جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

سلام ! صبح

بعضی روزها هم اینطور است .

صبح که بلند می شوی یک گنجشک پشت پنجره باز اتاقت با صدای بلند آواز می خواند 

پرده پنجره آرام آرام توی خنکای نسیم می رقصد

جوجه سه ماهه نازنینت با چشم های باز به سقف اتاق خیره شده و تک و تنها الکی و بی دلیل می خندد

چشمت را باز می کنی و از اینکه دو روز بیشتر به پایان هفته نمانده ذوق می کنی


دست و صورتت را آب خنک می پاشی 

لباس می پوشی 

ناهارت را از یخچال بر می داری

جوجه را می بوسی و برای مهربانت دست تکان می دهی

از پله ها سلانه سلانه هبوط می کنی

در پارکینگ را که باز می کنی نور می خورد توی چشمت

و بوی پاییز می آید

مثل امین تارخ در فیلم مادر  بلند می گویی : سلام ! صبح

و تمام راه خانه تا شرکت را لبخند می زنی بی دلیل

و آواز می خوانی با صدای بلند



بله بعضی روزها هم اینطور است

و دلت می خواهد بی دلیل خوشحال باشی

و بی دلیل لبخند بزنی


که خوب اگر ببینی 

صبح خودش دلیل خوشحالی می تواند باشد

برای آدم هایی که معلومشان نیست

چند صبح تا تمام شدنشان مانده باقی




اصغر افضلی




عصر دیروز استاد اصغر افضلی ، پیشکسوت دوبله و خالق صدای بسیاری از شخصیت های کارتونی کودکی هایمان به رحمت ایزدی پیوست . دوبلور شخصیت های خاطره انگیزی مثل بیگلی بیگلی (گوریل انگوری ) روباه ( پسر شجاع ) پرنس جان ( رابین هود ) گجت ( کاراگاه گجت ) و وروجک ( وروجک و آقای نجار ) و ....












می خواستم بنویسم : صدای کودکی هایمان خاموش شد اما معتقدم که هنرمند هیچ وقت نمی میرد . تا وقتی زندگی بر روی این سیاره جریان دارد تمام کودکان این سرزمین هنرنمایی اصغر افضلی را خواهند شنید و هرچند تن او در خاک آرام گرفته اما صدایش هیچ وقت خاموش و فراموش نخواهد شد .
روحش شاد و یادش عزیز ...


+ گوشه ای از هنرنمایی های مرحوم افضلی

خوردن برجستگی ها

برای گرفتن مدرک دائم کارشناسی رفته بودم دانشگاه که گفتند مغایرتی در مدارک تحصیلی ارسال شده از آموزش و پرورش وجود دارد . محل تولد و محل صدور شناسنامه اشتباها به جای همدیگر چاپ شده است و یک کارمند دقیق و بیکار که وظیفه اش بیرون کشیدن مو از ماست می باشد این اکتشاف مهم را انجام داده است .

دانشگاه ، نامه ای به آموزش و پرورش نوشته است که مورد را تصحیح کنند . آموزش و پرورش استان نامه را پاراف می کند و کارم را به آموزش و پرورش منطقه محول می کند . مدارک را نشان مسئول مربوطه می دهم و آنها هم نامه ای می نویسند که محل صدور شناسنامه و تولد صحیح کدام است . نامه را به دبیرخانه می برم برای ثبت که می گوید باید امضای رئیس هم ذیل نامه باشد . از مسئول دفتر وقت می گیرم و بعد از نیم ساعت معطلی حالا توی اتاق رئیس هستم و ایشان دارد مدارک مرا بررسی می کند .


آقای میانسالی لاغر اندام و نحیف با مو و ریش و سیبلی که دیگر کمتر تار موی سیاهی می توان در آن یافت پشت میزش نشسته و عینکش را روی دماغش عقب و جلو می کند تا پرونده را بهتر ببیند .بعد از دیدن اسم فامیل من ، مشخص می شود که بابا را می شناسد و با روی خوش احوالپرسی می کند . در همین حین ناگهان پشت در اتاق رئیس ولوله و هیاهویی در می گیرد و یک خانم مسن با هیکلی درشت و ابعاد و اندازه ای قابل توجه با عصبانیت وارد شده و بدون هیچ مقدمه ای بر سر رئیس فریاد می زند که : آقای فلانی ! امیدوارم خدا از سر تقصیراتت نگذرد . به چه حقی برجستگی ها مرا خوردی ؟



 

ادامه مطلب ...

امان از گل به خودی

آدم ها را از روی خصائص و خصلت هایشان می شود به گل تشبیه کرد .

مثلا :

گل هایی که ظاهرشان قشنگ است و باطنشان بوی گند می دهد .

گل هایی که ظاهرشان خوب نیست ولی بوی محشری دارند .

گل هایی که نه ظاهر خوبی دارند و نه بوی خوب

و گل هایی که همه چیز تمامند و همه چیزشان خوب است .


گل یاس و ختمی و لاله و مریم و شب بو و رز و گلایل و اقاقی و ....

یا خرزهره و عرعر و میمون و دمب خروس و ...


بعضی آدم ها هم گل هستند اما از نوع (گل به خودی )

یعنی در تمام طول بازی فکر می کرده ای توی تیم شماست و به او اعتماد و اطمینان داشته ای و فکر می کرده ای رفیق و یار و یاور تو است و درست وقتی که داری برای گل زدن به حریف برنامه می ریزی می بینی با یک حماقت ،توپ را به تور دروازه خودت چسبانده ...



لابد شما هم از این قسم آدمها توی زندگیتان داشته اید . همکار یا فامیل یا دوست و یا حتی رفیق گل اینچنینی  .

بدی ماجرا اینجاست که نمی فهمی طرف با رقبا تبانی کرده و برای زدن گل به خودی پول گرفته یا نه از روی اشتباه و سهوا دروازه خودمان را باز کرده است .

اینجور وقتها نه می شود سرش داد بزنی نه دست به یقه بشوی

خیلی زور دارد بعضی آدم ها را که باید با لگد از تیم بیرون کرد بازهم جلوی چشمت باشند و تحمل کنی . چشم غره رفتن و غرولند کردن و بی محلی کردن شاید آبی روی آتش باشد

اما چشم غره رفتن هیچ وقت آنطور که لگد زدن به بعضی ها ، دل آدم را خنک می کند کارساز نیست متاسفانه ...




دایه مهربان تر از مادر

آمریکا دوباره دارد بر طبل جنگ می کوبد . قربانی بعدی انگار سوریه است .


حقیقت اینست که دولت های آمریکا توسط دو کارتل عظیم اقتصادی پشتیبانی مالی می شوند و ناچارند سیاستهایشان را با فرامین آنها تنظیم کنند . کمپانی های اسلحه سازی و دیگری کمپانی های نفتی . اگر جنگ و درگیری و ترس و نفرت بین کشورها نباشد محصولات کمپانی های تسلیحاتی روی دستشان می ماند و اگر آرامش و امنیت و صلح برقرار نباشد کمپانی های نفتی قادر به فعالیت نخواهند بود .

سیاست دولت های جمهوری خواه و دموکرات امریکا هم معمولا بر همین اساس شکل می گیرد .


آمریکا هرچقدر هم ظاهر الصلاح باشد و خودش را انسان دوست و مدافع حقوق بشر نشان بدهد عملکرد لااقل ده ساله گذشته اش برای هر طفل خردسالی هم واضح و مبرهن است که این وعده ها چقدر توخالی و بی پایه اند .

