جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

و خنده مادر بهترین خاطره بود

خیلی کوچک بودم ...

مادر برای شیطنتی که کرده بودم دعوایم کرد و من گریه کردم و به قهر از خانه بیرون زدم 

توی حیاط ٬ پشت درخت ها دراز کشیدم و مخفی شدم . 

مادر بیرون آمد و دنبالم گشت 

هرچه صدا کرد جوابش را ندادم چون از دستش دلخور بودم 

چادر به سر کرد و از حیاط رفت بیرون تا خیابان را بگردد 

ولی من باز هم از جایم تکان نخوردم  

مدتی که گذشت خسته و پریشان برگشت 

معلوم بود که ناراحت است 

دلم خنک شده بود  

تا تو باشی دیگه منو دعوا نکنی مامان بد ... 

 

چند دقیقه همانجا نشست و بعد دستهایش را آورد روی صورتش و زد زیر گریه  

دیگر نتوانستم تحمل کنم و از مخفیگاهم بیرون آمدم 

یک سیلی محکم به صورتم زد 

و بعد بغلم کرد و بوسید و عذرخواهی کرد و باز هم گریه اش گرفت . 

گفتم : گریه نکن مامان ! اصلا دردم نیومد  

 

مادرم  خندید  

و خنده مادر ... 

  

 

 

 

 

نام کوچک اولین کارگردان زن ایرانی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

برنامه هفتگی

بسیاری از پزشکان معتقدند که مهمترین عامل اضافه وزن عدم تحرک است و این در دنیای ماشینی امروز ابدا عجیب نیست . آسانسور به جای پله ، وسایل نقلیه به جای پیاده روی  ، پشت میز نشینی به جای فعالیت های بدنی و اینترنت و تلوزیون و غیره و غیره همگی دست به دست هم می دهند تا نسل ما و بصورت کاملا بدیهی نسل های بعدی ما هر روز نسبت به قبل تحرک کمتری داشته باشند .

به همین خاطر  طبیعی است که خیلی از ما اضافه وزن داریم و به مفهوم عام چاق هستیم .

البته باید عادت های غلط غذایی را نیز به این کم تحرکی اضافه کنیم و استفاده از غذاهای آماده و پرکالری ولی بدون ارزش غذایی به جای غذاهای کم حجم و سالم مزید بر علت است .


ولی برای اضافه وزن بنده حقیر به غیر از دلایل یاد شده عامل بسیار مهم دیگری نیز دخیل است .

عاملی که باعث می شود به رغم تمام تلاش ها و برنامه ها و طرح هایی که برای کاهش وزن داشته و دارم همیشه تیرم به سنگ بخورد .

و این عامل چیزی نیست جز دستپخت مهربان ...


هرچند که این موضوع یک مزیت و نقطه قوت است و بنده هم همیشه برای آن در درگاه خداوند و در حضور عیال محترمه شکرگذار و خوشحال هستم اما بعد از ظهرها بعد از اتمام ناهار در شرکت وقتی به شکم برآمده خودمان نگاه می کنیم و از فرط تناول در آستانه ترکیدن هستیم نگاهی به سمت سقف می کنیم (که احتمال حضور خداوند در آنجا بیشتر است) و می گوییم ای کاش مهربان انقدر خوشمزه غذا نمی پخت و یا لا اقل انقدر غذاهایش هوس انگیز و اشتها آور نبودند .


در ادامه مطلب تصاویر برنامه غذایی هفته گذشته را گذاشته ام که ببینید و تایید بفرمایید که بنده چاره ای ندارم که انقدری باشم و بمانم ....





ادامه مطلب ...

قسمت سوم : نامردی که دلخوشی ام را با نمره چهار کوتاه کرد

قسمت اول

قسمت دوم



تمام ترسم از این بود که بچه ها سوختگی موها و ابروهایم را ببینند . اما جز هم میزی ام رضا کسی نفهمید . در تمام سالهایی که حسین آقا سر کوچه ما آرایشگاه داشت من حتی یکبار هم به مغازه اش نرفتم . هرچند بواسطه همسایگی و بازی با پسرهایش سلام و علیک مختصری داشتیم اما از آنجا که موهایم خیلی خیلی برایم مهم بودند فکر می کردم جز علی آقا٬ آرایشگر گیلانی که من و بابا همیشه با هم پیشش می رفتیم هیچکس نمی تواند موهایم را اصلاح کند . 

یعنی می ترسیدم یکوقت موهایم خراب بشود ....



ادامه مطلب ...

قسمت دوم : سیاوش شدن درد دارد عزیز !

خانوم شریعتی معلم کلاس اول ما و مادر یکی از صمیمی ترین دوستانم و علاوه بر آن همسایه ما بود . با وجود اینکه سر کلاس بسیار جدی و قاطع بود اما بیرون از کلاس و مدرسه و بخصوص با ما که مثل پسرهایش بودیم مثل یک دوست رفتار می کرد و شوخی داشت و بازی می کرد . 

یکی از بهترین خاطرات ما چهارشنبه سوری هایی بود که توی حیاط خانه خانوم شریعتی داشتیم از چند روز قبل کلی چوب و هیزم و هیمه جمع می کردیم و می بردیم توی حیاط بزرگ خانه خانوم شریعتی و کلیه لوازم آتش بازی را فراهم می کردیم تا شب موعود ... 

 




ادامه مطلب ...

قسمت دوم : سیاوش شدن درد دارد عزیز !

خانوم شریعتی معلم کلاس اول ما و مادر یکی از صمیمی ترین دوستانم و علاوه بر آن همسایه ما بود . با وجود اینکه سر کلاس بسیار جدی و قاطع بود اما بیرون از کلاس و مدرسه و بخصوص با ما که مثل پسرهایش بودیم مثل یک دوست رفتار می کرد و شوخی داشت و بازی می کرد . 

یکی از بهترین خاطرات ما چهارشنبه سوری هایی بود که توی حیاط خانه خانوم شریعتی داشتیم از چند روز قبل کلی چوب و هیزم و هیمه جمع می کردیم و می بردیم توی حیاط بزرگ خانه خانوم شریعتی و کلیه لوازم آتش بازی را فراهم می کردیم تا شب موعود ... 

 




ادامه مطلب ...

قسمت اول : حسین آقا سلمونی

حسین آقا سلمونی در باور کودکی های من آدم بدبختی بود . 

چه آن اوایلی که بچه بودم و او را به خاطر خانه اش فقیر و بی چیز می دانستم و چه وقتی بزرگ تر شدم و فهمیدم که از لحاظ فکری و اجتماعی هم آدم بدبختی است .




 

وقتی حسین آقا به کوچه ما آمد مثل یک وصله ناجور بر پیکر محله می ماند . 

حول و حوش سال ۱۳۶۰ به تعدادی از معلمان با قیمت پایین زمین های هزارمتری فروختند و آنها هم با کمترین امکانات توی همین زمین ها خانه ساختند و شهرک فرهنگیان اندیشه را بنا کردند. 

پدر من هم معلم بود و خانواده پنج نفره ما جزء اولین ساکنان این شهرک که البته حالا شهری بزرگ شده است . 

حالا تصور کنید توی همچین جو دوست داشتنی که همه خانه ها  بزرگ و رویایی بودند و بچه ها توی خیابان با هم شعر های کودکانه می خواندند و همسایه ها از فامیل به هم نزدیک تر بودند و شبهایشان به شب نشینی می گذشت ٬ یکهو سر و کله حسین آقا سلمونی پیدا بشود که بین آن همه خانه ۱۰۰۰ متری یک زمین ۱۰۰ متری را به هزار دوز و کلک صاحب بشود و یک هفته ای  آلونک بدقواره ای به نام خانه تویش علم کند و یک مغازه سلمونی کوچک هم تویش بسازد برای امرار معاش ...  

مضاف بر اینکه هر روز ساعت ۸ صبح دو تا بچه کچل بی تربیت را ول کند توی خیابان که بازی کنند و این دو تا توله تا ساعت ۸ شب که بابایشان دوباره می آید که جمعشان کند و بروند لالا ٬ توی خیابان فوتبال بازی کنند و کتک بزنند و کتک بخورند و دائره المعارف فحش های خواهر و مادر بچه های کوچه را تالیف کنند .  این از آقازاده ها ...  

 

حسین آقا دو تا دختر هم داشت که بزرگه را ما هیچ وقت ندیدیم و فکر می کنم چهارده - پانزده سالگی شوهرش دادند و شوهرش هم یک تنه لشی بود صد برابر چندش آور تر از حسین آقا . ریش ستاری مشمئز کننده ای داشت که او را شبیه برادران ارزشی می کرد و در حقیقت پوششی بود بر شغل پر برکت ساقی گری و مواد فروشی اش ...


دختر دیگر که اسمش یادم نیست از وقتی یادم می آید توی آرایشگاه زنانه کار می کرد یا شاید هم توی آرایشگاه رویش کار می کردند چون همیشه ی خدا هفت من سرخاب و سفیداب روی سر و صورتش بود و این در محیط کوچک محله ما معنی و مفهوم جالبی نداشت . 

ما که بچه تر از این حرفها  بودیم که توی بازی های بالای هجده سال شرکت کنیم ولی یادم هست که همیشه حرف و حدیث پشت سر دختر دوم حسین آقا بود .  

چشم های بادامی داشت و با آن آرایش غلیظ خودش را شبیه گیشا های ژاپنی درست می کرد . ولی در تمام بیست سالی که ما توی آن محل بودیم انصافا هیچ رفتار بد و ناشایستی از این دختر ندیدیم و با وجود حرف و حدیث هایی که پشت سرش بود رفتار سنگین و موقری داشت .متاسفانه محیط های کوچک همیشه آبستن این حرف های خاله زنکی و قضاوت های بیخودی هستند و صرف اینکه فلان زن و دختر آرایش غلیظ دارد بهانه ای می شود برای داستان های ناجور ...

 

هفته پیش وقتی رفتم محله قدیممان تا اعلامیه های فوت بابا بزرگ را بچسبانم چشمم خورد به مغازه حسین آقا که حالا پسرش آن را می گرداند . 

و یک عالمه خاطره یکهو به ذهنم خطور کرد ... 

 

  

  

 

این پست مقدمه ای بود بر یک خاطره بازی سه قسمتی که امیدوارم  طی دو شب آینده از خواندنش لذت ببرید . خودم که خیلی دوستشان دارم ...



عراقی ها نمی فهمن تو که می فهمی

روزی که از بین کلاس بیست و سه نفری چهارم ریاضی دبیرستان  شهید رجایی بیست و دو نفر در کنکور قبول شدند همه مسئولین مدرسه خوشحال بودند و در پوست خود نمی گنجیدند . چنین در صد قبولی در تمام مدارس اطراف بی نظیر و باورنکردنی بود . 

تنها کسی که نتوانست وارد دانشگاه بشود و همه با ترحم و دلسوزی نگاهش می کردند محمد حسین بود . در تصورات نوجوانانه خودمان خیال می کردیم که با ورود به دانشگاه خوشبختی ما تضمین است و به پست و مقامی نائل می شویم و محمد حسین بینوا نهایتا کارمند اداره ای  

می شود و عینک به چشم و کلاسور زیر بغل با یک کت و شلوار زهوار در رفته سوار بر اتوبوس این ور و آن ور می رود ولی وقتی بعد از ده سال مثل دوستان فیلم ضیافت کیمیایی دور هم جمع شدیم تنها کسی که ماشین زیر پایش بود و کت و شلوار اسپرت تنش و گوشی موبایل دوربین دار به دستش کسی نبود جز همان محمد حسین بینوا ...  

ادامه مطلب ...

کجا ز حال دل بینوا خبر دارد ؟

آقای الف از دوستان صمیمی پدرم بود و دو سه سالی هم دبیر خودم . 

از همانروزها مشخص بود که شیوه درس دادنش با باقی اساتید متفاوت است و شاگردانش عاشقانه دوستش داشتند به دو علت : 

اول اینکه دروس دشوار ریاضی ( مثل جبر و مثلثات و ریاضیات جدید و هندسه ) را به شیوه ای بیان می کرد که آموختنش کاملا قابل درک و فهم بود و دوم اینکه با وجود اینکه در کلاس شدیدا جدی و سختگیر بود طوریکه کسی جرات کوچکترین شیطنت یا نافرمانی نداشت ولی  بچه ها در حد پرستش دوستش داشتند .   

 

آقای الف خیلی زود در بین اساتید کنکور و موسسات آموزشی تهران اسم در کرد و به شاگردان زیادی بصورت خصوصی تدریس می نمود . 

در حال حاضر آقای الف یکی از مشهورترین دبیران ریاضی دبیرستانها و موسسات کنکور معتبر تهران است و از لحاظ مالی هم به شکر خدا وضع خوبی دارد . 

 

آقای الف خاطره جالبی تعریف می کرد بدین مضمون که آن اوایل که تازه داشت کارش می گرفت و شهرت و اعتبار کسب می کرد شاگردی خصوصی داشت در محله های بالای شهر تهران ... 

 

شاگرد ایشان دختر خانمی بودند توی یکی از قصرهای شمال شهر  

از این خانه ها که وقتی از بیرون نگاهشان می کنی دهانت باز می ماند و وقتی واردش می شوی کفت می برد . از همین پولدارهایی که پولشان از پارو بالا می رود و هزار جور کسب و کار و بیزنس دارند و صدجور ماشین و ملک و کلفت و نوکر و خدم و حشم و استخر و سونا و جکوزی و اینها ... 

 

از همان هایی که وقتی به مستقلاتشان نگاه می کنی بی اختیار به خودت میگویی : 

خدایا ! اگه اینا آدمن پس ما چی هستیم ؟ اگه ما آدمیم پس اینا چی هستن ؟  

 

القصه آقای الف که آنوقت ها یک پیکان زیر پایش بود هفته ای چند جلسه می رفته منزل این خانواده و به دخترشان درس می داده است . 

یکروز توی وقت استراحت دختر خانوم مربوطه خیلی خودمانی بر می گردد و به آقای الف می گوید  که چند وقتیست که می خواهد سوالی از آقای الف بپرسد ولی رویش نمی شود . بالاخره بعد از اصرار آقای الف٬ دخترک می پرسد : آقای الف ! مگه ماشین خارجی چه عیبی داره که شما پیکان سوار می شوید ؟  

 

 

دخترک نه اینکه قصد تمسخر داشته باشد نه ٬ بلکه انقدر در رفاه و ثروت غرق بوده که درک و تصوری نداشته از اینکه ممکن است آدم پول نداشته باشد . هر وقت هر چیزی را که نیاز داشته برایش حاضر بوده و هیچ وقت مشکل اقتصادی نداشته است . یعنی در مخیله اش نمی گنجیده که پول نداشتن چه معنی ای دارد . به همین خاطر فکر می کرده است آقای الف از ماشین خارجی بدش می آید که پیکان سوار شده است . 

 

 

 

 

چند وقت پیش مهربان توی این پست از حسرت های کودکی نوشته بود . یادم هست یکنفر توی کامنت ها نوشته بود بزرگترین حسرتش اینست که یک تن ماهی را تنهایی بخورد .  

به نظر خنده دار می آمد و با خنده به مهربان گفتم اینکه نشد حسرت ٬ الان بره یه تن ماهی کامل بخوره ... بعد که فکر کردم دیدم که حسرت دوران کودکی به فرض هم که حالا برآورده بشود چه فایده دارد ؟ مثل نوشدارو بعد مرگ سهراب می ماند . بعد هم به این فکر کردم که آیا ممکن است واقعا همین حالا در بین ما همچین آدمهایی وجود داشته باشند و درک وضعیت بد اقتصادی و معیشتی شان در مخیله ما نگنجد ؟ 

 

  

 

+  

بطور واضح منظورم افرادی بود که وبلاگ دارند و وبلاگ می خوانند وگرنه پر واضح است که در جامعه ما آدمهایی هستند که به نان شب محتاجند و همان نصفه تن ماهی را آرزو دارند .  

 

++   

توانگری که در این ملک سیم و زر دارد             کجا ز حال دل بینوا خبر دارد ؟ 

 

 

خاطره بازی با اول مهر





حجم فایل :  kb4.430 kb

زمان : 25:10 دقیقه



همکاران این قسمت از رادیو جوگیریات :


محسن باقرلو

بهروز

محمد

احمد

فرزانه

دل آرام

ملیکا

جزیره

گل گیسو

خورشید

طودی

یسنا

فریبا

مریم انصاری



ترتیب اجرای نقش:بهروز . خورشید . فریبا . جزیره . محسن باقرلو . ملیکا . مریم انصاری . طودی .
احمد . دل آرام . فرزانه . یسنا . گل گیسو . محمد


دوست عزیزم حسام هم فایلی فرستاده بود که چون طولانی بود نتونستم تو رادیو ازش استفاده کنم . فایل خاطره شیرین حسام رو میتونید از اینجا دانلود کنید .




طراحی پوستر زیبای این پست هم کار بهروز عزیزه ...