جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

پسر دایی بی پسر دایی

نگاه می کند توی چشمهایم و می گوید : دایی بابک ! بند کفشمو ببند . 

خم می شوم و بند کفشش را می بندم و یکهو یاد کلاس اول خودم می افتم .  

یاد روزی که بند کفشم باز شده بود و من بلد نبودم بند کفشهایم را ببندم و چند تا از بچه ها مسخره ام کردند و من گریه ام گرفت و یک دوستی داشتم که اسمش علی عباسی بود و خیلی پسر خوبی بود و او بند کفشم را بست . 

 


به کیامهر نگاه می کنم و می گویم : کیامهر ! میدونی ضرب المثل یعنی چی ؟    

با تعجب نگاهم می کند و می پرسد : زَرمُل عسل ؟

می گویم : نه ضرب المثل 

- زَرمُل مَسل ؟ 

می گویم : عزیزم ! ضرب المثل 

می گوید : یعنی چی ؟ 

- بی خیال عزیزم ! می خوای یه جمله معروف بهت یاد بدم ؟ 

- بگو  

می گویم : به جای اینکه به یکنفر ماهی بدهی به او ماهیگیری یاد بده  

 

می پرسد : یعنی چی ؟ 

می گویم : کیامهر جان ! یعنی اینکه به جای اینکه دایی برات بند کفشت رو ببندم خودت یاد بگیری که ببندیش ... 

 

می گوید : ینی تو بند کفشمو نمی بندی ؟ 

می گویم : چرا عزیزم ! می بندم . ولی دایی که همیشه پیشت نیستم . تو خودت باید یاد بگیری که ببندیش ... بیا بهت یاد بدم چطور ببندیش

 

می گوید : بعدش بریم ماهی بگیریم ؟ 

می گویم : نه قربونت بعدش فوتبال بازی می کنیم . 

 

می گوید : باشه بریم فوتبال بازی کنیم .  

و می دود توی حیاط انگار نه انگار که بنده داشتم به او آموزش زندگی  و تربیت  می دادم . 

 

 

توی حیاط با هم فوتبال بازی می کنیم و من به سبک عادل فردوسی پور بازی را گزارش می کنم و کیامهر مثلا قهرمان مسابقه است و خودم هم نقش یک دروازه بان بی عرضه را بازی می کنم که زرت و زرت گل می خورد . 

چه می کنه این کیامهر ؟ همه رو جا میذاره و یه شوووووت محکم .... گوووللللللللل 

 

و کیامهر بالا و پایین می پرد و من ادا و اطوار در می آورم و توی سرم می زنم که چرا گل خوردم ؟ 

کیامهر انقدر به دلقک بازی های من می خندد و می خندد که نفسش در نمی آید .  

 

اینجور وقتها که توی کشتی کیامهر مرا ضربه فنی می کند و توی فوتبال هی گل می خورم فکر می کنم که اینطور بچه را در توهم قهرمان بودن بار آوردن شاید زیاد هم به صلاحش نباشد و فردا روزی که مدرسه رفت و دید دوستانش بهتر از او بازی می کنند و زور و قدرتشان هم بیشتر از اوست شاید باعث سرخوردگیش بشود . 

 

برای همین از آن به بعد کمی جدی تر بازی می کنیم و هرچه شوت می زند می گیرم . 

 از اینکه نمی تواند به من گل بزند عصبی می شود و می گوید : دایی بابک ! چرا انقدر بد بازی می کنی ؟ 

می گویم : دایی ! من که دارم خوب بازی می کنم  

می گوید : نه بد بازی می کنی . نمیتونم گل بزنم 

می گویم : شاید تو داری بد بازی می کنی عزیزم 

می گوید : نه خیر ... من گهرمانم و دست می زند به ساعت مچی خیالی اش و آنرا می چرخاند و چند تا فیگور و ژست چپرچلاق می آید  و فریاد می زند : مگس فضایی  

 

زیاد از این کارهایش سر در نمی آورم فقط می دانم دارد ادای ben ten را در می آورد . 

می گویم : کیامهر جان ! دعوا و کشتی باشه توی خونه . الان بیا فوتبال بازی کنیم  

می گوید : به شرطی که خوب بازی کنی  

می گویم : باشه تو بگو چطوری بازی کنم  

 

به دستور آقا کیامهر می ایستم و پاهایم را از هم باز می کنم تا راحت بتواند گل بزند . دستهایم را هم می برم بالای سرم تا یک وقت به توپ نخورند . کیامهر توپ را می کارد چند قدمی من و هفت هشت متر دورخیز می کند و بعد فریاد می زند : مگس فضایی و به سمت توپ می دود و شوت محکمی به آن می زند .  

 

توپ خیلی دقیق و به طرز وحشتناکی سریع به سمت نواحی ممنوعه می آید و تا می آیم عکس العملی نشان بدهم کار از کار گذشته است . فریاد بلندی می زنم و ناخوداگاه روی زمین دراز  

می کشم و از درد به خودم می پیچم  و کیامهر هم که فکر می کند دارم ادا در می آورم از فرط خنده سرخ شده و اشک از چشمهایش جاری می شود و غش غش می خندد .... 

 

 

دراز کشیده ام زیر پتو و بین خواب و بیداری صدای صحبت آبجی مریم و کیامهر را می شنوم . 

کیامهر دارد نقاشی می کند و آبجی مریم هم با او حرف می زند . 

هر چند دقیقه یکبار به او می گوید : کیامهر ! دقت کن نباید رنگ از خط بزنه بیرون 

و بعد می پرسد : خب امروز چیکار کردی ؟ 

کیامهر هم می گوید : با دایی بابک یک عالمه کشتی گرفتیم . بعد رفتیم حیاط فوتبال بازی کردیم من به دایی گل زدم . دایی بابک هم مخسره بازی درآورد خیلی کیف داد .  

آبجی مریم می گوید : بعدن که دایی بابک نی نی دار شد  میشه مثل داداشی تو 

اونوقت تو هم با نی نی دایی بابک یه عالمه بازی کن باشه ؟  

و کیامهر می پرسد : با داداشی ماهیگیری هم می کنیم ؟ 

و خواهرم با تعجب جواب می دهد : آره خب ... میریم شمال ماهیگیری هم می کنیم 

 

و بیچاره آبجی مریم خبر ندارد که با شوت چرخشی گل پسرش که امروز به ما اصابت نمود احتمال دارد آرزوی عمه شدن را برای همیشه با خودش به گور ببرد ...  

  

  

 

 

+ این داستان تخیلی بود . 

 

نظرات 44 + ارسال نظر
عاطی چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 18:09 http://www-blogfa.blogsky.com/


:دی

چقد خوب ک نوشتید نباید خیال قهرمان شدن داشته باشن!

:گل ل ل

تنتون سلامت!

عاطی چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 18:10 http://www-blogfa.blogsky.com/


(آیکون کسی که اول شده)

:دی ی ی

امیرحسین... چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 18:22 http://afrand2.blogsky2.com

این همه پست را خوندیم آخرش تخیلی شد چ

کودک فهیم چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 18:35 http://the-nox.blogfa.com

خیلی خوب بود.

الی چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 19:14

یعنی خیالم راحت باشه عمه میشم؟؟؟!!!!!
مطمئنم باشم؟؟؟؟!!!!!
دلم شور افتاد مادررررررررررررر دستم به این کیامهر نرسه آخه چرا حواسش نیست

کاسپر(بابک) چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 19:38 http://kasperworld.ir

شوت چرخشی خدا نکشتت بابک با این تخیلاتت ... دمت گرم رفیق ...

یاسمن چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 19:39

تو فیلم آن دم خاک تو یرت رو خوش آمدید

زهرا.ش چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 19:43

در واقعیت هم با کیمهر عزیز همینطور مکالمه دارید؟ منظورم بحث ماهی و ماهیگیریه! آخه بچه ها که نباید این جمله ها رو بشنون! باید مفهومشون رو یاد بگیرن! به نظرم البته!
عجب پسر شیرین زبونیه!
خدا حفظش کنه!
وقتی با رادین جفت می شن،قیامت به پا می کنن،آره؟:)

عسل چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 19:45 http://rozegar25.blogfa.com

حرفتون درسته شاید بعضی مواقع باید اجازه بدیم طمع شکست رو بچشن که بعدها که توی کاری ناموفق شدن بجای عصبانیت راه درستشو یاد بگیرن.
و اینکه بابک خان سالمین ایشالا

افروز چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 21:28

ای جانم این کیامهر شما جیگر منه خدا حفظش کنه فقط نفهمیدم چرا قرمز پوشیده بود
داستان تخیلی بود درست ولی چه کار داری با بچه خوب دوست داره قرمزو خیلی هم لباسش بهش میومد حالا چون دایی اش استقلالیه باید آبی بپوشه طفلک؟
با این وضع هر وقت به سلامتی کیامهرو داداشی دار کردین بذار مهربان خودش تربیتش کنه شما خیلی وارد جزئیات نشو

سـ ــارا چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 21:41 http://khialekabood2.persianblog.ir/

آخی جانم چقدرم قرمز بهش میاد ...

خوبه تخیلی بود داستان !!! نگران شدیم براتون ! :))

عینک ته استکانی چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 21:50 http://kelke-khial.blogfa.com

سلام!! خیلی خوب بود...
بچه ها اعتماد بنفسشون بره بالا دیگه پایین نمیاد!

من چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 22:04 http://binahayatenazdik.blogfa.com

خوندم خوندم خوندم، آخرش تخیلی از آب دراومد

ولی خیلی خوب بود

محدثه چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 22:10 http://shekofe-baran.blogsky.com/

وای خیلی باحال بود!
فنچول!! :)))
معلومه که خیلی کیامهرو دوس دارین!
البته دوس داشتنیم هس ولی خب شمام دایی خوبی هستی!

دایی منم همینطوری باهام بازی میکرد!! :)))

جعفری نژاد چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 22:40

ابر و باد و مه و خورشید و جوگیریات و همه دست به دست هم داده اند تا گوش های ما را از چیزی که هست درازتر و مخملی تر نمایند و در عالم خریت دست به دامن لک لک ها شویم جهت ابتیاع " اولاد "

خب آزار داری بابک جان ؟! شب تعطیلی آخه چرا فیلم این بچه رو آپلود می کنی ملت رو به فکر و خیال می ندازی ؟! خدا وکیلی چند گرفتی که به صورت زیر پوستی برای تکثر اولاد تبلیغ می کنی ؟! ضمنن خداوند متعال از سر تقصیرات شما بگذرد ، چرا اصرار دارید این طفل معصوم را هم مثل خودتان گمراه کنید ؟! استقلال هم شد تیم آخه شیش تاییییییییی ...

پروین چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 23:50

هیچم تخیلی نبود!!!!!

نگار پنج‌شنبه 20 مهر 1391 ساعت 00:04

بابکــــــ

احسان پنج‌شنبه 20 مهر 1391 ساعت 00:21

ای جان کیامهر به داییش رفته ما این قدر دوستش داریم

گلنار پنج‌شنبه 20 مهر 1391 ساعت 00:27

به کامنت پروین خانم.

این بود ماهیگیری یاد دادن ؟ که آبیته؟حالا که اینطوره قرمزته
بچه طفلک هی می گفت :تام و جری ..هاها
بنابرین آن شوت نوش جان که نای آبی آبی گفتن نماند

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 20 مهر 1391 ساعت 00:41

فقط

yasna پنج‌شنبه 20 مهر 1391 ساعت 01:09 http://delkok.blogfa.com

سلام پسر عمو
این کیامهر شما منو یاد احسان خودمون میندازه... دیروز داشتم با سپهر بازی می کردم کلی جنگولک بازی در اوردم اوکده میگه عمه دست به دادشم نزن میخوای اونم مثه من دیوونه کنی!!
می بینی تو رو خدا

مریم انصاری پنج‌شنبه 20 مهر 1391 ساعت 03:42

ای کاش وبلاگنویسی رو به این جناب یاد میدادین (مثه بازی کامپیوتری).

یه وبلاگ میزد...

با این آقای محترم یه صحبت خصوصی دارم من

(البته به چشم "فرزندی" )

مریم انصاری پنج‌شنبه 20 مهر 1391 ساعت 03:47

البته متن کامنتم بر میگرده به فیلم کیامهر خانِ قرمز پوش.

آوا پنج‌شنبه 20 مهر 1391 ساعت 11:59

خب الان نمیدونم کدوم
داستان ِ مد ِ‌نظرتقلبی
بود..فایل ویدئویی رو
الان اینجا نمی تونم
ببینم.....بهدن می
بینم....اما بازی با
خواهرزاده بدجوور
حال میده........
انشاله شماهم
سلامت و شاد
باشید.........
یاحق...

یاسمن پنج‌شنبه 20 مهر 1391 ساعت 12:39

آخ عجب نگارش ضایعی دارم من...
یرت نه سرت
بازم هم از حضار عذر میخوام

وانیا پنج‌شنبه 20 مهر 1391 ساعت 13:10

از جنایاتت فیلمم میگیری؟
پس منم اقدام کنم اگه کسی به جرم کودک آزاری دستگیرم نمیکنه
جنایات من اگه پرده برداشته بشه کشته میشم بچه رو پیش بند بستم کل ظرفها رو شست و از کتک هام نگم بهتره

دل آرام پنج‌شنبه 20 مهر 1391 ساعت 22:27 http://delaramam.blogsky.com

ای جانم کیامهر

دانیال پنج‌شنبه 20 مهر 1391 ساعت 23:11

جلل الخالق‏!‏ به جون بچه هام من دو ساعت پیش اومدم اینجا فیلتر بود‏!‏ کور شم اگه دروغ می گم‏!‏

آقای گوژپشت (Mr.le Bossu ) جمعه 21 مهر 1391 ساعت 01:57

چه جالب ...
چه داستان واقعی ِ تخیلی ایی نوشتی شما ...
:))
اون کلییپ هم زیبا بود . کلی حال کردیم .

ثنا جمعه 21 مهر 1391 ساعت 02:58 http://angizehzendegi.blogfa.com/

سلام
دوس داشتم همه اش بجز اصابت و درد شما واقعی بود

به مام سر بزنید.مرسی

مریم انصاری جمعه 21 مهر 1391 ساعت 15:30 http://www.ckelckeman.blogfa.com

آقای اسحاقی!

پیش پیش، تولدتون مبارک

روزگارتون آروم ِ آروم.

یک زن جمعه 21 مهر 1391 ساعت 18:32 http://www.mtrm.blogfa.com

از اول تا آخر نوشته رو با خنده خوندم... ولی جمله آخر رو که خوندم نیشم بسته شد و بی اختیار گفتم.... ای زهر مار!
بهرحال ببخشید!

تیراژه جمعه 21 مهر 1391 ساعت 21:07 http://tirajehnote.blogfa.com

بعضی از پستهاتو نمیفهمم بابک
نمیدونم داستانکه
طنزه
یا چی؟
شاید هم یه "دایی_خواهرزاده " نوشتِ شخصی
که نشون میده چقدر خانواده ات در ذهنت پر رنگند و پر حضور..حتی در تخیلاتت..
در کنار خانواده ی گرامی ات شاد باشی و سلامت رفیق.

فروغ(رد پاهایم) شنبه 22 مهر 1391 ساعت 01:16 http://raddepahayam.blogfa.com/

خیلی باحال بود
چسبید آخرشبی!

آوا شنبه 22 مهر 1391 ساعت 09:49

فایل ویدئویی رو دیشب
دیدم..خیــــــــــــــلی
باحال بود..تن کیامهر
خان جان ِ عزیـــز ما
سلامت...........
یاحق...

رها شنبه 22 مهر 1391 ساعت 12:07 http://gahemehrbani.blogsky.com/

دایی بابک اینقدر بچه رو درگیر این جانبداری ها نکن لطفا. رنگ قرمز همیشه برای بچه قشنگه. در ضمن اون آبیه تام و جری داشته خوب شایستی بچه ام تام و جری دوست نداره خوب...
از ماجراهایی که با بچه ها داری و مینویسی من خیلی خوشم میاد
عاشق اون پستت بودم که در مورد روز سیسمونی رادین نوشته بودی و بچه ها رو سرگرم میکردی. کلا تو قالب نقش تربیت بچه فرو نرو شما... جواب نمیده...

مامان نازدونه ها شنبه 22 مهر 1391 ساعت 13:16 http://nazdooneha.blogfa.com

فکر کردی ماهیگیری یاد دادن! بدونه تاوان پس دادنه:)

مژگان امینی شنبه 22 مهر 1391 ساعت 14:11 http://mozhganamini.persianblog.ir

بچه ها ی من هم بیشتر به عکس لباس توجه می کردند تا رنگش.
یک وقتی بچه ها توی کوچه این برد و باخت را خوب یاد می گرفتند ولی حالا کوچه ای وجود ندارد همه جا یا پارکینگ است یا محل عبور ماشین

مژگان امینی شنبه 22 مهر 1391 ساعت 14:13 http://mozhganamini.persianblog.ir

تولدتان مبارک
گل گل گل گل

سمیرا شنبه 22 مهر 1391 ساعت 14:33 http://nahavand.persianblog.ir

تولد تولد تولدت مبارک ....هورا..........پس چرا اینجا هیچ خبری نیست؟ سورپرایزه؟؟؟

افروز شنبه 22 مهر 1391 ساعت 15:45

فکر میکنم رفتین مسافرت هرجا هستین سالم و شاد باشین تولدتونم پیشاپیش مبارک

عاطی شنبه 22 مهر 1391 ساعت 17:55 http://www-blogfa.blogsky.com/


تولدتون مبارک بابک خان

یه عالمه آرزوی ریزو درشت خووب:دی!

:گل ل ل ل ل ل ل ل ل ل

سایلنت شنبه 22 مهر 1391 ساعت 18:58 http://no-aros.blogfa.com/

من هم با تیراژه موافقم

هورام بانو پنج‌شنبه 22 خرداد 1393 ساعت 08:45

دایی ها تو زندگی بهترینند...
اینو همیشه یادت باشه....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد