جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

آی لاو یو باجناق !

از بس که این مرد بد خلق بود و عصبانی بر خلاف سایر مغازه دارها ٬ هیچکدام از بچه ها جرات نداشتند با او خوش و بش کنند و سر به سرش بگذارند . 

قوی هیکل بود و موهای پرپشتی داشت . گره ابروهایش هیچ وقت باز نمی شد . با اخم طوری زل می زد توی چشمهایت که خیلی وقتها از گرفتن باقی پولت پشیمان می شدی ولی همینکه تا دم در می رفتی با آن صدای نخراشیده و خش دارش بلند داد می زد :پسسسر !

همین و بس . نه توضیحی و نه تفسیری ... و وقتی با ترس بر می گشتی می دیدی در حالیکه با اخم رویش را کرده سمت تلوزیون اسکناسی به طرفت دراز می کند که باید بگیری . 

تلوزیون مغازه اش مدام روشن بود .از همان شش صبح که کرکره مغازه را می داد بالا تا ده - یازده شب که مغازه را می بست بلا انقطاع چشمش توی تلوزیون بود . گاهی اوقات وقتی برنامه مورد علاقه اش را نگاه می کرد و همزمان مشتری هم می آمد بی توجه به مشتری با همان اخم همیشگی تلوزیون را نگاه می کرد و مشتری ها هم معمولا انقدر صبر می کردند تا چشم از صفحه تلوزیون بردارد و با بی میلی تمام  بگوید : چی می خوای ؟ 

 

قدیمی های محل به اخلاق و رفتار حاج علی عادت کرده بودند و جدیدی ها هم ناچار بودند عادت بکنند چرا که تا نزدیک ترین بقالی کلی راه بود و باید کل خیابان را که یکطرفه هم بود پیاده گز می کردند تا برسند سر چهار راه و از سوپر مارکت خرید می کردند که البته به علت  قدیمی بودن بقالی حاج علی و اخلاق و رفتارش اکثرا همین کار را می کردند اما برای خرید های کوچک و جزئی کسی این همه راه را نمی رفت و به ناچار همه اهل محل ،مشتری حاج علی بودند ... 

 

ما هم مثل همه دانشجوها معولا خریدهایمان خرده بود و هر وقت چیزی لازم داشتیم می خریدیم و البته خیلی چیزها هم لازم داشتیم و نمی خریدیم . 

خرید ما از حاج علی خلاصه می شد توی چند قلم جنس 

سیگار و تخم مرغ و نون بسته ای و رب و روغن ونوشابه و گاهی هم که می خواستیم جشن راه بیندازیم تن ماهی یا سوسیس می خریدیم .

البته همیشه وقتی گوش تلخی های حاج علی را می دیدیم قرار می گذاشتیم که از ماه بعد برویم مایحتاجمان را یکجا و از سوپری نزدیک چهار راه بخریم اما هیچ وقت کارمان به خرید کلی نمی کشید و ما سه نفر مشتری دائم حاج علی بودیم . 

نوید که اکثر اوقات آشپزی می کرد و یکجورهایی مامان خانه ما بود . برای همین من و علی برای خرید می رفتیم  بیرون ... 

علی که بچه تبریز بود و ته لهجه شیرین آذری داشت و به قول معروف آدمی قاطی بود و زود آمپر می چسباند یکی دوبار شدیدا با حاج علی که از قضا همزبانش هم بود بحثش شد . دقیق یادم نیست سر چه موضوعی بود ولی یک ربطی به تخم مرغ داشت . انگار تخم مرغ ها ترک بر داشته بودند و علی می خواسته پسش بدهد ولی حاج علی قبول نکرده بوده ...  

یک همچین ماجرایی بود . 

یکبار هم وسط های تابستان بود که داشتیم با علی از دانشگاه بر می گشتیم و دم مغازه حاج علی یک جعبه شیشه نوشابه کانادا دیدیم و علی گیر داد که هوس نوشابه کرده و رفتیم توی مغازه و حاج علی با اخم برایمان نوشابه باز کرد و علی هم که خیلی تشنه اش بود اولین نوشابه را یک نفس خورد و دومی را هم تمام کرد و با وجود عصبانیت حاج علی که فکر می کرد علی دارد اذیتش می کند سومین نوشابه را هم خرید و تا نصفه خورد و دیگر کم آورد و باقی شیشه را خالی کرد توی سطل قرمز رنگی که جلویش بود .که یکهو دیدیم حاج علی فریاد بلندی کشید و متوجه شدیم علی آقا شیشه نوشابه اش را توی سطل برنج خالی کرده است نه سطل آشغال . حاج علی  از پشت دخل به سمت علی دوید و چند تا فحش ترکی به او داد و علی نمی دانم چه به فکرش خطور کرده بود که مثلا برای درست کردن کار٬ آمد خالی ببندد و با لبخند به حاج علی پنجره یکی از خانه های روبرو را نشان داد و گفت : شما در برابر دوربین مخفی هستید ...  

حاج علی این را که شنید دیگر از کوره در رفت و یک کشیده زد زیر گوش علی و علی هم با او دست به یقه شد و من و چند تا از مشتری ها جدایشان کردیم و با ریش سفیدی یکی از بزرگترها و چند تا از این جملات دلخوش کننده که شما همشهری هستید و اسمتون اسم امام مسلمینه و زشته و حرمت بزرگتر واجبه و اینها ماجرا به خیر و خوشی تمام شد . همان شد که علی دیگر پایش را توی مغازه حاج علی نگذاشت و تمام خریدها افتاد گردن من و در تمام سالهای دانشجویی دعوای علی و حاج علی شده بود نقل محفل ما و همیشه به شوخی می گفتیم که بالاخره یکروز حاج علی زهرش را به علی می ریزد و انتقامش را خواهد گرفت .  

 

من و علی و نوید سه سال همخانه بودیم . سال آخر علی یک آشنایی توی دانشگاه پیدا کرد و انتقالی گرفت تبریز و  بعدها فقط یکبار دیگر برگشت برای تسویه حساب  

هرچند که کمابیش با هم ارتباط تلفنی داشتیم اما دیگر همدیگر را ندیدیم و بی خبر بودیم تا دو سال پیش که زنگ زد و گفت که دارد ازدواج می کند و دعوتم کرد که برویم تبریز و شماره نوید را هم از من گرفت تا دعوتش کند . 

 

بعد هم با همان لهجه شیرین آذری گفت : می بینی دنیا چقدر کوچیکه ؟ میدونی تو مراسم عقدکنانم کیو دیدم ؟ و من البته انتظار شنیدن هر اسمی را داشتم جز حاج علی  

راستش را بخواهید اصلا یادم رفته بود این اسم و داستان و ماجرا را 

علی با خنده می گفت : یادتونه چقدر من و حاج علی رو مسخره می کردید ؟ حالا زن حاج علی شده خواهر زن من ... یعنی من و حاج علی با هم باجناقیم . 

 

چقدر آنروز پشت تلفن خندیدیم و ماجرا را برای هر کدام از بچه ها هم که گفتم آنها هم روده بر شدند از خنده . چقدر دلم می خواست می رفتم عروسی علی اما گرفتار بودم و نشد .  

اما حاضرم پول خوبی برای دیدن عکسی که حاج علی و علی با کت و شلوار عروسی کنار هم ایستاده اند و به هم لبخند می زنند بپردازم .  

 

 

+ این ماجرا واقعی نبود ... 

 

 

نظرات 164 + ارسال نظر
سهیل پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 00:07

با حال بود عزیز.

سولماز پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 00:08 http://razeman.blogsky.com

اول....!!!! بالاخره نمردیم و تو این وبلاگ اول شدیم !!! جای بسی خوشحالیه !

سولماز پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 00:09 http://razeman.blogsky.com

نه مثل اینکه دوم شدیم !!! چه سرعت عملی دارن دوستان !!!
والا !

طـ ـودی پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 00:45 http://b-namoneshon.blogsky.com

یه همچین ماجراهایی رو بابای من با یکی از شوهر خاله هام داره!!!
البته توی اون دعوا و خشم و این چیزا نیس، یه جور دیگه س قضیه ولی با همین ته مایه کوچیک بودن دنیا و باجناق شدن و این حرفا

م.قاصدک پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 00:54

تو اوج به باور رسیدن ماجرا بودم که دیدم نوشتین "واقعیت ندارد"...

م.قاصدک پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 01:01

اولین بار هست که جز تک رقمی های کامنت دونی اینجا میشم...اینم واسم یه جور خوشحالیه

قطره پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 01:08 http://bidarkhab.persianblog.ir

از قدیم گفتن ژیان ماشین میشه باجناق فامیل نمیشه !

mandana پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 05:21 http://www.bia2bid.orq.ir

سلام عزیرم
خسته نباشی
باحال بود
وبلاگ خوبی داری من که لذت بردم
اگر دوس داشتی شما هم به من سر بزن و با نظر دادن و لینک کردن ازم حمایت کن و بگو تا منم لینکت کنم

یعنی تبادل لینک کنیم

http://www.bia2bid.ir
مزایده اینترنتی آنلاین

پروین پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 06:49

بابک جان،
این دوستمون قشنگ معنی تبادل لینک رو برات توضیح هم داده. خوب باهاش تبادل لینک کن دیگه. دلت میاد؟

پرچانه پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 09:09 http://forold.blogsky.com/

از اینکه سر صبحی حسابی ما رو خندوندین و بعد متوجه شدیم حسابی سرکاریم سپاسگزام

جودی آبوت پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 09:49 http://joudi-aabot.blogsky.com

ولی خیییییییییییییییییلی خوب بود !

جزیره پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 10:07

خیلی خوب بود،آورین
(ببین ازت تعریف کردم:دی)

دانیال پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 10:21 http://poshteparchin.ir/

این جمله‌ی آخرش که: این داستان واقعی نبود، ضد حال بود خدایی‌اش!

سایه پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 10:36

یعنی آدم به اون جمله آخر که میرسه دلش میخواد کله شو بکوبه به دیوار

تیراژه پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 12:17 http://tirajehnote.blogfa.com

السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
صباح به خیر
(الان متوجه شدین که من خیلی از عربی خوشم میاد؟!)

پدرجان من خب شما که عنوان بندی پست رو نوشتی داستان دیگر چه لزومی به نوشتن آن جمله ی آخر و ناکام گذاشتن عیش و سرور مخاطبین بود؟

و اما داستان...
شاید این داستان واقعی نبوده باشد
اما مشابه این داستان را زیاد دیده ایم و خوانده ایم و یا شخصا تجربه کرده ایم..ناظم مدرسه ای که بعد ها با ماجراهای بسیار میفهمیم عشق گمشده ی جوانی های عمویمان بوده...همکلاسی بد عنقی چندین سال بعد میشود یکی از مهمترین ادمهای زندگیمان..شاگردی که بعد ها میشود همان پزشکی که معلم بد اخلاقش را جراحی میکند..کسی که در اتوبان میبیند تصادف شده و بی تفاوت نمی ماند و منجر به نجات جان خواهر ناتنی ای میشود که از سمت مادر واقعی اش است که سالها قبل از پدرش جدا شده بود و هیچ اثری از وی در درست نبود..و ..

در همه شان هم نقشی از دست روزگار...که زندگی و ماجراهایش و تقدیر چیز عجیبیست...
خیلی ها همه چیز را می اندازند گردن تقدیر
از قبول نشدن در کنکور و خواب ماندن و جا ماندن از پرواز هواپیما تا کم اوردن های اخر برج..
بعضی ها هم به کل تقدیر را تکذیب میکنند و فقط و فقط اراده ی ادمی را در سرنوشتش موثر میدانند و بس..

اما هم تقدیر است و هم اراده..هر دو در کنار هم..

والسلام !
(این بود عرایض صبحگاهی بنده!)

حمید پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 12:17 http://saye-roshan70.blogfa.com

جمله آخر ضدحال بود اساسی...

سمیرا پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 12:46 http://nahavand.persianblog.ir

اون جمله آخر رو نمی نوشتی نمیشد؟!! اما در کل داستان قشنگی بود...بیچاره علی!

کودک فهیم پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 12:51 http://the-nox.blogfa.com

"شما در برابر دوربین مخفی هستید."
یادم باشه از این جمله در مواقعی استفاده کنم.

اصلا مهم نیست ماجرا واقعی باشه یا نه.من هم وقتی داستان می نویسم خیلی وقتها از آدم ها و ماجراهای تخیلی استفاده می کنم.یا آدم ها و ماجراهایی که از نزدیک لمسشون نکردم.یا حتی گاهی اوقات تلفیقی از اتفاقاتی هست که برای خودم افتاده با اتفاقات تخیلی و تصویر سازی...
مهم اینه که اون چیزی که در ذهنت هست رو به مخاطب برسونی...
داستان خیلی خوبی بود بابک جان.

عسل پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 14:54 http://rainymoment.blogfa.com

بابک خان چه جمله ای بود آخرش نوشتی. بسی خورد تو ذوقمان!
ولی با یخرده دخل و تصرف واقعیشم اتفاق افتاده

بانوی اُردیبهشت پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 16:52

داستان ِ جالبه!

به واقعیت هم نزدیکه اما واقعی نیست

افروز پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 17:29

من قکر کردم داری خاطره تعریف میکنی ولی جالب بود می خواستم بگم شاید الان بتونه انتقامشو از علی بگیره

عارفه پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 22:37 http://inrozha.blogsky.com/

الان یه عدد انسان اینجاست که هی به خودش میگه ریلکس باش درست میشه با هرازتا دقیقا هزارتا ذوق شوق صدای قشنگم رو ضبط نمودم ولی الان هیچ کابلی به این سیستم محترمه مان نمیخورد

کودک فهیم پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 22:47 http://the-nox.blogfa.com

من هم همین الان فایل صدایم را به ایمیلتون فرستادم.
اگر نرسید اطلاع بدید دوباره بفرستم.

الهام پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 23:12 http://sampad82.blogfa.com

آقا سلام...قبل خوندن این ÷ست اومدم عجز و لابه ! ک یکم تایمشو بیشتر کنید!
نمیشه؟

الهام پنج‌شنبه 30 شهریور 1391 ساعت 23:19

دستتونم درد نکنه!خوبیش این بود من جمله آخرو زودتر از همه خوندم میدونسم واقعی نیس!

دل آرام جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 00:30 http://delaramam.blogsky.com

فایل فرستاده شد . لطفا یک رسیدی نرسیدی چیزی بگویید برویم
داستان واقعی باشه یا نباشه ، دنیا گاهی خیلی کوچک است و آن زمان که نیازش داری آنچنان بی سر و ته میشود که بیا و ببین ...
فقط میتونم بگم علی ِ بی نوا

Chap dast جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 01:04 http://chapdastam.blogsky.com/

لازمه بگم دوس دارم اون جمله ی آخر رو بزنم دک و پوزشو بیارم پایین؟!:دی
حتا اگه اولش نوشته باشی داستان ولی دوس داشتم واقعی بود و هر هر بخندم :)))))
آقا اجازه؟! میشه فایل صدارو فردا بفرستیم ؟! مچکرم :دی

ملیکا جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 01:11

توی زندگی من تا بوده آدمهایی بودن که اومدن و بدون هیچ ردی رفتن و دیگه هیچوقت هم پیداشون نشده

....

نمیدونم
شاید دنیا برای من انقدر هام کوچیک نیست ، یا شاید من خیلی کوچکتر از دنیام

ثنا جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 02:29

برای تست نویسندگی خوب بود اما من یکس که بیشتر نوشتن رئال شما رو دوسدارم...

راستی جواب ما چه شد؟!

ما زیاران چشم یاری داشتیم/خود غلط بود آنچه میپنداشتیم؟!!؟؟؟

حسام جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 08:06



ممنون.

سلام

آقا ما میدونیم خیلی خیلی دیر شده ... ولی رسیده آیا ؟

جزیره جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 19:22

باسلام. رادیو جرگیریات رو زود آپ کین لدفن. ما شب باید زود بخوابیم،فردا میخایم برم مَردِسه

جزیره جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 19:44

واقعن این همه غلط املایی شرمندگی داره
کین:کنین
میخایم برم!!!!!: میخایم بریم
با عرض پوزش

دل آرام جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 19:54 http://delaramam.blogsky.com

جزیره جان شما حتما مدرسه رو برو عزیزم . سعی کن در هفته چند زنگ هم ادبیات داشته باشی و هم دیکته

جزیره جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 20:16

دل ارام جان تخصیر من نیست. تخصیر مسئولین مملکته که دو واحد املا نزاشتن تو دانشگاه. خب ادم فراموش میکنه دیگه:دی
مگه چیه زبان فارسی از زبان انگلیسی کمتره؟ ما زبان انگلیسی رو فراموش میکنیم چه برسه به فارسی. ما یه همچین ادمای عدالت دوستی هستیم

جزیره جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 20:55

ما حوصله مان سر رفت از بی پستی این وبلاگ:(

عارفه جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 21:05 http://inrozha.blogsky.com/

بی زحمت صندوق پستی تان را یه نگاه بیندازین باتشکر

دل آرام جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 21:09 http://delaramam.blogsky.com

جزیره جان بنده شیفته عدالتت شدم . یعنی در این حد !
عارفه جان اگه صداتو فرستادی ، دیگه عزیزم خیلی دیر شده... بچه ها برنامه فرداشون رو هم گذاشتن ...دیگه از مدرسه چی میخوای بگی آخه ؟؟

جزیره جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 21:12

عارفه همین شماها باعث میشین دیر آپ شه اینجا دیگه"ایکون ادمی که فایل صداشو روز اول فرستاده:دی"

جزیره جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 21:13

هفت نفر انلاین
کیستین؟

جزیره جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 21:14

حالا ما یه بار حوصله مون سر رفته آآآآآآآآآآآآآآآآآ،هیشکی نیست باش بحرفیم.ببینید فردا روز میزارم میرم دلتون برام تنگ میشه آآآآآآآآآآآآآآآ،بیاین از این فرصت استفاه کنین با من بحرفین:دی

تیراژه جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 21:20 http://tirajehnote.blogfa.com

جزیره جان
شما مشغول باش
ما داریم درفشانی های شما را میخوانیم! مسدع اوقات شریفتون هم نمیشویم!
بیچاره دانشگاهی که تو دانشجوی اونجا هستی!
والا!

دل آرام جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 21:24 http://delaramam.blogsky.com

ای خدا یعنی جزیره از فردا میره دانشگاه

جزیره جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 21:24

کافه چی فایل خنده تو فرستادی؟خلاصه میفرستادی امشب یکم شاد میشدیم بابت فردا انرژی میگرفتیم

جزیره جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 21:25

بیچاره من که حیف شدم تو این مملکت:دی

دل ارام جوووووووووووون دلت برام تنگ میشه یعنی؟:دی

تیراژه جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 21:28 http://tirajehnote.blogfa.com

جزیره چی!
نخیر
نفرستادم
میخوام صد سال سیاه انرژی نگیری تو!
مگه خنده های ملیح و شیرین من رد بوله بچه؟!
ولی قول میدم اگه تو دست از سر ما برداری به یادت یک فایل مداحی محشر اپلود کنم!
به همین نور لامپ اگه دروغ بگم!!

دل آرام جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 21:29 http://delaramam.blogsky.com

دلتنگی ؟ هوم ؟
آررررررررررره آررررررررره ...
نه اینکه درگیر درس و اینها میشی ، میگم دیگه وقت نمیکنی بیای این طرفها

جزیره جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 21:31

خنده های ملیحت چیه عزیزم؟فتحه کسره ضمه بزار کسی برداشت بد نکنه یهو:دی

عزیزم خودت سرتو از زیر دست من بردار.بعدشم حالا من یه روزی میرم اگه دلت برام تنگ نشد.
بعدشم فایل مداحی اپلود میکنی برا رفتنم، یعنی اینکه خیلی ناراحتی از رفتنم

تیراژه جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 21:32 http://tirajehnote.blogfa.com

من موندم کدوم شیر ناپاک خورده ای اسم این جزیره رو گذاشته جزیره!
والا کوه آتشفشان هم جلوی این بچه سوسک میشه میره پی کارش!
حیف واژه ی مظلوم و ساکت و آروم "جزیره" که رو این بشر باشه!

جزیره جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 21:34

آخ آخ ببین کافه چی.یکم از این دل ارام جان یاد بگیر، خب تو هم یکم مثه دوستت باش کافه چی، عجب دختر باکمالاتیه این دل ارام. متوجه شد من از فردا سرم شلوغ میشه و درگیر کتاب و درس و علم اموزی میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد