جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

تلخند های چهره افیونی

یک :


دوباره پشت چراغ قرمز ایستاده ام  .

بازی هر روزه من اینست که به چهره آدم های اکثرا خسته و در حال برگشتن از کار نگاه می کنم و داستانهایشان را تصور می کنم . اما امروز حواسم جای دیگریست . چراغ یکی دو باری سبز و سرخ می شود و ثانیه های سه رقمی مجبورم می کنند ماشین را خاموش کنم .

سر و صدایی از لاین مخالف مرا به خودم می آورد . یک جوانک دارد با یک پیرمرد بحث می کند .

صداهایشان مدام بالاتر می رود و کارشان به فحش دادن می کشد . برخلاف موارد مشابه که سیل جمعیت همیشه در صحنه ، هجوم می آورند و به تماشا می ایستند هیچ خبری از جمعیت نیست و این دو نفر اگر با هم گلاویز بشوند بدون هیچ مزاحمی می توانند تا دلشان بخواهد همدیگر را مشت و مال بدهند . در همین اثنا چراغ سبز می شود و راه می افتم . پیرمرد با

عربده ای که از سن و سال و قد و هیکلش بسیار بعید به نظر می رسد سر پسرک فریاد می کشد و توی آینه تصاویر ناواضحی می بینم از عصای پیرمرد که بلند شده و نمی دانم فقط برای تهدید است یا واقعا بر سر پسر جوان فرو خواهد آمد .

دور می شوم و هیبت های تاریک پیرمرد فرتوت و پسرک جوان مثل دو سایه مات و مبهم در گرگ و میش غروب کم رمق خورشید جاده مخصوص محو می شوند ....




دو:


دخترک سیزده - چهارده ساله است . لباس بافتنی سیاه و سفید چرکمردی پوشیده که لابد سردش نشود . انقدر لای اگزوز کامیون های روشن پشت ترافیک ، اینور و آنور رفته که

لوزی های سفید لباس بافتنی اش دارند روی کامواهای سیاه را از تیرگی کم می کنند .

قوطی حلبی  اسفند دانش به قدری قراضه است که شررهای سرخ آتش از کف آن سُر می خورند و می ریزند روی آسفالت خیابان . نزدیک می آید و زل می زند توی چشمهای من و چشمهایش را بادامی می کند و زیر لب حرفهای نامفهومی می زند . از اسفند دانش بوی گند همه چیز می آید جز اسفند . شیشه را بالا می دهم و رویم را از او بر می گردانم و مشغول ور رفتن با دکمه های ضبط ماشین می شوم . با بی تفاوتی تمام در حالیکه قوطی را تکان می دهد به سمت مرد جوان سی دی فروش می رود که موقع لبخند ، جای خالی دندان های جلویش بدجور توی ذوق می زند مردک چیزی به او می گوید و دخترک نگاهی تحقیر آمیز به او می اندازد و سرش را کج می کند و با خشم و اکراه از کنار مرد رد می شود . چراغ سبز می شود و من در آینه لبخند زشت مرد را

می بینم که سیاهی لای دندانهای خالی اش سیاه تر از تاریکی شب  است .




سه :


بدشانسی بدتر از این نیست که وقتی چراغ سبز شده یک راننده بی مبالات درست جلوی شما مسافر پیاده کند و مراسم پول دادن و پس گرفتنشان لاک پشتی باشد و انقدر معطل کنند که چراغ دوباره قرمز بشود . دستم را از روی بوق بر می دارم و چند تا فحش کش دار نثار روح راننده ماشین جلویی می کنم و دوباره ثانیه های قرمز رنگ را برعکس می شمارم .

مردی درست کنار ماشین جلویی روی جدول های کنار خیابان نشسته و سرش را پایین انداخته و بی خیال دنیا دارد به سیگارش پک می زند . پاهایش را چنان یله رها کرده توی خیابان که ترس برم می دارد که نکند با ماشین از روی پاهایش رد بشوم ؟

هیبت مرد درست ظاهر معتادهای کلاسیک است . همان ظاهری که از مفنگی های کارتن خواب می شناسیم . پالتوی بلند و کثیف و ریش های آشفته و موهای ژولیده و کثیف

توی هپروتش گاهی با رخوت چشمهایش را باز می کند در عالم نشئگی برای خودش لبخند

می زند . چهره اش در انعکاس نور قرمز چراغ ترمز ماشین ها بی شباهت به هیولاهای فیلم های ترسناک نیست . مدام دماغش را بالا می کشد و با چشم بسته چرت می زند . سیگارش تا نصفه رسیده ولی خاکسترش را نتکانده است . توی نور قرمز چراغ خطر ماشین ها قطره آب درخشانی از بینی اش آویزان شده و به طرز چندش آور و خنده داری نه بالا می رود و نه پایین

می افتد . با صدای بوق یکی از ماشین ها تکان سریعی می خورد و به اطراف نگاه می کند .

خاکستر سیگارش روی زمین می افتد و مرد در حالیکه لبخند می زند پک عمیقی به سیگارش می زند . 



سه ...

دو ..

یک .


چراغ سبز شد ....



نظرات 17 + ارسال نظر
مریم شنبه 29 مهر 1391 ساعت 23:24 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

اوللللللللللللل

عارفه شنبه 29 مهر 1391 ساعت 23:28 http://inrozha.blogsky.com/

دوممممممم

عارفه شنبه 29 مهر 1391 ساعت 23:34 http://inrozha.blogsky.com/


مثل دختر 4/5ساله که کاپشن قرمز پوشیده بود فال می فروخت کنار پارک به جای بازی تو پارک

آوا شنبه 29 مهر 1391 ساعت 23:35

یک:شاید دعوای خانوادگی بوده،امیدوارم عصا
بعنوان تهدید بلند شده باشد ونه کوفتن.....
چون جوانک های عصرحال،کم میشودچنین
چیزهایی را بیجواب بگذارند...................
دو : امیدوارم مرد جوان سی دی فروش
در مورد کار و کاسبی ِ کساد ِ دخترک
ناشی از نوسانات دلار و ارز و......چیزی
گفته باشدوخشم دخترک نیز بدین
خاطر باشد................................
سه:کاش این معتاد ِ پالتوپوش بلندو
کثیف همان پزشک ِ فوق تخصصی
نباشد که گهگداری در همان جاده
به پست ِ برخی بیمارانش خورده و
هنوز هم حتی با همین وضعیت ِ
نابسامان حال َ ش دل سوزی
بیمارانش را می کند و نسخه
تجویز می نماید(این واقعیست)
چهار : یکی نیست بگه با این
امیدوارم،امیدوارم گفتن ها اون
چیزایی که هست تکون نمی
خوره و واقعیتهای خوب یا بد ِ
موجود در بسترجامعمون به
روال عادی ِ همیـــــشگی ِ
خودش ادامه میده... پس
تفسیر را بس می کنیم،
قلم بر زمین می نهیم
و تشکر می نماییم از
صاحبخانه بابت این
پست و نگاه تیزبینانهء
همیشگیشان..
یاحق...

مبارزگر شنبه 29 مهر 1391 ساعت 23:37

امسال هوا خیلی زودتر از چیزی که انتظار داشتم سرد شد......یعنی الان مردم آذربایجان تو این سرما در چه حالن؟

همین الان که ما با شکم سیر وتو خونه های گرممون نشستیم،چند نفر اون بیرون از سرما دارن می لرزن و از گرسنگی ضعف میکنن؟؟؟
افکاریه که این روزا داره دیونم میکنه ویه لحظه آسودم نذاشته.....

خدایا.......

تیراژه شنبه 29 مهر 1391 ساعت 23:37 http://tirajehnote.blogfa.com

ای لعنت به تمام چراغ قرمزها که مهمانمان میکنند به این تصاویر شوم و سیاه
کاش همیشه چراغ ها سبز بودند...

بیچاره چراغ ها..

اینجا چراغی روشن نیست..

افروز شنبه 29 مهر 1391 ساعت 23:51

کاش همیشه پشت این چراغ قرمزها به چهره های خسته نگاه کنی و برای هر کدوم داستانی بسازی به شیرینی این خیال که آغوش گرمی منتظر چشمهای خسته شونه
از چراغ قرمز ها متنفرم و نگاه هایی که باید از بچه های خیابانی بدزدم

chapdast یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 00:56

و این چهره های خسته بی ربط ب باخت 2--0 اس اس به تراختور نمی تواند باشد:)))))))

miss-apple یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 01:03 http://sib-e-man.blogfa.com/

از همه وحشناک تر مورد ۲ هست و واقعا تحسین کردم بی محلیتون رو نسبت بهش!

حسام یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 07:49

سلام ؛

توصیفاتی زیبایی بودن.با جزئیات ریز..

روزگارمو یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 09:01

سلام
شهر ما مدت زمان زیادی نیست که میزبان چراغ قرمز شده.اون هم دم دمای غروب که یه کم شلوغ میشه.
به خاطر همین ما شاهد هیچ کدوم از این وقایع نیستیم.
اما میدونم که تو خونه های شهرمون خیلی دخترای نوجوون هستند که از شرم لباسای کهنه از خونه بیرون
نمیرن. پسربچه های زیادی به جای درس خوندن میرن ماهیگیری.ومادرای زیادی با سبزی خوردکردن امورات زندگیشون رو میگذرونن.
چراغ قرمزها گناهی ندارند.صورتهایی که با سیلی قرمز شده اند همه جا وجود دارند.

ثنا یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 09:30 http://angizehzendegi.blogfa.com/

توصیفات دقیق و زیبا بود...
ولی پست در کل :
زیبانبود
بار معنایی خاصی نداشت
هیچ روایتی پایانی نداشت
کمی پیش پا افتاده بود
اما سومین روایت خیلی تصویری بود،طوریکه کاملا میشدثصور کرد و دید طرفو.

در روایت دوم برداشتم ازشما این بود که شاید پولی بهش بدین.اگرنه برداشتم این بود که برخورد نرمتری با دخترک کنید

روایت اول از دیگر روایتها تهی تر بود
-گرچه زاویه دید و جزئی نگری منم همینه توی زندگی و اجتماع و این دقت به جامعه بخصوص کاستی ها و تلخیها در من هم وجود داره و همذات پنداری خوبی حاصل شد.

بازم میگم توصیفاتون غالبا عالی و استادنه است

ثنا یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 09:38 http://angizehzendegi.blogfa.com/

و یک کشف جدید:

بی توجهی شما در روایت دوم به دخترک و بالا دادن شیشه ماشین درواقع توصیف انسان معاصره.انسانی که غالبا بفکر خودشه و حوصله دیگران و مصائبشون کمتر داره و گاهی یاری کردن یادش میره

شما نمادی از انسان امروز و برخوردش بودی و ازین لحاظ خوب نوشتید.(در عمل شاید برخورد دیگه ای داشته اید و البته اینکه بوی گند اسفندش شمارو مجبور کرده که شیشه رو بالا بدید،ضمن اینکه این دوستان هم بسیار سمج اند)
درحقیقت اما بهتره که تک تک ما حتی اگه کمک مادی نمیکنیم لااقل با برخوردمون باعث آزار روحی کسی نشیم...

مریم یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 10:54 http://mmrad.blogfa.com

اضافه کنید ...
صبح ها
از در خانه که بیرون می آیید
می روی که آشغالهای دیروز را که مادر گذاشته در سطل بیانداری
یکی کم سن و سال تر از تو
داره تو همون آشغالها دنبال یه چیز به درد بخور می گرده

بعد تو می مونی و یه خجالت که چرا یه چیز به درد بخور تو آشغالها نیست
یا چطوره بپرسی دنبال چی می گردی
یا آشغالها رو بندازی و آدم به این بزرگی و این تلخ تر از تلخ رو مثل هر روز نادیده بگیری و بری
تا کی؟ تا کی ندیده می گیری ...
ای دل ساده
چشم بسته ای به خیال اینکه تو که نبینی دیگر نیست....

سعیده یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 11:51 http://taghcheyeadat.blogfa.com

چه شهر بدی ... چه شهر شلوغی ...
دقیقا شبیه بعضی غروبای دلگیر و سیاه تهران ...

سایلنت یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 13:44 http://no-aros.blogfa.com/

شهر خشنی دارین!!

ژولیت یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 17:05 http://migrenism.blogsky.com

تهران پاییزیتان در این سه بند چقدر خاکستری و سرد بود! البته از نگاه خسته ی یک مرد :)
خسته نباشید:)

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد