جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

معصومیت از دست رفته

مدتها بود که معصومه خودش را برای شنیدن این پیشنهاد آماده کرده بود .


اینکه چطور رفتار کند که نه حمل بر سبک بودن و از خدا خواسته بودنش بشود و نه اینکه آنچنان گارد بگیرد و رو ترش کند که بهنام کلا پشیمان بشود .

مدتها بود که روی تک تک جملاتی که باید در پاسخ به پیشنهاد بهنام می داد فکر کرده بود .

از دوستانش که ازدواج کرده بودند پرس و جو کرده بود و کلی مطلب توی اینترنت در مورد روابط

جن 30 خوانده بود و حالات جسمی و روانی که ممکن بود برایش اتفاق بیاید پیش بینی کرده بود .

حتی به لباس هایی که باید می پوشید و کارهایی را که باید قبل از شروع رابطه انجام می داد مدتها فکر کرده بود .

اصلا معصومه از خیلی وقت پیش منتظر بود تا بهنام از او چنین درخواستی بکند و کمی هم متعجب بود که چرا بعد از هشت ماه دوستی صمیمانه و این همه سرنخ های واضح و پنهانی که به بهنام داده بود ، هیچ حرکتی از او شروع نمی شد و البته کمی هم از این بابت نگران بود که شاید رفتارش عیب و ایرادی دارد یا آنقدر جذاب نیست که کششی در این پسر ایجاد کند .

معصومه کم کم داشت از برقراری چنین رابطه ای مایوس می شد تا اینکه امروز بهنام زنگ زد و خیلی رسمی و البته راحت از او دعوت کرد که امشب به خانه آنها برود ...




شاید بزرگترین دغدغه سالهای نوجوانی معصومه این بود که نمی توانست درک کند چطور ممکن است دو تا آدمی که همدیگر را دوست دارند و عاشق هم هستند بتوانند لباسهایشان را در بیاورند و با هم رابطه جن 30 داشته باشند . نمی توانست این دو مفهوم متناقض را با هم هضم کند که چطور عشق پاک و آسمانی ممکن است با امیال پست و شهوانی در یکجا جمع بشود ؟

خانواده ، اجازه هیچگونه ارتباط با جنس مخالف را به او نمی داد و از همان بچگی حتی او را از هرگونه ارتباط کوچک کلامی با پسرهای فامیل منع می کردند و اصولا طوری تربیت شده بود که خودش هم چنین میلی نداشت و هرگاه توی خیابان یا راه مدرسه کسی به او چیزی می گفت چنان خشن رفتار می کرد که طرف حساب کار دستش می آمد .

حجب و حیا و وقار دخترانه انقدر برایش ارزش های والایی بودند که ابدا به ارتباط با پسرها احساس نیاز هم  نمی کرد .

اما تمام باورهای معصومه در دوران دانشگاه عوض شدند . صحبت کردن با پسرها نه تنها بد نبود بلکه او شدیدا احساس می کرد که باید همصحبتی از جنس مخالف داشته باشد و آنها را بهتر بشناسد . با وجود قصه هایی که از مردان هوسباز و بی وفا شنیده بود بسیار بودند دانشجوهای پسری که معصومه ناخواسته رفتارهایشان را می پسندید و تایید می کرد . خط قرمزهایی که سالها بود خودش را به عبور نکردن از آنها مقید کرده بود مدام کم رنگ تر می شدند . انگار ترسش از مردها ریخته بود . مطالعه می کرد و با حقایقی آشنا می شد که تا پیش از آن گناه می دانست و چهار سال زندگی در کنار دختران همسن و سالش توی خوابگاه به او یاد داد که باورهایی که در نظر او نادرستند شاید چندان هم غلط نباشند .


مینا صمیمی ترین دوست دانشگاهش همان سال اول دانشگاه با یکی از هم کلاسی ها دوست شد و با وجود مخالفت های معصومه که مدام این دوستی را هوا و هوس می دانست طی یک مراسم دانشجویی عقد  و بعد از اتمام دانشگاه با هم ازدواج کردند . 

خواهر بزرگترش محبوبه بعد از 8 سال از همسرش که یکی از اقوامشان بود جدا شد و به خانه پدری برگشت و خودش بزرگترین اشتباهش را یک ازدواج کاملا سنتی و بدون شناخت و تفاهم می دانست . و از همه مهمتر  پسری که معصومه احساس می کرد دوستش دارد بعد از چندین و چند بار پیشنهاد دوستی و رفاقت وقتی به در بسته خورد او را برای همیشه  رها کرد و رفت .


همه اینها دست به دست هم داد تا معصومه با خودش فکر کند شاید دارد راه را اشتباه می رود .

با این وجود هنوز برای برقراری ارتباط با مردها مشکل داشت و ترس از بی آبرویی و عکس العمل خانواده به او اجازه نمی داد با کسی آشنا و دوست بشود . با وجود مخالفت های خانواده چند خواستگاری که اکثرا از همسایه ها و فک و فامیل بودند را رد کرد و همیشه با خودش می گفت : بالاخره یکروز کسی را پیدا خواهد کرد که همانی باشد که می خواهد .


اما حالا و در آستانه بیست و هفت سالگی شدیدا احساس تنهایی می کرد .

ارتباط اجتماعیش با مردها بسیار پیشرفت کرده بود و بواسطه کار روزنامه نگاری همکاران زیادی داشت که او را به عنوان دختری باهوش و موفق می شناختند و چندین بار هم به او پیشنهاد دوستی داده بودند که در یکی از جدی ترین آنها چند صباحی با مدیر یکی از موسسات انتشاراتی آمد و رفتی داشت ولی هیچ وقت رابطه شان جدی نشد و بدون هیچ بحثی تمام شد و رفت .


همیشه یک جای کار می لنگید . یکی به خاطر اختلاف سنی و دیگری به خاطر عقاید و آن یکی به خاطر اخلاق و رفتار  و عدم تفاهم های دیگر به دلش نمی نشستند ... 

خانواده به او فشار می آوردند که چرا ازدواج نمی کند و خودش هم احساس می کرد دیگر برای شروع یک رابطه دیر است و این افسرده اش می کرد . اما آشنایی با بهنام تمام معادلات ذهنی او را به هم ریخت و آنچنان معصومه را زیر و رو کرد که مانند دخترهای هفده - هجده ساله احساساتی شده بود .


معصومه از طرف روزنامه برای شرکت در یکی از کلاس های آموزشی چند هفته ای به یکی از خبرگزاری ها می رفت و بهنام را برای اولین بار توی همان کلاس دید . کلاس بصورت کارگاه برگزار می شد و اعضاء بایستی زوجی برای خودشان انتخاب می کردند و تمرین های کارگاه را بصورت گروهی انجام می دادند . معصومه و بهنام بصورت اتفاقی توی یک گروه قرار گرفتند و کم کم بینشان احساس صمیمیت بوجود آمد . معصومه برای دادن شماره تلفنش به بهنام هیچ مقاومتی نکرد و بعد از آن هم تماس های تلفنی و اس ام اس و بعد از چند وقت هم قرار رفتن به تاتر و سینما و ....


معصومه برای اولین بار در عمرش احساس کرد که کسی را دوست دارد . دوست داشتنی که جنسش با تمام دوست داشتن هایی که تا آنروز تجربه کرده بود تفاوت داشت .  بی صبرانه منتظر تماس های بهنام بود و با شنیدن صدای اس ام اس قلبش به تپش می افتاد .

تا اینکه یکروز بارانی توی خیابان ولیعصر زیر نم نم باران بهنام دست او را گرفت و گفت که دوستش دارد و معصومه بدون اینکه خجالت بکشد توی چشم های او نگاه کرد و گفت : منم همینطور  ...


دوستانی که با او صمیمی تر بودند با شیطنت از او در مورد رابطه شان می پرسیدند و معصومه با خجالت جواب می داد که هیچ اتفاقی بینشان نیفتاده است . چندین بار و به روش های مختلف نظر بهنام را در مورد رابطه جن30 پرسیده بود ولی عکس العملی از بهنام ندید . معصومه متوجه نمی شد بهنام به خاطر حجب و حیا به روی خودش نمی آورد یا به قول معروف اصلا در باغ نیست .


اما از چند شب پیش که تولد معصومه بود و شام را توی رستوران خوردند و موقع خداحافظی توی ماشین یکدیگر را برای اولین بار بوسیدند و تمام تماس های تلفنی و اس ام اس های این چند روزشان در مورد اتفاق آن شب و حس و حال وصف نشدنی بعد از آن صحبت کردند، معصومه خودش را برای شنیدن پیشنهاد بهنام بیشتر آماده کرده بود .



نیمه شب پنجشنبه بهنام طبق معمول برای شب به خیر گفتن به او زنگ زد و گفت که برایش یک سورپرایز دارد ولی با وجود اصرارهای معصومه حرفی از آن نزد . ظهر روز جمعه بود که بهنام زنگ زد و گفت که آیا معصومه می تواند به خانه آنها برود ؟ معصومه با اینکه مدتها بود خودش را برای شنیدن این پیشنهاد آماده کرده بود انقدر دستپاچه شد که اصلا نفهمید چطور جواب او را داده است و در تمام آن یکی دو ساعتی که داشت اماده می شد انقدر خودش را  لعن و نفرین کرد که نکند یک وقت بهنام در مورد او فکرهای ناجور کرده باشد .

فقط یادش می آمد که به بهنام گفته که نمی تواند شب را بیرون از خانه بماند و باید سریع برگردد.

سریع دوش گرفت و موهایش را با سشوار صاف کرد . بعد هم آرایش کرد و عطر زد و یک ساعت تمام هرچه لباس توی کمدش داشت پوشید و درآورد و عوض کرد و آخر سر هم تاپ قرمز رنگش را پوشید و مانتوی پوشیده و بلندی تن کرد تا مادرش شک نکند . وقتی از در بیرون می رفت خواهرش محبوبه اشاره ای به سر و وضع و  آرایش غلیظ و عطر تند او کرد و به طعنه گفت :

مبارکه ! عروسی میری ؟

معصومه او را بوسید گفت : تو رو خدا مواظب باش بابا اینا نفهمن . وختی برگشتم همه چیزو برات تعریف می کنم . قول میدم ...


تمام راه تا خانه بهنام قلبش تند تند می تپید . با اینکه خودش را برای این اتفاق آماده کرده بود کمی عذاب وجدان داشت و می ترسید .

می ترسید اتفاقات آنطور که می خواهد پیش نروند و یک جای کار خراب بشود .

می ترسید وقتی برگشت مادرش از چهره اش بفهمد که او چکار کرده است .

می ترسید که بعد از این ماجرا بهنام با او بهم بزند و کارشان به ازدواج ختم نشود .


به در خانه بهنام رسید و به او زنگ زد : با صدای آرام گفت : بهنام ! منم عزیزم

بهنام گفت : سلام معصومه جان ! کجایی ؟

معصومه گفت : دم در خونتون . درو باز می کنی ؟

بهنام گفت : چرا یواش صحبت می کنی ؟ چیزی شده ؟

معصومه هم همانطور یواش گفته بود : نه ! فقط یه کم استرس دارم ...


بهنام با آیفون در را باز کرد و معصومه از پله ها بالا رفت . در تمام عمرش انقدر فشار عصبی و استرس را یکجا تحمل نکرده بود . طوریکه وقتی به در چوبی خانه بهنام رسید دیگر نفسش بالا نمی آمد . بهنام با لبخند در را باز کرد و دست او را گرفت و به داخل خانه برد .

معصومه با دیدن آنهمه آدم یکجا شوکه شده بود .


بهنام معصومه را به تک تک اعضای خانواده معرفی کرد . معصومه با مادر و پدر و مادر بزرگ و دو تا خواهر و دو تا داماد و نوه های خانواده و خاله بهنام سلام و احوالپرسی کرد و نشست روی مبل و تمام آن یک ساعتی که آنجا نشسته بود صورتش از حرارت شرم و استرس سرخ بود و با وجود اصرارهای مکرر مادر بهنام که مدام می گفت : دخترم ! چرا معذبی ؟ تو رو خدا راحت باش

ما که نمی خوایم بخوریمت معصومه همانطور ساکت بود و نه شال و نه مانتویش را در نیاورد .

یعنی جرات نمی کرد  که در بیاورد ....




نظرات 102 + ارسال نظر
محبوبه جمعه 28 مهر 1391 ساعت 23:45 http://future-seed.blogsky.com

جمیعا تو چشم من نیگا :)
اوووول

گلنار جمعه 28 مهر 1391 ساعت 23:53

بلی ما هم رفتیم سر کار ,یکی طلبت

نجوا جمعه 28 مهر 1391 ساعت 23:54

خوش به حالش .طرفش آدم حسابی بوده

محبوبه جمعه 28 مهر 1391 ساعت 23:55 http://future-seed.blogsky.com

تمام طول داستان دلم شور میزد تا اینکه رسیدم به آخرش ... توی چشم من نیگا خداروشکر که آخرش اونجوری که مثل خیلی از داستان های واقعیه نبود...

بله

تیراژه شنبه 29 مهر 1391 ساعت 00:07 http://tirajehnote.blogfa.com

یعنی اگه اخرش میشد همونی که یه جورهایی از اول توصیفات و صحنه سازی ها انتظار داشتیم خیلی بد میشد؟..چرا؟
هر چند از شیوه ی روایت مشخص بود قرار نیست طبق کلیشه های همیشگی باشد وگرنه میشد یکی از داستان های خیل عظیم مجله های زرد روی دکه ها
اما غافلگیری نسبی آخر داستان جالب بود.
یه جاهاییش حس کردم انگار این داستان در مورد من نوشته شده..مخصوصا آنجاها که طرز تفکر قبلی و جدید دخترک داستان مرور میشد..

و اینکه..خصوصی دارید جناب.

ممنون تیراژه جان

الهه شنبه 29 مهر 1391 ساعت 00:20 http://khooneyedel.blogsky.com

خیلی حرف میشه زد راجع به این داستان...معصومه ها زیادن و معصومیتهای از دست رفته زیادتر...البته میدونم تو این داستان اتفاقی نیفتاد...ولی من بکارت یه دختر رو نشونهٔ معصومیتش و باکره نبودنش رو هم دلیل بر معصوم نبودنش نمیدونم...معصومیت باید توی افکار و احساسات آدما باشه...بگذریم.....
استرس داستان منو گرفت...حالتهای روحی و افکار و شخصیت معصومه رو خیلی خوب بیان کرده بودی...کل داستان هم خیلی روون بود و به هیچ وجه خسته کننده نبود... و اتفاقا من رو به دنبال خودش کشوند.....
شوک آخر داستان رو خیلی دوست داشتم...شاید هیجانم واسه این بود که با معصومه خیلی خوب میشد همزاد پنداری کرد...این هم به خاطر شخصیت پردازی قوی ش بود.....

بکارتی که با یک عمل چند ملیونی برگرده همون نباشه بهتره
بکارت بیشتر از اینکه یک مفهوم مادی و فیزیکی باشه یک مفهوم اخلاقیه
اگر درست تعریفش کنیم زن و مردی که بارها هم چنین رابطه ای رو تجربه کردند هم میتونن پاک و سالم باشند و برعکس

طـ ـودی شنبه 29 مهر 1391 ساعت 00:28

یاد داستان های ساختمان اقاقیا افتادم
کاش ادامه پیدا میکردن...

ایشالا

مریم انصاری شنبه 29 مهر 1391 ساعت 00:28

اوّلاً: چه آقا بهنام ِ باشخصیت و محترمی (دلیل دارم برای این حرفم).

ثانیاً: منم دقیقاً احساس تیراژه جان رو داشتم. حس کردم همون قسمت تغییر عقیده ش، راجع به من نوشته شده

ثالثاً: اگه قضیه به ارتباط جن سی ِ قبل از زن و شوهر شدنشون ختم میشد توی پایان داستان... من میخواستم بنویسم:

توی سوره نور (آیه ش رو دقیقاً یادم نیست الآن)، حضرت حق فرمودن که: "زنان ناپاک، شایسته ی مردان ناپاک هستن.... .... و ازدواجشون با مردانِ پاک، حرامه."

مریم عزیز اجازه بده تا منم مثل خودت کاملا با منطق و با فرهنگ بگم که نظر شما کاملا محترمه ولی من باهاش موافق نیستم
منظور دوستمون ( کرم دندون ) از برداشت سطحی شاید این باشه که ما نباید همون چیزی رو که می خوایم و قبول داریم از متن قرآن استنتاج بکنیم
اگر ما باور داریم که دین اسلام کامل ترین دین و قرآن مجید معجزه خداونده با این حساب بر اساس این آیه 99 درصد مردمانی که بیرون این مرزها زندگی می کنند انسان های ناپاکی هستند و اگر کمی منصف باشیم می بینیم که بین خود ما هم انسان پاک متاسفانه کیمیا شده
پس شاید ما درک درستی از معنای واقعی این آیات نداریم

به اعتقاد من ما فقط لایه ظاهری این کلمات رو می بینیم و بی شک خداوند در کتابش نسخه ای برای همه مردم و همه اعصار و زمان ها پیچیده که از چشم من و شما مخفیه
ایراد هم از اونجاست که نه خودمون تلاشی برای فهمش می کنیم و نه کسانی که قیم نشون دادن این حقایق هستند حرکتی در این را نشون میدن

مریم انصاری شنبه 29 مهر 1391 ساعت 00:31

کما اینکه، این معصومه خانوم، توی "فکرش" هم پاک نبوده حتّی.

پس به نظرم باز هم شایستگی اون آقا بهنام رو نداره.

م شنبه 29 مهر 1391 ساعت 00:43

من که می گم بهنامه حسابی اوسکول بوده

به خاطرع نوع نظرم اسممو ننوشتم.
اشکالی که نداره؟

راهی شنبه 29 مهر 1391 ساعت 00:59 http://yekrahyekobur.blogfa.com/

سلام آقای اسحاقی
از اونجایی که تبریک شیدن کیف میده کلا با تاخیر روز عقد حضرت مولا و بانوی بانوان عالم رو به شما و مهربان بانوی عزیز تبریک میکم انشالله همیشه سعادتمند و خوشبخت زندگی کنید
درمورد این پست اخیر مثل سایر دوستان من هم معتقدم شخصیت پردازی رو در مورد معصومه خیلی روان و و ملموس ارائه دادی طوریکه تصویر واضحی از ماجرا در پیش روی خواننده قرار میگرفت. این از داستان
اما آنچه پشت این داستان بود تامل برانگیزه
از اونجایی که در جامعۀ ما همه چیز دو جوره یکی از نوع رسمی و رسانه ای و غیرواقعی ، و دیگری غیررسمی و مردمی و واقعی، لذا ارزیابی وضع موجود در هر زمینه باز دوجور میتونه باشه یکی همون رسمی و اعلام شده ا ز تریبونهای خاص، و دیگری غیر رسمی و بین خودمانی که واقعیتره. نمیدونم پست اخیرم چقدر مرتبط با موضوع این پست شما هست ولی خوشحال میشم برای رسیدن به شناخت و ارزیابی صحیح و واقعی از نوع بین خودمانی مطلبم رو بخونید و نظرتون رو بگید. چون وبلاگ من خوانندۀ کمتری داره از دوستان خوب حاضر در وبلاگ حضرتعالی دعوت میکنم پست اخیرم رو بخونن و نظرشون رو بنویسن. آقای اسحاقی از اینکه مستقیما از وبلاگ شما برای دعوت دوستان استفاده کردم عذر تقصیر میطلبم. هیچ جنبۀ تبلیغی نداره این دعوت. صرفا محض مطلع شدن از نظرات تعداد بیشتری از دوستان بود.
از اطالۀ کلام هم عذر میخوام
شاد و سلامت بمانید

راهی عزیز
پست شما رو خوندم و کاملا با شما موافقم
شاید بخشی از حرفهای شما رو من در قالب این قصه بازگو کردم

راهی شنبه 29 مهر 1391 ساعت 01:02

ببخشید اصلاح میکنم "تبریک شنیدن" و "ارائه دادید"

[ بدون نام ] شنبه 29 مهر 1391 ساعت 01:03

منم حدس میزدم اخرش کلیش نباشه.
ولی ایکاش بیشتر اصرار میکردن راحت باشه.

چه پسر .... هیچی ولش کن

آذرنوش شنبه 29 مهر 1391 ساعت 01:39 http://azar-noosh.blogsky.com

همچین پسرایی دیگه فقط تو قصه هان...والا!

حسام شنبه 29 مهر 1391 ساعت 08:11

داستان را خوندم.پیش داوری..

امیدوارم که هردوشون خوشبخت بشن.

منم همینطور

روزگارمو شنبه 29 مهر 1391 ساعت 08:43

سلام آقا
داستان قشنگی بود. البته من از همون اول هم حدس زدم که این بهنام باید آدم متفاوتی باشه .
راستی آقا !من چند روزی دور از اینترنت ودم و دستگاه مجازی بودم.به خاطر همین نتوانستم تولد شما را تبریک بگویم.هرچند دیر-هرچند خیلی خیلی دیر اما تبریک مرا همراه با شرمندگی بسیار بپذیرید.چون شما اولین کسی بودید که دراین دنیای مجازی تولد مرا تبریک گفتید.
خدا کند همیشه به سلامتی وتندرستی در کنار خانواده باشید.

ممنون موج بانوی عزیز
ما ارادت داریم خدمت شما

سمیرا شنبه 29 مهر 1391 ساعت 09:05 http://nahavand.persianblog.ir

خب حالا بلاخره آخرش چی شد؟ معرفیش کرد که ازدواج کنن؟ بیچاره معصومه فکر کنم دپرس شد

والا من تا همونجاشو خبر دارم

heti شنبه 29 مهر 1391 ساعت 09:31 http://khalehhetiking.persianblog.ir/

تا بهنام در رو باز کنه دل وفکرمان هزار راه رفت .خدا رو شکر ختم به خیر شد .
متن که تمام شد با خودم گفتم چه ادم حسابی یی.اخرش خیلی خوب تموم شد نه برای اینکه ختم به خیر شد برای اینکه امید وار شدیم که ادمهای خوب وحسابی هم هنوز هستن حتی توی داستانها !

ادم حسابی ؟
مطمئنا بهنام پسر خوب و ساده ایه ولی این حجب و حیا تنها ملاک ادم حسابی بودن نیست

ثنا شنبه 29 مهر 1391 ساعت 09:57 http://angizehzendegi.blogfa.com/

این اول از همه به ذهنم رسید:

اینکه گفتی: ‹‹ بی تو آنجا مانده ام تنها ›› که چه ؟!

‹‹ بارها دیدم تو را در عالم رؤیا ›› که چه ؟

اینکه گفتی : ‹‹ در تمام شهرها چشمم ندید -

مرد خوبی مثل تو در بین آدمها ›› که چه ؟!

بودنت وقتی نیازم بود پیدایت نبود!

بعد از این مدت نبودن ؛ آمدی اینجا که چه ؟!

راز ما لو رفته و شهری شد از آن باخبر !

آنچه بوده بینمان را می کنی حاشا که چه ؟

پاکی مریم مگر از چهره اش پیدا نبود ؟!

بعد ناپیدایی ات حالا شدی پیدا که چه ؟

من که گفتم برنخواهم گشت دیگر هیچوقت!

آمدی دنبال من تا این سر دنیا که چه ؟

من که دیوار قطوری دور قلبم ساختم

پشت چشم از عشوه نازک می کنی حالا که چه ؟!

سن آ شنبه 29 مهر 1391 ساعت 10:02

مریم انصاری جان کاش اینو : " حضرت حق فرمودن که: "زنان ناپاک، شایسته ی مردان ناپاک هستن.... .... و ازدواجشون با مردانِ پاک، حرامه" زودتر میدونستم.
بگو چرا انقد اوضامون وخیمه

پرچانه شنبه 29 مهر 1391 ساعت 10:23 http://forold.blogsky.com/

پروردگار پست های سرکاری: بابک اسحاقی

مائده شنبه 29 مهر 1391 ساعت 10:31 http://matarrsag.blogfa.com

اسم وبت]××

رعنا شنبه 29 مهر 1391 ساعت 10:35

سلام آقای اسحاقی
چند روزیه که خواننده خاموش اینجام و به پستهای قبل تر و گذشته هم سرکی کشیدم
قلمتون جذاب و گیراست.
تبریک میگم

در مورد این پست راستش اینقدر این صفحه حوادث روزنامه ها و سایتها رو خوندم که تصور کردم آقا بهنام قصه تون حتما چند نفر دیگه رو هم جمع کرده و میخوان دسته جمعی ..
یعنی خدایی با خوندن آخر داستانتون یه نفس راحت کشیدم و ترسیدم به خاطر این همه بدبینی خودم

همیشه موفق باشین

به نظر من پایان داستان فقط بد نبود ولی خوب هم نبود ولی در مقایسه با فکر ی که شما کردی انصافا پایان محشری بود

شیدا شنبه 29 مهر 1391 ساعت 11:01 http://alpha-beta.persianblog.ir/

عجب ضد حالی به معصومه خورده! ما که سهله

خانوم بادبادک شنبه 29 مهر 1391 ساعت 11:02 http://nobly.blogfa.com/

این بی نهایت عالی بود عمو جان
الان من دارم از پایین سن برای شما با اشک دسته گل پرت میکنم اون بالا
یعنی حال کردم با تهش
حس میکردم یه جور دیگه باشه
حس میکردم دعوتش کرده که رابطه شون رو برای همیشه تموم کنه
ولی
خیلی خوب بود
محشر بود
رویایی بود ، از اون رویاهای پاک دخترونه ، رویایی که شاید هر دختری یک برای برای دوست پسر محبوبش بسازه ، ... شایدم من اینجوری فکر میکنم ... در هرحال زیبا بود

افروز شنبه 29 مهر 1391 ساعت 11:05

داستانت خیلی درد داشت و چه رویای شیرینی بود برای یک دختر

رویایی که واقعی نشد و معصومه هم ناچاره مثل خواهرش بدونه شناخت به خونه بخت بره
منظورم از شناخت که مشخصه ؟

ثنا شنبه 29 مهر 1391 ساعت 11:35 http://angizehzendegi.blogfa.com/

۱-پست و داستان زیبا بود.البته یه جاهاییش رو میشد بهتر بنویسی برادر.ولی کلا چسبید

2-این وبلاگ http://little-sir.ir
رو تصیه میکنم یه کم.از شعور و فهمیدگی این نویسنده،این مرد خیلی لذت بردم.مثلا این پست،با عنوان : "ده سال" :

http://little-sir.ir/1391/06/07/%d8%af%d9%87-%d8%b3%d8%a7%d9%84/

3-لایک و موافقت و اینا با کامنت بادبادک جون

ثنا شنبه 29 مهر 1391 ساعت 11:49 http://angizehzendegi.blogfa.com/

و ایضاً این پست:" یادت هست؟"

http://little-sir.ir/1389/06/07/%DB%8C%D8%A7%D8%AF%D8%AA-%D9%87%D8%B3%D8%AA%D8%9F/

ای خدا کاش ما هم....کاش او هم

-بچه ها چون دوستون دارم دلم میخاد چیزای دوس داشتنیو باهاتون شریک شم.

خواننده خاموش شنبه 29 مهر 1391 ساعت 12:12

اگر آخرش اینا به وصال می رسیدن چه اشکالی داشت که همه گفتن خوب شد که اینجوری نشد؟

به نظر من هیچ اشکالی نداشت
اگر راه حلی وجود داشته باشه که هم شرع و هم عرف اون راه رو تایید بکنند معتقدم زن و مرد به جای اینکه بعد از ازدواج تازه به شناخت جن 30 از هم برسند و با یک عالمه علامت سوال و مشکلات همراهش برسند خیلی بهتره که قبل از ازدواج این مسائل رو با هم حل کنند و زندگی آینده و خودشون احیانا فرزندانشون رو تباه نکنند
ولی متاسفانه چنین راه حلی وجود نداره

جیران شنبه 29 مهر 1391 ساعت 12:40 http://jiran63.blogsky.com/

سلام اقای اسحاقی...
من همیشه اینجا رو میخونم ولی خاموش...
داستانتون خیلی قشنگ بود ...البته فکر میکردم آخرش یه چیز دیگست و لی الحمدالله فکرم درست نبود...
خوشحال میشم به وب من هم سر بزند..

اینکه پایان قصه خوبه یا بد کاملا سلیقه ایه
مرسی دوست من

نتیجه‌ی اخلاقی ماجرا اینکه بهنام، خیلی آدم‌حسابی‌تر از معصومه بوده!
به بعضی زن‌ها زیاد میدون بدی همین‌ن‌ها! نزده می‌رقصن

بله

خیلی خوب روایت کردی. خیلی.

خواننده خاموش شنبه 29 مهر 1391 ساعت 13:38

سلام آقای اسحاقی
شخصیت پردازیتون عالی بود چون من واقعا از این جور معصومه ها ، دقیقا با همینجور افکارو عقاید و تغییرات زیاد دیدم برای همین هرچی که در مورد معصومه گفته بودین کاملا برام ملموس بود
و از همون اول هم حدس میزدم که داستان به یه پایان خوب ختم میشه . میدونستم در پایان داستان ارتباط ناسالمی در کار نیست
آخر داستان رو هم که خوندم دیدن چقدر بهنام رو خوب میشناسم بعضی از دوستان گفتن که بهنام فقط مال داستاناس ولی من تو دنیای حقیقی هم بهنام و بهنامها رو دیدم
فقط یه چیزی که ناراحتم میکنه معصومه اس افکار معصومه ( چه افکار گذشته اش و چه افکار حالش ) به نظر من غلط بوده و هست اعتدالی ندیدم یه جور افراط و تفریط تو افکار و طرز رفتارش دیدم که به نظر من مسبب این افکارو رفتار غلط ، تربیت غلط پدر و مادرشه .

ممنون دوستم
شخصیت های این قصه یک نمونه هستند از ادمهای دور وبر ما
سوای از بحث جنسیت اینطور رابطه ها درو زیاد دور و برمون می بینیم
خیلی از دخترها رو می شناسیم که تن به رابطه قبل از ازدواج نمیدن و خیلی پسرها که عملا فاحشه هستند
بحث من یه چیز دیگه است
همین که گفتی ارتباط ناسالم یعنی شما هم با این موضوع مشکل دارید
همین که گفتی داستان خوب تموم شد یعنی اگر رابطه بوجود می اومد پایان بدی بود

بحث من اینه که اگر چیزی از فطرت آدم نشات گرفته باشه نه در ظرف زمان می گنجه و نه در مکان
اگه انسان ها فطرتا از دروغ بدشون میاد و صداقت رو دوست دارند این قضیه 1000 سال قبل و بعد و حالا و اینجا و امریکا و برزیل نداره
خوبی و صداقت همه جای دنیا و در همه زمان ها ارزشمند خواهد بود

اما اگر مساله ای در این کشور تقبیح میشه و جای دیگه دنیا یک مساله حل شده است وارد مقوله عرف میشیم

در کشور ما ارتباط قبل از ازدواج عرفا کار خوبی نیست ولی در خیلی از کشورهای دنیا مساله معمولیه و شاید مهمترین پارامتر انتخاب همسر همین باشه که یک ارتباط جن 30 خوب با هم دارند

عرف یعنی یکسری قرارداد که نیاکان ما منعقد کردند و مثل همه قراردادها ممکنه در اثر مرور زمان کارایی نداشته باشه
من هم به عنوان یک مرد ایرانی اینکه همسرم یا خواهرم و یا دخترم قبل از ازدواج با کسی رابطه داشته باشه رو نمی پسندم
اما به خودم این اجازه رو میدم که کمی فکر کنم که شاید دارم اشتباه می کنم . منظور من از این پست همین بود که فکر کنیم شاید این نسخه برای این دوره و زمونه جوابگو نباشه
و فکر کردن و شک کردن نه تنها بد نیست بلکه تنها راه نجات ادم از باورهای غلطه

مژگان امینی شنبه 29 مهر 1391 ساعت 14:27 http://mozhganamini.persianblog.ir

یاد وبلاگ عاشقانه های نرگس و امیر افتادم.

عارفه شنبه 29 مهر 1391 ساعت 15:05 http://inrozha.blogsky.com/

نمیدونم چرا هر دفعه من فراموش میکنم که شما آخر داستان ها رو متفاوت تموم می کنید الان دارم از خودم حرص میخورم که گول خوردم

قصد گول زدن نداشتم عارفه

امیر شنبه 29 مهر 1391 ساعت 15:34

سلام.
یک سوال. شمام وبلاگی که ثنا معرفی کرد رو میخونی؟

نه هنوز
چطور ؟

قطره شنبه 29 مهر 1391 ساعت 16:10 http://bidarkhab.persianblog.ir

چرا حالا معصومیت از دست رفته ؟‌

خواستم عنوان پست دو پهلو باشه
شباهت معصومیت با اسم معصومه
و تلقی شاید غلط ما از معصومیتی که ممکنه با رابطه از بین بره

کرم دندون شنبه 29 مهر 1391 ساعت 16:12

عذر خواهم این بحث و به خاطر نوع تفسیر معصومه از تناقض عشق و سکس و نظرات خانمهای کامنت گذار در این رابطه مطرح میکنم:
ما از دین و آیات اون برداشتهای شخصی و سطحی داریم
دو نفری که روحشون فرای دنیا و قواعدش عشقی و تجربه می کنن که از جنس خداست ( سر نشتر عشق بر رگ روح زدند یک قطره از آن چکید و نامش دل شد) وروحشون با پیوستن به هم می خواد عروج کنه لازمه این عروج ،همزمانی یکی شدن تن ها است ! پس اینکه تن دو نفر یکی میشه نه تنها مبتذل نیست و از عظمت عشق آسمانی شون کم نمی کنه بلکه یکی شدن تن دو عاشق موجب عروج روحهای خویشاوند او ن دو میشه !
مدتهاست سکس رو اینطوری که جامعه و برداشت نا درست از دین به ما ارایه میده ، نمی بینم!
رابطه جنسی به نظرم:
یکی شدن دو تن ه که روحهای عاشقشون مدتها پیش شاید در ازل با هم خویشاوندی و قرابت داشته!
میدونید شاید اکثر یت جامعه ما این همزمانی یکی شدن روح و تن رو تجربه نکردن چون روح خویشاوندشون و نیافتن و عشق حقیقی و تجربه نکردن ! به همین دلیل عشق اکثر آدمها در عرض10-15 دقیقه تخلیه می شه و بعد ...هنوز هم تشنه تن یا روحی هستن که نمیشناسنش یا تو رویاهاشون دنبالشن.
اما معاشقه دو روح خویشاوند ساعتها طول میکشه بی اینکه زمان مفهومی داشته باشه ! میدونم این برای خیلی از شماها که می خونید تخیلی به نظر میرسه لیکن این رو با قاطعیت می گم : که اگر ما قطعه گم شدمون و که از ازل گمش کردیم و یا ازش دور افتادیم و پیدا کنیم نه تنها سکس مبتذل نیست که معاشقه ای بس زیبا و الهیه ! و ساعتهای طولانی ادامه داره !
اون رابطه ای که اکثر ما ها تجربه اش کردیم و کاملا جسمانیه با این رابطه معاشقه همزمان روح و تن و عروج روح از تن ، بسیار متفاوته !

و دیگه اینکه از انسان عارفی شنیدم:
هرچی که خدا تو این دنیا آفریده نشونه ای از خداوند و ادامه ما در اون دنیاست و هیچ چیز بی ارش و پست آفریده نشده و همه چی هدفمند خلق شده مثلا : پروسه بارداری ، قرار گرفتن جنین در رحم مادر : نشون میده همونطور که" جنین در رحم مادر خیلی کم میبینه خیلی کم می شنوه و درکش از دنیا همون محیط محدود و تاریکه و موقع بدنیا اومدن فشار زیادی و تحمل می کنه و درد میکشه تا زاده شه و برای رشدی مافوق تصورش راهی میشه" آدمی هم تو شکم این دنیای محدود ه و اینهمه استعداد نشونگر اینه که با این دنیا آدم تموم نمیشه بلکه ادامه داره در جایی دیگه !با مرگ و تحمل درد در دنیایی دیگه زاده میشه و ادامه پیدا میکنه.

با اون بخش از صحبتت که به معاشقه جنبه روحانی هم میده موافقم
اگه عشق دخیل باشه این رابطه فیزیکی صرف نیست و خیلی بالاتر و والاتر و ارزشمند تر خواهد بود . اما اینکه برای هر ادمی فقط یک تکه روح وجود داشته باشه که از بین همه ادمها باید به دنبالش گشت و پیداش کرد و باهاش یکی شد یک مقدار غیر قابل باوره ...
اینکه این دو روح مثل دو تکه پازل از روز ازل برای هم تراشیده شدند کمی غیر منطقیه .. نه اینکه غیر ممکن باشه ولی باورش سخته
به عقیده من خود عشقه که تکه ها رو تراش میده و این دو روح میشن یکی
اینطوری پیدا کردن ادمی که هم فاز تو باشه و احساس کنی دوستش داری خیلی راحت تر از پیدا کردن معشوقه اساطیری و روح اثیری تراشیده شده به قامت آدمه

اما یه سوال ؟ چطوری میشه این تکه همسان را پیدا کرد ؟
اگر ادم از هر ارتباطی قبل از ازدواج منع بشه چه تضمینی هست که بعد از ازدواج بتونیم همفاز و همسان هم بشیم ؟

مساله ، قبح ارتباط قبل از ازدواجه
که با باورهای شرعی و عرفی ما نمی خونه
فکر می کنم اگر انسان فرصت تجربه داشته باشه خیلی بهتر بتونه نیمه گمشده خودش رو پیدا کنه

مینا شنبه 29 مهر 1391 ساعت 16:33

این بهنامو شما از نزدیک دیدیش ؟ چه جوریاست ؟

بچه خوبیه
شمارش رو می خوای ؟

آوا شنبه 29 مهر 1391 ساعت 16:49

چه پست جالب ناکی بود و همین طور
کامنت سرکارخانم کرم دندون عزیز...
و معصومیت از دست رفته که عنوان
پسته ایهام داشت به نظرم و منظور
این نبود که قرار بوده معصومیت ِ
معصومه از دست بره........ منظور
معصومیت ِ خود این قضیس که از
دست رفته..بنظرم این بودمنظور!!
یاحق...

ممنون اوا

مریم انصاری شنبه 29 مهر 1391 ساعت 17:05

کرم دندون عزیز!

فکر میکنم غیر از من، کسی از آیه ی خدا حرف نزد و به طور "ضمنی"، شما بنده رو خطاب قرار دادین، منتها بی اسم.

من اگرچه با عقاید شما بی نهایت مخالفم، ولی نظر شما برای من محترمه کاملاً. متشکّرم از دقتتون به نظری که فرستادم برای آقای اسحاقی و توضیحتون و اینکه فرمودین بنده برداشت شخصی و سطحی دارم از دین. نظر لطف شماست خانوم یا آقای بزرگوار

فرشته شنبه 29 مهر 1391 ساعت 17:39 http://houdsa.blogfa.com

چرا معصومیت از دست رفته بابک؟؟

عنوانش دو پهلو بود

احسان شنبه 29 مهر 1391 ساعت 18:03 http://www.pardeyeakhar.persianblog.ir

از دست شما بابک خان..........

miss-apple شنبه 29 مهر 1391 ساعت 18:12 http://sib-e-man.blogfa.com/

عجب پایانی داشت ...
هیچوقت نتونستم این معصومه ها رو درک کنم ...

اتفاقا کاملا قابل درک هستند
ما از محیط اطافمون راحت تاثیر می گیریم
و وقتی حقایق پیرامون ما با باورهامون تناقض داشته باشند ناچاریم که یا تغییر کنیم یا دچار افسردگی بشیم

یه مریم جدید! شنبه 29 مهر 1391 ساعت 18:28

معصومه ی از دست در رفته!

چه توصیفات دقیقی از تغییر یه دختر با افکار سنتی.
خیلی خوب بود.

شاید این تغییر ناگهانی عقاید مشکل مبتلا به خیلی از همنسل های ما باشه
نسل گذار از سنت به مدرنیته

میلاد شنبه 29 مهر 1391 ساعت 18:34

چه کامنت تعمق برانگیزی نوشتید خانم کرم دندون (خاله سوسکه تعویض نام شده )

منهای اشاره ایی که به نظر بچه ها داشتید (اینجاشو باهاتون مخالفم چون همه ی ما به ظن خودمون یار این داستان میشیم، پس هیچ قضاوتی نمیشه در این مورد کرد و نمیشه گفت کی درست فکر کرده کی اشتباه، کی سطحی کی عمیق، مصداق همون داستان موسی و شبان)، بقیه کامنتتون واقعا ستودنیه، و البته مطلبی که در آخر از دوست عارفتتون نقل کردید واقعا برام جالب بودش
خیلی تعبیرشون برام جالب و تعمق برانگیز بود
مصداق خوبی بود برای چیزی که گاهی از نظرم میگذشت
خوشا به سعادتشون که اینچنین معرفت دارن به درک دنیا و هستی

من مخالف نظرتون نیستم کرم دندون عزیز، صد البته موافقم اما اون چیزی که برای من یا شاید دیگران سوال باشه، اینکه این رابطه در این مقطعه که تو روایت داستان بابک مطرح شده درسته یا خیر (البته با پیش فرض اینکه طرفین کیفیت معاشقه ایی که شما مطرح کردید رو درک کرده باشن و همینجورهم معاشقه کنن)

سعیده شنبه 29 مهر 1391 ساعت 18:37 http://taghcheyeadat.blogfa.com

خیلی یهویی تموم شد قصه!!
بهنام نکرده بود یه کلمه بگه قضیه چی بوده ... این چه مدل معرفی کردنه ... خب میگفت میرفتن خواستگاری !

بهنام خواسته بود سورپرایزش کنه

کرم دندون شنبه 29 مهر 1391 ساعت 21:05

اقای اسحاقی ممنون از جوابتون
اما منظور من عشق اساطیری نیست !بلکه:
عشقی که فهم میاره عشقی که تو رو در خودش نگه نمیداره عشقی که بت نمیشه و یا باتلاق نمیشه عشقی که به ما این فهم و میده که ما نیومدیم که عاشق هم شیم و تو هم ذوب شیم و برای هم بمیریم .
منظورعشقی هست که ما رو "همراه "میکنه تا در کنار هم برای هدفی مشترک جون بدیم ! عشقی که ما رو رشد بده مسلما همون روح خویشاوند ماست !
اما در مورد رابطه قبل ادواج : منظورم دقیقا این بود که روحهای خویشاوند از ازل محرم همدیگرند و نیازی به محرمیت قبل از رابطه جنسی نیست و اینکه نگرش ما به "گناه و نا پاکی" یکم باید عوض شه !
و از شما و آقا میلاد و تمام دوستانی که با بیان بد من ، تصور کردن دیگران و قضاوت می کنم وسطحی میبینم عذر می خوام ! بنده روش برداشت ناصحیح و شخصی از متون دینی مد نظرم بود، یعنی ما لباسی و به تن دین ومتن دین می کنیم که می پسندیم ! نه آنچه حقیقت دین هست.

ممنونم دوست عزیز و با کمالاتم

خواننده خاموش شنبه 29 مهر 1391 ساعت 21:07

ممنونم از توضیحاتتون
منم نظرم رو با توجه به شرایط کنونی جامعه مون گفتم اما در مورد افکار گذشته معصومه بازم معتقدم که اشتباه بوده و حتی متناسب با همون زمان هم نبوده
من میگم اشتباه از پدر و مادرش بوده چون محدودیتهای بیخودی و افراطی پدر ومادرش درست فکر کردن رو از معصومه گرفته .
من تو این داستان معصومه رو آدمی دیدم که تحت تاثیر محدودیتهای بیخودی گذشته اش و افکار اشتباهی که بهش تزریق شده بود تصمیم فعلیشو گرفته بود من معصومه رو آدمی ندیدم که تصمیمشو بر اساس شکیات و فکر و منطق خودش بگیره

شاید این یک اشتباه رایج باشه که ما خانواده های بسته سنتی رو با خانواده های مذهبی جمع بکنیم
سنتی و بسته بودن یک خانواده شرط لازم و کافی مذهبی بودن یک خانواده نیست

منم اعتقاد دارم خانواده ها مهمترین نقش رو در شکل گیری اعتقادات فرزندانشون دارن
و هستند خانواده هایی که باور های قوی مذهبی دارند اما فرزندانشون رو با محدود کردن و اسیر کردن توی زنجیر خرافات به کجراهه نمی کشند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد