جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

ثلث دوم (۲)

قسمت اول ....

قسمت دوم ...  

قسمت سوم ... 

.

 

 .

 

ادامه ماجرا : 

درست برعکس من که همیشه درسم خوب بود و شاگرد اول و دوم کلاس می شدم ٬ آبجی مریم درسش متوسط بود . جالب اینجا بود که بابا هیچوقت نسبت به نمرات مریم حساس نبود و اگر نمره بد می گرفت خبری از تنبیه و تهدید نبود . 

از قرار ، آن سال مریم خیلی درس خوانده بود نمرات خوبی گرفته بود . جز چند تا نمره باقی نمراتش را گرفته بود و معدلش بالای هفده شده بود . توجه داشته باشید که مریم خانوم ما که کلاس اول راهنمایی بود با معدل ۱۷ داشت بشکن می زد و خوشحال بود ولی من بدبخت سال سوم راهنمایی که معدلم بالای هجده بود از ترس بابا کارنامه ام را توی هفت تا سوراخ موش قایم کرده بودم .



استراتژی من کاملا مشخص بود : چو فردا شود فکر فردا کنیم !

یعنی نمی خواستم با فکر به اینکه بعد از تعطیلات بابا چه عکس العملی خواهد داشت عیدم را خراب کنم . امیدوار بودم که بابا متوجه نشود که کارنامه را قبل از عید به ما داده اند .  

ما همسایه دیوار به دیواری داشتیم که اسم پسرشان فیاض بود . فیاض دوست صمیمی و همکلاسی من بود . اخلاقیاتش طوری بود که با هرکسی صمیمی نمی شد اما رابطه اش با من خیلی خیلی خوب بود . ثلث اول فیاض شاگرد دوم شد البته اگر شاگرد اولی مشترک من و (ب)را قبول داشته باشید . اما ثلث دوم فیاض خیلی خوب درس خوانده بود و نمراتش از من بهتر شده بود . یعنی (ب) شاگرد اول شد و فیاض دوم و من هم سوم شدم .  

 

مدرسه ها تعطیل شد و یکی دو روز قبل از عید بود . یک نمایشگاه بزرگ نوروزی در نزدیکی ما برگزار شده بود که به اصرار مامان برای خرید لوازم عید و لباس با بابا عازم آنجا شدیم . 

 

یادم هست که کفش و لباس نو خریده بودم و حسابی ذوق و شوق داشتم . ته دلم عذاب وجدان داشتم که کارنامه را از بابا مخفی کرده ام ولی وقتی می دیدم خوشحال است از کارم راضی بودم .  آقا جان سرتان را درد نیاورم در آن بلبشوی شلوغی جمعیت و خرید و خوشحالی شب عید انتظار نداشتم دستم رو  و بابا از قضیه خبردار بشود . اما ماه هیچ وقت پشت ابر نمی ماند . 

 

از شانس گند و مزخرف من فیاض و مادرش هم آمده بودند به همان نمایشگاه و بین چند هزار نفر جمعیت با هم چشم تو چشم شدیم و مامان شروع کرد به صحبت با مادر فیاض ...

خدا خدا می کردم که چیزی نگویند که بابا از قضیه خبردار بشود و خدا رو شکر چیزی هم نگفتند . 

خداحافظی کردیم و آنها رفتند و قضیه ختم به خیر شد . 

خریدها انجام شد و ما هم خوشحال و شاد سوار ماشین بابا شدیم و به سمت خانه حرکت کردیم . درست توی پارکینگ نمایشگاه دوباره فیاض و مادرش را دیدیم که دقیقا همان موقع خریدهایشان را انجام داده بودند و مشما بدست داشتند برمی گشتند . پدرم تعارف کرد که با ما برگردند و آنها هم با کمال میل پذیرفتند . 

 

آن بیست دقیقه جزء سخت ترین و نفسگیرترین دقایق عمرم بود . هزار تا صلوات و قل هوا الله خواندم که مادر فیاض چیزی نگوید که بابا از قضیه کارنامه بویی ببرد . تا شروع می کرد حرفی بزند من از ترس سرخ و سفید می شدم و خدا خدا می کردم که عیدم خراب نشود . 

 

از آنجا که مادر فیاض از شاگرد دوم شدن پسرش بسیار به وجد آمده بود اتفاقی که نباید بیفتد افتاد و بالاخره نزدیکی های خانه بودیم که ماجرا را گفت . 

مامان ناهید ساده دل با تعجب به مادر فیاض گفت :شما از کجا میدونید که فیاض شاگرد دوم شده؟  اینا که هنوز کارنامه ندادن و مادر فیاض گفت : چرا بابا روز آخر کارنامه ها رو دادن . 

از توی آینه دیدم که خون جلوی چشم های بابایم را گرفته بود ولی چیزی نمی گفت .  

 

 

رسیدیم خانه... فیاض و مادرش تشکر و خداحافظی کردند و رفتند . 

من و مامان ناهید از ترس بابا جم نمی خوردیم . 

از ماشین پیاده شدم و در حیاط را باز کردم . مریم و نرگس با خوشحالی دویدند دم در

در حیاط را بستم . ثانیه ها کشدار شده بودند و من خودم را برای هر اتفاقی آماده کرده بودم . 

 

بابا از ماشین پیاده شد و در حالیکه سعی می کرد به خودش مسلط باشد با طمانینه گفت : کارنامه ات رو بیار ببینم . 

 

آبجی مریم بیچاره که کارنامه اش را گرفته بود و ذوق و شوق فراوان داشت تا نمراتش را به بابا نشان بدهد تصور کرد بابا او را خطاب کرده است . بنابراین خیلی آهنگین و رقص گونه گفت : خودتون بیاید ببینید . 

 

بابا که خون خونش را می خورد  داد بلندی کشید . از آن فریادهایی که گنجشکهای روی درخت را به ویبره می اندازد : میگم برو کارنامه ات رو بیار .... 

 

 آبجی مریم زد زیر گریه و دوید توی خانه و ....

اتفاقات بعد از آن خیلی قابل توصیف نیستند .

بابا گوشم را کشید و برد توی اتاق و در را بست . مریم و نرگس گریه می کردند و مامان ناهید هم التماس می کرد که بابا یک وقت بلایی سر من نیاورد . 

دوست ندارم یادم بیاید چه اتفاقاتی توی آن اتاق افتاد .حتی دوست ندارم خودم را دوباره در آنجا تصور کنم . به عمرم یادم نمی آید بابا را انقدر عصبانی دیده باشم . 

یادم هست انقدر عصبانی بود که جای مشتش تا سالها روی در کمد دیواری باقی ماند . 

برای مامان و مریم و نرگس که پشت در گریه می کردند و صدای گریه مرا می شنیدند زنده ماندن من خیلی محال به نظر می رسید ولی بابا فقط یک سیلی به گوشم زد . عذابی که از عصبانی کردن بابا و ناراحت کردنش می کشیدم به مراتب از آن سیلی دردناک تر بود .  

 

می دانید ؟ درست است که تنبیه بدنی روش مناسبی برای تربیت بچه ها نیست . درست است  که بابا حساسیت زیاد و شاید بی فایده ای نسبت به نمرات آن سال من داشت و انصافا من با معدل ۱۸ و سه تا نمره ۱۶ حقم تنبیه نبوده اما باید شرایط آن دوره رو هم درنظر داشته باشید .

تنبیه برای نسل باباهای ما یک روش معمول و کاربردی بود .

 

بابای من آنروزها جوان و پر شور بود و آرزوهای بزرگی برای من داشت .  

بابای من بزرگترین قهرمان زندگی من است و چه حالا که باهم رفیقیم و از سر و کول هم بالا می رویم و چه آنروزها که شدیدا از عصبانیتش می ترسیدم عاشقانه دوستش داشته ام و دارم و هیچ وقت از او هیچ کینه ای نداشته و ندارم و نخواهم داشت  . 

 

امیدوارم بابا هم مرا به خاطر اینکه آنروز ، آنقدر ناراحتش کردم ببخشد ...




 + توضیح عکس :

شاگردهای اول تا سوم مدرسه بصیرت در سال 71

از راست به چپ : فیاض - معلم زبان - ب - معلم تاریخ و جغرافیا و مدنی - من





نظرات 32 + ارسال نظر
فرگل دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 01:01

اول

Friends دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 01:01 http://friends.blogsky.com

واقعا چه چیزهایی هم برای خودمان، هم خانواده هایمان مهم بود.
درسته درس خواندن مهمه، ولی اون سخت گیری های زیادی، به نظرم درست نبود، البته به قول شما 20 سال پیش شرایط فرق میکرد.
یادمه تو خانه ی ما همیشه سری ریاضیات پرویز شهریاری برای تمامی کلاس ها وجود داشت، و پدر خود من هم به ماها درس میداد.
البته من چون دومی بودم بیشتر شامل ترکش ها میشدم و برادر بزرگتر معمولا مورد اصابت خمپاره قرار می گرفت.

فرگل دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 01:09

با الان مقایسه میکنم میبنم بچه های الان پادشاهی میکنن بهشون بگی چرا نمره کم آوردن فکرکنم بدهکار هم بکنن آدمو .ولی اون موقع ها هم دیگه خیلی سخت میگرفتن

بهار دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 01:13

واقعا که چقدر ما سر یک نمره بالا و پایین حرص خوردیم و عذاب کشیدیم در صورتی که بچه های الان اصلا معنی این چیزها رو نمیفهمن و راحت هستن!!!
تمام سخت گیری ها هم اکثرا مال بچه اوله...

تیراژه دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 01:24 http://tirajehnote.blogfa.com

من با تمام آن مشق نوشتن های طولانی پدر در آور و شیوه ی امتحان گرفتن ها و روش های اموزش پرورش آن زمان و حتی فعلی مشکل دارم.
اما مثل شما پذیرفته ام که روش معمول همان بود و پدر من هم لاجرم طبق همان روش انتظاراتش از من مشخص!
چون مسلما بهترین ها را برایم میخواسته
قهر و خشم و عتاب رو چرا اما تنبیه بدنی رو هیچ جوره نمیتونم در ذهن بگنجونم .احتمالا شاید چون پدرم اهل تنبیه نبودند. اما کسی چه میداند شاید روزی خودم به این روش متوسل شوم. حالا از روی خشم یا عجز یا هرچه.البته خدا نرسونه اون روز رو
وقتی به این ماجراهای شما و خاطرات مشابه ای که با پدرم داشتم فکر میکنم یاد این میافتم که به رضا خان از ترس غضبش نمیتوانستند در هیچ موردی دروغ بگویند و به پسرش محمدرضا شاه نمیتوانستند راست را!..از ظهر که پست قبلی رو خوندم تا حالا که این پست رو، روند تبدیل شدن رضاخان زندگی ام به محمد رضا شاه پهلوی برایم پر رنگ شد..البته نه به این سادگی ای که نوشتم..بگذریم.
امیدوارم قهرمانهای ما همیشه سالم باشند.امیدوار که میشود بود؟ میشود..

ارش پیرزاده دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 07:48

برو بابا ..
من یه سال اصلا ثلث سوم نفرتم امتحان بدم هیچ کس هم نفهمید ...

ارش پیرزاده دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 07:52

ولی انصافا حتی در زمان ما هم مد نبود شاگرد سوم تنبیه کنند این کار بابات خیلی بد بوده قبول کن .

ارش پیرزاده دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 07:56

این همه سخت گرفت اخرش هم تو رو تحویل جامعه داد این هم یه دلیل دیگه برای اینکه تنبیه بدنی کار خوبی نیست

جعفری نژاد دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 08:38

نه تو رو خدا بیا و کینه هم ازش به دل بگیر...

باباهای دیگه رو نمی دونم اما بابای خودم و تا اونجایی که اطلاع دارم و از زبون خودت شنیدم ابوی گرام شما تا همین امروز با کارهاشون، با مهربونیاشون و خیلی وقتا با سبک کردن بار زندگی از روی دوش ما، صد برابر اون سیلی ها و حساسیت ها و عصبانیت های گاه و بی گاه رو تلافی کردن...
بعضی وقتا حاضرم روزی یه تو گوشی ازش بخورم و به ازای هر کدوم از این سیلی ها یه چروک از صورتش کم بشه.

زنده و سلامت باشه حشمت خان، سایه اش رو سرتون باشه صد و بیست سال دیگه

ف رزانه دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 08:43

حالا تعطیلات چی شد؟ بابا اجازه دادن خوش بگذرونین یا نه؟

ای بابا ما هم تنبیه بدنی داشتیم چه برسه شما
البته من که انگشت شمار بوده (سر درسم نبوده ها چون همیشه شاگرد اول بودم) ولی داداشا حسابی کتک خوردن از بابام...
اونوقتا این چیزا خیلی عادی بوده هرچند که اصلا درست نبوده ولی خب بوده دیگه

م مثل میترا دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 10:36 http://mitra-k.blogfa.com

سلام دوست من

روزگارت بر مراد / روز هایت شاد شاد / اسمانت بی غبار / سهم چشمانت بهار / قلبت از غصه به دور / بزم عشقت پر سرور / بخت و تقدیرت قشنگ / عمر شیرینت بلند / سرنوشتت تابناک / جسم و روحت پاک پاک /


سال خوبی براتون آرزو می کنم

مامان زی زی دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 10:47 http://42600.‌blogfa.com

چه خوب که اینقدر راحت و بی سانسور می نویسی . خاطرات ما یعنی نسل ما در خیلی چیزا مشترکند و خوندن نوشته ها و خاطرات شما آدمو به یاد روزگار کودکی خودش می بره .

فرزانه دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 11:09 http://www.boloure-roya.blogfa.com

میگم گذشته ها که گذشته بی خیال ولی خدائیش آقای ب از عکسش هم معلوم که بچه آب پرتقالی بوده و مواظب بوده النگوهاش نشکنه (آیکون قضاوت نابجا از روی علاقه به نفر آخر)

سهیلا دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 11:24

خدایا زمان درگذر است و مخلوقات در تغییر و سال جدید در شرف حلول و به ناچار تغییر تغییر تغییر.
دوست خوبم برایت آرزو دارم که زندگیت به بهترینها تغییر کند.

هر روزت نوروز رفیق [قلب]

منتظر دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 11:59 http://hamid35.persianblog.ir

سلام. جالب بود و حسابی حال کردم. دست شما درد نکنه! یاددوران راهنمایی خودم افتادم. سال اول رقابت بین من و پسری به اسم شهاب بود. من شدم ۶۰/۱۹ و اون شد ۵۷/۱۹ اونقدر حرص خورد و خودخوری کرد که من کلی غم و غصه ام گرفت. بماند که در ثلثهای بعد شاگرد اول شد و حسابی جلوی من رژه میرفت و پز میداد. ولی یادم میاد من نه از شاگرد اول شدنم بیش از حد خوشحال شدم و نه از دوم و سوم شدنم ناراحت!! تو کل اون سه سال همیشه سرش تو لاک کتاب بود و حتی زنگهای ورزش هم دست از مطالعه برنمیداشت. چند سال بعد از یکی از دوستان اون دوران شنیدم مشکل روانی پیدا کرده و حال و روز مساعدی نداره .....
پیشاپیش نوروزتان مبارک ....

من دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 12:50 http://ghezavathayam.blogfa.com

بسیار زیبا و شیوا توصیف کردید آن صحنه نه چندان زیبا را .
امیدوارم سایه پدر همیشه بالای سرتان مستدام باشد.
سال نو مبارک

مسعود چنگیزی دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 13:13 http://changizi.net

سلام آقای اسحاقی عزیز
ممنون که به نسخه جدید سر زدید. پا قدمتون خوب بود. شاید خودتون متوجه نشدید ولی یه باگ از طریق استفاده شما از نسخه جدید رپورت شد. متشکرم

پیشاپیش عید مبارک

ehsan دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 13:48 http://www.pardeyeakhar.persianblog.ir

سلام
اقای رنجبر یکی از دوست داشتنی ترین معلم های زبان دوران تحصیل من بود در درسهای دانشگاه با علاقه ای ایشون در من ایجاد کرده بود به راحتی پاس کردم دروس رو
مرسی بابک جان مثل همیشه زیبا قلم زدی

الف دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 14:42

از فیاض خبر داری ؟الان چیکار می کنه ؟چی شده؟مادرش چطوره ؟

نگین دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 14:51

دلم سوخت واستون!

طوطی دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 14:59 http://ghodghod.blogfa.com/

منم خیر سرم بچه ی درسخونی بودم، ولی اون موقع تنها سوالی که پرسیده میشد ازم این بود که" قبول شدی؟" فک کن!! یعنی تشویق که دیگه جای خود داره

yasna دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 15:02 http://delkok.blogfa.com

pesarmo salam.engari nemishe ke man betonam to radio shoma sherkat konam.man emroz netam vaslshod fahmidam mohlat tamam shode.smset ham dorost daryafat nakardam fekr kadam mesl salhay qabl tamas migirid...
khob qesmat nashod...
pishapish sale no mobarak

خرابات نشین دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 15:49

عاطی دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 16:40


سلام

سال نو مبارک آقا بابک عزیز:گل ل ل ل

امیدوارم همراه مهربان بانو سال خیلی خیلی خیلی خووبی داشته باشین:گل ل ل ل ل ل ل ل


:دی.

زهــرا دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 19:56

هوووورررررررااااااااااااااااااااااا
برای رادیو جوگیریاتــــــــــ
برقرار باشید جناب اسحاقی

رعنا دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 21:57

سلام
ثلث دومها رو خوندم ..
این سخت گیریها برای من هم وجود داشت ..
کلاس پنجم ابتدایی .. امتحان دینی ثلث سوم .. اون روزها به خاطر اینکه توی یه شهر سنی نشین زندگی می کردیم، امتحان دینی ما جدا از بچه های دیگه بود، امتحانات نهایی بود و توی کل شهر 2-3 تا دختر بودیم که شیعه بودیم ..
سر جلسه امتحان با خودکار مشکی جواب ها رو می دادم و به خاطر اشتباه نوشتن اسم امام نهم و دهم (تقی و نقی) علیه السلام، 25 صدم ازم کم شد و معدل کلم شد 19/97
اوه اوه اوه
چه بلبشویی توی خونه درست شده بود!
طفلک مامان و بابا فکر می کردن احتمالا با این سه صدم فاصله تا 20 سرنوشت دخترشون تغییرات شگرفی می کنه ...
این سختگیریها رو خیلی خوب حس می کنم ..
حرص درآرتر از اون که دقیقا برای خواهر کوچیک ترم، مثل مریم بانوی شما، یه معدل 18 برای راهنمایی شاهکار محسوب میشد
در حالی که من تا سوم دبیرستان معدلم از 19 و نیم پایین تر نیومد :(

اومده بودم سال نو رو تبریک بگم و براتون آرزوی سال خوشی کنم که سر حرفم باز شد ..

ممنون از نوشته هاتون .. هر چند من اکثرا خواننده خاموش اینجا بودم ولی لازم دیدم توی این روز و ساعتهای آخر سال، ازتون تشکر کنم.
برای شما و همسربانوی مهربونتون بهترین آرزوها رو دارم


نگین دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 22:36

من که همین جا نشستم منتظر رادیو

علی پارسی دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 22:46 http://alirabiei.blogsky.com

سلام بر بابک جااااااااان

عیدتون مبارک

دوستان بعضی ها دارید در مورد بچه های الان فکر بد میکنید

پادشاهی چیه؟ این قضیه ها نیست

م . ح . م . د دوشنبه 28 اسفند 1391 ساعت 23:29

اسحاقی کی آپ میکنی ؟!

شادی سه‌شنبه 29 اسفند 1391 ساعت 16:39 http://joujemoalem.blogfa.com

کلن ما نسل سخت گیری ها یوده ایم
یاد روزی افتادم که اولین نمره غیر بیستمو گرفته بودم
من همیشه خدا 20 میشدم
یه بار دوم بتدایی بودم.سر املا سرما رو نوشتم سما و شدم 19
یعنی نمی دونید شاید باور نکنید حدود 1 ساعت گریه کردم که چرا سابقه 20 های من اینقدر کوتاه بود

شادی سه‌شنبه 29 اسفند 1391 ساعت 16:41

خوهار بزرگترم از من بدتر
اونم همیشه شاگرد اول بود.اما یهب ار که بی دقتی کرده بود و ریاضیشو نمی دونم 19 یا 18 شده بود نشسته بود دم در خونه و گریه میکرد تا بابام برسه و باوساطت بابا بیاد خونه

تو خونهما براعکس شما بوده.مامانم بی نهایت رو مره حساس بود.و البته هنوز م هست.اما بابام معتقد بود که باید تلاشتو بکنی حالا نمرتم به اندازه تلات میگیری و اون نمره هر چی باشه خوبه

حرفخونه چهارشنبه 30 اسفند 1391 ساعت 02:19

اوخ اوخ قشنگ میتونم تصور کنم اون لحظه های اضطراب توی ماشین رو که میترسیدی مامان فیاض سوتی بده.
دقت کردی کیامهر قبلن ها بچه ها چقد با پدر مادرشون صادق تر بودن نسبت به الان و یه همچین مخفی کاری کوچیکی اون زمان چه گناه بزرگی محسوب میشد.
اما الان .....ولش بابا.
به هرحال...مث همیشه از خوندن خاطره بازی هات لذت بردم.هرچند این زیاد لذت نداشت و فقط خاطره های مشابه رو برای آدم زنده میکرد.
خوب از اینا بگذریم.
کیامهر جان پیشاپیش سال نو ت مبارک. ایشالا که سال خوب و با برکتی باشه برات.
تعطیلات عید هم خوش بگذره.
به مهربان هم ار طرف من تبریک بگو.
عیدت مبارک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد