میز تلوزیون ما توی اتاق بابا بود و وقتهایی که بابا خانه نبود ما می نشستیم پای ویدیو ...
مدتها بود که رفیقم از من قول گرفته بود هر وقت کسی خانه ما نبود به او خبر بدهم تا یک شوی باحال بیاورد با هم ببینیم .
بارها تعریفش را کرده بود . می گفت اسمش لامباداست
می گفت به عمرت همچین چیزی ندیده ای ...
این رفیقم صمیمی ترین دوستی بود که داشتم .
هیچ چیز مخفی با هم نداشتیم و راز مگویی بینمان نمانده بود .
با هم پیمان برادری بسته بودیم .
او تنها کسی بود که می دانست ما توی خانه مان ویدیو داریم .
غروب بود که بابا اینا رفتند شب نشینی و من به بهانه درس خواندن ماندم خانه
قرار بود رفیقم لامبادا را بیاورد با هم ببینیم
می دانستم که یکی دو ساعت بیشتر وقت نداریم .
رفتم سراغ رفیقم اما برادرش فیلم را داده بود به کسی
سوار دوچرخه شدیم و کلی پا زدیم تا رسیدیم خانه دوست برادرش
کلی هم منتظر نشستیم تا طرف آمد .
رفیقم فیلم را قایم کرده بود زیر پیراهنش و چنان با سرعت و وحشت رکاب می زدیم که انگار گرگ دنبالمان کرده است . وقتی به خانه رسیدیم نای حرف زدن نداشتیم .
فیلم را توی ویدیو گذاشتیم . آخر فیلم بود ...
باید می زدیم بیاید اول فیلم .
خنده دار نیست ؟
پنج دقیقه طول می کشید و کلی صدای قار و قور از خودش در می آورد تا بیاید اول فیلم ...
حلقه بدشانسی هایمان وقتی تکمیل شد که برق رفت
برق رفت و در حسرت لامبادا ماندیم .
شروع کردیم به فحش دادن به زمین و زمان و شانس گندمان
و تازه آنوقت بود که فهمیدم چه غلطی کرده ام .
اگر برق نمی آمد ؟
اگر وقتی که بابا اینا برگشته بودند برق می آمد و فیلم توی ویدیو می ماند چه خاکی به سرم
می کردم ؟ اگر بابا می فهمید ؟
فکرهایمان را ریختیم روی هم و سرآخر به این نتیجه رسیدیم که باید فیلم را هرطور شده از توی ویدیو در بیاوریم . ویدیو را بستیم توی چادر شب و رفتیم سوار دوچرخه هایمان شدیم و ده تا خیابان رکاب زدیم تا رسیدیم به خانه خاله رفیقم که آنجا برق داشتند .
رفیقم رفت توی خانه و ویدیو را هم برد و چند دقیقه ای برگشت و باز هم مثل دیوانه ها رکاب زدیم تا قبل از برگشتن بابا اینا به خانه رسیده باشیم .
شکر خدا هنوز نیامده بودند ولی برق آمده بود .
رفیقم گفت : می خوای تا نیومدن بریم و لامبادا رو ببینیم ؟
و من گفتم : من غلط بکنم ....
و حسرت دیدن این لامبادای لامصب تا سالها بعد که اولین کامپیوترم را خریدم به دلم ماند و وقتی که لامبادا را دیدم دو دستی بر سرم کوبیدم که به خاطر دیدن چه چیزی اینهمه زجر کشیدم .
+ به شیوه داستان های باور نکردنی باید بپرسم فکر می کنید این ماجرا واقعی بود ؟
بله این ماجرا واقعی بود ولی برای من اتفاق نیفتاده بود .
چیزی شبیه این داستان برای یکی از دوستانم اتفاق افتاده است که البته به جای لامبادا فیلم دیگری توی ویدیو آنها گیر کرده بود به مراتب خطرناک تر ...
یک وقت هایی مثل امشب مغز آدم هنگ می کند
همینطور بی دلیل و الکی
هرچه فکر می کنی کلمه مناسب پیدا نمی کنی و جمله ها به هم جفت و جور نمی شوند .
دوست داشتم این داستان را زیباتر تعریف کنم که نشد .
یک وقتهایی مثل امشب زمین و آسمان دست به دست هم می دهند تا تو به خاطر قول مردانه ای که آخر پست قبل داده ای ، صدبار آرزوی نامرد بودن کنی .
بعد از مدتهای مدید من سر وقت رسیدم..
چه زجری کشیدن این دو طفلک!
خیلی جالب بود. چه ترس و دلهره ای توش بود
والا راضی نبودیم تو صد بار آرزوی نامرد بودن کنی و طبیعتا تو هم مثل ما انسانی و پیش میاد که مغز ادم هنگ کنه و اصلا نتونه بنویسه .
به سهم خودم ازت ممنونم که با این اوصاف باز هم به قولت عمل کردی و برامون نوشتی .
این دو خط اعتراف آخرت خیلی با حال بود!
داستانی که گفتی هم منو یاد قصه های مجید انداخت! و تو هم دست کمی از کرمانی نداری
آخرش ماهواره یا ویدئو؟
دوستی تعریف میکند در آن ایام رفته بوده خانه خاله اش در شهری دیگر
و حوصله اش سر رفته بوده تا اینکه خاله اش می گوید بیا ویدئو ببین
می نشاند پای ویدئو و خاله می گوید: آهان از این پشت مشت های کمد الان برایت از فیلم های پسرم برایت می آورم تا ببینی
و خاله فیلم را در ویدئو جا می کند و چشمتان روز بد نبیند
از آن فیلم های سیاه و سفید خاک تو سری بوده و
حسابی آبرو ریزی می شود
تعریف می کند:
خاله با دستپاچگی میخواهد ویدئو را خاموش کند اما هول شده و بلد نیست کدام دگمه را بزند
دستش خورده به دگمه جلو کشیدن و آن عملیات با سرعت جلوی چشمانمان اجرا می گردد تا سیم را از برق می کشد! می گوید تا آخر روز هر کدام رفته بوده اند داخل یک اتاق و شرمشان می شد چشم در چشم شوند
خلاصه کوفتش می شود مسافرت
بگذار پسرش بیاید ....
خسته نباشید درک میکنم با مغز هنگیده سخته نوشتن
از اون فیلم بی ناموسیا ؟!
استغفرلله ! لا اله الی الله ! فی امان الله !
هی واییییییییییییییییییی من :|
این عکسه سانسور نشده ها ، عمو فیلی میاد ها :)
چه روزگار سختی داشتین شماها
بدی آب وهوا باید بهتون میدادن هاااااا!!!!!!!!
سلام پسرم الهی قربونت برم منو رو سفید کردی می دونستم داستان واقعی نبود عزیزم منو بابات به تو خیلی ا طمینان داشتیم همیشه خونه را به تو می سپردیم تازه اگر هم اون فیلم را میدیدی انقدر عاقل بودی که روت اثر بد نزاره
اشتباهی نوشته ای ماهواره. درستش کن لطفا :دی
بعله ما که میدونیم بابک خان از اولشم بچه مثبت بودن
بده ها آدم ننه باباش وبشو بخونن...
هی باید آخرش بنویسی خاطره واسه من نبود :)))))))))
دلم سوخت برا اون دوتا جغله :))))
کاش نامردی اینطوری بود
کاش نامردی آرزو داشتنی بود.
حواسم هست که پی نوشت طنز بود اما دلم یه حالی شد با خوندنش..چقدر خوب که کسی اینجا مینویسد که حواسش به همه چیز هست..به مخاطب..به قولش..به نوشتن...به خوب نوشتن و خوب بودن.
بگذریم.
آقا ..حالا بیخیال لامبادا..ولی من یادم است که ماجرای تلویزیون منزل چیز دیگری بود ها..کابل پشتش سرهمبندی بودو بعد یک روز آنتن خط رو خط شده بود و ..باقی اش را گذاشتید برای بعد که هنوز اون روز نرسیده..لینک پست های قبلی مرتبط رو مرور نکردم اما به حافظه ام بیشتر از چشمهایم اعتماد دارم!!!!
ضمنا یکی از دوستان درست گفتند.."مهپاره" ی سیمین بر آتشین سخن را طوری بنویسید که عمو فیلی های گرام هوس دست نوازش کشیدن به سرش را نکنند!!!
اصلآ نیازی به نگرانی نیست در مورد پیدا کردن کلمۀ مناسب چون این اتفاق بارها و بارها برای خیلی از آدمها افتاده و خوب فهم میشه کل روایت,واقعی و ملموس.
اون بخش رکاب زدن هاش رو خیلی دوست می داشتم.
یک فیلم مستند کوتاه و بدون صدا و کلام تصویر من بود از این داستان.مرسی.
ضمنآ عرض ارادت و سلام به مامان ناهید نازنین .
آخی ...... طفلی اون جغله ها. ولی الهی شکر که نگاه نکردند!!! بچه ها خوب نیست زود بزرگ شن. چیزی که اینروزها همه جا میبینیم. و این خیلی غم انگیزه. البته خداییش این لامبادا پیش فیلم های مورد داری که الآن دست به دست بچه های کوچک میگردد خیلی معصومانه بود.
این روضه ها را خواندم یاد یکی از ایرانی هایی افتادم که چندی پیش با یکی از دوستان مشترکم به خانه اش رفته بودم. آن زمانها تازه کانال کابلی پلی بوی در کانادا را میشد خرید. خیلی تازه. و تمام دو سه ساعتی که ما که خیلی هم آشنا نبودیم آنجا بودیم تلویزیون گوشه ء هال برای خودش روشن بود روی کانال پلی بوی و یکسره خانمهای کاملا برهنه را نشان میداد و پسرک 8-9 سالهء صاحبخانه هم انگار دارد کارتون یوگی و دوستان را تماشا میکند یک چشمش به تلویزیون بود و یک چشمش به مشق و درسش. الحمدلله خیلی به تکالیف بچه شان اهمیت میدادند انگار که مجبورش کرده بودند از اتاق خودش بیاید بیرون و توی هال مشق بنویسد. مادرش هم اصلا عین خیالش نبود. تا اینکه من گفتم این برنامه مناسب نیست، خوب است تلویزیون را خاموش کنیم. که دوستم گفت باشه و صاحبخانه هیچ نگفت و تلویزیون هم همچنان روشن باقی ماند.
با اجازهء صاحبخانه برای استفادهء ابزاری از اینجا!
گلنار جانم
شما ایران هستی؟ بخاطر ساعت کامنتهایت گفتم شاید ساکن اروپا باشی دوست من.
عجب استرسی ... ینی کلی رکاب زدن ها
این خلوص های بچگی این پاک بودن ها
این ترس ها
آدم دلش واسه اون ترس ها تنگ می شه :)
سلام
خاطره ی جالبی بود،در کل ویدئو بود و یه دنیا مخاطره...یادش بخیر
خوب بود و خوب تعریفش کردین
سلام
عجب ماجرایی!
سلام فک میکنم همه خاطره این مدلی دارن مخصوصا که بعد از ویدئو ماهپاره هم از راه رسیدو پا گذاشت تو خونه هامون
بنده خدا مامان باباهامون چها که نکشیدند
ما یه سری داشتیم دستگاهه جدیدمونو تنظیم میکردیم و نمیدونم چه خبر بود که هکه فامیل خونه ما جمع بودن
تو اون شولوغ پولوغی یه هو دیدیم چه خبره تو تلوزیون حالا کنترل پیدا نمیشه بنده خدا مامانم رفت دساشو وا کرد واستاد جلو تلوزیون تا کنترلو پیدا کردنو...
به داده مامان پتروسم رسیدن
چه جالب بود..داستان منظورمه
و دستتون درد نکنه که به عهد
خود وفا نمودید..من تا بحال
توی بلاگستان دوبار کــــلا
هنگ ِ کامل کرده ام.....
بد وعضیه اصلا...
یاحق...
تجربه من بود
من هم با خواهر هام یک همچین تجربه ای داشتیم
وچه اضطرابی دارد این برق رفتن وما به هش میکیم (کاست)
این کاست داخل ویدیو گیر ماندن
هییییییی یادش بخیر
حقشا بوده!
واقعا که :)
راستی سلام:)
چه بالایایی رو تحمل میکردیم سر این ویدیو!
من عاشق اون ته مهاش بودم که آهنگ های عربی و دو سه تا آهنگ بود!
یه بار پسر خاله و شوهر خاله و داداش اینا سوار شدن خونه خاله فیلم بیارن ، چقدر صبر کردم ها هر دو ثانیه یه بار میرفتم جلو در ببینم اومدن یا نه (همچین هم حمل میکردیم انگار مواد مخدره ، تو هزار تا سولاخ سنبه البته اون فیلمه زیر پیرهن بافتنیه پسرخاله بود) از زندگی آدم و هوا شروع میشد تا بقیه ... اون شب من تا حضرت نوحش رو دیدم ، هنوزم در حسرت این موندم که بقیه اش رو ندیدم و خوابم برد!
حوا البته!
اصلا دوست نداشتم جای اون بنده خدا بودم. هر چند همه ما خاطراتی شبیه به این رو داریم!!!
دقیقا حس مامان ناهید عزیز را میشه فهمید.ولی مامان ناهید عزیز چه میشه کرد دوران بچه گیه و این شیطنتهاش و ترس و دلهره هاش.مطمئنن همه این حال را تجربه کردن حالا با موضوعات مختلف.
ولی بابک چه ذوقی داشتی وقتی رکاب میزدی برای گرفتن فیلم و چه دلهر ه ای وقتی رکاب میزدی برای درآوردن فیلم و برگشتن به خونه.
اااا ببخشید اون بچه ها منظورم بود
سلام،هروقت میام اینجا یه چیزی برای خندیدن هست
این هیجانو استرس تو بچه گی هممون اتفاق افتاده
حالا بعضی ها موردشون منکراتی تر بود
ما شبا دزدکی میرفتیم تلویزیون رو میاوردیم تو اتاق خودمون که ورزش و مردم ببینیم
فکرشو کن!آخه ورزش و مردمم برنامه بود!اما بالاخره از کمبود امکانات اون زمان تنها دلخوشیمون ورزش و مردم بود که مستقیم پخش میشد
و باچه استرسی 2باره نصفه شبی تلویزیونو میذاشتیم سرجاش،اونم دقیقا بالای سر مامان بابا!!!!!!
حالا باور نکن سمیرا
ولی من راستش رو گفتم
تازه از خدام بود که این خاطره رو به نفع خودم ضبط کنم اما از انجا که آن دوست خودش اینجا رو میخونه نمی شد
باور کن این اتفاق واسه من نیفتاده
باور کردم ،باور کن .اینا رو برای خنده نوشتم.
ولی نمیشه منکر این شد که هممون به نوعی از این هول و ترسها داشتیم، نداشتی؟
الهی