به نظرم یکی از سخت ترین کارهای دنیا پیدا کردن جای پارک است .
برای ما ساکنان اطراف تهران که به شلوغی و ترافیک خیابان عادت نداریم پارک کردن ماشین هم دغدغه و مشکل خاصی ندارد و ماشین هایمان هم عادت کرده اند به استراحت در جای گل و گشاد. همین است که هر وقت می بینم مردم ماشینشان را توی یک گُله جا ، پارک می کنند و با اعصاب راحت و خیال آسوده دوبله و سوبله و دم تقاطع و روی خط عابر پیاده و ایستگاه تاکسی و اتوبوس ماشینشان را ول می کنند و می روند راستش حسودی ام می شود .
جدیدا روبروی فروشگاهی که همیشه از آن خرید می کنیم پر است از ماشین و به همین خاطر یا خیلی دورتر پارک می کنم و پیاده می روم یا اینکه از مغازه های دیگر خرید می کنم .
یکی از مغازه های جدیدی که تازه کشفش کرده ام یک خوار و بار فروشی کوچک است که
خرده ریزهای لازم را از آن می خرم .
فروشنده مغازه جوانیست کوتاه قد و اولین چیزی که توجهم را نسبت به او جلب کرد حرف زدنش بود . بسیار نامفهوم حرف می زند و نمی تواند خیلی از کلمه ها را ادا کند . چند مرتبه اول متوجه سوالاتش نمی شدم و از او می خواستم جمله اش را تکرار کند .
وقتی چیزی از او سوال می کردم زل می زد توی صورتم و با مکثی کوتاه پاسخ می داد . مانند خارجی هایی می ماند که زبان رایج یک کشور را خوب بلد نیستند و پس از شنیدن یک جمله باید اول آن را به زبان مادری خودشان ترجمه کنند تا مفهومش را درک کنند .
چند وقت پیش داشتم از مغازه اش خرید می کردم که یک دختر بچه وارد مغازه شد و ایستاد جلوی پیشخوان ... به خاطر کوچک بودن مغازه انبوهی از وسایل جلوی پیشخوان چیده بودند و دختربچه هم انقدر کوتاه بود که عملا پشت انبوه خوراکی ها دیده نمی شد و جوان فروشنده نمی توانست او را ببیند . دخترک یک خوراکی برداشته بود و مدام سوال می کرد که : عمو ! اینا چنده ؟
اما جوان فروشنده جوابش را نمی داد . دخترک هی صدایش را بالاتر می برد و بلندتر داد می زد: عمو ! عمو ! اینا چنده ؟ و جوان فروشنده باز هم پاسخ نمی داد .
تا اینکه من به فروشنده اشاره کردم و با دست دختر را نشانش دادم و جوان تازه متوجه دخترک شد و با زبان الکنش او را راه انداخت .
اینجا بود که فهمیدم جوان فروشنده ناشنواست و علت بد صحبت کردنش هم همین بوده است .
برایم جالب بود که با وجود این مشکل ،سمعک روی گوشش نداشت و همه کارهایش را با لب خوانی راه می انداخت . اگر می خواهید درک کنید که فروشندگی با این وضعیت چقدر مشکل است تصور کنید توی یک مغازه همزمان سه مشتری وارد بشوند و هر سه نفر هم از شما سوال بکنند ولی شما صدایشان را نشنوید و بایستی چشم بدوزید به لب هایشان تا بفهمید چه چیزی لازم دارند .
جوان فروشنده با اینکه بد صحبت می کند و گاهی مشتری هایی که از معلولیت او خبر ندارند را متعجب و کلافه می کند به کارش وارد است .
چند شب پیش وقتی وارد مغازه شدم دیدم مرد دیگری پشت دخل ایستاده و مغازه پر بود از مشتری ... جواز مغازه بالای سر مرد بود و از روی عکس می شد فهمید که صاحب مغازه است . با خودم فکر کردم که توی این روزگار سخت که آدم با دو تا گوش و چشم سالم هم باید شش دانگ حواسش باشد که جیبش را نزنند و مالش را نبرند این صاحب مغازه چه دل بزرگ و قلب رئوفی دارد که اختیار مغازه اش را می سپرد به فروشنده ای که گوش هایش نمی شنود و درست و حسابی هم نمی تواند حرف بزند . توی دلم حسابی تحسینش کردم که توی این بازار بد کسب و کار و بیکاری انسانی با این محدودیت را به کار گمارده تا نانی سر سفره اش ببرد . اما چند دقیقه ای بیشتر نگذشت که تصورات قشنگم به هم ریخت .
صاحب مغازه رفتار بسیار زننده ای با جوان فروشنده داشت .با اینکه می دانست این بنده خدا مشکل شنوایی دارد مدام سرش داد می زد و امر و نهی می کرد که فلان چیز را بیاور و فلان کار را سریع تر بکن . جوان فروشنده هم انگار اعتماد به نفسش را از دست داده باشد مثل یک پادو با عجله اینور و آنور می رفت و مدام اشتباه می کرد و مرد صاحب مغازه هم صدایش را بالاتر می برد و دعوایش می کرد .
به خودم قول داده ام هر وقت صاحب مغازه آنجا بود از او چیزی نخرم .
وقتهایی که از جلوی مغازه رد می شوم نگاهی به داخل می کنم و اگر صاحب مغازه نبود داخل مغازه می شوم و وقتی چیزی لازم دارم کلمات را به آرامی ادا می کنم تا جوان فروشنده منظورم را بفهمد و تعداد اجناس را با انگشت نشانش می دهم تا متوجه بشود .
می دانم که جوان فروشنده مرا دوست دارد . چون مشکل او را می فهمم و او هم به محض ورودم با لبخند به من سلام می کند ...
سلام حاج اقا وبلاگ زیبای دارید به ما هم سر بزنید و با امکانات ما هم اشنا شوید و افتخار میزبانی خودتان را به ما بدهید منتظر حضور گرم شما هستیم
آیکن آدمی که همینجوری زل زده و داره با تعجب نگاهت می کنه
سلام
چقدر کارتان زیباست که وقتی این پسر در مغازه است می روید آنجا...و خدا را شکر که حواس پنجگانه را دارم
خدا رو شکر به خاطر نعمت سلامتی
چه حس خوبی به آدم دست میده وقتی میبینه توی همین شهر شلوغ ، کنار گوشش کسی هست که هنوز شعور اجتماعی بالایی داره و همنوعش رو درک میکنه . خدا خیرت بده و کمک اون مرد کنه که بتونه با اعتماد به نفس بیشتری کار کنه .
ممنون دلی جان
ایشالا خدا کمکش کنه
کی شما رو با این دل مهربون دوست نداره؟یه مغازه هم تو میلاد نور هست که فروشنده هاش معلولیت دارن من خیلی اونجا رو دوست دارم
افرادی که این محدودیت ها رو دارند از جهات دیگه توانایی هایی دارند خیلی بیشتر از ما ها که سالم هستیم
واقعا که آفرین داری بابک خان...
باور کن منظورم این نبود که از من تعریف کنید
ولی ممنونم از محبتت
هفتم شدن هم خوب است
اگر در جوگیریات باشد :)
کلا عدد هفت عدد مبارکیه
سر مطهری جنوبی هم یک سوپری هست که فروشنده اش ناشنوا است
روزهای اول که نمی دانستم... از آرام حرف زدنش تعجب می کردم
بعد یه روز که از پشت یکی از قفسه ها یک سوال کردم و دیدم جواب نداد ...
چوب اش را می خورد ... فروشنده بد اخلاق را می گویم.. دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد...
مطمئنم که چوبش رو میخوره
کاش به صاحب مغازه میگفتید مثل ادم برخورد کنه بااون بنده خدا
این کار شجاعت می خواست که من نداشتم
بابک خان
نمیشد مثلا واسه عکس این پست،از لب های یک خانوم استفاده کنید؟یا حداقل آقایی که ریش نداشته باشه
زیبایی های بصری تصویر کجاست آخه؟
خداییش اگر عکس خانوم میذاشتم خیلی بی ربط بود
ریش های این بنده خدا هم انقدر چندش نیست به خدا
شما همیشه تحسین منو برانگیختین
آفرین به شما آقا بابک
ممنون شادی عزیز
مثل همیشه تحسینتون میکنم آقای اسحاقی.
جسارتا منتظر دفترهای بعدی معایب بلاج نویسی هستیم.
به روی چشم فرزانه جان
از کسانی که به دیگران توجه میکنند و خود را جای آنها می گذارند خیلی خوشم میاد. البته تف به ریا خودمان هم اینجوریم. مدت مدیدی است وبلاگتان را می خوانم. خاموش و در خفا. موفق باشید. خیلی عالییییییییییییییییی می نویسید. دیگه مجبور شدیم پیام بگذاریم.
ممنون از لطفت
محرم این هوش جزء بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جزء گوش نیست
خوبه که آدمهایی مثل شما هستند
میدانم دل سوزاندن برای افرادی که معلولیت های جسمی دارند خیلی کار اشتباهی است. اینها در اصل انسانهای تحسین برانگیزی هستند که شایستهء احترامند. اما انقدر احمقم که هربار کسی را با معلولیت های شدید فیزیکی میبینم نمیتوانم جلوی ناراحتی ام را بگیرم. پسر جوانی جزو بیماران ماست که بیماری رشد غیر طبیعی استخوان دارد. این معضل در استخوان آرواره اش بیشتر است و طفلک صورتش (سرش) شاید به اندازهء تنه اش است. هربار به مطب میاید و به چشمهای زیبا و غمگینش نگاه میکنم گریه ام میگیرد. و همیشه هم خودم را نفرین میکنم برای این ضعفم. ایمانم همیشه به چالش کشیده میشود وقتی این افراد را میبینم.
سلام آقای اسحاقی خوب هستید؟
از رفتار صاحب مغازه متنفرم و مردی کوتاه(کوچک) بین و سنگدله تا....
اما از پاراگراف آخر میشد فهمید : شماهستید که قلبی رئوف و مهربان دارید
از حسن توجه شما به شرایط خاص آن جوان سپاسگزارم همه اینو متوجه نمیشن و البته ممکنه خیلی ها هم نا خواسته متوجه این قضیه نباشند
فکر میکنم تنها محبتی میتونه کمک ساز باشه که ترحم نباشه
اینها با هم خیلی فرق دارند
فقط فقط کافیه گاهی جای همو عوض کنیم اینجوری شاید بیشتر بفهمیم
در مورد آن جوان تجربه ناچیز خودم با توجه به شرایط فعلی و مشابه.. همونطور که گفتید نیاز به بلند حرف زدن نیست کافیه شمرده آرام و صد البته صبور باشید که بعد از صحبتتون آن جوان تحلیل کنه و در صورت متوجه نشدن شما با اشاره به او کمک کنید
بواسطه یکی از اقوام که ناشنواست دقیق درک می کنم چه مشکلاتی دارند و تمام تلاشم رو می کنم بدون ترحم فقط باهاش دوست باشم
چه غم انگیز ... خدا کنه بقیه هم مثل شما متوجه بشن و رفتار خوبی باهاش داشته باشن .
امیدوارم
سلام
متن رو که تا آخر خوندم کمی از سنگینی دلم کم شد
خدارو شکر که اون آدم ناشکر و بی اخلاق همیشه توی مغازه نیست
خدا به شعورت نگاه کرده که دل به این بزرگی بهت داده بابک خان
زکات اون دل همین کارای خوبه
یا علی
ممنون دوستم
آفرین
سلام احسنت به شما طفلک پسر فروشنده!!...
چقدر دلم واسش سوخت..
کجاشو دیدیدی آقا بابک
مبادا
مبادا
مبادا
مبادا یه روزی گوشه لبات یه دلسوزی ببینه ....
یا ترحم
ازت رو گردون میشه ....
مثل بقیه باهاش حرف بزن
مثل بقیه ...
می فهمی که جی میگم ...
می فهمم رفیق
...نزدیکترین سوپر به منزل ما هم متعلق به مردی ست عصبی..اما نمیتونم بگم انسان بدی ست...شاگردش مردی ست با حواس پرتی و عدم تمرکز..و کند ذهن است..هروقت اونهارو می بینم ...صاحب مغازه در حال سرزنش و دعوا و ایراد گرفتن از کار اوست...
معلومه که خرابکاری زیاد میکنه...چند بار زیادی به من پول پس داد که برگردوندم......
همه شمارو دوست دارن..
بعید میدونم شما نارفیق هم داشته باشی بابک؟؟
خدا خیرتون بده...
این پست منو یاد چند هفته پیش انداخت. سرویس مسیرم نیومده بود و به یه راننده دیگه جایگزین کردن از شانس بد من فقط من بودم. وقتی راه افتادیم فهمیدم راننده ناشنوا هست و مسیر رو هم بلد نیست. نمی دونید با چه بدبختی راه رو بهش نشون دادم. ناخودآگاه با صدای بلند باهاش حرف میزدم. خلاصه که اون روز حاضر بودم میدون آزادی پیاده شم و بقیه راه رو خودم برم ولی خوب اون بنده خدا اون وقت پولش رو نمی گرفت. بعد هم که منو پیاده کرد نگران بودم که مسیرش رو گم نکنه. خلاصه روز بدی بود. کاش یه کمی فقط یه کمی نسبت به همنوعانمون مهربون بودیم. مطمئن هستم که رفتار شما باعث میشه اون جوون لحظه های خوبی داشته باشه.
من یک معلم دبیرستان می شناسم نا شنوا ولی با لب خوانی تدریس میکند در اونم مدرسه پسرانه!
سر بزن
دمش گرم
سلام
رفتار شما باعث تشویق و دلگرمی فروشنده ناشنوا به کارش می شود. فکر می کنم می داند که از او خرید می کنید، نه از آن مغازه . خدا خیرتان بدهد.
ممنون
ضمن عرض تشویق و تشکر، پیشنهاد میکنم یه بار وقتی صاحب مغازه تنها بود تشریف ببرید داخل. اول مقادیری با تعریف و تمجید و لبخند و این کارا! طرف رو نرم کنید. سر صحبت که باز شد، خیلی دوستانه ارش بپرسید چرا مردی با این کمالات! باید با شاگردش اینطوری برخورد کنه؟
شاید طرف آدم بدی نیست اما عصبیه. من اصلا تاییدش نمیکنم ولی طرف بودن با آدمایی که معلولیتی دارن، صبری میخواد که آدمای عصبی ندارن. همین که اون آقا به این بنده خدا کار داده، یعنی آدم بدی نیست. شاید یه کم باهاش صحبت کنید، تجدید نظر کنه توی رفتارش. حدی میگم.
این رو هم برای شما نوشته بودم. خوندین؟
http://merrymiriam.persianblog.ir/post/1063/
آفرین بر شما جوان...
دوهفته تجربه کرده ام...لب خوانی
را..خیلی سخته...خیلی...خیلی
واسه من که اینجوری بود.سخت
بود خیلی..سخت تر از اون اینه
که بدونی تاآخر عمرهمین بند
و بساطه.خداهمه مرضیهارو
شفای عاجل عنایت کنه....
یاحق...
نمیدونم امثال کسائی که مثه اون صاحب فروشنده میخوان چطوری جواب خدا رو بدن ؟! آخه یه مظلوم داد زدن داره ؟!
زنده باد بابک خان!
ولی من نمیتونم وارد چنین جاهایی بشم واقعا نارحت میشم از نقص عضو کسی گرچه میدونم خودشون باهاش کنار اومدن مخصوصا کسای که این نقصشون مادر زاده.
اکثر اوقات ب وبتون سر میزنم
خدا قوت.بدرود
ممنون
سلام مدیر عزیز وبلاگ آنتی ویروس نود 32 دارید؟ دغدغه ی آپدیت آنتی ویروس خود را دارید؟ حداقل هفته ای یکبار مجبورید که آنتی ویروس خود را آپدیت کنید؟ دیگر نگران نباشید... سایت زیر را مشاهده کنید تا دغدغه هایتان برطرف شود. http://iran32.trollian.ir
آفرین احسنت.به شما میگن انسان
البته اگه از لامبادا نمیگفتی بهتر بود
خیلی کارت پسندیده است
من خوب بلتم لب خونی کنم!!!خووووووب!