید باقر یکی از همین پیرمردهاست . از همین هایی که اسمش را شنیده بودم و چهره اش هم برایم آشنا بود .
با بابا ایستاده بودیم دم در و به مردمی که برای مراسم ترحیم بابا بزرگ می آمدند خوش آمد
می گفتیم . پیرمرد کشان کشان از در مسجد وارد حیاط شد . قدش کوتاه بود و وزنش زیاد
دو تا چوب دستش گرفته بود و خودش را حرکت می داد .
صدای نفس های بلند بلندش از دور شنیده می شد .
به زحمت خودش را رساند و کفش هایش را جفت کرد و با بابا روبوسی کرد و تسلیت گفت و با من دست داد و رفت داخل مسجد یه گوشه ای به زحمت نشست و بلند گفت : یا الله
اسمش را از پدر پرسیدم . گفت : سید باقر
پدر ماجرای جالبی از سید باقر تعریف کرد .
پیرمرد تمام عمرش را در کوه و کمر مشغول چوپانی بوده است
حتی تا چند سال پیش که هنوز پاهایش قدرت داشتند
شب عروسی پسر سید باقر کل خانواده مشغول مهیا کردن سور و سات عروسی بوده اند که یکی از اقوام پریشان و آشفته از راه می رسد . سید باقر را کنار می کشد و آهسته در گوشش
می گوید که پسر دیگرش که داشته از کرج به طالقان می آمده تا در مراسم عروسی برادرش شرکت کند زیر پل فردیس با یک تریلی تصادف کرده و درجا مرده است .
سید باقر مرد را کنار می کشد و می گوید حق نداری به کسی چیزی بگویی
عروسی با خوبی و خوشی برگزار می شود و عروس و داماد به خانه بخت می روند .
سید باقر شبانه به قبرستان ده می رود و پسرش را شخصا در غسالخانه می شوید و شبانه دفن می کند . روزی که مراسم ختم برگزار می شود راننده تریلی هم همراه افسر کلانتری می آید
اقوامی که خشمگین بوده اند به سمت او هجوم می برند اما سید باقر یک تنه جلوی آنها می ایستد و می گوید که پسر او بوده و این قضیه هیچ ربطی به هیچکس ندارد .
همانجا راننده تریلی را به آغوش می کشد و رضایت می دهد تا آزادش کنند .
بابا بعد از گفتن ماجرا جمله جالبی گفت :
سید باقر تمام عمرش را توی کوه و صحرا با گوسفندان بوده است و حتی سواد خواندن و نوشتن ندارد اما مثل یک عارف بزرگ و کامل می ماند ولی بعضی ها چند تا لیسانس و فوق لیسانس از بهترین دانشگاه ها دارند اما حتی اندازه یکی از گوسفندهای سید باقر شعور ندارند .
جملات اخر عالی بود. ولی با دیده ی تعجب به این مساله نگاه نکنید. اگر کسی در شهر و طی تحصیلات دانشگاهی به روشنیدگی و عرفان برسه جای تعجب داره وگرنه طبیعت دروازه ی ورود به عرفانه.
شاید به خاطر همین است که پای هیچکدام از این مدارک دانشگاهی شعور صاحبش را تضمین نمی کنند
متاسفانه بابات راست گفته بابک...
دارم فکر میکنم حرف بابات برای من هم صدق میکنه؟ چقدر راه رو گم کرد"اَم"
سلام آقا .
تسلیت میگم .
خداوند روح آن مرحوم را قرین رحمت کند.
جالب اینکه ما ادم های به اصطلاح لیسانس دار و فوق لیسانس دار و دکتری دار، دوزارم این انسان هایی که خدا به خلقتشون افتخار میکنه رو، قبول نداریم، اما غافل از اینکه این خداست که مارو در مقابل این ادم ها دوزار قبول نداره
خوش به سعادت سید باقر که مسلمون واقعیه
ششم!!!
موهای دستام مور مور شد !!!
پیر مردا برکت خونواده هان... بابا بزرگم خوش صحبت بود، شروع که می کرد به حرف زدن آدم اصن نمی فهمید ساعت چجوری میگذره... از همه چیزم اطلاعات داشت... اون جمعی که اومده بودن برا مراسم ترحیم بابا بزرگ خدابیامرزت گنج واقعی بودن !!!!
خدای من مو به تنم سیخ شد یه لحظه!!!
چه آدمی بوده..
جمله ی آخرو واقا بهش اعتقاد دارم..
چه ادمهای جالب و بزرگی گوشه کنار این دنیا زندگی میکنن. بیرون رفتن از تهران و شهرهای بزرگ این خوبی رو داره که ادم میفهمه جاهای دیگه هم ادم ها و ماجراهای بزرگ و جالب هست. حستون درباره تموم شدن اون نسل رو میفهمم. چون منم طالقانی ام و اون ادما و خونه ها رو دیدم
این سه خط آخر چقدر ما رو گرفت
خوش بحال سیدباقر و امثال ایشون
خوش بحالشون که آْلودهء تموم این
آلودگیهای دنیای ماشینی نشدن.
دلهای پاک رودریایی و آسمونیش
می کنن و باخودشون از این دنیا
می برن........خیلی حرفه که
طی یک شب یکی روبفرستی
خونه بخت ودم نزنی وفرداش
اون یکی عزیزت رو بفرستی
خونه آخرتش...........واقعا
سخته.............خداحفظ
کنه این عزیزان رو.........
یاحق...
بله بله
ازین "سید باقر" ها کم اند و از آن "گوسفندان" زیاد ...
لذت بردیم از این پست
کاش تووی دانشگاه هم دو واحد...فقط دو واحد هم درس شعور و معرفت داشتیم برای پاس کردن
تا وقتی مدرک دستمان بگیریم لاقل به همان دو واحد شعور افتخار کنیم
سلام بابک عزیز
سرت سلامت داداش
بازم خدا رحمت کنه بابابزرگ مهربون و با معرفتت رو
بقای عمر بازماندگان
عجب دلی داشته این سید باقر.
شدیدا معتقدم که یکسری چیزها به مدرک تحصیلی و جایگاه اجتماعی و اقتصادی ارتباطی نداره...اما متاسفانه خیلی ها براشون همینها ارزش داره...اینها هم اکثرا از اون دسته آدم های ظاهر بینی هستند که عقلشون به چشمشونه و انگار می خواهند که دهن مردم رو ببندند و یک پزی هم بدند...مثلا در همین خواستگاری ها اگر بخوایم در نظر بگیریم دیگه کسی حاضر نمیشه به کسی که تحصیلی نکرده دختر بده...حتی اگر طرف شعور بالایی داشته باشه...حالا شاید با وضعیت مالی بد یکجوری کنار بیاند اما تحصیلات رو گمون نکنم...خصوصا در زندگی شهرنشینی که اصلا فکر نمی کنم...
داستان سید باقر بدون اینکه قبلا ازش اطلاع داشته باشی انگار یکجورایی قبلا در پس زمینه ی ذهنت بوده بابک.
یاد داستانی که نوشته بودی افتادم..."امشب چه شبیست ؟ شب وصال است امشب"...که مریم خانوم خبر مرگ پدر در روز عروسی دخترش رو به کسی نگفت...
سلام
ببخشید من تازه متوجه شدم
تسلیت میگم از دست دادن پدربزرگا خیلی سخته اینکه از اون همه خاطراتی که باهاشون داشتی دست بکشی
ان شاا... غم آخرتون باشه.
خیلی بزرگی میخواد..خیــــــــــــــلی...
واقعا راست میگی پسر عمو... شعور ... مرام... معرفت... رو تو هیچ دانشگاهی یاد نمی دن....
این اتفاق واسه ما هم افتاده!عروسی دایی مامانم بود و یکی از برادراش فوت کرد و پدر بزرگ مامانم گذاشتش تو ی اتاق تا مهمونا برن(!)
چقدر قدیمیا دید قشنگی داشتن و دل بزرگی نیز!
پدر بزرگا مادر بزرگای من همه ی شاهنامه رو حفظ بوودن!همه ی دوبیتی های باباطاهر!و خیلی از شعرای دیگه!که بجا هم ازشوون استفاده می کنن(!)
واقعا سوادشوون عالیه!
خدا رحمت کنه پدر بزرگ رو:گل
لایک به همه ی کامنتا که اگه بخوام چیری هم بنویسم میشه کپی حرفای دوستان ..
بزرگ بودن آدما، انسان بودنشون، و شعورشون واقعا فارغ از سبک زندگی، تتحصیلات، وضع مالی و همه ی چیزای ظاهری دنیاشونه
کاش این سیدباقرا زیاد و زیادتر بودن دو رو برمون
دقیقا" شعور به سواد نیست البته سواد هم جزیی از شعور وبه نسبت کم ...آنچه است ذات آدم که شعور داره ....
چه دل بزرگی داشته سید باقر...کاش ما هم قد یکی از گوسفندهای سید باقر شعور داشتیم..بابات راست گفته...
خدا رو شکر ... هنوزم انسان روی زمین زندگی میکنه!
عجب روح والا و دل بزرگی داشته این سید باقر طالقانی. خوش به حالش ......
خوش به حالش به خاطر این روح بلندش...
و ما...
اخلاق که اینروزا جای خالیش بطور محسوس مشخصه.متاسفانه.
آقا این 3 خط آخر یه کتاب حرف بود، یه دنیا بود. متاسفانه باید منم تایید کنم که بعله همینجوره.
من عااااااااااااااااااااااااااااااااشق طالقانم
یه دوست طالقانی دارم که هر وقت تعارفم کنه می پرم میرم طالقان باهاش
لطف دارید
دل به دل راه داره
طالاقان هم شما رو دوست داره
دم اذانه دقیق.فوت بابزرگتو تسلیت میگم.پدربزرگ خوب و عزیز منم پارسال ماه رمضون کوچ کرد.کلی خاطره انگار با اونا میر
این پستم زیبا بود.خاصه جمله پدرت
راستی مام فامیل طالقانی داریم،خود طالقانم میریم گاه