جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

لب خوانی





به نظرم یکی از سخت ترین کارهای دنیا پیدا کردن جای پارک است .

برای ما ساکنان اطراف تهران که به شلوغی و ترافیک خیابان عادت نداریم پارک کردن ماشین هم دغدغه و مشکل خاصی ندارد و ماشین هایمان هم عادت کرده اند به استراحت در جای گل و گشاد. همین است که هر وقت می بینم مردم ماشینشان را توی یک گُله جا ، پارک می کنند و با اعصاب راحت و خیال آسوده دوبله و سوبله و دم تقاطع و روی خط عابر پیاده و ایستگاه تاکسی و اتوبوس ماشینشان را ول می کنند و می روند راستش حسودی ام می شود .

جدیدا روبروی فروشگاهی که همیشه از آن خرید می کنیم پر است از ماشین و به همین خاطر یا خیلی دورتر پارک می کنم و پیاده می روم یا اینکه از مغازه های دیگر خرید می کنم .

یکی از مغازه های جدیدی که تازه کشفش کرده ام یک خوار و بار فروشی کوچک است که

خرده ریزهای لازم را از آن می خرم .




فروشنده مغازه جوانیست کوتاه قد و اولین چیزی که توجهم را نسبت به او جلب کرد حرف زدنش بود . بسیار نامفهوم حرف می زند و نمی تواند خیلی از کلمه ها را ادا کند . چند مرتبه اول متوجه سوالاتش نمی شدم و از او می خواستم جمله اش را تکرار کند .

وقتی چیزی از او سوال می کردم زل می زد توی صورتم و با مکثی کوتاه پاسخ می داد . مانند خارجی هایی می ماند که زبان رایج یک کشور را خوب بلد نیستند و پس از شنیدن یک جمله باید اول آن را به زبان مادری خودشان ترجمه کنند تا مفهومش را درک کنند .


چند وقت پیش داشتم از مغازه اش خرید می کردم که یک دختر بچه وارد مغازه شد و ایستاد جلوی پیشخوان ... به خاطر کوچک بودن مغازه انبوهی از وسایل جلوی پیشخوان چیده بودند و دختربچه هم انقدر کوتاه بود که عملا پشت انبوه خوراکی ها دیده نمی شد و جوان فروشنده نمی توانست او را ببیند . دخترک یک خوراکی برداشته بود و مدام سوال می کرد که : عمو ! اینا چنده ؟

اما جوان فروشنده جوابش را نمی داد . دخترک هی صدایش را بالاتر می برد و بلندتر داد می زد: عمو ! عمو ! اینا چنده ؟ و جوان فروشنده باز هم پاسخ نمی داد .

تا اینکه من به فروشنده اشاره کردم و با دست دختر را نشانش دادم و جوان تازه متوجه دخترک شد و با زبان الکنش او را راه انداخت .

اینجا بود که فهمیدم جوان فروشنده ناشنواست و علت بد صحبت کردنش هم همین بوده است .

برایم جالب بود که با وجود این مشکل ،سمعک روی گوشش نداشت و همه کارهایش را با لب خوانی راه می انداخت . اگر می خواهید درک کنید که فروشندگی با این وضعیت چقدر مشکل است تصور کنید توی یک مغازه همزمان سه مشتری وارد بشوند و هر سه نفر هم از شما سوال بکنند ولی شما صدایشان را نشنوید و بایستی چشم بدوزید به لب هایشان تا بفهمید چه چیزی لازم دارند  .

جوان فروشنده با اینکه بد صحبت می کند و گاهی مشتری هایی که از معلولیت او خبر ندارند را متعجب و کلافه می کند به کارش وارد است .

چند شب پیش وقتی وارد مغازه شدم دیدم مرد دیگری پشت دخل ایستاده و مغازه پر بود از مشتری ... جواز مغازه بالای سر مرد بود و از روی عکس می شد فهمید که صاحب مغازه است . با خودم فکر کردم که توی این روزگار سخت که آدم با دو تا گوش و چشم سالم هم باید شش دانگ حواسش باشد که جیبش را نزنند و مالش را نبرند این صاحب مغازه چه دل بزرگ و قلب رئوفی دارد که اختیار مغازه اش را می سپرد به فروشنده ای که گوش هایش نمی شنود و درست و حسابی هم نمی تواند حرف بزند . توی دلم حسابی تحسینش کردم که توی این بازار بد کسب و کار و بیکاری انسانی با این محدودیت را به کار گمارده تا نانی سر سفره اش ببرد . اما چند دقیقه ای بیشتر نگذشت که تصورات قشنگم به هم ریخت . 


صاحب مغازه رفتار بسیار زننده ای با جوان فروشنده داشت .با اینکه می دانست این بنده خدا مشکل شنوایی دارد مدام سرش داد می زد و امر و نهی می کرد که فلان چیز را بیاور و فلان کار را سریع تر بکن . جوان فروشنده هم انگار اعتماد به نفسش را از دست داده باشد مثل یک پادو با عجله اینور و آنور می رفت و مدام اشتباه می کرد و مرد صاحب مغازه هم صدایش را بالاتر می برد و دعوایش می کرد .


به خودم قول داده ام هر وقت صاحب مغازه آنجا بود از او چیزی نخرم .

وقتهایی که از جلوی مغازه رد می شوم نگاهی به داخل می کنم و اگر صاحب مغازه نبود داخل مغازه می شوم و وقتی چیزی لازم دارم کلمات را به آرامی ادا می کنم تا جوان فروشنده منظورم را بفهمد و تعداد اجناس را با انگشت نشانش می دهم تا متوجه بشود .

می دانم که جوان فروشنده مرا دوست دارد . چون مشکل او را می فهمم و او هم به محض ورودم با لبخند به من سلام می کند ...




نظرات 36 + ارسال نظر
سلام پنج‌شنبه 21 دی 1391 ساعت 21:13 http://parsxp.com

سلام حاج اقا وبلاگ زیبای دارید به ما هم سر بزنید و با امکانات ما هم اشنا شوید و افتخار میزبانی خودتان را به ما بدهید منتظر حضور گرم شما هستیم

آیکن آدمی که همینجوری زل زده و داره با تعجب نگاهت می کنه

طاها پنج‌شنبه 21 دی 1391 ساعت 21:22 http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام
چقدر کارتان زیباست که وقتی این پسر در مغازه است می روید آنجا...و خدا را شکر که حواس پنجگانه را دارم

خدا رو شکر به خاطر نعمت سلامتی

دل آرام پنج‌شنبه 21 دی 1391 ساعت 21:44 http://delaramam.blogsky.com

چه حس خوبی به آدم دست میده وقتی میبینه توی همین شهر شلوغ ، کنار گوشش کسی هست که هنوز شعور اجتماعی بالایی داره و همنوعش رو درک میکنه . خدا خیرت بده و کمک اون مرد کنه که بتونه با اعتماد به نفس بیشتری کار کنه .

ممنون دلی جان
ایشالا خدا کمکش کنه

تیراژه پنج‌شنبه 21 دی 1391 ساعت 22:08 http://tirajehnote.blogfa.com

افروز پنج‌شنبه 21 دی 1391 ساعت 22:33

کی شما رو با این دل مهربون دوست نداره؟یه مغازه هم تو میلاد نور هست که فروشنده هاش معلولیت دارن من خیلی اونجا رو دوست دارم

افرادی که این محدودیت ها رو دارند از جهات دیگه توانایی هایی دارند خیلی بیشتر از ما ها که سالم هستیم

سایه پنج‌شنبه 21 دی 1391 ساعت 22:37

واقعا که آفرین داری بابک خان...

باور کن منظورم این نبود که از من تعریف کنید
ولی ممنونم از محبتت

مریم راد پنج‌شنبه 21 دی 1391 ساعت 23:05 http://mmrad.blogfa.com

هفتم شدن هم خوب است
اگر در جوگیریات باشد :)

کلا عدد هفت عدد مبارکیه

مریم راد پنج‌شنبه 21 دی 1391 ساعت 23:12 http://mmrad.blogfa.com

سر مطهری جنوبی هم یک سوپری هست که فروشنده اش ناشنوا است

روزهای اول که نمی دانستم... از آرام حرف زدنش تعجب می کردم
بعد یه روز که از پشت یکی از قفسه ها یک سوال کردم و دیدم جواب نداد ...

چوب اش را می خورد ... فروشنده بد اخلاق را می گویم.. دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد...

مطمئنم که چوبش رو میخوره

سارا پنج‌شنبه 21 دی 1391 ساعت 23:28 http://haleman.blogsky.com

کاش به صاحب مغازه میگفتید مثل ادم برخورد کنه بااون بنده خدا

این کار شجاعت می خواست که من نداشتم

مهشاد پنج‌شنبه 21 دی 1391 ساعت 23:40 http://mahshadjoon2008.blogfa.com

بابک خان
نمیشد مثلا واسه عکس این پست،از لب های یک خانوم استفاده کنید؟یا حداقل آقایی که ریش نداشته باشه
زیبایی های بصری تصویر کجاست آخه؟

خداییش اگر عکس خانوم میذاشتم خیلی بی ربط بود
ریش های این بنده خدا هم انقدر چندش نیست به خدا

شادی پنج‌شنبه 21 دی 1391 ساعت 23:46 http://joujemoalem.blogfa.com

شما همیشه تحسین منو برانگیختین
آفرین به شما آقا بابک

ممنون شادی عزیز

ف رزانه جمعه 22 دی 1391 ساعت 00:26

مثل همیشه تحسینتون میکنم آقای اسحاقی.
جسارتا منتظر دفترهای بعدی معایب بلاج نویسی هستیم.

به روی چشم فرزانه جان

هشت الهفت جمعه 22 دی 1391 ساعت 01:06 http://hashtalhaft.persianblog.ir/

از کسانی که به دیگران توجه میکنند و خود را جای آنها می گذارند خیلی خوشم میاد. البته تف به ریا خودمان هم اینجوریم. مدت مدیدی است وبلاگتان را می خوانم. خاموش و در خفا. موفق باشید. خیلی عالییییییییییییییییی می نویسید. دیگه مجبور شدیم پیام بگذاریم.

ممنون از لطفت

نماد جمعه 22 دی 1391 ساعت 01:47 http://dalvandclub.ir

محرم این هوش جزء بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جزء گوش نیست

رها جمعه 22 دی 1391 ساعت 02:35 http://raaaaaaahaaaaaaa.blogfa.com/

خوبه که آدمهایی مثل شما هستند

پروین جمعه 22 دی 1391 ساعت 06:56

میدانم دل سوزاندن برای افرادی که معلولیت های جسمی دارند خیلی کار اشتباهی است. اینها در اصل انسانهای تحسین برانگیزی هستند که شایستهء احترامند. اما انقدر احمقم که هربار کسی را با معلولیت های شدید فیزیکی میبینم نمیتوانم جلوی ناراحتی ام را بگیرم. پسر جوانی جزو بیماران ماست که بیماری رشد غیر طبیعی استخوان دارد. این معضل در استخوان آرواره اش بیشتر است و طفلک صورتش (سرش) شاید به اندازهء تنه اش است. هربار به مطب میاید و به چشمهای زیبا و غمگینش نگاه میکنم گریه ام میگیرد. و همیشه هم خودم را نفرین میکنم برای این ضعفم. ایمانم همیشه به چالش کشیده میشود وقتی این افراد را میبینم.

ماه جمعه 22 دی 1391 ساعت 12:55 http://mygoodlive67.blogfa.com

سلام آقای اسحاقی خوب هستید؟
از رفتار صاحب مغازه متنفرم و مردی کوتاه(کوچک) بین و سنگدله تا....
اما از پاراگراف آخر میشد فهمید : شماهستید که قلبی رئوف و مهربان دارید
از حسن توجه شما به شرایط خاص آن جوان سپاسگزارم همه اینو متوجه نمیشن و البته ممکنه خیلی ها هم نا خواسته متوجه این قضیه نباشند
فکر میکنم تنها محبتی میتونه کمک ساز باشه که ترحم نباشه
اینها با هم خیلی فرق دارند
فقط فقط کافیه گاهی جای همو عوض کنیم اینجوری شاید بیشتر بفهمیم
در مورد آن جوان تجربه ناچیز خودم با توجه به شرایط فعلی و مشابه.. همونطور که گفتید نیاز به بلند حرف زدن نیست کافیه شمرده آرام و صد البته صبور باشید که بعد از صحبتتون آن جوان تحلیل کنه و در صورت متوجه نشدن شما با اشاره به او کمک کنید

بواسطه یکی از اقوام که ناشنواست دقیق درک می کنم چه مشکلاتی دارند و تمام تلاشم رو می کنم بدون ترحم فقط باهاش دوست باشم

حورا جمعه 22 دی 1391 ساعت 14:29 http://www.nime.blogfa.com

چه غم انگیز ... خدا کنه بقیه هم مثل شما متوجه بشن و رفتار خوبی باهاش داشته باشن .

امیدوارم

سلام

متن رو که تا آخر خوندم کمی از سنگینی دلم کم شد

خدارو شکر که اون آدم ناشکر و بی اخلاق همیشه توی مغازه نیست

خدا به شعورت نگاه کرده که دل به این بزرگی بهت داده بابک خان

زکات اون دل همین کارای خوبه

یا علی

ممنون دوستم

mhb جمعه 22 دی 1391 ساعت 18:12

آفرین

تلاش جمعه 22 دی 1391 ساعت 19:16

سلام احسنت به شما طفلک پسر فروشنده!!...
چقدر دلم واسش سوخت..

بیوطن جمعه 22 دی 1391 ساعت 19:52

کجاشو دیدیدی آقا بابک
مبادا
مبادا
مبادا

مبادا یه روزی گوشه لبات یه دلسوزی ببینه ....
یا ترحم



ازت رو گردون میشه ....

مثل بقیه باهاش حرف بزن
مثل بقیه ...


می فهمی که جی میگم ...

می فهمم رفیق

مامانگار جمعه 22 دی 1391 ساعت 21:33

...نزدیکترین سوپر به منزل ما هم متعلق به مردی ست عصبی..اما نمیتونم بگم انسان بدی ست...شاگردش مردی ست با حواس پرتی و عدم تمرکز..و کند ذهن است..هروقت اونهارو می بینم ...صاحب مغازه در حال سرزنش و دعوا و ایراد گرفتن از کار اوست...
معلومه که خرابکاری زیاد میکنه...چند بار زیادی به من پول پس داد که برگردوندم......
همه شمارو دوست دارن..
بعید میدونم شما نارفیق هم داشته باشی بابک؟؟

الی جمعه 22 دی 1391 ساعت 21:33

خدا خیرتون بده...

فرزانه جمعه 22 دی 1391 ساعت 22:43 http://www.boloure-roya.blogfa.com

این پست منو یاد چند هفته پیش انداخت. سرویس مسیرم نیومده بود و به یه راننده دیگه جایگزین کردن از شانس بد من فقط من بودم. وقتی راه افتادیم فهمیدم راننده ناشنوا هست و مسیر رو هم بلد نیست. نمی دونید با چه بدبختی راه رو بهش نشون دادم. ناخودآگاه با صدای بلند باهاش حرف میزدم. خلاصه که اون روز حاضر بودم میدون آزادی پیاده شم و بقیه راه رو خودم برم ولی خوب اون بنده خدا اون وقت پولش رو نمی گرفت. بعد هم که منو پیاده کرد نگران بودم که مسیرش رو گم نکنه. خلاصه روز بدی بود. کاش یه کمی فقط یه کمی نسبت به همنوعانمون مهربون بودیم. مطمئن هستم که رفتار شما باعث میشه اون جوون لحظه های خوبی داشته باشه.

پونی جمعه 22 دی 1391 ساعت 23:24 http://pppooonnnyyy.blogfa.com

من یک معلم دبیرستان می شناسم نا شنوا ولی با لب خوانی تدریس میکند در اونم مدرسه پسرانه!

سر بزن

دمش گرم

یک لیلی شنبه 23 دی 1391 ساعت 11:00 http://yareaftab.blogsky.com

سلام
رفتار شما باعث تشویق و دلگرمی فروشنده ناشنوا به کارش می شود. فکر می کنم می داند که از او خرید می کنید، نه از آن مغازه . خدا خیرتان بدهد.

ممنون

ضمن عرض تشویق و تشکر، پیشنهاد می‌کنم یه بار وقتی صاحب مغازه تنها بود تشریف ببرید داخل. اول مقادیری با تعریف و تمجید و لبخند و این کارا! طرف رو نرم کنید. سر صحبت که باز شد، خیلی دوستانه ارش بپرسید چرا مردی با این کمالات! باید با شاگردش اینطوری برخورد کنه؟

شاید طرف آدم بدی نیست اما عصبی‌ه. من اصلا تاییدش نمی‌کنم ولی طرف بودن با آدمایی که معلولیتی دارن، صبری میخواد که آدمای عصبی ندارن. همین که اون آقا به این بنده خدا کار داده، یعنی آدم بدی نیست. شاید یه کم باهاش صحبت کنید، تجدید نظر کنه توی رفتارش. حدی میگم.

این رو هم برای شما نوشته بودم. خوندین؟
http://merrymiriam.persianblog.ir/post/1063/

بدون شرح! شنبه 23 دی 1391 ساعت 23:52 http://www.noexplain.blogsky.com/

آفرین بر شما جوان...

آوا یکشنبه 24 دی 1391 ساعت 09:43

دوهفته تجربه کرده ام...لب خوانی
را..خیلی سخته...خیلی...خیلی
واسه من که اینجوری بود.سخت
بود خیلی..سخت تر از اون اینه
که بدونی تاآخر عمرهمین بند
و بساطه.خداهمه مرضیهارو
شفای عاجل عنایت کنه....
یاحق...

م . ح . م . د یکشنبه 24 دی 1391 ساعت 10:02

نمیدونم امثال کسائی که مثه اون صاحب فروشنده میخوان چطوری جواب خدا رو بدن ؟! آخه یه مظلوم داد زدن داره ؟!

goli یکشنبه 24 دی 1391 ساعت 10:44

زنده باد بابک خان!

زهرا یکشنبه 24 دی 1391 ساعت 10:45

ولی من نمیتونم وارد چنین جاهایی بشم واقعا نارحت میشم از نقص عضو کسی گرچه میدونم خودشون باهاش کنار اومدن مخصوصا کسای که این نقصشون مادر زاده.
اکثر اوقات ب وبتون سر میزنم
خدا قوت.بدرود

ممنون

hossein یکشنبه 24 دی 1391 ساعت 23:07 http://iran32.trollian.ir

سلام مدیر عزیز وبلاگ آنتی ویروس نود 32 دارید؟ دغدغه ی آپدیت آنتی ویروس خود را دارید؟ حداقل هفته ای یکبار مجبورید که آنتی ویروس خود را آپدیت کنید؟ دیگر نگران نباشید... سایت زیر را مشاهده کنید تا دغدغه هایتان برطرف شود. http://iran32.trollian.ir

ثنا دوشنبه 25 دی 1391 ساعت 09:39

آفرین احسنت.به شما میگن انسان
البته اگه از لامبادا نمیگفتی بهتر بود


خیلی کارت پسندیده است

مموی عطربرنج سه‌شنبه 26 دی 1391 ساعت 09:59 http://atri.blogsky.com/

من خوب بلتم لب خونی کنم!!!خووووووب!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد