جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

قسمت دوم : سیاوش شدن درد دارد عزیز !

خانوم شریعتی معلم کلاس اول ما و مادر یکی از صمیمی ترین دوستانم و علاوه بر آن همسایه ما بود . با وجود اینکه سر کلاس بسیار جدی و قاطع بود اما بیرون از کلاس و مدرسه و بخصوص با ما که مثل پسرهایش بودیم مثل یک دوست رفتار می کرد و شوخی داشت و بازی می کرد . 

یکی از بهترین خاطرات ما چهارشنبه سوری هایی بود که توی حیاط خانه خانوم شریعتی داشتیم از چند روز قبل کلی چوب و هیزم و هیمه جمع می کردیم و می بردیم توی حیاط بزرگ خانه خانوم شریعتی و کلیه لوازم آتش بازی را فراهم می کردیم تا شب موعود ... 

 




خانوم شریعتی بر خلاف سایر بزرگترها نه تنها ما را امر و نهی نمی کرد بلکه  از شیطنت های کودکانه ما حمایت نیز می نمود و به همین خاطر چهارشنبه سوری هایی که توی حیاط خانه خانوم شریعتی برگزار می شد واقعا خوش می گذشت و راستی راستی آتش می سوزاندیم . 

آنوقتها این وسایل ترقه بازی و نارنجک و دارت و این چیزها هنوز مرسوم نشده بود و چهارشنبه سوری ها بر خلاف امروز بیشتر تصویری بود تا صوتی و انصافا لذتبخش تر هم بود . 

آتش بزرگی جمع می کردیم و چند تا فشفشه کوچک و نهایتا چرخاندن یک سیم ظرفشویی مشتعل توی هوا و کیف کردن از شراره های رنگی توی تاریکی می شد کل مراسم چهارشنبه سوری و البته آجیل خوری هم جای خود داشت و بعد هم قاشق زنی که من چون خجالت می کشیدم هیچ وقت انجام نمی دادم . مراسم چهارشنبه سوری خانه خانوم شریعتی بواسطه دوستان زیادی که داشت یک حسن خیلی بزرگ دیگر هم داشت . اینکه ما می توانستیم چند تا دختر خانوم همسن و سال خودمان را هم ببینیم و بی خیال تمام محدودیت ها یک شب با همسالانمان از جنس مخالف بازی کنیم و خوش بگذرانیم . اتفاقی که امکانش در مدرسه و محله کم بوجود می آمد یا اصلا بوجود نمی آمد .  

 

یادم هست که چندین سال پیاپی چهارشنبه سوری ها میهمان خانه خانوم شریعتی بودیم اما یکی از این شبها اتفاقی برای من افتاد که برای همیشه آتش بازی را بوسیدم و گذاشتم کنار ... 

 

زمستان آن سال من سیزده - چهارده ساله بودم . داشتم قد می کشیدم و رشد می کردم . هنوز پشت لبم سبز نشده بود ولی تکانه های بلوغ را حس می کردم . صدایم داشت دورگه می شد و اقوام  و دوستانی که چند ماهی بود مرا ندیده بودند از این تغییرات سریع  قد و صدا شگفت زده می شدند . وقتی از کنار دختر های همسن و سالم رد می شدم قبلم تندتر می زد و احساساتم غلیان می کرد . ( به منظور شفاف سازی عرض کنم که احساسات آنروزها بیشتر گرایشات عاطفی بود تا تمایلات جنسی )

 

مطابق معمول سالهای پیش از چند وقت قبل از آخرین سه شنبه اسفند ماه داشتیم لوازم آتش بازی را مهیا می کردیم و یک خرمن بزرگ از چوب و هیمه و هیزم وسط حیاط خانه خانوم شریعتی آماده کرده بودیم . نگاه کردن به ابهت این انبوه چوب که بی شباهت به هیمه های آدم سوزی فیلم های قرون وسطی نبود حتی هنوز که آتش نگرفته بود نیز ترسناک بود چه برسد به تصور زبانه کشیدن شعله های آتش از آن و براستی که امکان پریدن از آن وجود نداشت . 

 

خورشید پشت کوه ها پنهان می شد و لحظه موعود داشت فرا می رسید . قبل از ترک خانه مادرم دوباره سفارش کرد که مواظب باشم و من هم برای اینکه خیالش را راحت کنم گفتم که توی کوچه بازی نمی کنم و می روم خانه خانوم شریعتی ... 

 

مطابق انتظار ،میهمان های چهارشنبه سوری خانوم شریعتی هم از راه رسیدند و چند تا دختر خانوم وجیهه و با شخصیت و خوش تیپ هم بینشان بود که دیدنشان قند توی دلمان آب کرد . 

خانوم شریعتی یک تعداد گلوله پارچه ای درست کرده بود که اینها را توی نفت انداخته بودند و وقتی که آتششان می زدی و به آسمان پرت می کردی بی نهایت زیبا می شدند . یک چیزی شبیه به شهاب سنگ ... 

بین جمع من و یکی دو نفر دیگر فقط جرات داشتیم گلوله های آتشین را توی دست بگیریم و پرتاب کنیم . البته باید قبلش دستمان را گلی می کردیم که نسوزد . چنان جوگیر و مدهوش جماعت شده بودم که مثل آدم های مست اختیارم دست خودم نبود . گلوله های آتشین را انقدر بالا می انداختم که جمعیت از خوشی فریاد می زدند و این به طرز دیوانه کننده ای لذتبخش بود . اینکه در مرکز توجه بقیه باشی و چقدر خوب که در بین این بقیه چند تا دختر خانوم خوشگل هم باشند . 

آتش بزرگ روشن شد و مراسم رقص و پایکوبی برقرار و ما با چشمهای حسرت زده و صورتهای سرخ از شرم و هرم آتش داشتیم نگاهشان می کردیم .تازه آنوقت بود که متوجه سوزش دستهایم شدم . می خواستم بی خیال بشوم اما لامصب خیلی درد داشت . 

  

نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای فریاد زد که باید از روی آتش بپرید . آتش انقدر بزرگ بود و زبانه شعله انقدر بلند که کسی جرات همچین کاری نداشت . آیدین یکسالی از من بزرگتر بود و فرزتر و سریعتر و اولین کسی بود که از روی آتش پرید . زنها و دخترها جیغ زدند و جمعیت برایش کف زدند و سوت کشیدند . با خودم گفتم مگر من چه چیزی از آیدین کم دارم ؟ بلند گفتم منم می خوام بپرم . یکی می گفت خطرناک است صبر کن آتش فروکش کند ولی من انقدر جوگیر بودم که این چیزها حالیم نمی شد . دورخیز کردم و به سمت آتش بزرگ پریدم ... 

 

اما درست همان لحظه یکنفر توی آتش نفت ریخت و شعله آتش دوباره زبانه کشید .

راه برگشت نبود . اگر جا می زدم مسخره ام می کردند و فکر می کردند ترسیده ام 

اما من ترسو نبودم هرچند شعله های آتش خیلی بلند تر از قد من بود . 

ترس از تمسخر جمع زورش به ترس از شعله ها چربید . صدای جیغ ها و کف زدن های جمعیت برای لحظه ای قطع شد . انگار گذر زمان کند شده باشد و ثانیه ها یواش بگذرند و فیلم اسلوموشن شده باشد . من بودم و شعله ها و زمان که انگار از حرکت ایستاده بود .

سرخی تو از من زردی من از تو ...



صدای جز زدن موهایم را شنیدم که انگار در کسری از ثانیه سوختند و مثل مشما آب شدند . 

بوی گند موی سوخته که آدم را یاد کله پاچه می اندازد توی دماغم پیچید .

فهمیدم که گند زده ام و از خجالت و ترس جرات ایستادن نداشتم .

 توی تاریکی به سمت خانه دویدم . می ترسیدم توی آینه نگاه کنم و ببینم موهای عزیزم نیستند 

ابروهایم زبر شده بودند و  تصور اینکه ابروهایم ریخته باشند و اینکه چقدر بدون ابرو زشت خواهم شد وحشتزده ام می کرد .  

آخر نمی دانید من چقدر برای موهایم زحمت کشیده بودم .

به خانه که رسیدم یکراست رفتم دستشویی و توی آینه نگاه کردم . یک طرف موهایم سوخته بود ابروهایم هم همینطور اما قضیه انقدر که فکر می کردم حاد و بد نبود . 

نهایتا با کمی کوتاه کردن موها ختم به خیر می شد . آبی به سر و صورتم زدم و از ترس بابا شام نخورده خودم را بخواب زدم ولی تا صبح از سوزش دستهایم خوابم نبرد و دستهایم چنان تاولی زد که تا یک هفته نمی توانستم خودکار دستم بگیرم و مشق بنویسم . 

اما خیالم راحت بود که برای موهایم اتفاق خیلی بدی نیفتاده است ....

 

  

 

سومین و آخرین قسمت این خاطره بازی : فردا شب 



 

نظرات 36 + ارسال نظر
جعفری نژاد چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 00:02

اول


هرررررررررر

جعفری نژاد چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 00:03

می دانم و آگاهم که خیل عظیمی از دوستان با دهان باز منتظر کسب این عنوان بودند اما هرررررررررررر

مریم چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 00:03 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

دوم شدم جعفری نژاد جان

تیراژه چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 00:08 http://tirajehnote.blogfa.com

سوم شدیم دوستان!!

مریم چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 00:13

مدال برنز مال خودته تیراژه جانم

تیراژه چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 00:19 http://tirajehnote.blogfa.com

پس این آتشی که امروز به همراه کورش خان و میلاد و جزیره در کامنتدانی پست قبل سوزاندیم بی حکمت نبود!
نیست که ما همیشه سنگین و رنگین بودیم
پس بگو تله پاتی چنین پستی ما را مجاب به چنان ابراز کمالاتی و شیطنت هایی کرده بود!

سیاوش شدن درد دارد عزیز..
چقدر جالب گفتی..
خیلی وقتها ما بدون اینکه بدانیم ادای اسطوره ها را در میاوریم..قیصرمیشویم و فردین...لیلی..فرهاد..زلیخا..

اما هیچ وقت به عنوان این چنینی ای فکر نکرده بودم
سیاوش شدن..یک مصدر جالب..و خیلی عمیق..
شاید اینجا در این پست چندان معنایش مد نظر نبوده اما دز واقعیت چنین فعل هایی هستند و لا مصب ها بدجوری هم درد دارند.

جعفری نژاد چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 00:20

هر چه خاطره از چهار شنبه سوری و از روی آتش پریدن دارم بر می گردد به قبل از سن ده سالگی ...

بعد از آن چهارشنبه سوری ها ( حداقل در محله ی سابق ما ) تبدیل شد به یک مانور نظامی تمام عیار که از دشمن فرضی گرفته تا نارنجک و بمب و سایر ادوات به قدر کفایت و تمام و کمال برخوردار بود . بنده هم به هزار و یک دلیل خانه نشینی را ترجیح می دادم

مریم انصاری چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 00:21

آقا!

پس حسین آقا اینا به کجا رسید قضیه شون؟

بازیگر مهمان بودن؟

بانوی اُردیبهشت چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 00:23

هیچ وقت چهارشنبه سوری ِ‌درست و حسابی نرفتم!!!

ینی اصلا نرفتم که بخواد درست و حسابی باشه یا نباشه...

خب.. اینم از قسمت دوم که دختر های حسین آقا هیچ نقشی توش نداشتن...

به امید قسمت سوم شاید که اشاره ای بشود..

شب همگی بخیر

[ بدون نام ] چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 00:30

ساک ساک
البته هنوز نخوندم زحمت کشیدم دهمم شدم!

ثنا چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 00:34

وای من ثنا بودم دهم شدما.از حول حلیم یادم رف اسممو بگم.......
خلاصه جایزه نفر دهم مال خودمه ها!!

ثنا چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 00:44

واقعا که.آدم بره زیرزمین نوارخالی گوش بده ولی ضایع نشه!
بابا ما منتظر حسین اقای سلمونی و بچه هاشو و بزه کاریای احتمالی اونا بودیم که،به کاهدون زدیم که!اینجا که شد خانوم شریعنی و چارشنبه سوری...
اها رفنی حسین اقا موهای سوختت رو تعمیر کرد!
خاطره تصویری قشنگی بود
میدونی؟
اگه درقسمت شوم حسین اقا با خانوم شریعتی عروسی میکرد و بچه هاشونم باهم خیلی هپی اند میشد و شاد میشدیم!
بنظر من تو قسمت سوم تو میتونی وقتی رفتی سلمونی بگی به حسین اقا که چرا موهات سوخته و از مجلس خانوم شریعتی و خوبیای خودش بگید و بعدم.....
حسین اقا بله......گیر بده که باید خانوم شریعتی بشه زنه دومش،تازه بعدش خانوم شریعتی بچه های بد و ناخلف حسین اقا رو حسابی تربیت کنه و خلاصه تو با سوزوندن دوتا دونه موت بشی منشا ِ کلی خیر!
جالب بود نه؟!پس تا برنامه یعد!

فاطمه شمیم یار چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 00:53

سلاممم
و همین ( آیکون کلا آدم کم حرفیم من خوب)

پسرک کارتن خاب چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 01:01

کارتون ایول داشت.
منم یه بار سوم دبستان سرمو کردم تو بخاری نفتی که ببینم شعله داره یا نه که...
چشتون روز بد نبینه؛همین بوی گند سوختگی بود و دلداری رفقا برای کم کردن از عمق فاجعه و موهای سفید و زبر شده و صد البته خنده های گاه و بیگاه اعضای محترم خانواده از صورت اصلاح کرده ی بنده.

گلنار چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 02:21

سیاوش شدن درد دارد عزیز ..جالبه عنوان.

چه کیفیم داره این قهرمان بازیها در اون سنین ولی وقتی دختر خانمها جمعند بهتره فرار نکرد و با موی جز خورده و سر کچل شده هم ایستاد ,تصور صحنه ولی خنده داره ..هاها

متعجبم چرا آن شفاف سازی در پرانتز از دست آرشمیرزا در رفت

افروز چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 08:47

آخی الهی چقدر خوب میفهمم این علاقه به بودن در مرکز توجه رو مثل همیشه طوری نوشتی که آدم توی سطر سطر نوشته هات عشقت به خاطره هاتو حس میکنه خدا رو شکر که این غرور در نهایت به سوختن یکم از موهات ختم شد بعضی وقتها آدمها برای اثبات بزرگ شدن و توانمند بودنشون کارهایی میکنن که وقتی واقعا بزرگ شدن هنوز هم اثرش توی زندگیشون هست یکی از همین آدمها خودمم...

افروز چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 08:57

خاطرات چهارشنبه سوری منم برمیگرده به اواخر راهنمایی و دبیرستانم زمانی که به قول تو هنوز میتونستی لذت پریدن از روی آتیش رو تو چشم مردم ببینی نه لذت انداختن یه ترقه زیر پای یک زن و کیف کردن از احساس ترس اون
ما هم اون وقتها میرفتیم خونه دایی ام با دختر دایی هام آتیش میسوزوندیم خونشون مرکز شهر بود جایی که پر از مغازه بود و خیلی شلوغ بود مغازه بابا هم همونجا بود همیشه با دوستای بابا و دوستهاشون که اونجا مغازه داشتن دور آتیش جمع میشدیم دوستای بابا معمولن بیست سالی از خودش کوچکترن تا نصفه شب میزدیم و میرقصیدیم چقدر خوش بودیم اون موقع

سمیرا چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 09:13 http://nahavand.persianblog.ir

ما هم توی خوابگاه آتیشهای بزرگ درست می کردیم اما نه دیگه تا این حد...من هنوزم عاشق پریدن از روی آتیشم...بازخوبه موهاتون سوخته من نگران چیز دیگه ای شده بودم که به خیر گذشت

عارفه چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 09:26 http://inrozha.blogsky.com/

تیترت خیلی قشنگه
حتی تصور سوختن موها و به خصوص ابروها وحشتناکه
یه سوال دارم
"یکی از این شبها اتفاقی برای من افتاد که برای همیشه آتش بازی را بوسیدم و گذاشتم کنار "هنوز هم سراغ اتیش نمیرید در چهارشنبه سوری ها؟

روزگارمو چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 09:49

سلام
عامو والله کِیفِ دنیا هم خوتو میکردین.
ما بدبختا که از ای چیا نداشتیم. حالا نه فکر کنین که چون دختر بودیم اجازه از رو آتیش پریدن نداشتیم .نه! ما کلا مراسم چارشنبه سوری نداشتیم.اونم به برکت همسایگی با کشورای خلیج . چارشنبه سوری تو ولایت ما ، چارشنبه آخر ماه صفر بود که مردم با ریختن شکر تو دریا سلامتی وشیرینی زندگی شون رو آرزو میکردن.
البته حالا بچه هامون دیگه شکر خدا ، به برکت صدا وسیما چش وگوششون واز شده وشو چارشنبه سوری با ترقه وفشفشه ومسلسل وتوپ وتانک از دلمون در میارن.

مریم نگار چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 10:00

...وااااای از دست تو بابک...
..توی اون سن و سال اینجور روحیات طبیعیه....
واقعا که انتخاب جوگیریات برا وبت خییییلی همخونی داره...
وقتی دستات میسوخت...میشد به نگاههای تحسین برانگیز اون دخترای خوشگل فکر کنی و کمتر درد بکشی

آوا چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 10:27

خوندن پست یه طرف وخوندن
کامنتای جالب بچه هاازطرف
دیگه..من کلا از آتیش بازی
واینامیترسم....مگر اینکه
توی یه فضای خیلی باز
مثل باغ باشه که هیــچ
خطری نداشته باشه..
خداروشکر آتیش بازی
شما به خیر گذشته.
منتظر ادامه داستان
هستیـــــــــــــــــم
یاحق...

عینک ته استکانی چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 12:53 http://kelke-khial.blogfa.com

پسر همسایمونم یه بار بخاطر منو چن تای دیگه رفت رو آتیش شکمش سوخت!!!
حسین آقا تموم شد؟

بابک چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 13:29

نه هنوز یه کمش مونده

پرچانه چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 14:06

خوب این پست نه ربطی به دخترای حسین آقا داشت نه پسراش

ژئولوژیست چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 14:10

واقعا خدا بهت رحم کرده وگرنه... اتفاقات بدتری ممکن بود برات بیفته

ثنا چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 14:15 http://angizehzendegi.blogfa.com/

پرچانه جان قراراه بابک بره مغازه حسین اقا موهای سوختشو اصلاح کنه،بعدم اگه خدا بخاد و حسودا بزارن و آسمون قلمبه نشه و قمردرعقرب پیش نیاد ایشالا قراره با تعریفایی که بابک از خانوم شریعتی واسه حسین اقا میکنه ما یه عروسی بیفتیم!گرفتی؟؟؟؟؟؟؟بده بغل دستیت!
نگران دختر پسرای ناخلف حسین آقام نباشید،خانوم شریعتی حسابی ادبشون میکنه!

آوا چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 15:13

سلام دوستان...من با اجازه صابخونه یه چیز بگم؟؟(یاد اکبر عبدی افتادم)
معمولا با نطرات ثنا خانوم مشکل دارم اما این دفه لایک به کامنتشون...با مزه چیش بینی کردن اما ناگفته پیداست که پیش بینی ایشون صحیح نمی باشد....

پرچانه چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 16:00 http://forold.blogsky.com/

واااااااااااااااااااو از من باهوش ترم هست
اصلا باور نمیشه
ثنا تو خیلی کارت درسته

ملیکا چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 18:07

سلام
من دیشب نمیدونم تنه ام به کدوم مرغی خورده بود که نه شب رفتم خوابیدم
اینجا چه خبر بوده
ما باز هم منتظریم

حرف موی سوخته شد یاد یک خاطره افتادم ،

یکی دو هفته پیش بود شاید هم کمی بیشتر ، خواهرم توی خانه داشت شمع بازی میکرد ، یه ذره از موهاش سوخته بود ، چنان گریه ای سر داد که از توی اتاق خودم را به سرعت برق رساندم آشپزخانه ببینم چه شده که اینجوری دارد ساختمان روی سرمان خراب میشود ، دیدم مامانم از خنده غش کرده و خواهرم از گریه دارد رو به کبودی میرود ، از مامان جویا شدم وسط خنده برایم توضیح داد که فاطمه خانم آمده شمعهای آن طرف سینی را روشن کنه که چتری هاش توی شمع سوخته ؛
یاد بچگی های خودم افتادم که از قصد یک قسمت از موهام را میگرفتم و با شمع میسوزاندم و زود هم فوت میکردم و میخندیدم ، فرایند سوخته شدن مو با شمع و بوی بعدش و شکلی که مو میگرفت برام واقعا لذت بخش بود ؛
پس یک تکه از چتری هام را برداشتم و به خواهرم گفتم چیزی نیست که ببین ، من هم میسوزونم تازه کیف هم میده ، ... همینجور که داشتم دلداری میدادم موهام را هم به آتش شمع نزدیک کردم ، چشمتان روز بد نبیند ، یهو یک دسته بزرگ از چتری هام سوخت و آتش رفت سمت مغز سرم ، البته خب خیلی زود خودش خاموش و من اصلا سوزشی حس نکردم ولی همین فرایند گر گرفتن آتش نزدیک سرم انقدر ترسانک بود که حالا من بودم که با داد و هوارم آشپزخانه روی سرم بود ، ...
اما همین که فاطمه بعد از آن گریهء شدید یهو به قیافهء من یا بهتر است بگویم به حماقت من میخندید ، دنیایی ارزش داشت ، ...

شرمنده یاد خاطرات کردم و طولانی شد عذر میخوام

عاطفه چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 18:43

با روحیاتی که هرروز از شما کشف میکنم دوست دارم احسنت بگم به ؛اسم؛ وبلاگتون

yekdone چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 22:44

سلام مهمون جدیدی هستم که از سبک نوشتاری شما خوشم اومده . زیبا بود و کمی هم .... راستش دلم سوخت اخه تو دوران نوجوانی اونم جلوی چند تا دختره زیبا ..... چی بگم

الهه چهارشنبه 5 مهر 1391 ساعت 23:13 http://khooneyedel.blogsky.com

الهی بگردم...چقدددددددددر ملموس و محشر حسهای یه پسر بچه که تااازه با غرور و افتخار به خود آشنا شده و دلش میخواد دیگران هم بهش افتخار کنن رو توصیف کردی...یعنی دونستن اینکه تو سر یه پسر تو اون سن چی میتونه بگذره واسه م فوق العاده شیرین بود بابک...اینقدر خوب فضاسازی کرده بودی که وقتی به اینجای خاطره ت رسیدم که میخواستی از رو آتیش بپری دلم اومد تو حلقم!اصلاً حواسم نبود که میشناسمت و میدونم الان صحیح و سالمی و مطمئناً اون موقع اتفاق بدی برات نیفتاده!خودت جوگیری ما رو هم جوگیر میکنی با این نوشته هات

سـ ــارا پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 00:52 http://khialekabood2.persianblog.ir/

چقــدر هیجان داشت خدایی ! من یه لحظه موقع توصیف

پریدنت از آتیش چشمامو بستم اصلن !


این غرور همیشه تو مردها ستودنیه!

از ترس نشکستن همین غرورشون حتی درد سوختن و

تحمل می کنن ، تو بچگی یه جورایی مثل همین خاطره

ای که گفتین و وقتی هم مرد تر میشن یه جور سوختن

های دیگه ...

حسام پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 08:49

آخی...

سایلنت شنبه 8 مهر 1391 ساعت 19:59

آخی خیلی دلم سوخت...
عنوان فوق آلعاده بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد