جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

دم بی بازدم آقاجان

از وقتی یادم می آید آقاجان هشتاد ساله بود

یعنی از خودش که می پرسیدیم چند ساله است می گفت : هشتاد

نه اینکه مثل خانم ها بخواهد سنش را کم کند نه . اتفاقا بدش نمی آمد سنش را بالاتر ببرد اما انگار در قاموس واژگانش هشتاد نهایت عددی بود که بلد بود . نه اینکه صد و هزار و ملیون را نشناسد اما وقتی پای سن و سال که می رسید بیشتر از هشتاد نمی رفت . برای همین از وقتی یادم هست آقا جان هشتاد ساله بود و همانطور هشتاد ساله ماند و هشتاد ساله هم مرد .

البته آقاجان بیشتر از هشتاد سال داشت و اگر تولد شناسنامه ای ش درست باشد هشتاد و هشت ساله بود .

فرز و تیز و بز بود با قد و قامت کوتاه و اگر دلش می خواست از دیوار راست هم بالا می رفت . موقع راه رفتن انقدر تند و سریع قدم بر می داشت که یا به گرد پایش نمی رسیدی یا اگر می رسیدی به نفس نفس می افتادی .

اصولا ما بچه های عصر روغن نباتی را در هیچ زمینه ای قبول نداشت . می گفت شما همه چیزتان تقلبی است . ارادت شدیدی به رضا شاه داشت و هرچیز خوبی که در این مملکت بود را از اثرات و خدمات او می دانست .

خودش می گفت از پانزده سالگی سیگار می کشیده است . یعنی بیش از هفتاد سال

آن جوانی هایش چپق دود می کرده و بعدترها که بچه قرتی های از فرنگ برگشته ی ژیگولو با موهای تربانتین زده سر و کله شان پیدا می شود و سیگار می شود نشانه تجدد آقا جان هم سیگاری می شود و توتون را در کاغذ می پیچیده و دود می کرده است . بعدها که سیگار پاکتی می شود روزی دو پاکت سیگار بدون فیلتر می کشیده .

آقا جان از بس سیگار کشیده بود وسط سبیل هایش طلایی شده بود . انگشتهایش را که روی سر و گوشمان می کشید بوی سیگار می داد و بازدمش هم همینطور ...


خانم جان خدا بیامرز تا وقتی زنده بود حتی یکبار هم گلایه ای نکرد اما همین که رفت و آقاجان را تنها گذاشت بچه ها به بهانه های مختلف پا روی دمش گذاشتند . یکی می گفت دود برای بچه ها ضرر دارد و یکی می گفت زنش حساسیت دارد و یکی می گفت خانه بو می گیرد و ...


آقا جان اما نمی توانست عادت هفتاد ساله اش را ترک کند . حتی کم کردن سیگار هم برایش سخت بود .

این شد که یکروز همه عموها و عمه ها دور هم جمع شدند و گفتند که باید سیگار را بگذارد کنار . آقا جان اما خیلی سختش بود . دیگر پای بیرون رفتن نداشت و دستش هم توی جیب خودش نبود . یواشکی از رفقای توی پارک سیگار می گرفت یا از نوه هایش می خواست که برایش چند نخ سیگار بیاورند .

تا اینکه عمه ها دم دکتر را دیدند و دکتر سیگار را برای آقا جان ممنوع کرد . آقا جان هم آهی کشید و قول داد که دیگر سیگار نکشد . یادم نمی رود آن شب اول چطور توی جاسیگاری دنبال سیگار های نیمه کشیده می گشت و ته مانده هایشان را آتش می زد برای کمی دود .

ترک سیگار آقا جان به سه هفته نکشید . بعد از هفتاد سال زندگی بدون درد و مریضی یکهو انگار همه چیزش به هم ریخت . بیمارستان و آزمایش و عکس و آمپول و قرص و سرم و شربت ...

یک ماه بستری بود و بعد دکترها جوابش کردند .گفتند این دم آخر توی خانه باشد بهتر است .

شب آخر من بالای سرش بودم . نفسش بالا نمی آمد .

به زحمت صدایم کرد و گفت : سیگار می خواهد .

بدو رفتم و از دکه پایین خانه اش یک نخ بهمن کوچک خریدم . سیگار را آتش کردم و دادم به دستش اما انگشتهایش نمی توانستند سیگار را نگه دارد . سیگار را گذاشتم روی لبش اما آقا جان نمی توانست دودش را تو بدهد .

سیگار را به دهان گذاشتم و پک عمیقی از آن زدم و دودش را توی صورت آقاجان فوت کردم .

آقا جان نفس عمیقی کشید و دود سیگار را توی ریه اش نگه داشت . لبخند عجیبی روی لبش بود . انگار نمی خواست نفسش را بیرون بدهد . و همینطور هم شد . آخرین نفس آقا جان دم بود نه بازدم

و با همان لبخند از سر رضایت چشمانش را برای همیشه بست .





+ این داستان واقعی بود اما آقاجان قصه ، آقاجان خدابیامرز من نیست ....






نظرات 26 + ارسال نظر
چوب کبریت پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 01:27 http://www.matchbox.persianblog.ir

هر کسی بوده خدا رحمتش کنه…!
اراده ی ترک سیگار از ترکش سخت تره.

سهیلا پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 01:32

خدا رحمتش کنه. روحش شاد

به آخر داستان رسیدم یاد خودم و شبی که پدرم فوت شد افتادم.

رو به قبله دراز کشیده بود و سرش رو پاهای من که نفس آخرش رو کشیدو برای همیشه رفت.

هیچوقت اون شب رو فراموش نمیکنم.

روح همه ی درگذشته های عزیزمون و همینطور آقا ولی محترم شاد و قرین آرامش

آمین

تیراژه پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 02:36 http://tirajehnote.blogfa.com

یاد این پست جناب باقرلو افتادم:
http://ololon.blogsky.com/1391/06/15/post-577/


چه جالبند این دلبستگی های کوچک آدمی پیش از آن عزیمت بزرگ آخرین..
پدر بزرگ من هم تا روزهای آخر سیگار و نمازش ترک نشد قبل از دو سه روز پایانی که دیگر انگار فقط مانده بود که نفسهای آخرش را بکشد..دم و باز دم واپسین.
روح تمامی عزیزان درگذشته شاد

گلدونه پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 08:38 http://tondokhond.persianblog.ir/

همیشه اون چیزی رو که فک میکنیم درسته و حتی شاید باشد و برای عزیزانمون میخوایم الزامن به خیر و صلاحشون نیست.

رادیکال پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 08:57 http://minitalkh.blogfa.com

دل بسته!

ب.ر پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 09:06 http://biparvabash.persianblog.ir

ﺭﻭﺣﺸﻮﻥ ﺷﺎﺩ...
ﭘﺲ ﻭاﻗﻌﻦ ﺗﺮﻙ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﻮﺟﺐ ﻣﺮﺽ اﺳﺖ.....!!!

نینا پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 09:44 http://taleghani.persianblog.ir/

آقا جون- ننه جون - بابا و....
منم اقاجونم همیشه از خدمت رضا شاه میگفت براش انگار تاریخ فقط اون زمان بود.

"یک من دیگر" پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 10:26

آخه چرا با اعصاب این پیرمرد بازی می کردین؟چرا؟

داستان بود خانم
نزن ما رو

محسن باقرلو پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 11:28

این قطره اشکی که الان با تموم کردن این نوشته قل خورد روو صورتم رو دوس دارم ... خدا رحمت کنه همهء آقا جان ها رو ...

خدا رحمت کنه مادربزرگت رو و همه عزیزان رفته رو

گنجشک پرگوی باغ پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 11:54 http://gholakeyadha.blogfa.com/

چقدر دلم سوخت! چقدر دلم گرفت! گاهی ما متوجه نیستیم که دلسوزی هم حدی داره! من هم وقتی بابام میاد تهران و سر 4 روز می خواد برگرده و پریشون شدناشو می بینم اصلا دلم نمی خواد اصرارش کنم بیشتر بمونه! دوس دارم ازم دور بشه اما اون چیزی که دلش می خواد رو داشته باشه و اونجوری که دلش می خواد زندگی کنه!

دلم کباب شد الان به خدا
آدما که پیر می شن مثه بچه ها می شن

راستی یه سوال برام پیش اومد! تربانتین رو به مو هم می زنن؟

آرزو (همه اطرافیان من) پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 12:04 http://ghezavathayam.blogfa.com

یاد آقاجان خدابیامرز خودم افتادم ما بهش می گفتیم باباجون حسن.
او هم سیگار زیاد می کشید اصلا همیشه یکی پشت گوشش داشت. گاهی یک سیگار را تا نیمه می کشید بعد با دست خاموشش می کرد و می گذاشت پشت گوشش برای ساعتی دیگر که دلش هوای سیگار کند. همیشه خدا هم من نگران بودم که دستش نسوزد سیگار را با دست خاموش می کند.
دلم براش تنگ شد
روحش شاد و خدا همه پدربزرگهای دوست داشتنی رو رحمت کنه

مریم پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 12:13 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

خدایش بیامرزد

محسن باقرلو پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 12:30

جددن تیراژه چجوری یادشه این پست های قدیمی رو ؟!
خودم یادم نبود ! طوری که خوندمش یه حالی شدم ...
واقعن ممنون تیراژهء عزیز ...

تی تی اینه دیگه
فکر کن اگه از کسی کینه به دل بگیره چی میشه

آقای دنتیست پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 12:34

یاد یکی از مریض هام افتادم که باوجود SCC و سرطان دهان می گفت: فقط وقتی سیگارو ترک میکنم که بمیرم!

+خیلی برام جالبه که شما در نوشتن همه جور متنی توانایی داری. ادبی،هنری،سیاسی،طنز...بی تعارف آدم باهوشی هستی

ممنون
شما به آدمهای باهوش تخفیف نمیدین ؟
حتی اگه وضع دندوناشون وخیم باشه ؟

جودی آبوت با موهای مشکی پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 14:25 http://judylonglegs.blogfa.com


دلم سوخت.

سارا پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 15:19 http://haleman1.blogsky.com

یه جاهایی میگن ترک عادت مایه ی مرض است اینجاست انگار

تـه تغاری پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 17:27 http://ssmall.blogsky.com/

خدا بیامرزدشون....

رضوان پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 20:07 http://zs5664.blogsky.com/

سلام
خوب شد یادآوری کردی یادم رفته بود برا آقاجونم فاتحه بخونم

آقاجون منم سیگاری بود،هما،57،ازین سیگارای کوچول موچولو
دلم براش تنگ شده چن ماهی هست که دیگه زبری دستاشو حس نکردم

رضوان پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 20:08

خدارحمت کنه همه آقاجونا رو

یک موجود مونث پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 21:14 http://www.andishetahavo.persianblog.ir

ای وایییییی...
الان آقا جان فوت کرد.. یا کشتهههه شد!!!
شایدم آرام شد!!

پروین پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 ساعت 22:12

:(((((((
من این متن ها رو میخونم، دلم میاد تو حلقم. از یه ترس بزرگ که اصلا نمیخوام بهش اعتنا کنم و وجودش رو بپذیرم :((((

آقای دنتیست جمعه 29 شهریور 1392 ساعت 10:13

ئه! مگه دندون آدمای باهوش هم خراب میشه!؟ (((:

اگه کلینیک ما تهران بود که من یچیزی هم دستی می دادم شما رو ببینم

ایشالا سه سال دیگه که برگردم مطب میزنم. منتهی دیگه اون موقع تخصصم (اطفال) به درد آقا پسرتون میخوره که یحتمل مثل شما باهوشه (:

باغبان جمعه 29 شهریور 1392 ساعت 12:07 http://www.laleabbasi.blogfa.com

فقط یک ماه
فقط یک دم
فقط یه پک
فقط یک
...
چقدر این فقط یک ها بغض آورند...

بوسه ی زندگی جمعه 29 شهریور 1392 ساعت 15:28 http://kisslife.blogsky.com

خدا رحمتشون کنه ...

آذرنوش جمعه 29 شهریور 1392 ساعت 23:56 http://azar-noosh.blogsky.com

یاده زن دایی مادرم افتادم...کامنتم راجع بش طولانی میشه به احتمال زیاد تو وبلاگ مینویسم.

صدف شنبه 30 شهریور 1392 ساعت 12:50 http://sadafmkh.blogfa.com

آخه . چه ظلمی کردن بهش کاش مجبورش نمیکردن ترک کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد