جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

به یاد دکتر مسعود نعمتیان

مسعود دو سال از من بزرگتر بود ... 

ته کوچه ما می نشستند . همیشه با رضا و محمد سه تایی با هم اینور و آنور می رفتند  

رضا و محمد فوتبالیست های قهاری بودند اما هیچ وقت یادم نمی آید مسعود فوتبال بازی کرده باشد . اصلا یادم نمی آید دویدنش را دیده باشم . 

توی مدرسه همیشه به عنوان مودب ترین شاگرد معرفی می شد و همه دوست داشتند مثل او باشند . مسعود مرا یاد گیراسی می انداخت توی کارتون بچه های مدرسه والت  

هم خوشگل بود هم خوش تیپ و خوش لباس  و هم مودب و درسخوان 

 

به همه سلام می کرد حتی به ما که کوچکتر از او بودیم  

می گفت : برعکس باور مردم اینکه اول سلام کنی چیزی از بزرگی تو کم نمی کند  

اتفاقا اینکار تو را بزرگتر خواهد کرد 

و همینطور هم بود . همه مردم محله به چشم الگو نگاهش می کردند و با اینکه سنش کم بود به او احترام میگذاشتند . 

فکر می کنم همه پدر و مادرهای کوچه ما مسعود را می زدند توی سر بچه هایشان و  

می خواستند بچه هایشان شبیه به او باشند . 

 

تیر آخر را روزی زد که خبر قبولی های کنکور آمد و پزشکی دانشگاه تهران قبول شد و دیگر همه او را آقای دکتر صدا می کردند . از همان بچگی نقاشی و خطاطی می کرد و دبیرستانی که بود رفت سراغ موسیقی ... 

سنتور و تمبک را استادانه می نواخت و در زمینه موسیقی هم صاحب نظر بود . 

خبر رفتن مسعود انقدر شوکه کننده بود که هیچکس باور نمی کرد  

با خواهرش مرجان رفته بودند شمال و در مسیر رفتن به یکی از این ییلاق های کوهستانی ماشین جیپی که سوارش بودند چپ کرد و هر دو فوت کردند . 

این اتفاق مال چهار - پنج سال پیش بود .  

 

متاسفانه من و مسعود انقدر خاطره مشترک نداشتیم که داستان بپردازم و در هیات قهرمان نشانش دهم  اما خیلی چیزها از او یاد گرفتم .  

 

 

دیشب خواب کوچه قدیمی مان را دیدم  

خواب دیدم همینقدری هستم و با همین سن و سال فعلی 

بعد رفتم و با بچه ها فوتبال بازی کردم 

بچه هایی که واقعا کوچک بودند اما انگار متوجه نمی شدند من بزرگ شده ام  

 همه چیز مثل بچگی خوب بود و انگار هیچ چیز ناراحت کننده ای وجود نداشت . 

خیلی خواب خوبی بود . کیف کردم ... 

 

یادم باشد امشب که خوابم برد انقدر بیدار نشوم  تا اگر توی خوابم مسعود با کیف بزرگ سنتورش آمد و از کوچه رد شد قبل از اینکه دهانش را باز کند به او سلام کنم .  

 

 

روحش شاد ...

 

 

+      لینک مرتبط 

++    لینک مرتبط  

+++  لینک مرتبط 

 

 

نظرات 47 + ارسال نظر
وانیا دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 12:41

بغضم ترکید

ببخشید

ثنا دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 12:53

سلام.میدونی؟جمله یا پاراگراف اخرت خیلی قشنگ بود و به دلم نشست

میدونی؟کاش همسر منم مثل تو حرف میزد...

میدونی؟هیشکی نمیدونه...
دلتنگی های آدمی را/باد ترانه ای می خواند...

نگرانت بودیم ثنا خانوم
نبودی

سایلنت دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 12:58

سوم

جزیره دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 12:58

روحش شاد...خدا هم گُلا رو گلچین میکنه0

دقیقا

سایلنت دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 12:58

وای واقعا سوم شدم

... دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 13:01

انگار مرگش مشکوک به زنجی.ره.ای میزنه..!!
متاسفانه کسانی که در این حوزه ها فعال اند هم...مورد غضب واقع میشن..

بابک دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 13:03

فکر نمی کنم دوستم
حوزه فعالیت ایشون کاملا هنری بود و ربطی به ۳۰ یا ست نداشت .

سایلنت دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 13:03

وای واقعا متاسف شدم...
به قول یکی خدا باید عمر آدمای بی مصرفی مثل ما رو بده به این آدما!!!!!!!!!

خدا رحمتشون کنه

مهربان دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 13:10 http://mehrabanam.blosky.com

این کوچه قدیمی شما هم عجیب هنرمند پرور بوده ها....
امثال تو و کوروش تمدن هم از این کوچه ی فرهیخته پرور بیرون اومدین ولی نمی دونم چرا هیچی نشدین


پرچانه دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 13:10 http://forold.blogsky.com/

خدا رحمتشون کنه واقعا بعضی ها خیلی حیفن برای زود رفتن

ثنا دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 13:11

مهربان جان قدر بدون!!البته میدونم میدونی...

بانوی اُردیبهشت دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 13:13 http://zem-zeme.blogsky.com

روحشون شاد...

نمیدونم الان چی باید بگم.. فقط .. حیف... حیف ِ این همه استعداد که یهو...

ثنا دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 13:17 http://angizehzendegi.blogfa.com

میدونی اقا بابک خیلیییییییییی میتونی نویسنه شی.گیلی رو میشناسید نو وبلاگستان؟از قدیما مینوشته.امسال کتاب نوشت و چاپ کرد و همشم خیلی خوب فروخت و رفت واسه چاپ دوم.چون وبلاگ گیلی:گیلاسی پرمخاطبه مثل مال شما

خیلی قلمت خوبه و دلنشینه.تبریک

راستی نظرات قبلیم خودم بودما.همون خانوم ناظم همیشگیم.راستی وبلاگ :دست نوشته های یک جادوگر" و وبلاگ :شال گردن رو بخونید

اولی ظاهرا انسان ساز بوده و جواب داده.دومی رم نثرشو دوس دارم...

ممنون ثنا
شما لطف داری
اتفاقا به فکرش هستم اگه امکانش باشه یه کتاب کوچیک از چیزایی که تا حالا نوشتم جمع کنم
شاید هم چاپش کردم

ثنا دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 13:19 http://angizehzendegi.blogfa.com

نویسنه نه ،ولی نویسنده چرا،میتونی بشی!

باتشکر.مدیریت ساختمان!

بابک دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 13:26

مهربان جان
بچه های کوچه ما هرکدوم از ته دهم زن گرفتن هیچی نشدن
فکر کنم مشکل از کوچه ما نیست
از ته دهمه

افروز دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 13:37

وای تنم بدجور لرزید انتظار داشتم بگی الان آدم موفقی شده و اتفاقی دیدیش و از این حرفها...
روحش شاد

متاسفانه زود رفت مسعود عزیز

مشق سکوت- رها دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 13:40 http://mashghesokoot.blogfa.com/

روحش شاد

انگار ادمایی که اینقدر خوبن، واسه موندن و بودن این دنیا ساخته نشدن

خدا رحمتش کنه

عسل دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 13:52 http://rainymoment.blogfa.com

روحش شاد .
بابک خان منو یاد دوستی انداختی که 6، 7 ساله ازش بیخبرم و بعضی وقتا خوابشو میبینم.

ایشالا پیداش کنید

الهام دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 13:57 http://sampad82.blogfa.com

مامان بابا ها کارشونه! الانم دارن اونایی ک هم سن من بودنو شوهر کردنو بچه دارن و آشپزی بلدنو میزنه توو سرم!
روحش شاد

کورش تمدن دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 14:27

سلام
روحش شاد و یادش گرامی
واقعا حیف بود.خیلی....
ببخشید مجبورم تو این پستت جواب ته دهمی ها رو هم بدم:
میگن اونایی که وبترن بیشتر عذاب میکشن و زیاد تو این دنیا خیر نمیبینن.یکی مثل مسعود خان زود این دنیا رو ترک میکنه و یکی هم مثل بابک و من مجبور میشه تا آخر عمرش بسوزه و سر پاره ای از مسائل عذاب بکشه
کلا توضیحات بابک هم بسیار خوب بود

خوشحالم یه دفعه هوای ما رو داشتی باقالی

کورش تمدن دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 14:28

میگم بابک کاش خیابون دهم هم یه آدم درست و حسابی داشت تا بزرگترا میزدن تو سر بعضیا شاید یه ذره الگوبرداری میکردن

پرچانه دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 14:51 http://forold.blogsky.com/

آقا بابک
تو همین لحظه یه سوال تخصصی پیش اومد برام
درباره ی لوگوی وبلاگتون

. دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 15:34

https://encrypted-tbn1.google.com/images?q=tbn:ANd9GcRIWvng25DFZJEXi911JJHCfOgW8iFU3dO_71xM75GifVEjREAx8A

ممنونم دوستم

بهار دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 15:41 http://takatom.blogfa.com/

روحشون شاد

مرسی بهار

آذرنوش دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 16:50 http://azar-noosh.blogsky.com

چقددد بددد...آدم اینهمه تلاش کنه وآخرش ...

آخرش از دید ما
و شروعی دوباره شاید

هم دانشگاهی دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 17:06

من هم دانشگاهی دکتر تعمتیان بودم و البته بسیار سال پایین تر از او. با او در مرکز پژوهش های دانشکده دورادور آشنایی داشتم اما همان طوری که شما گفتید: او نمونه بود .. خبر نبودنش همه را شوکه کرد و همیشه به بزرگی از او یاد می شود.
ممنون که یاد این بزرگوار را زنده کردید :)

ممنون دوستم
چقدر خوشحالم که اینجا رو خوندید
یادش گرامی و روحش شاد
خدا به شما سلامتی بده

مریم انصاری دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 17:27

همیشه پیش از آنکه فکر کنی... اتفاق می افتد.

متاسفانه

مریم انصاری دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 17:28

مرگ رو منظورم بود.

عاطی دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 19:34 http://www-blogfa.blogsky.com/


چقدر خووب که خووب فوت کرد!!!

موفق!

من وقتی مردم!اینطوری نوشته می شه(که اگه بشه)

:

دختری که دوست داشت دف را استادانه بزند

دختری که دوست داشت اسکیت را حرفه ای بازی کند

دختری که دوست داشت ادبیات فارسی را در بهترین دانشگاه بخواند

دختری که دوست داشت....

دختری که دووست داشت...

دختری ک برای دوست داشتنهاش تلاش نکرد(!)

:(

چقدر آخر پست رو قشنگ تمام کردید

:گل ل ل ل ل ل ل

خدا نکنه عاطی جان
ایشالا به همه این آرزوها برسی

yasna دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 19:52 http://delkok.blogfa.com

خدایش بیامرزد

خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه

خدیجه زائر دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 21:05 http://480209.persianblog.ir

روحش شاد..خدا به مادرش صبر بده دلم بدجور مچاله شد.

ممنون خانوم زائر

[ بدون نام ] دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 23:30

این دنیا برای این شخصیت ها برای این بزرگ مردان تنگ است..روحش شاد

راست میگی قاصدک
دنیا برای بزرگی بعضی ها کوچک است

محبوبه دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 23:34 http://future-seed.blogsky.com

تو این شرایط فقط یک چیز به نظرم میرسه
البته فقط و همیشه
اونم این که الان جایی خیلی بهتر از این دنیاست
روحش شاد...

موافقم محبوبه جان

م.قاصدک دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 23:38

این روزها اینجا بوی غم گرفته..دلمون گرفته..دوست دارم یه بار دیگه وقتی صفحه این وب رو باز کردم اول از همه جناب اسحاقی روحیه شون عوض شده باشه......راستی بالایی هم من بودم....

ممنون قاصدک
حتما همینطوری میشه
در ضمن من روحیه ام خوبه

تیراژه دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 23:45 http://tirajehnote.blogfa.com

سلام
روحشون شاد..
حکایت همان شعر که " این کوزه گر دهر چنین جام لطیف / میسازد و باز بر زمین میزندش"
کاش بهترین ها ماندگار تر بودند..اما چه میشود کرد؟
رسم روزگار همین است انگار..وارونه ی وارونه..
شادمانم که رو به راه هستید و برقرار دوست گرامی

[ بدون نام ] سه‌شنبه 28 شهریور 1391 ساعت 00:49

خیلی بده که بعد از این همه سال باورم نمیشه که مرجان ومسعود مردن.به همین راحتی ادمایی که میشناختی ودوستشون داشتی نیستن .من خاطره زیاد دارم هم از مرجان وهم از مسعود .اشکم رو در اوردی ودلم رو به درد اوردی....

نرگس اسحاقی سه‌شنبه 28 شهریور 1391 ساعت 01:05

مسعود واقعا پسر فوق العاده ای بود مرگ مسعود همه رو شوک کرده وهنوز هم من باور نمیکنم مسعود و مرجان با اون همه هنر و استعداد و آرزو زیر خروارها خاک خوابیدن خدا به پدر و مادر مهربانشون صبر بده ...
اما در مورد ته دهم والله من و مژده خواهر کوروش از سر اطلاعات شروع کردیم هیچ کس به شما دو تا زن نداد تا رسیدیم به ته دهم آقا اینقدر به مهربان و هلیا اصرار کردیم دلشون به حال ماسوخت باهاتون ازدواج کردن برید خدا رو شکر کنید و یه نون بخورید صد تا صدقه بدید که این دو خانم فرهیخته ،زیبا ،متشخص ،تحصیلکرده ،و اصیل تو رو درواسی من و مژده همسر شما دو تا شدن ...

نرگس جان اگه جای دیگه بهمون زن می دادن که نمی رفتیم از ته دهم بگیریم

کورش تمدن سه‌شنبه 28 شهریور 1391 ساعت 12:02

سلام
میگم نرگس خانوم همینه که میگن هرچی میکشیم از آشناست دیگه.شما و مژده واقعا خسته نباشید یعنی واقعنا

فری چهارشنبه 29 شهریور 1391 ساعت 00:04 http://fffery.blogsky.com/

روحش شاد

سعید سه‌شنبه 2 آبان 1391 ساعت 13:49

چه دنیای کوچیکی...فکر نمیکردم شما هم مسعود و مرجان رو بشناسید... واقعا مرگشون شوک بزرگی بود. پدرشون هم به تازگی به رحمت خدا رفتند و مادر شون رو تنها تر کردند... نمیدونم میدونستید یانه...مسعود قرار بود از این مسافرت شمالش که برگشت، به فاصله کمی بره آمریکا برای ادامه تحصیلش.وقتی خبر فوتش پخش شد،تو آمریکا هم براش مجلس یادبود و بزرگداشت گرفتند.چون میشناختنش و براش ارزش قائل بودند...نمیدونم چی بگم، شاید با رفتنش می خواس یگه قدر زندگی رو بدونید!

محمد نعمتیان سه‌شنبه 19 دی 1391 ساعت 21:50

سلام به شما خوبان و دوستان مرجان و مسعود
از ابراز احساستون ممنونم.
آقا بابک از شما هم متشکرم.
سلامم را به پدر گرامی برسان.
آرزومند سلامتی و کامروایی شما
برادر مرجان و مسعود عزیز.

سعید سرمست چهارشنبه 13 آذر 1392 ساعت 10:53

با سلام
دوستان عزیز من از سال سوم دبیرستان با مسعود این بزرگمرد صحنه علم و ادب و هنر آشنا شدم اصلا سال سوم دبیرستان ما یک کلاس رویایی بودیم که نصفمون رو بچه‌های اندیشه تشکیل می‌دادند و نصف دیگر رو بچه های فردیس که با هم توی یک دبیرستان غیرانتفاعی به نام رازی در میدان گلهای مارلیک درس می‌خوندیم بگذریم آشنایی من با مرحوم مسعود نعمتیان از همینجا شروع شد البته محمد فدایی هم بود که خیلی آقا بود و بیشتر دنبال عرفان و رضا محقق که هم محلی های مسعود بودند
مسعود از همه درسخون تر، باهوش تر و خلاصه در همه چیز نامبر وان بود.
یادش به خیر یه بار خونه مسعود اینا مهمونی گرفتند یه دوست داشتیم به نام حسین جریته که اونم بچه هنرمندی بود و با مسعود و من با هم ساز زدیم و یک آقایی که فکر کنم از دوستان آقای فدایی بودند و مسن بودند ویولون می‌نواختند.
چه روزهایی بود یادم رفت بگم که مسعود خیلی بچه خداجویی هم بود تا اونجایی که من می دیدم نمازش سر موقع بود واقعا اگر این اتفاق ناگوار براش پیش نمیومد خیلی دور از ذهن نیست که بگم سالهای بعد از مسعود به عنوان یکی از نخبگان علم پزشکی یاد می‌شد.
چون به قول قدیمی‌ها در چنتش بود.
یاد دبیرها مون به خیر
آقای حیدری دبیر فیزیک
آقای صالحی دبیر شیمی
آقای اسحاقی دبیر ادبیات سال چهارم دبیرستان وحدت
آقای صبحی دبیر ادبیات
مسعود خدا رحمتت کنه و به خانواده‌ات و دوستانت صبر عطا کنه
بر دوستان رفته چه افسوس می‌خوری
ما هم مگر جواز اقامت گرفته‌ایم!؟

لیلی یکشنبه 3 فروردین 1393 ساعت 01:23

من بنا به دلایلی مدت کوتاهی با این دو عزیز آشنا بودم وچند بار به منزلشان واقع در خ جهان آرا رفتم و از متانت و شخصیت این دو هر چی بگم کمه. من هنوز در شوک هستم و چندبار به مزارشون در شهرستان خودمون ابهر رفتم. عموی بزرگوارشون هم در قطعه شهدا هستند برای. شادی روح این عزیزان دعا میکنیم....

هورام بانو شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 12:47

روحش شاد یادش گرامی

فرشته یکشنبه 20 مهر 1393 ساعت 10:45

با سلام
من از همکاران مرحوم دکتر مسعود و از دوستان مرحومه مرجان بودم . واقعا آقا مسعود باهوش بود.در جلسات کاری که با گروهمون داشتیم پیشنهاد هایی میدادن که به ذهن بقیه که همه تحصیلات عالیه داشتند
نمی رسید. واقعا خلاق بود. قبل از اون اتفاق ما هم نزدیک خونه شون خونه خریدیم اما بعد از اون اتفاق دیگه نتونستیم بیایم ساکن بشیم . من هم مثل خیلی ها هنوز هم باور نمیکنم. بی شک اگر الان بود جزو نوابغ و افتخار افرینان بود.
در مورد دوستی که نوشتن مزار این عزیزان ابهر است متوجه منظورشون نشدم چون این دو عزیز در بهشت زهرا هستن.
روحشان شاد

ممنون عزیز
روحشون شاد

ملینا نعمتیان دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 22:47

سلام
من وقتی یک سالم بود عمو و عمه ام (یعنی عمو مسعود و عمه مرجان) فوت کردن.

دکتر محمد حسن هاشمی جمعه 26 خرداد 1396 ساعت 16:31

من 8 سال همکلاسیه مسعود بودم.باهم دو سه سال کلاس زبان میرفتیم.موسسه کانون زبان ایران!از شنیدم خبر فوتش فقط گریه کردم.بدجوری دلم شکست.مسعود خوش تیپ،خوش اخلاق و باهوش بود.میدونم الان داره به نوشته ی من نگاه میکنه!مسعود از منو شما زنده تره!دوستت دارم مسعود جان،تو بهترین دوست همه ی زندگیمی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد