جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

روزی که آخرین لبخند تو کفن پوشید

شبها در اتاق بابا می خوابم .

درست همانجا که او می خوابید . سرم را روی همان بالشی می گذارم که او می گذاشت و همان پتویی را رویم می کشم که او می کشید و تا صبح به صدای گریه های آرام زن اتاق بغلی گوش می کنم .


شبها ماشین را توی پارکینگ می گذارم درست کنار ماشین بابا و همان مسیری را قدم می زنم که هر شب و صبح او بر آن پا می گذاشت .

یک شب پیش از شب شعر عکس هایش را برداشتم و شروع کردم به ساختن کلیپ . وقتی تمام شد صبح شده بود . هوا سرد بود و خورشید کم رمق . با چشم های خسته پشت فرمان نشستم و وقتی به خودم آمدم دیدم  روی خاک او نشسته ام و دارم با گنجشک های امامزاده ٬زار می زنم . 

یک آقایی آمد دست گذاشت روی شانه ام و شروع کرد به دلداری دادن که مرگ حق است و زندگی چنین است . می خواستم بگویم آقا ! از این حرفها این چند روزه زیاد به گوشم خوانده اند . من همین حالا همین الان همین صبح سرد زمستانی یک بغل محکم بابای خودم را می خواهم .فقط یکبار دیگر می خواهم دستم را توی موهای جوگندمی اش بکشم  و پیشانی همیشه خیسش را ببوسم . می دانم می خواهی مرا آرام کنی ولی من با حرف آرام نمی شوم . من بغل بابایم را می خواهم . می فهمی ؟

نفهمیدم چه شد که غریبه وار همدیگر را بغل کردیم و شروع کردیم به گریه کردن .


توی دفتر امامزاده ٬ مرد نقشه بزرگی را در می آورد و جای قبر بابایم را نشانم می دهد . فیش های بانک را نشانش می دهم و قبضی برایم صادر می کند و من به همین راحتی طبقه دوم قبر بابا را به نام خودم پیش خرید می کنم . انگار کوهی را از پشتم برداشته باشند احساس سبکی می کنم . انگار آخرین امتحان نهایی را داده باشی و از در مدرسه بیرون بروی به سمت سه ماه تابستان تعطیل و تفریح . بی ترس تجدیدی شهریور و شروع دوباره مهرماه مدرسه . انقدر سبک که انگار هیچ کار ناتمامی در این دنیا برایم باقی نمانده باشد .


چرتم پاره می شود . از روزی که ضبط ماشین نرگس را جلوی خانه دزدیدند بابا همیشه اصرار می کرد ماشین را حتما بگذاریم توی محوطه پارکینگ که چند صد متری دور از خانه است . قبض خرید قبرم را مثل سندی ارزشمند در گاوصندوق بابا می گذارم و کلیدهای گاوصندوق را در کیف سامسونتش . چشمم می خورد به آبنباتهای توی کیف و  چند تا از آبنباتهایش را می گذارم توی جیبم و با بی میلی می روم و ماشین را توی پارکینگ می گذارم .

پیرمرد نگهبان مثل هر شب با احترام به سمت من می آید و چندین و چند بار جمله"خدا رحمتش کند  مرد خوبی بود " را تکرار می کند و من هم بی اختیار از توی جیبم چند تا از آبنباتهای بابا را به او می دهم که یکهو چشمش خیس می شود و می گوید :" خدا بیامرز هر دفعه از همین شیرینی ها به ما می داد ." می نشینم توی اتاقک نگهبانی و با پیرمرد چای می خوریم و می خندیم و گریه می کنیم و او از خاطرات بابا می گوید و من با هر قلوپ چای ٬ هزار تا بغض قورت می دهم .


در مسیر برگشت به خانه گربه ای روی زمین دراز کشیده و با اینکه به او نزدیک می شوم تکان نمی خورد . انگار خوابش برده باشد اما نه ٬مرده است . با لبخند هم مرده است . بدون درد و خونریزی و احتمالا بدون ترس ...

زیپ کاپشنم را بالا می کشم و دستهایم را توی جیبم فشار می دهم و به این فکر می کنم که دارم روی جای پای قدم های بابا پا می گذارم . بی اختیار لبخند می زنم و به این فکر می کنم که چقدر خوب است وقت رفتن حسابت طوری با زندگی صاف باشد که با لبخند بروی .

درست مثل بابایم روی سنگ سرد غسالخانه



شبها در اتاق بابا می خوابم درست همانجا که او می خوابید و روزها پایم را روی جای پاهایش می گذارم و امیدوارم قسمتم باشد روزی که پیمانه ام پر شد برای همیشه در کنار او خوابم ببرد .





+ ختم قرآن



نظرات 66 + ارسال نظر
وانیا دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 13:40

وای خدای من اصلا باورم نمیشه شوکه شدم

آرزو دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 13:43

آدم ها وقتی میروند از پیش ما به طور موقتی میروند.
انگار که رفته اند خارج از کشور برای زندگی.
ولی هستند.از ما خبر میگیرند.
میبنیمشان.
فقط چند سالی طول میکشد و دلتنگی بسیار.
ولی ما هم میرویم پیششان و دوباره میبینیمشان

مریم دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 13:57

سلام بابک جان درد برای مرده سعی کن محکم باشی پناه باشی

نینا دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 14:10

نمیدونم چرا به اینجا که میرسم کلا لال میشم
منم با اینکه 6 سال بیشتر بابامو ندیدم ولی گاهی چنان دوست دارم بابام بود منو بغل میکرد و امنیت از هر ترسی رو برام فراهم میکرد. حس اینکه به بابام میگم رو هیچوقت نداشتم.
من تا اومدم یاد بگیرم بابا بنویسم که دیگه نبود
نمیدونم چی بگم که فقط میفهمم همه حس و حالتو
حتی میدونم مامان ناهید چی میکشه.

فاطمه شمیم یار دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 16:44

سلامم بابک عزیز
چی دارم که بگم؟؟؟
فقط آرزو میکنم دلت صبور و صبور تر بشه...روح اون بزرگ مطمئنا در آرامشه چون بزرگ زندگی کرده...
فقط برات آرزوی صبر دارم به خاطر تکیه ای که بقیه عزیزات بهت دارن...مامان بزرگوارت..مهربان نازنین..خواهرهای عزیزت و مانی دلبندت...

آسمان دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 21:48 http://talkhoshirineyekzan.blogsky.com/

خیلی سخته آقای اسحاقی! خیلی سخت و دردناک! خدا بهتون صبر بده آقای اسحاقی! خدا بیامرزدشون! ای وای!خدا رو شکر که در زمان حباتشون قدر و قیمتشون رو میدونستید! خدارو شکر

احمد دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 23:40 http://serrema.persianblog.ir

خوبی بابک جان ؟؟
نگرانتیم ...

درد نبودنش هیچ وقت کم نمیشه ... فقط گذشت زمان باعث میشه قوی تر بشی ... صبرت بیشتر بشه ... بتونی راحت تر تحمل کنی ...

بعد ازصد و بیست سال ... خوب کردین خریدین خونه ی کنار بابا رو ...
همه ی ما رفتنی هستیم ... مرگ حقه ... ولی بخاطر مادر و خواهر و همسر و پسری که هستن و چشم امیدشون به شماست .... صبور باشین و محکم ...

خدا به همه تون آرامش بده ...

نیمه جدی سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 01:03

باور کنین همش به یادتونیم هم من هم محمدرضا کاش کاری از دستمون برمیومد۰ امیدوارم خدا بهتون صبر و طاقت بده۰۰۰۰

پروین سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 07:44

کاش می‌شد حرفی زد، کاش می‌شد کاری کرد که کمی از این غم بزرگت کم کند. کاش

پروین سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 07:45

دلم پیش دل زن اتق بغلی است :(((((((
کاش بروی و پیش او بخوابی. دست در گردنش بیندازی و اشکهایش را پاک کنی :(

روزگارمو سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 09:03

سلام آقای اسحاقی
درد بزرگی است .
شما هیچوقت این درد روفراموش نمیکنی.این غم بزرگ رو.عادت هم نمیکنی به این غم.این غم همیشه باهاته.چند ماه دیگه وقتی بی اختیار شماره بابا رومیگیری تا باهاش حرف بزنی.وقتی بی اختیار مسیرت رو کج میکنی به طرف خونه ی بابا به این امید که ببینیش.وقتی چند روز مانده به روز پدر باز هم میخوای کادو بخری .اما وقتی در همه ی این حالات یه مرتبه یادت می افته که دیگه بابا نیست اون موقع است که با تمام وجود آغوشش رومی طلبی وبغض هایی که فقط برسر مزار بابا جرات شکستن دارند.
آقای اسحاقی! دعا میکنم خدا به شما وخانواده ی داغدارتون آرامش بده.

. سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 11:50

http://www.iqna.ir/fa/News/1367319

نیره سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 13:02

این جور وقتها کلمات میشن یه سری حروف بی معنا و بی اثر...واقعا نمیدونم چی بگم...

لژیونلا سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 15:22

خیلی درد داره. خیلی...
به این زودیا هم از دردش کم نمیشه

ارغوان چهارشنبه 9 بهمن 1392 ساعت 17:38 http://manevaghee.blogfa.com/

بابا مسافرته
زنگ زدم گفتم کجایی؟گفت دارم برمیگردم خونه
گفتم بابایی ی قولی بده بهم
گفت قول میدم
گفتم بابایی تو راه ک داری برمیگردی لطفا نمیر!
تسلیت میگم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد