ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اینجور وقتها که جمعیت حلقه می زنند یک گوشه و می ایستند به تماشا حس بدی دارم .
دروغ چرا ؟ مثل همه آدم ها کنجکاویم قلقک می شود اما هیچ وقت نمی ایستم و تماشا
نمی کنم . تماشای کتک کاری آدم ها بیشتر شرم آور است تا لذتبخش ...
اما اینبار قضیه کمی فرق دارد . جمعیت بی سر و صدا ایستاده اند و نگاه می کنند . نه صدای فحش و دعوا می آید نه مارگیر و رمال و پهلوانی معرکه گرفته است .
همینطور که از کنارشان رد می شوم صدای ناله ی ضعیفی شبیه به گریه به گوشم می رسد .
و از لابه لای صداها ، قربان صدقه ها و دلسوزی های مردم و آخی و الهی گفتن هایشان به وضوح شنیده می شود .
یاد دخترک کبریت فروش می افتم که وقتی زنده بود هیچکس کمکش نمی کرد ولی همین که از سرما و یخبندان مرد همه برایش دل سوزاندند .
اما الان که هوا سرد نیست . شاید مرد معتادی باشد که گوشه خیابان جان داده و مرده است .
یک آن جمعیت کنار می روند و می بینم دختر جوانی دست پیرمردی را گرفته و دارد او را به سمت ماشینش می برد . یک آن دلم می ریزد .
پیرمرد دارد به وضوح مثل بچه ها گریه می کند .
بین ناله هایش می شنوم که می گوید :
خونمون رو گم کردم . تو رو خدا منو ببرید خونه ...
و تا شب صدایش توی سرم زنگ می زند و دلم ریش می شود .
و تا مدت ها در خاطرم میماند. عالی بوووووووود. به من حقیرم سر بزن
اول اینکه چقدر دلت مهربونو رئوفه که فوری میلرزه و میشکنه و این یعنی حس انسانیت ...
دوم اینکه ما همیشه عادت داریم بایستیم نظاره کنیم ولی قدمی برای حل مشکل دیگران برنداریم ...
واااااااااااای چقدر تلخ بوود!!!!!!!!!!!
سلام
بسیار تلخ و آزاردهنده بود.امیدوارم هیچ وقت به پیری نرسم .وااااای آلزایمر
اشکم در اومد...
ای وای! بنده ی خدا!
(مادربزرگ من هم، یک روز بی خبر از خونه رفت و یک شب تا صبح، هیچ کس نفهمید کجا خوابید؟! صبح، کلانتری پیداش کرد، در حالی که بدنش پر از زخم و خون و کبودی بود.)
فراموشی اجباری وحشتناک/ه حتی فکر کردن بهش
اما بعضی اوقات آدم تو شرایطی قرار میگیره که واقعا ارزوی همین فراموشی اجباری رو میکنه
خدای من
تلخ بود بابک ...
تلخ تر از اون این بی تفاوتیاس که دیگه عادی شده ...
سیمین:پدر ایشون الزایمر داره،اصلا متوجه نیست که ایشون پسرشه،اطرافش کی هست;به حالش چه فرقی میکنه که تو باشی یا یه غریبه باشه... نادر:چرا این حرفو میزنی،فرق میکنه... سیمین:اون میفهمه که تو پسرشی؟ نادر:من که میدونم اون پدرمه. (چقد گریه کردم اونجا که پدر نادر دست سیمینو گرفته بود...) به سلامتی تموم بچه هایی که هوای پدر،مادراشونو دارن.
یه واقعیت تلخ که تا مدت ها طعم گسش میمونه
از پیرشدن متنفرم
مادربزرگ من هم آلزایمر داره و آلزایمرش به طرز فجیعی درحال پیشرفته. دیگه ساده ترین کارهای شخصیش رو هم فراموش می کنه انجام بده.
خیلی سخته!
خیلی!
خدا آخر عاقبت هممون را ختم بخیر کنه..
وای خدا ازا ون صحنه هاییه که هیچ وقت یادم نمیره
چقدر تلخه...
خانوم انصاری من مات کامنت شما شدم...
وای خدا خیلی خسته اصلا نمی تونم تصورش رو بکنم یک روزی حتی ندونم از کجا اومدم
دلم ریش ریش شد بابک جان ......تصورش هم سخته ...
من کمتر از دو ماه ِ قبل جون دادن یک پسر رو
درست یک قدمی ِخودم دیدم..دست وپازدناش
و این که نفسش بالا نمیومد و جمعیتی که به
عوض کمک آخی و...میگفتن و درآخر بردنش
اون اورژانس ِ لعنتی ومن مات و مبهوت.....
ولی امیدوارم اون زنده مونده باشه و به
سرنوشت 'آرش ِخدا بیامرز' دچار نشده
باشه...اوه چقدر پرت شدم از پست
عذر میخوام...ما بی وبلاگا میایم کامنت
بذاریم طومارمیذاریم حوصلهءصاحبخونه
هارو سرمیبریم..حتی فکر آلزایمر هم
دیوونه کنندس ........خداکنه تونسته
باشن اون پیرمردروبه خونش برسونن
..امیدوارم ریشه کن بشه این مرض
لاعلاج....میگن بافتنی و حل جدول
یکی از راههاییه که درصد ابتلا به
آلزایمر رو کاهش میده............
خداکنه دل پیرمردگرمه گرم بشه
یاحق...
و دیگر هیچ...
مقایسه شخص مبتلا به آلزایمر با ما:
-او راه خونه اش و گم کرده ،
ما نه تنها راه خونمومنو که خودمونو گم کردیم!
- او یادش رفته کی هست
ما نه تنها یادمون رفته آدمیم که در سطح حیوان و گیاه هم زیست نمی کنیم! چراکه حیوان بنا به غریزه حیوانی اش حیوانیت می کنه و ما با غریزه انسانی مون حیوانی زندگی می کنیم! و گیاه اینقد فهم داره که دی اکسید کربن محیط و می گیره ، اکسیژن پس میده، ما کلا چپه ایم!تمام خوبیها و عیش مدام دنیا رو هم که بهمون بدن، ذره ای خوبی به کسی نمی دیم!و جز بدی ، بدبینی، تنگ نظری ، ووو ازمون ساطع نمی شه!
- به او خداوند آلزایمر داده، ما خود فراموش کرده گان خودخواسته ایم!
آلزایمر ممکنه یه موهبت باشه ،یه تصفیه :
دیدید دستگاه تصفیه آب چندین مرحله ناخالصی ها رو می گیره ، شاید شخصی که آلزایمر و از خداوند هدیه گرفته داره ذره ذره در بطن همین رنج ها تصفیه می شه!
ووو
به جهت رعایت قوانین احوال میزبان و رعایت حقوق مکمتین( کامنت گذاران محترم ) ادامه برنامه رو به برنامه بعد موکول می کنیم!
دل ما رو ریش کردی آقای بابک
کامنت خانم یا آقای کرم دندان تحلیل گر از تلخی این حقیقت کمی کاست ...
...
مادربزرگ منم اینطوری شد زیاد....
خیلی دردناک بود اشکم در اومد
از اون پست های دل ریش کن بود
شاید هم دل من خیلی دم دسته
مادرم همیشه می گه :هرکی می گه پیر بشی نفرینت می کند!
سلام
لطفا امکان لایک بذارید تا من هر بار میام کرم دندون رو لایک کنم.
سلام ، خیلی ناراحت کننده است گریه آدم بزرگها را ببینی، الهی هیج کسی محتاج کسی نباشه،
در ضمن می خواستم بگم خیلی زیبا می نویسید واقعا هر روز از خوندن وبلاگتون لذت می برم واقعا خسته نباشید راستی بعد از مطلب جان سخت سیاه ، تالار اندیشه رفتن خیلی سخت شده همش چشم به سقف
الهییییییییییییییی
من همیشه دلم به حال پیرمردها میسوزه چه سالم باشن چه مثل این بنده خدا مبتلا به آلزایمر
خدایا هیچکس رو خوار و ذلیل نکن
آمین
زیبا می نویسید آقای اسحاقی. زیبا و تاثیرگذار...
من همیشه میگم خدایا اگه میخوای خفت بدی بکش و راحت کن...
سلام
چند هفته پیش تیو کوچه ما هم یه پیر مرد بود و من زنگ زدم خونه شون و اأرس گرفتم و تا سر کوچه شون بردمش و هنوز نمی دونست در خونه شون کدومه ؟
کاش آدمای بهتری بودیم ....