جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

کشته شدن دختر جوانی که پس از برقراری رابطه پول می گرفت

بخش حوادث نشریات و روزنامه ها معمولا پر مخاطب ترین بخش یک نشریه است .

سالها پیش همین علاقه افراطی ما به خوندن حوادث منجر شد به نشر روزنامه ای به نام روزنامه حوادث ...

نمیدونم یادتون هست یا نه

روزنامه ای پر از عکس های تهوع آور کشته شدگان تصادف و قربانیان جنایت و ....

همون سالهایی بود که ملت صبح تا شب تمام روزنامه ها رو ورق می زدند تا ماجرای جنایی - عشقی سمیه و شاهرخ رو بخونن و خبردار بشن ...


به باورم اینکه یکنفر تمام صفحات اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و ورزشی و علمی و ادبی یک روزنامه رو ول بکنه و بره اخبار کشته شدن و دزدی و جرم و جنایت و تجاوز رو ورق بزنه یکجور بی فرهنگی و پایین بودن سطح سواد بود اما امروز که داشتم فکر می کردم دیدم خودم معمولا بیشتر توجهم روی همین بخش از روزنامه معطوف میشه


و علتش هم مشخصه ... جذابیت اینجور قصه ها

هرچند میشه خودمون رو گول بزنیم و بگیم برای آموزش و یاد گرفتن ،خوندن اینها خوبه اما در اصل  آدم ذاتا به این مسائل علاقه بیشتری داره و این کنجکاوی فطریه و کاریش نمیشه کرد

و البته تیترهایی که نویسندگان برای اینجور اتفاقات انتخاب می کنند آنچنان تحریک کننده و کنجکاوی برانگیز است که ناخودآگاه برای خوندنشون ترغیب میشیم .

ممکنه صفحات ادبی و سیاسی و اقتصادی مخاطبینی خاص و با سطح فرهنگ و سواد خاص نیاز داشته باشه اما صفحات حوادث به رغم تاثیرات بدی که روی آدم دارند همه جور فکر و سلیقه ای رو به خودشون جلب می کنند .


برای مثال  من این لینک خبری رو انتخاب کردم که خوندنش خالی از لطف نیست .

در ادامه مطلب کمی موشکافانه تر  و البته با نگاه طنز به این موضوع می پردازیم ...



ادامه مطلب ...

روز کودک

امروز صبح از خواب که بیدار شدم خسته بودم . خسته تر از دیشب قبل از خواب ... 

دلم می خواست کنار خیابان که ایستادم از دور درشکه ای بیاید که چند تا خر به آن بسته اند و مرد چاقی شلاق به دست در حالیکه یک عالمه بچه شیطان از سر و کولش بالا می روند از کنارم رد بشود و با صدای بلند بگوید : 

آهای پسر جون ! چقدر درس و مدرسه و کار و زندگی ؟ بیا بریم شهر بازی ...   

بعد من بگویم آقا من شما رو توی کارتون پینوکیو دیده ام و میدونم می خوای منو خر کنی ولی قبوله باهات میام و وقتی مرد چاق ازم پرسید که: تو که میدونی من می خوام خرت کنم پس واسه چی داری میای ؟ بهش می گفتم : خسته ام آقای چاق ... خیلی خسته ام آقای چاق 

دلم می خواهد یک هفته بچه باشم و کودکی کنم حتی اگه به قیمت خر شدنم تمام شود . 

لابد مرد چاق هم به من می گفت : عجب خری هستی تو دیگه ...  

 

 

 

 

بالاخره یکروز این شغل لعنتی را ول می کنم و می روم سی خودم . می زنم به دل طبیعت 

می روم ده خودمان توی طالقان  یک عالمه ماهی می خرم و می ریزم توی حوض و یک عالمه شتر مرغ پرورش می دهم . چند تا مرغ و خروس و یک سگ با معرفت هم می خرم .  

اصلا یک شرکت  همانجا درست می کنم برای آدمبزرگهای خسته که دلشان برای بچگیشان تنگ می شود . برای آدمبزرگهایی که از بزرگ شدن پشیمان شده اند یک شرکت درست می کنم پر از اسباب بازی و تاب و سرسره ... یک شهر بازی می سازم که نه بازی هایش گران باشند  و نه اینکه آخرش آدم را خر کنند . حقوق خوب هم می دهم که مجبور نشوند بروند با آدمبزرگها کار بکنند و مجبور نباشند مثل پینوکیو دروغ بگویند و سر هم کلاه بگذارند . آدمها اگر پول داشته باشند مجبور نیستند وقتی که خیلی خسته هستند بروند کار بکنند .  

 

 

 

راستی روز کودک به همه آدمبزرگهایی که یک دفعه بزرگ شده اند مبارک ... 

 

 

بیایید ما حلقه آخر این زنجیره غلط باشیم

تمام تصورات کودکی من روزی کن فیکون شد که دوستی توی مدرسه دست گذاشت روی آیه ای+ از قرآن و گفت : ببین ! ما آدمها همه از آب منی درست شده ایم .


با خودم گفتم حرف قرآن که غلط نمی شود . قرآن یعنی حرف خدا

پس چرا خدا انقدر راحت توی کتاب آسمانی اش از این موضوع حرف می زند ولی من هیچ اطلاعی از این قضیه نداشتم ؟

اینها تناقضاتی بود که با دیدن این آیه در ذهنم بوجود آمد .

یک عالمه علامت سوال بی جواب

یک عالمه سوال که نمی دانستم از چه کسی باید بپرسم ؟


ادامه مطلب ...

جان سخت سیاه

خیلی ببخشید عذر میخوام ... شرمنده ام ... گلاب به روتون گلاب به روتون ...

روم به دیوار جای برادری رفته بودیم مستراح

و سخت مشغول قضای حاجت بودیم که ناگهان جسمی بر فرق سرمان افتاد ...

در کسری از ثانیه تمام احتمالات محتمل را اندیشیدیم و چیزی به ذهنمان خطور نکرد الا یک چیز  سریع دستی که آزاد بود بر فرق سر خودمان کوفتیم و چیزی از آن بالا به پایین فرو افتاد

همان چیزی بود که نباید باشد و ما دعا می کردیم که نباشد ولی بود ....


ماجرا را تا اینجا داشته باشید ...

در حکایات آمده است که :



روزی تیمور لنگ در یکی از جنگ ها شکست سختی خورد...

با نا امیدی به گوشه خرابه ای پناه برد..ناگهان نظرش را مورچه ای در بر گرفت که دانه ای بزرگتر از قد و قامت خود را به بالای دیوار حمل می کرد..و در اواسط راه ناکام از صعود به زمین سقوط

می کرد..بعد از ۶۲ بار تلاش بالاخره توانست به بالای دیوار صعود کند…. تیمور بلند شد و با خود اندیشید : من کمتر از این مور هستم…؟ دوباره لشکر شکست خورده خود را جمع کرد و با تمام قوا توانست در جنگ نا برابر پیروز شود .




ادامه مطلب ...

مرامتو ...

نگاهی همراه با بی میلی به زن و مرد همراه او انداخت و پرسید :

این آقا واقعا همسرتون هستن ؟


مرد در حالی که برآشفته بود دماغش را بالا کشید و گفت :

چیه داداش ؟ شناسنومه می خوای ؟ خب زنمه دیگه ... نمی بینی حلقه رو ؟

و دست چپش رو به سمت او دراز کرد .

آقای رئیس لبخندی زد و گفت : من عذرخواهی می کنم آقا .امیدوارم دلخور نشده باشید  .

واسه اطمینان پرسیدم . یه فروشنده داشتیم چند ماه اینجا کار می کرد بعد یهو شوهرش پیداش شد یک دعوایی راه انداخت انگار به ناموسش تجاوز کردیم . آبرو حیثیتمون رو برد . دو روز از کار و زندگی افتادیم . یه ماه حقوق الکی ازمون گرفت آخرشم رئیس کلانتری گفت حق ندارید بدون اجازه شوهرش کسی رو استخدام کنید .

و بعد برگه ای را بیرون آورد و جلوی مرد گذاشت و گفت : بی زحمت اینجا رو امضا کنید ...



از فروشگاه که بیرون آمدند زن رو کرد به مرد و گفت : خیلی مردی به خدا ! نمی دونی چقدر به این کار احتیاج داشتم  میدونم ناقابله ولی لطفا اینو از من قبول کنید و چند تا هزارتومنی به او داد .


مرد در حالیکه به زحمت داشت حلقه را از انگشتش بیرون می آورد گفت : آبجی ! حال و روز الان ما رو نیگا نکن که همه به چش عملی و مفنگی نگامون می کنن . ما یه زمون آدمی بودیم واسه خودمون . از اسب افتادیم ولی از اصل که نیافتادیم و حلقه را گذاشت کف دست زن


زن گفت : آقا ! تو رو خدا این پول رو بگیرید ... به جای تشکر از من قبول کنید .

مرد دوباره دماغش را بالا کشید و از بین هزارتومنی ها یکی را برداشت و گفت :

آبجی ! سیگارم تموم شده . ببخشید فقط قد چند نخ سیگار بر می دارم واسه تبرک


زن که دور شد مرد به آسمان نگاه کرد و گفت :

آقا سید! حلالمون کن که خودمون رو جای شوما جا زدیم ...






دمت گرم دکتر پویا دانشور

بدون شک برنامه( جوان ایرانی سلام ) یکی از پر مخاطب ترین برنامه های رادیو ایران است . 

بخش اعظم شنوندگان صبحگاهی رادیو این برنامه را گوش می دهند و الحق و الانصاف هر دو گروه تهیه کننده این برنامه چه هفته هایی که فاطمه صداقتی اجرای برنامه را به عهده دارد و چه هفته هایی که سعید پورمحمودی اجرا می کند زحمت می کشند و برنامه ای شنیدنی تولید می کنند. 

 

هفته هایی که سعید پورمحمودی برنامه دارد یک آقای دکتر ٬ بخش کوتاهی اجرا می کند در خصوص پزشکی ورزشی و همیشه بخش با این جمله آقای دکتر آغاز می شود : سلام ... من دکتر دانشور هستم ٬ پزشک ورزشی و بی اغراق در یک فرصت کوتاه چند دقیقه ای اطلاعات مفیدی در اختیار مخاطبان قرار می دهد . 

 

چند هفته گذشته دکتر دانشور بر خلاف معمول برنامه ها گفت که این هفته قرار است که یک اعتراف بزرگ کند . چند روزی گذشت و دکتر دانشور با ادبیاتی جالب و عجیب شروع به صحبت کردو از مردی صحبت کرد که در زندگی شیوه غلطی انتخاب نموده و به جای انجام فعالیت بدنی و تفریح با اعضای خانواده به ساعات کاری خود افزوده است . این مرد عادت های غلط غذایی دارد و متاسفانه دچار اضافه وزن شدیدی شده است و پسر این مرد نیز به تبعیت از پدرش همین رفتارها را انجام می دهد و در حقیقت پدر را الگوی خود قرار داده و اضافه وزن دارد . 

سپس دکتر دانشور گفت : اعتراف می کنم که این مرد من هستم . دکتر پویا دانشور پزشک ورزشی با ۱۳۸ کیلوگرم وزن ... 

 

و بعد در جملاتی بسیار شنیدنی و پر امید گفت : من ٬ دکتر دانشور از امروز می خواهم شیوه غلط زندگی ام را تغییر بدهم . به شما مردم ایران قول می دهم که از این به بعد ساعاتی از روز را به ورزش اختصاص بدهم و عادت های غلط غذایی ام رو اصلاح کنم تا بتونم الگوی مناسبی برای پسرم باشم . قول میدم از این به بعد هر هفته برای شما بگم که چه کارهایی کردم و چقدر وزن کم کرده ام .

 

البته من مضمون حرفهای دکتر رو گفتم چون عبارتهای دقیق جمله ایشون به خاطرم نیست . 

بعد از یک هفته دیروز ٬ آقای دانشور در برنامه حاضر شد و با یادآوری قولی که داده بود از اقداماتی که طی این هفته انجام داده بود صحبت کرد . اینکه هر روز چند قدمی ماشینش رو دورتر پارک کرده و به جاش پیاده روی کرده . اینکه از پله به جای آسانسور استفاده کرده و تعداد قندی رو که با چای می خورده کاهش داده و با همین چند کار کوچک دو کیلو وزن کم کرده ... 

هرچند ۱۳۶ کیلو هم وزن زیادیه اما من مطمئنم که دکتر دانشور موفق میشه . 

 

با اینکه اهل زنگ زدن به برنامه های رادیو تلوزیون نیستم  اما انقدر تحت تاثیر جملات آقای دکتر قرار گرفته بودم که دوست داشتم زنگ بزنم به برنامه و از دکتر دانشور تشکر کنم  که بعد دیدم احتمالا پخش نخواهد شد و آقای دکتر هم نخواهد شنید . 

 

تصمیم گرفتم اینجا برای آقای دکتر پستی بنویسم و بگم که همون چند دقیقه برنامه ایشون رو در برنامه جوان ایرانی سلام واقعا دوست دارم و براشون آرزوی موفقیت می کنم .  

 

 


 

خدا رو چه دیدید ... 

شاید دکتر پویا دانشور یکروز اسم خودش رو توی گوگل سرچ کرد و رسید به این پست و برای من کامنت گذاشت و اصلا با هم دوست شدیم . نه ؟ 

 

 

 

 


از جوگیریات حمایت کنید لطفا ...

تصور کنید یکروز که سر کار پشت میزتان نشسته اید و به جای انجام کارهای شرکت مشغول وبلاگ نویسی هستید . یکهو رئیستان بالای سرتان ظاهر بشود و شما هم هول شده اید و نه راه پس دارید و نه راه پیش ... 

بعد آقای رئیس شما را صدا کند که بروید صحبت کنید و قلبتان بیاید توی حلقتان از استرس و ترس و خودتان را برای اخراج و دنبال کار گشتن آماده کنید و بعد رئیس بگوید بیا بشین اینجا پسر جان ! 

و شما هم بنشینید و خودتان را برای غلط کردم رئیس و معذرت می خواهم و شکر خوردم اینها آماده کنید و ته دلتان کمی دلتان روشن باشد که رئیس شاید کار دیگه ای با شما دارد و تصوراتتان غلط است که یکهو روی مانیتور رئیس ببینید که وبلاگ جوگیریات باز است .  

 

می دانم که اگر تا اینجای مطلب را خوانده باشید فکر می کنید که سرکارتان گذاشته ام و اینها خواب و خیال است و تصورات و اینها 

اما در کمال تعجب همه اینها حقیقت داشت و دو سه روز پیش برای من اتفاق افتاد ... 

 

وقتی کنار آقای رئیس نشستم آقای رئیس به جای اینکه بنده را اخراج کند یا تنبیه  

از من یک سوال پرسید .

می توانید حدس بزنید چه سوالی ؟ 

 

 

حدس که زدید تشریف ببرید ادامه مطلب ... 

 

 

ادامه مطلب ...

آخ خدا سوختم

مهدی خیلی آرام در فلزی را باز کرد .

بوی عجیبی در آن اتاق نیمه تاریک پیچیده بود . 

به زیر پایش نگاه کرد . احساس کرد زمین نمناک است . 

از تاریکی و بوی عجیبی که توی اتاقک پیچیده بود کمی وحشت کرد  

خیلی محتاطانه و آرام پارچه بزرگ برزنتی را کنار زد 

از چیزی که می دید بی اختیار حالش به هم خورد و بالا آورد ...


 

 


ادامه مطلب ...