باید قبول کنیم دنیا در حال حاضر یک قلدر گردن کلفت دارد به اسم ایالات متحده

قلدری که شاید خیلی ها آرزوی گرفتن عکس یادگاری با او را دارند

قلدری که در برابر او دو راه بیشتر نداری . یا باید به او باج بدهی یا اینکه از او کتک بخوری

قلدری که از قضا با قاضی و کلانتر و تک تک همسایه های ما هم دستش توی یک کاسه است .

قلدری که گاهی در شمایل رابین هود خودنمایی می کند و خیلی ها هم برایش هورا می کشند . 


آمریکا به بهانه مقابله با تروریست به افغانستان حمله کرد . اصلاحات انجام شده طی سالهای اخیر در این کشور را نمی شود منکر شد اما آیا القاعده و طالبان از بین رفتند ؟

هنوز بعد از ده سال روزی نیست که خون مردم بیگناه این کشور ریخته نشود .

آمریکا به بهانه مبارزه با سلاح های اتمی و دیکتاتوری صدام به عراق حمله کرد . صدام اعدام شد و هیچ سلاح اتمی پیدا نکردند . هر روز ده ها نفر در عراق کشته و زخمی می شوند . دیکتاتور رفت اما گرسنگی و تروریست و فقر جایش را گرفت .


تمام زیرساخت های عمرانی و اقتصادی در اثر جنگ متلاشی شدند و حالا دوباره با پول مردم و از جیب مردم توسط شرکت های آمریکایی و غربی بازسازی می شوند .

موشک های آمریکایی ٬ ساختمان ها و جاده ها و پل ها را منهدم کرد و حالا شرکت های آمریکایی دارند دوباره می سازندشان .


حالا انگار نوبت سوریه است . مردم قرار است از چاله بیرون بیایند و در چاه بیفتند . طی دو سال جنگ احمقانه داخلی هزاران نفر کشته شدند و کشور با خاک یکسان شد و حالا آمریکایی های عزیز قرار است تشریف بیاورند و خاک همین خرابه را به توبره بکشند . این وسط مردم هستند که قربانی می شوند . مردمی که قلدرهای دنیا به بهانه دفاع از حقوق آنها موشک بر سرشان خواهند ریخت .


نمی دانم فیلم the kid چاپلین را دیده اید یا نه ؟

داستان امروز دنیا درست مثل همان کودک شیطان فیلم است که با سنگ شیشه مغازه ها را می شکند و بعد شیشه بر می آید و شیشه های نو می اندازد و پول می گیرد و همه هم او را دوست دارند ولی هیچکس نمی داند آن بچه شیطان که شیشه را شکست با شیشه بر مهربان دستش توی یک کاسه است . 





حکایت دنیای امروز درست مثل مدرسه ایست که ناظم و مدیرش ببو گلابی و ترسو هستند و مبصر کلاس انقدر زورش زیاد است که خودش دانش آموزان را تنبیه می کند . شاید این دانش آموز واقعا شایسته تنبیه باشد اما تنبیه کردن او وظیفه مبصر گردن کلفت کلاس نیست . مدیر و ناظم ببو گلابی باید به خودشان بیایند که نمی آیند چرا که از مبصر گردن کلفت پول توجیبی می گیرند و چشمشان را می بندند و تلاش می کنند برای بوفه مدرسه آب معدنی و ساندویچ بخرند و تمام هم و غمشان اینست که کسی حیاط مدرسه را کثیف نکند .



خدا کند روزی بیاید که هیچ جنگی در هیچ جای دنیا نباشد به هیچ بهانه ای ....




آنم آرزوست ...

یکسالی هست که دارند پل روگذر ایران خودرو را می سازند .

گوش شیطان کر ٬ برعکس تمام پروژه های عمرانی مملکت ٬ دارد با سرعت خوبی هم پیش می رود . فقط یکسالی هست که صبح ها موقع رفتن و عصرها موقع برگشت ٬ ترافیک سنگینی در این محدوده شکل می گیرد و البته مهم نیست . احتمالا همه ی ماشین های دیگر هم مثل من فکر می کنند که تا چند ماه دیگر در عرض چند ثانیه با سرعت و خیال راحت از روی این پل رد خواهیم شد و ترافیکی در کار نخواهد بود و لابد با این رویای شیرین ٬ ترافیک سنگین صبحگاهی و عصرگاهی را تحمل می کنند . هرچند که چاره دیگری هم ندارم و ندارند .


یک اتوبوس راهنما می زند و به سمت راست می آید و توقف می کند تا مسافرینش را پیاده کند . ماشین پشت اتوبوس چند تا بوق می زند و وقتی می بیند که اتوبوس حرکت نمی کند فرمانش را به سمت چپ می گیرد تا بیرون بیاید . یک ماشین دیگر برای اینکه ماشین پشت اتوبوس جلوی او نباشد سرعتش را زیاد می کند و هر دو ماشین برای اینکه روی دیگری را کم کنند شتاب بیشتری به حرکتشان می دهند و وقتی می بینند هیچکدام کوتاه نمی آید در یک آن روی ترمز می زنند . خوشبختانه برخورد شدیدی صورت نگرفته است فقط آینه ها به هم گیر کرده اند . آینه چپ ماشین اولی خورده است به آینه سمت راست ماشین دوم .

هر دو راننده پیاده می شوند و از دور سر همدیگر داد می زنند . و این وسط لابد یکی به آن یکی فحش ناموسی می دهد که هر دو سرشان می رود توی ماشین و یکی با قفل فرمان بیرون می آید و  دیگری با یک چماق که خیلی خوشگل با چسب برق تزئین شده است . باقی ماجرا هم مشخص است .

خسارت شاید ده پانزده هزارتومنی آینه ها تبدیل می شود به ضرر چند میلیونی  شیشه شکسته و کاپوت قر شده و صورت خونین و دست و پاهای کبود و .... . تازه اگر کسی این وسط نمیرد و زندان و قصاصی در کار نباشد باید خدا را شکر کرد .



ببینید ... اینکه دو تا ماشین جلوی هم بپیچند و بوق بزنند یک چیز معمول در رانندگی است . اینکه یکی راه را از شما بگیرد و بپیچد جلوی شما قاعدتا انقدر ناراحت کننده و توهین آمیز نیست که به خاطرش روز و شاید آینده خودتان را خراب کنید . مساله اینست که ما درگیر بحران های شدید عصبی و اخلاقی هستیم . فضای جامعه ملتهب است . احساس امنیت و آرامش وجود ندارد . انگار همه صبح تا شب داریم با ترس مبارزه می کنیم . ترس اینکه فلان همکار زیرآبت را نزند . ترس اینکه از کار اخراج نشوی . ترس اینکه صاحبخانه کرایه خانه را زیاد نکند و عذرت را نخواهد . ترس اینکه برنج و روغن و گوشت گرانتر نشود و با حقوقت چطور خرج و دخلت را یکی کنی ؟ ترس اینکه توی خیابان تو را زورگیری نکنند . ترس اینکه پلیس به حجاب و آرایشت گیر ندهد . ترس اینکه بچه ات را از توی کالسکه اش ندزدند . ترس اینکه یک معتاد شیشه ای یکهو به خواهرت تجاوز نکند . ترس اینکه پرایدت آتش نگیرد . ترس اینکه زلزله نیاید . ترس اینکه احمدی نژاد دوباره رئیس جمهور شود . ترس اینکه آمریکا حمله نکند . دلار و طلا و گوشی موبایل گران نشود . مرغ و قند و تاید کمیاب نشود . شیر خشک بچه ات چینی و مسموم نباشد . برادرت دوست ناباب نداشته باشد و ....


همه این ترس ها صبح تا شب با ما اینور و آنور می رود و مدام روی هم تلنبار می شوند و ما نه وقت و نه پول و نه جا و نه حتی حوصله اینکه تخلیه اش کنیم نداریم . یک بقچه بزرگ انداخته ایم روی دوشمان و هر روز همینطور به ترس هایمان می افزاییم و کمرمان زیر بارش خم می شود .

قاعدتا آدمی که صبح از خواب بیدار می شود باید تازه باشد باید سرحال باشد باید نو شده باشد اما وقتی صبح بشود سرآغاز یادآوری همه بدبختی ها و ترس ها و شروع اضافه شدن به کوه غم های یک آدم ٬شاید خیلی هم مقصر نباشد که با یک بوق به مرز جنون و طغیان و دیوانگی کشیده بشود .


حقیقت اینست که آرامش روانی مثل کیمیا دست نیافتنی و نایاب شده است و این را می شود به وضوح در چهره و رفتار و کردار مردم این شهر تماشا کرد .






...

یکی پوزخند میزنه و مسخره می کنه

یکی اشکهاش جاری میشه و دلش می پره


شما جزء کدوم دسته هستید ؟


این شماره تلفن رو بگیرید :


۰۵۱۱۲۰۰۳۳۳۴






+ خرداد 91 ...



حسرت های یک پیکان پنجاه و هشت

بچه که بودم یکی از آرزوهای بزرگم این بود که دست و پایم بشکند


انقدر حسودی می کردم به این بچه هایی که پایشان را گچ گرفته بودند و با عصا اینور و آنور می رفتند .انقدر خوشم می آمد روی گچ سفید دست و پایشان یادگاری بنویسم و نقاشی بکشم

حتی باند پیچی شدن سر و صورت و بستن آتل و کش طبی به دست و پا ، برایم نشانه هایی از تشخص بود .

به همین خاطر نه تنها از زخم و زیل شدن نمی ترسیدم بلکه با اشتیاق خودم را در آغوش مخاطرات می انداختم و هنگام آسیب دیدن ابدا گریه نمی کردم و مازوخیست وار ، از دردهای اینچنینی لذت می بردم .

گاهی که دست و پایم زخم می شد و چسب زخم رویش می زدم یکجوری با افتخار راه می رفتم و موضع مصدوم شده را طوری قرار می دادم که در معرض دید باشد و احساس توی چشم بودن داشتم .چند باری که سرم شکست حتی بعد از خوب شدن بخیه ها دلم نمی آمد باند پیچی روی سرم را باز کنم . دوست داشتم همیشه همانطور بسته بماند . عشق می کردم مثلا یک جایی توی صورتم ترجیحا بالای ابروهایم یک چسب زخم سفید رنگ باشد . وقتهایی که خون اهدا می کردم ( البته این دیگر مال دوران نوجوانی است ) آستینم را می دادم بالا و چسب کوچک روی ساعد دستم را در معرض دید می گذاشتم و خیال می کردم همه مردم می فهمند که من چه انسان فداکار و از خود گذشته ای هستم .


در ضمن بچه که بودم انقدر از این دستکش های چرمی موتورسواری دوست داشتم . از همین هایی که نوک انگشتهایش بیرون بود . تمام ابرقهرمان های کودکی من وقتی با کاپشن چرم ،سوار موتور می شدند یکی از این دستکش ها دستشان می کردند .



جای شما خالی ، جمعه با اقوام برای تفریح رفته بودیم جایی خوش آب و هوا .

نمی دانم انگشت شست دست راستم وسط بازی زو (منظور از زو باغ وحش نیست هرچند بازی خشنی می باشد)اینطور شد یا موقع بازی وسطی توپ به آن خورد و اینطور ناکار شد . به هر حال فعلا اگر کسی به ما ابراز محبت کند ما نمی توانیم با شست دستمان برایش آرزوی موفقیت و پیروزی داشته باشیم و از شرمندگی اش بیرون بیاییم و این خیلی بد است . اصلا اگر انگشت شست دست یک ایرانی ناکار شده باشد یک چیز توی زندگی روزمره اش کم و کسر است البته جای شکرش باقی است که شست دست ، تاثیر چندانی در تایپ ندارد .


از آنجا که هنوز در عالم پزشکی چیزی به نام شست بند اختراع نشده ما هم ناگزیر رفتیم و یک مچ بند خریدیم و بستیم به دستمان که البته اگر دست خودم بود بدم نمی آمد کلا دست راستم را تا گردن گچ بگیرم .


امروز یک مقدار خودم را واکاوی کردم تا بفهمم این خوشی ناشی از بستن مچ بند ریشه در کجا دارد ؟پر واضح است که این پست هم نتیجه همان واکاوی شخصیتی بود ...





یادگارهای مادام العمر

پیرمرد ، نوه پسرش را بغل کرده و نوه دخترش که چند سالی بزرگتر است و یک عینک صورتی بامزه به چشم دارد توی مغازه چرخ می زند . بابا بزرگ مهربانی که احتمالا نوه های شیرینش را آورده توی سوپر مارکت تا هر خوراکی که دوست دارند بخرند و بچه ها هم که تعارف سرشان نمی شود و هرچه می بینند بر می دارند .

صاحب مغازه ،خریدها را با ماشین حساب جمع می زند و پیر مرد یک تراول پنجاهی روی پیشخوان می گذارد . دستش را که دراز می کند مچ دستش از آستین پیراهن بیرون می آید و نقش یک خالکوبی نمایان می شود .

یک خالکوبی به رنگ کبود که عکس یک قلب تیر خورده رویش هست و یک جمله تکراری با دستخط بسیار بد  : دوستت دارم .


یادگار احتمالی یک عشق کهنسال به دختری جوان و احتمالا زیبا ، روی دست پیرمردی که هیچ نشانه ای از روزگار جوانی همراهش نیست غیر از همین خالکوبی کبود رنگ ...

خالکوبی که شاید پنجاه سال یا حتی بیشتر به عشق دختری روی دستهایش نقش بسته که حتی ممکن است مادربزرگ این نوه های کوچولو هم نباشد . دختری که شاید زنده نیست و اگر باشد پیرزنی است که احتمالا دارد برای نوه های خودش توی خانه خوراکی های خوشمزه می پزد .

یک خالکوبی کهنسال که در تمام سالهای پر شر و شور جوانی همراهش بوده و هرجا که پیرمرد رفته ، همراهش رفته و هر کار که او کرده شاهد و ناظر بوده و احتمالا تا روز مرگ همراهش خواهد بود و همراهش خواهد مرد .


در یک زمان هم مرد مغازه دار و هم من که منتظرم تا نوبتم شود چشممان می خورد به خالکوبی روی مچ دست پیرمرد و او هم که انگار متوجه نگاه های سنگین ما شده است با شرمندگی دستش را عقب می کشد و آستین دستش بالا می آید و خالکوبی زیر آن پنهان می شود .




دارم فکر می کنم که شاید همه ما هم یک همچین یادگاری هایی روی تن و روحمان داشته باشیم . یادگاری از عشق یا دوستی یا تجربه هایی تلخ و دردناک که آثار و نشانه هایش تا عمر داریم درست مثل کبودی آن خالکوبی بر تن و روحمان حک شده است و از بین نمی رود . یادگاری هایی که شاید یکروز برای فراموش نشدن کسی یا چیزی همراه خودمان برداشته ایم ولی گذر زمان ما را عوض کرده و حالا حتی اگر نخواهیم نمی توانیم همراهمان این سو و آنسو نبریم . حتی اگر درد روزهای اولش به فراموشی سپرده شده باشد دیدن و یادآوری مجددشان ما را یاد کسی یا چیزی می اندازد و کاری هم از دستمان ساخته نیست جز اینکه به دیگرانی که متوجه بودنشان می شوند لبخند همراه با شرم بزنیم و آستین پیراهنمان را پایین  بدهیم که کسی نبیند و نپرسد و نفهمد ...