جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

و خنده مادر بهترین خاطره بود

خیلی کوچک بودم ...

مادر برای شیطنتی که کرده بودم دعوایم کرد و من گریه کردم و به قهر از خانه بیرون زدم 

توی حیاط ٬ پشت درخت ها دراز کشیدم و مخفی شدم . 

مادر بیرون آمد و دنبالم گشت 

هرچه صدا کرد جوابش را ندادم چون از دستش دلخور بودم 

چادر به سر کرد و از حیاط رفت بیرون تا خیابان را بگردد 

ولی من باز هم از جایم تکان نخوردم  

مدتی که گذشت خسته و پریشان برگشت 

معلوم بود که ناراحت است 

دلم خنک شده بود  

تا تو باشی دیگه منو دعوا نکنی مامان بد ... 

 

چند دقیقه همانجا نشست و بعد دستهایش را آورد روی صورتش و زد زیر گریه  

دیگر نتوانستم تحمل کنم و از مخفیگاهم بیرون آمدم 

یک سیلی محکم به صورتم زد 

و بعد بغلم کرد و بوسید و عذرخواهی کرد و باز هم گریه اش گرفت . 

گفتم : گریه نکن مامان ! اصلا دردم نیومد  

 

مادرم  خندید  

و خنده مادر ... 

  

 

 

 

 

نظرات 73 + ارسال نظر
کودک فهیم یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 14:50 http://the-nox.blogfa.com

عَیبه دِ.

بوشو بابا

افروز یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 14:53

سایه شون صد سال بالای سرتون باشه برادر

ممنون خواهر

پرچانه یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 14:54 http://www.forold.blogsky.com/

سوم

افروز یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 14:56

منم هیچوقت نتونستم در مقابل اشکهای مامانم مقاومت کنم چقدر این سیلی ها خاطره اند حتی برای مامانها درست به اندازه ما قربون همشون برم

پرچانه یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 14:57 http://www.forold.blogsky.com/

اگه بچه من بودی همونجا کمربند باباتو برمیداشتم کل حیاط رو تسمه کشت میکردم

میگم نصیب جان
شما نمی خوای یه مقدار از ماه عسلت استفاده کنی خواهر
دست از سر کامنتدونی ما بردار دیگه ای بابا
خداییش دوماد خیلی باحال و با جنبه است

عسل یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 15:15 http://rainymoment.blogfa.com

خدا حفظشون کنه براتون. مادرا چقد گناه دارن هعیییییی

عسل یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 15:17 http://rainymoment.blogfa.com

عاقا اون پایین رمز داره کامنتاشم نمیشه خوند تقلب کرد، حالا من چیکار کنم

رمز : شهلا

مثل اینکه مغز آکبندت قصد ورزش نداره خواهر

پرچانه یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 15:20 http://www.forold.blogsky.com/

عسل اگه یک کارت شارژ ایرانسل برام بفرستی رمزش رو بهت میگم

با یه کارت شارژ چه کارا که نمیشه کرد

کورش تمدن یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 15:30

سلام
ولی نیشگون هاشون درد داره ها

صد رحمت به نیشگون
بعضی مامانا کارشون به چنگال و تیزی و اینا هم میکشه

پرچانه یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 15:36 http://www.forold.blogsky.com/

آقا بابک خیلی نامردی چرا رمز بهش دادی
یه بار خواستیم کسب و کار اینترنتی داشته باشیم هااا

پرچانه یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 15:39 http://www.forold.blogsky.com/

وای چه چشای شووووری داری بااااااااااابک
همین الان بهم گفت آخه آدم جاده به این قشنگی رو ول میکنه میچسبه به لپ تاپ؟!

تقصیر منه دارم تو مزرعه در به در دنبال کندو میگردم

عسل یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 15:39 http://rainymoment.blogfa.com

پرچانه جون ایشالا سری بعد خواهر
بابک میدونی من فقط انگشتامو خم میکنم این آخر ورزشه. مغزمم میخام آکبند بمونه اینجوری بیتره

مریم انصاری یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 15:49

من اگه جای مادرتون بودم، با اون موهاتون که براش کلی زحمت کشیده بودین، بلندتون می کردم.

سیلی که سهله آقا

بابک یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 15:50

مریم جان
من همین الان برای فرزندان شما در آینده آرزوی صبر مسئلت دارم

پرچانه یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 15:52 http://www.forold.blogsky.com/

در این کامنتدونی میشه مادران بی اعصاب رو شناسایی کرد

تیراژه یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 15:54 http://tirajehnote.blogfa.com

ان شاالله که سال های سال سایه شان مستدام باشد
سلام من رو خدمت مامان ناهید عزیز برسانید.
کاش مثل همین چند وقت پیش خودشان هم بودند و پست شما رو میخواندند..
امیدوارم درد از وجودشان دور باشد.

ثنا یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 15:55 http://angizehzendegi.blogfa.com/

خیلی قشنگ بود...خدا برات حفظش کنه...
من الان یه چلو جوجه سفارش دادم،جمع تشریف بیارن درخدمت باشیم...
حیف شد تا پائین باید برم..پولم باید بدم...وای چقد فعالیت...سخت شد که...کی میشه علم انقد پیشرفت کنه که من بگم:جوجه و کلا سفارش همون آن پشت درمون باشه؟نه اصلا انقد علم بالا رفته باشه که جوجه یه لحظه روح شه و از درم بگذره و بعد دوباره ب حالت قبل برگرده و مارو سیر کنه...اگه میشد چی میشد

دوستان مخ غیرآکبند دست بجنبونید دیگه...دارید چه میکنید پس؟

ثنا یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 15:59 http://angizehzendegi.blogfa.com/

هیچی جای پدر و مادر رو نمیگیره...مخصوصا وقتی همسرت جلب مخفی باشه!

مریم انصاری یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 16:03

صبر، کارساز نیست آقای اسحاقی.

دعا کنین فقط قطع نخاع نشه طفل معصوم

هاله بانو یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 16:04 http://halehsaadeghi.blogsky.com/

آره خنده اش بهترین خاطره است ...
حتی اخمش هم بهترین خاطره است ... خاطره ...

آوا یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 16:19

گریم گرفت....آغوش مادر
عاطفه مادر.......گرمای
وجود مادر رو هیچکس
توی دنیانداره ونخواهد
داشت..خدا به تموم
مادرای عزیز یه عمر
با عزت بده و تموم
اوناییکه به رحمت
خداوند رفتند رو
بیامرزه.........
یاحق...

ثنا یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 16:23 http://angizehzendegi.blogfa.com/

بچه ها شما نفرین کردین منو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اصلا حال نداد غذاش.جوجش وسطش حالت خامی داشت...کم مونده بود عق بزنم...من باشم دیگه جار نزنم کارامو

بگم حرومشون باشه هم دلم نمیاد بدبختی!
ای بخشکی دل!

آبی یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 16:24 http://ma-do-nafar.blogfa.com

سلام، منم یکبار این کار رو کردم ... رفتم تو کمد قایم شدم ولی خیلی راحت اومد در رو باز کرد و گفت بیا بیرون ...
چقدر بد جنس بودیم ها ...

افروز یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 16:30

زنگ زدم به مامانم میگم یادته منو کی واقعا از ته دل دعوا کردی؟میگه اون موقعی که حلقه ازدواجمو خوردی با اینکه بچه بودی دلم میخواست محکم بزنمت
آخه من بچه بودم حلقه ازدواج مامانو خیلی دوست داشتم یه روزم قورتش دادم مامان اومد گفت تو انگشتر منو ندیدی خیلی راحت و با اعتماد به نفس گفتم خوردمش!

مامان ناهید یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 16:32 http://www.boloure-roya.blogfa.com

جز جیگر زده حالا دیگه میای از من چقلی می نویسی. مگه این که نبینمت

فروغ(رد پاهایم) یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 16:35 http://raddepahayam.blogfa.com/

آخی کامنت مامان ناهیدو!
انقدر مادر نازنینتو اذیت نکن بابک خان

تیراژه یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 16:38 http://tirajehnote.blogfa.com

خدا لعنتت نکنه فرزانه بانو
یعنی کامنتت رو خوندم از تعجب چسبیدم کف اتاق!!!


فروغ جان یه کم با دقت کامنتها رو بخون بلکه ادرس وبلاگ رو هم ببینی خواهر!

افروز جان
اخرش اون حلقه چی شد؟
به دست مادرتون رسید یا گم شد کلا؟!

بابک یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 16:42

ما میریم به مامانمون میگیم بیاد کامنت بذاره تا شماها دیگه مارو مخسره نکنید
در ضمن مامان ما اصلا ما رو نمی زد
این هم داستان بود نه خاطره

ثنا یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 16:43 http://angizehzendegi.blogfa.com/

نمیدونم چرا،ولی خودم بااین پست خندیدم دلم نیومد به شماها نگم...پستی در وبلاگ :خونه مجردی
اینم آدرس پستش:
http://www.khoone-mojarradi.blogsky.com/1391/07/06/post-156/

مال 6 مهر هست.عنوانشم چت روم.برای خندیدن خوبه

ثنا یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 16:45 http://angizehzendegi.blogfa.com/

افروز جان چ کردی!!
دمت دم کنی واقعا!خندونی ما رو ها...

افروز یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 16:45

تیراژه جون واقعا خوردمش یعنی قورتش دادم تا الان هم متاسفانه هنوز به دست مامان نرسیده

تیراژه یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 16:51 http://tirajehnote.blogfa.com

افروز جان
خب یه راه های روم به دیواری! ای بود برای پیدا کردنش که!!!!
شاید هنوز اون کنج معده و دستگاه گوارش گیر افتاده!
یه ام ار ای بکنی بد نیست خواهر!
البته با بیمه
وگرنه اندازه ی پول همون حلقه باید خرج کنی!

افروز یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 16:53

نمودنم چرا راه های رو به دیوار جواب نداد خدا کنه هنوز تو معده و دستگاه گوارش باشه والا با این وضعیت الان طلا کی بدش میاد آخه

تیراژه یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 16:58 http://tirajehnote.blogfa.com

فرزانه یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 17:03 http://www.boloure-roya.blogfa.com

تیراژه جان حالا دو دقیقه دندون رو جیگر مبارکتون میذاشتین و آی کیو خرج نمی کردین و بنده رو لو نمیدادین نمیشد؟ والله با این لو دادناتون
به بابک : در ضمن من نماینده تام الاختیار مامان ناهید هستم. امشب که تو کوچه خوابیدی حالت جا میاد و متوجه میشی که راجع به مامان ناهید جون بایدچی بنویسی

تیراژه یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 17:05 http://tirajehnote.blogfa.com

دانیال یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 17:25 http://poshteparchin.ir/

خداوند حفاظت کناد از همه مادران عالم.

ممنون

پروین یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 17:46

عزیز دلم ... خیلی بچهء بدی بودی. آدم از مامانش برای دعوا انتقام میگیره؟ پس اون سیلی حقت بوده!

داستان فوق العادهء افروز بلا من رو یاد موقعی انداخت که دلم میخواست پسرم رو بزنم اما متاسفانه! نتونستم. اولین باری بود که داشتیم از کانادا به ایران میامدیم. سهیلم کلاس پنجم بود. کوچیک هم نبود خیلی . نمیدانم چرا این اتفاق افتاد. موقع فرود هواپیما تصمیم گرفتم به دستم کرم بزنم و حلقه ام را درآوردم و دادم دستش و گفتم مامان اینو یه دقه نگه دار. دو ثانیه نشد که از دستش افتاد و هواپیما هم نوکش رو به پائین، و قل خورد و رفت و از دید پنهان شد. مهماندار ها واقعا خیلی گشتند ولی حلقه آب شد و رفت کف هواپیما فرو. ازم آدرس و نشانهء انگشتر و ... گرفتند و گفتند به پرسنل تمیزکاری هواپیما میسپریم که پیدایش کردند بدهند و پستش میکنیم برایتان. اما من مطمئن بودم غیر ممکن است که هیچ کدام از آن اجنبی های از خدا بیخبر!!! اگر حلقهء الماسی پیدا کند جیکش دربیاید که خوب درست هم بود نظرم :(

پروین یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 17:52

یک خاطرهء دیگر هم تعریف کنم

همین سهیل، یک بار پنج شش ساله بود و کاری کرد که خیلی جدی دعواش کردم. خوشبختانه حیاط نداشتیم (داشتیم البته) که تویش درخت باشد و پسرک برود و پشتش قایم شود. برای همین گریه کنان رفت سراغ پدرش و عر و عر که مامان منو زدن. رفتم و میگم من زدمت؟ زل زد تو چشمام و گفت بله ... با چشماتون!
اون جا هم فکر کنم اگر باباش دم دست نبود، میزدمش! کلا این بچه خوش شانس بود. همیشه یکی آن دور و اطراف بود که نگذارد من وظیفهء خطیر مادری ام را بجا بیاورم.

ثنا یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 18:41 http://angizehzendegi.blogfa.com/

پروین جان چه مایه داری کت و کلفتی هستی تو ننه!
الماسسسسسسسسسسسسس؟
جان؟!چی میگه؟
ینی الماسو دیدی خودت؟بعد داشتیش؟
مگه میشه؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
بابا فکر مارو هم بکن که حلقمون یه رینگ سادست

راسی عجب پسری داری...خیلی باهوشه خوشم اومد

عینک ته استکانی یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 19:06

آووو

عارفه یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 19:50 http://inrozha.blogsky.com/

مادرها فرشته اند خدا حفظشون برای همه مون

جعفری نژاد یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 19:59

" مادر " صفتیه که دنبال هر اسمی بیاد قشنگش می کنه ، با صفاش می کنه ، دوست داشتنیش می کنه

خدا مادرتو برات 120 سال نگه داره کیا ، خدا همه ی مادرهایی که هستن رو حفظ کنه ، اونایی هم که نیستن ... نه مادرا همشون هستن ، اصلا مادر از اولش هست ، تا آخرش هم می مونه، همیشه ی همیشه

جعفری نژاد یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 20:02

خراب اون نحوه ی ارشاد کردنت هستم ینی

می دونی الان چقدر دعای خیر از سمت آقای همسر متوجه روحت میشه کیااااا

می بینی دختره روز بعد از عروسیش نشسته کامنت بازی می کنه ، بعد دو روز دیگه می افته قاطی جماعت نسوان ، فریاد وا اسفا بلند می کنه که " ایها الناس ، مردا احساس ندارن ، مردا عاطفه سرشون نمیشه " ، می بینی تو رو خدااااا

تیراژه یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 20:10 http://tirajehnote.blogfa.com

پروین بانوی گرامی
یعنی مردم از خنده!
مشخصه که اصلا خشانت در خونتان نیست بانو
حالا به هر دلیلی که از دست پسر گرامی! عصبانی بودید واضح است که اگر کسی هم جلودارتان نبود بلاخره خودتان بهانه ای پیدا میکردید که از مجازات فزرند عزیزتان صرف نظر کنید!

من هم یکبار وقتی بچه بودم از قران خواندن های مداوم پدربزرگم حوصله ام سر رفته بود و دوست داشتم به جایش برای من قصه بگوید یا من را برای تفریح ببرد بیرون, موقعی که بعد از نهار چرت میزد عینک ته استکانی اش را در خاک باغچه پنهان کردم
بمیرم الهی..آقاجون چندین ساعت آرام و آهسته با چشم های خیلی ضعیفش به تمام طاقچه های خانه دست میکشید تا عینکش را پیدا کند...آخرش وقتی از خنده های پلیدانه و ریز ریز من متوجه شد که هر چه هست کار من است..با زبان خوش سعی کرد که متقاعدم کند سربه راه شوم! که راضی نشدم بعد کار به تهدیدات رسید و باز هم از خر شیطان پایین نیامدم آخرش مادربزرگم از تغییر شکل خاک باغچه متوجه شد و عینک را پیدا کرد همان موقع آمدم که دوباره عینک را از دستشان بربایم که افتادم و عینک شکست! طفلک ها به جای اینکه تنبیهم کنند هول کرده بودند که مبادا شیشه ی عینک خودم را مجروح کرده باشد!
بعدش که متوجه شدند چیزی نشده همه چیز به چند پشت دستی محکم ختم شد اما حالا که فکر میکنم تنبیه خیلی مختصری بوده!
ولی سهیل جان حق داشتند ها! گاهی بعضی از نگاه های خشمگین و غضب آلود پدر و مادر ها درد و سوزش اش از صد تا ترکه و سیلی بدتر است! باور کنید ! قهر کردن را هم که دیگر نگویید!
این را در مورد پدرم به خوبی احساس کرده ام گرچه هیچ وقت من را تنبیه فیزیکی نکردند.
خوب است که پدر مادر ها گاهی منجی بچه ها در مقابل غضب دیگری میشوند..فکرش را که میکنم خیلی شیرین است...هم برای خود بچه ها و هم برای پدر و مادر!

نگین یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 20:44

مادرم خندید...
و خنده ی مادر..
.
.
سرای امیدی ست برای من ِ‌ کودک!
و حتی... نوازش سیلی گونه اش هم مرا مست ِ وجود ِ‌ یک فرشته میکند...
مادری که بهشت ِ‌ بَرین زیر پای اوست!

+ سلام
+ سایه اش مستدام

ممنون نگین

نگین یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 20:45 http://zem-zeme.blogsky.com

نگین ( بانوی اُردیبهشت)

+ اصلاحیه !

مبارکا باشه اسمتون

بادبادک خانم یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 20:53 http://nobly.blogfa.com/

نگین یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 20:55 http://zem-zeme.blogsky.com

ملیکا تو نمیخوای اسمتو عوض کنی؟
پست غذاهای خوشمزه تموم شد

نگین یکشنبه 9 مهر 1391 ساعت 20:56 http://zem-zeme.blogsky.com

آهان! الان اومدم وبت رو دیدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد