جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

نفرین به این آلزایمر لعنتی

اینجور وقتها که جمعیت حلقه می زنند یک گوشه و می ایستند به تماشا حس بدی دارم . 

دروغ چرا ؟ مثل همه آدم ها کنجکاویم قلقک می شود اما هیچ وقت نمی ایستم و تماشا  

نمی کنم . تماشای کتک کاری آدم ها بیشتر شرم آور است تا لذتبخش ... 

اما اینبار قضیه کمی فرق دارد . جمعیت بی سر و صدا ایستاده اند و نگاه می کنند . نه صدای فحش و دعوا می آید نه مارگیر و رمال و پهلوانی معرکه گرفته است . 

همینطور که از کنارشان رد می شوم صدای ناله ی ضعیفی شبیه به گریه به گوشم می رسد . 

و از لابه لای صداها ، قربان صدقه ها و دلسوزی های مردم و آخی و الهی گفتن هایشان به وضوح شنیده می شود .  

یاد دخترک کبریت فروش می افتم که وقتی زنده بود هیچکس کمکش نمی کرد ولی همین که از سرما و یخبندان مرد همه برایش دل سوزاندند . 

اما الان که هوا سرد نیست . شاید مرد معتادی باشد که گوشه خیابان جان داده و مرده است . 

یک آن جمعیت کنار می روند و می بینم دختر جوانی دست پیرمردی را گرفته و دارد او را به سمت ماشینش می برد . یک آن دلم می ریزد .

پیرمرد دارد به وضوح مثل بچه ها گریه می کند .

بین ناله هایش می شنوم که می گوید :

خونمون رو گم کردم . تو رو خدا منو ببرید خونه ...


و تا شب صدایش توی سرم زنگ می زند و دلم ریش می شود .





نظرات 34 + ارسال نظر
عباس چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 00:03 http://abas.blogsky.com

و تا مدت ها در خاطرم میماند. عالی بوووووووود. به من حقیرم سر بزن

دوست چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 00:06 http://asme1982.blogfa.com

اول اینکه چقدر دلت مهربونو رئوفه که فوری میلرزه و میشکنه و این یعنی حس انسانیت ...
دوم اینکه ما همیشه عادت داریم بایستیم نظاره کنیم ولی قدمی برای حل مشکل دیگران برنداریم ...

عاطی چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 00:10 http://www-blogfa.blogsky.com/


واااااااااااای چقدر تلخ بوود!!!!!!!!!!!

غریبه ای که همیشه اینجا را می خواند چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 00:16

سلام
بسیار تلخ و آزاردهنده بود.امیدوارم هیچ وقت به پیری نرسم .وااااای آلزایمر

جزیره چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 00:23

اشکم در اومد...

مریم انصاری چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 00:26

ای وای! بنده ی خدا!

(مادربزرگ من هم، یک روز بی خبر از خونه رفت و یک شب تا صبح، هیچ کس نفهمید کجا خوابید؟! صبح، کلانتری پیداش کرد، در حالی که بدنش پر از زخم و خون و کبودی بود.)

عارفه چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 00:54 http://inrozha.blogsky.com/

فراموشی اجباری وحشتناک/ه حتی فکر کردن بهش
اما بعضی اوقات آدم تو شرایطی قرار میگیره که واقعا ارزوی همین فراموشی اجباری رو میکنه

سایه چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 01:04

خدای من

کاسپر(بابک) چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 01:15 http://kasperworld.ir

تلخ بود بابک ...
تلخ تر از اون این بی تفاوتیاس که دیگه عادی شده ...

پسرک کارتن خاب چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 01:22

‎ ‏ سیمین:پدر ایشون الزایمر داره،اصلا متوجه نیست که ایشون پسرشه،اطرافش کی هست;به حالش چه فرقی میکنه که تو باشی یا یه غریبه باشه... نادر:چرا این حرفو میزنی،فرق میکنه... سیمین:اون میفهمه که تو پسرشی؟ نادر:من که میدونم اون پدرمه. ‏(چقد گریه کردم اونجا که پدر نادر دست سیمینو گرفته بود...) به سلامتی تموم بچه هایی که هوای پدر،مادراشونو دارن.

عسل چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 01:57 http://rozegar25.blogfa.com

یه واقعیت تلخ که تا مدت ها طعم گسش میمونه

نسرین چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 02:00

از پیرشدن متنفرم

سحر دی زاد چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 08:36 http://dayzad.blogsky.com

مادربزرگ من هم آلزایمر داره و آلزایمرش به طرز فجیعی درحال پیشرفته. دیگه ساده ترین کارهای شخصیش رو هم فراموش می کنه انجام بده.
خیلی سخته!
خیلی!

حسام چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 08:46

خدا آخر عاقبت هممون را ختم بخیر کنه..

مشق سکوت- رها چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 09:23 http://www.mashghesokoot.blogfa.com

وای خدا ازا ون صحنه هاییه که هیچ وقت یادم نمیره

فرشته چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 09:35 http://houdsa.blogfa.com

چقدر تلخه...

خانوم انصاری من مات کامنت شما شدم...

افروز چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 09:58

وای خدا خیلی خسته اصلا نمی تونم تصورش رو بکنم یک روزی حتی ندونم از کجا اومدم

احسان چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 11:15 http://pardeyeakhar.persianblog.ir

دلم ریش ریش شد بابک جان ......تصورش هم سخته ...

آوا چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 11:25

من کمتر از دو ماه ِ قبل جون دادن یک پسر رو
درست یک قدمی ِخودم دیدم..دست وپازدناش
و این که نفسش بالا نمیومد و جمعیتی که به
عوض کمک آخی و...میگفتن و درآخر بردنش
اون اورژانس ِ لعنتی ومن مات و مبهوت.....
ولی امیدوارم اون زنده مونده باشه و به
سرنوشت 'آرش ِخدا بیامرز' دچار نشده
باشه...اوه چقدر پرت شدم از پست
عذر میخوام...ما بی وبلاگا میایم کامنت
بذاریم طومارمیذاریم حوصلهءصاحبخونه
هارو سرمیبریم..حتی فکر آلزایمر هم
دیوونه کنندس ........خداکنه تونسته
باشن اون پیرمردروبه خونش برسونن
..امیدوارم ریشه کن بشه این مرض
لاعلاج....میگن بافتنی و حل جدول
یکی از راههاییه که درصد ابتلا به
آلزایمر رو کاهش میده............
خداکنه دل پیرمردگرمه گرم بشه
یاحق...

یاسمن چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 12:25

و دیگر هیچ...

کرم دندون چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 12:54

مقایسه شخص مبتلا به آلزایمر با ما:

-او راه خونه اش و گم کرده ،
ما نه تنها راه خونمومنو که خودمونو گم کردیم!

- او یادش رفته کی هست
ما نه تنها یادمون رفته آدمیم که در سطح حیوان و گیاه هم زیست نمی کنیم! چراکه حیوان بنا به غریزه حیوانی اش حیوانیت می کنه و ما با غریزه انسانی مون حیوانی زندگی می کنیم! و گیاه اینقد فهم داره که دی اکسید کربن محیط و می گیره ، اکسیژن پس میده، ما کلا چپه ایم!تمام خوبیها و عیش مدام دنیا رو هم که بهمون بدن، ذره ای خوبی به کسی نمی دیم!و جز بدی ، بدبینی، تنگ نظری ، ووو ازمون ساطع نمی شه!

- به او خداوند آلزایمر داده، ما خود فراموش کرده گان خودخواسته ایم!

آلزایمر ممکنه یه موهبت باشه ،یه تصفیه :
دیدید دستگاه تصفیه آب چندین مرحله ناخالصی ها رو می گیره ، شاید شخصی که آلزایمر و از خداوند هدیه گرفته داره ذره ذره در بطن همین رنج ها تصفیه می شه!
ووو
به جهت رعایت قوانین احوال میزبان و رعایت حقوق مکمتین( کامنت گذاران محترم ) ادامه برنامه رو به برنامه بعد موکول می کنیم!

محبوبه چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 13:19

دل ما رو ریش کردی آقای بابک

کامنت خانم یا آقای کرم دندان تحلیل گر از تلخی این حقیقت کمی کاست ...

عینک ته استکانی چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 13:46 http://kelke-khial.blogfa.com

...
مادربزرگ منم اینطوری شد زیاد....

سایلنت چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 13:47 http://no-aros.blogfa.com/

خیلی دردناک بود اشکم در اومد

پرچانه چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 13:48 http://forold.blogsky.com/

ری را چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 15:03 http://narenjestaan.persianblog.ir

از اون پست های دل ریش کن بود
شاید هم دل من خیلی دم دسته

مژگان امینی چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 15:09 http://mozhganamini.persianblog.ir

مادرم همیشه می گه :هرکی می گه پیر بشی نفرینت می کند!

امیر چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 15:11

سلام
لطفا امکان لایک بذارید تا من هر بار میام کرم دندون رو لایک کنم.

مامان راستین چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 15:56

سلام ، خیلی ناراحت کننده است گریه آدم بزرگها را ببینی، الهی هیج کسی محتاج کسی نباشه،
در ضمن می خواستم بگم خیلی زیبا می نویسید واقعا هر روز از خوندن وبلاگتون لذت می برم واقعا خسته نباشید راستی بعد از مطلب جان سخت سیاه ، تالار اندیشه رفتن خیلی سخت شده همش چشم به سقف

الی چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 17:22

الهییییییییییییییی
من همیشه دلم به حال پیرمردها میسوزه چه سالم باشن چه مثل این بنده خدا مبتلا به آلزایمر
خدایا هیچکس رو خوار و ذلیل نکن
آمین

مریم م چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 17:30


زیبا می نویسید آقای اسحاقی. زیبا و تاثیرگذار...

آذرنوش پنج‌شنبه 20 مهر 1391 ساعت 00:19 http://azar-noosh.blogsky.com

من همیشه میگم خدایا اگه میخوای خفت بدی بکش و راحت کن...

حسین شنبه 22 مهر 1391 ساعت 12:14 http://hosseinb.blogfa.com

سلام
چند هفته پیش تیو کوچه ما هم یه پیر مرد بود و من زنگ زدم خونه شون و اأرس گرفتم و تا سر کوچه شون بردمش و هنوز نمی دونست در خونه شون کدومه ؟‌

جودی آبوت شنبه 22 مهر 1391 ساعت 16:00 http://joudi-aabot.blogsky.com


کاش آدمای بهتری بودیم ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد