جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

عشق در هوای جدید

استاد داشت حافظ می خواند که تلفنش زنگ خورد .

مطابق معمول دکمه را زد و گفت : "سر کلاس هستم "و بعد گوشی را قطع کرد و شروع کرد به خواندن ادامه غزل . گوشی اما دوباره زنگ خورد اینبار استاد گوشی را برداشت و سلام کرد .

کمی اخم هایش در هم رفت و بعد گفت :" خدارحمتش کنه . بعدا تماس می گیرم . "

بعد گوشی را گذاشت و با دستمال عرق صورتش را پاک کرد . رو کرد به سوی بچه ها و گفت : مادرم به رحمت خدا رفت .

بعد هم لبخندی زد و ادامه غزل را خواند .





محسن یکی از شاگردهای بابا اینها را برایم تعریف می کرد . می گفت که آنروز تابستان سال 90 که مادربزرگم فوت کرد ، بابا  سر کلاس بود . داشت حافظ می خواند که خبرفوت مادرش را شنید و بعد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد در برابر چهره های متعجب شاگردهایش کلاس را ادامه داد . محسن می گفت . این فقط یک معنی میتونه داشته باشه : اینکه استاد عاشق کلاس و شاگردهاش بود و اینی که می بینی الان ما شاگردهای بابات درست مثل تو و خواهرات احساس می کنیم که یتیم شدیم و درست مثل شما زار می زنیم و بی تابی می کنیم واسه همینه که ما هم عاشقش بودیم .


اما من فکر می کنم دلیل آرامش بابا چیز دیگه ای بود . بابا به حقیقت مرگ ایمان داشت . همیشه می گفت دیر یا زود نوبت ما هم میرسه و حسابش با خودش و زندگیش تسویه بود . برای همین با واقعیت مرگ عزیزانش راحت کنار میومد و مطمئنم مساله مرگ خودش هم براش حل شده بود.

بابا این آخری ها یک شب به نرگس گفته بود : "اگه همین الان . همین الانه الان سرم رو بذارم روی بالش و بمیرم هیچ غصه و ناراحتی ندارم . فقط دلم برای نوه هام تنگ میشه ..."


بابا با مرگش به من خیلی چیزها یاد داد اینکه هیچ چیز دنیا هرچقدر هم عزیز و هرچقدر هم استوار و قوی موندگار نیست و نباید بهش دل بست . اینکه باید حقیقت رفتن عزیزانمون رو هرچند سخت بپذیریم و باهاش کنار بیایم . اینکه زندگی ادامه داره و هیچکس و هیچ چیز نباید مانع خوب زندگی کردن ما و ادامه دادنش بشه . 


اینروزها من آرامش عجیبی دارم .

انگار دلتنگ عزیز سفرکرده ای هستم که نمی توانیم با هم حرف بزنیم و دست در گردن هم بیاندازیم و بگوییم و بخندیم . سفرکرده عزیزی که به سرزمین بهتری رفته و دارد خوش می گذراند . سفرکرده عزیزی که سفرش بازگشت ندارد اما هر وقت که اوضاع مهیا باشد برایم دعوتنامه خواهد فرستاد .

باید واقعیت مرگ را پذیرفت . شاید دور و شاید دیر به نظر بیاید اما نوبت من و شما هم خواهد رسید و من دلخوش اینم که وقتی هواپیمایم در فرودگاه مقصد بنشیند . پدرم با گل و لبخند به پیشوازم خواهد آمد .



این چند خط را نوشتم برای عرض تشکر .

برای اینکه شرمنده لطف و محبت همه شما هستم .

برای اینکه بگویم حال ما خیلی خوب است و دل نگران ما نباشید .

برای اینکه دلم خیلی برایتان تنگ شده بود ...

برای اینکه لحظه شماری می کنم برای درآوردن این پیرهن مشکی و دوباره نوشتن

برای اینکه تا عمر دارم به داشتن چنین پدری افتخار خواهم کرد و می دانم غصه خوردن و ناراحتی ما اذیتش می کند

برای اینکه دارم یاد می گیرم دلتنگی اش را

صبوری کنم

نه گریه ...



سلام ...






+ عنوان پست از این غزل زیبای دکتر امید نقوی وام گرفته شده است ...



نظرات 64 + ارسال نظر
مرجان چهارشنبه 9 بهمن 1392 ساعت 09:03

اما من فکر می کنم دلیل آرامش بابا چیز دیگه ای بود . بابا به حقیقت مرگ ایمان داشت .
...........
سلام
دقیقاً...
خیلی از افراد وقتی خبر مرگ عزیزانشون رو شنیدن خیلی آرام برخورد کردن و این نشونه از باور امانت الهی داره.
همه چیز امانت خداست و یک روزی باید به صاحبش برگردانده شه.
مرگ عزیزان و اطرافیان هم تذکری است برای نوبت خودمون!
خوشا به سعادت پدرتون که آرام و مطمئن رفتند.
آرامش شما هم به لطف خدا نشانه از درجه یقین و ایمانتون داره.
از خوندن این باور از زبان داغدار شما خوشحال شدم.
روحشان شاد.

سرزمین آفتاب چهارشنبه 9 بهمن 1392 ساعت 09:20 http://sarzamin-aftab.blogsky.com

سلام بابک عزیزم

باور حقیقت مرگ ، در ظرف وجود همه نمی گنجه
با توصیف های خودت و تعاریف شاگردای استاد ، مسلما ایشون جزو معدود افرادی بودن که بخاطر درک واقعی این حقیقت بزرگ بخوبی باهاش کنار اومده بودن

ما چقدر قابل ترحم هستیم که با فرار از این واقعیت های محتوم ،در مقابل تموم مصائب انقدر زود شانه خم می کنیم

خدا به روح استاد اسحاقی آرامش
و به خانواده محترمش صبر و سربلندی عطا بفرماید

انشاله

نینا چهارشنبه 9 بهمن 1392 ساعت 09:20

باور دارم به روزهای خوبی که در پیش هست
خوبه که با خودت و شرایط صادقانه کنار اومدی و پذیرفتی.

صدیقه (ایران دخت) چهارشنبه 9 بهمن 1392 ساعت 10:58

سلام
خوش حالم ک ارومی بابک عزیز
زود بیا ک سخت چشم انتظاارت هستیم

YASNA چهارشنبه 9 بهمن 1392 ساعت 12:51 http://DELKOK.BLOGFA.COM

سلام
داشتم فکر می کردم باباهای نسل ما چقدر شبیه هم بودند ... چقدر باورشان در مورد مرگ بهم شباهت داشت ... بابای من هم من وقتی عموهام و مادربزرگم از دست دادم اروم بود مشکی نپوشید هیچ وقت ... می گفت خوبیت نداره دنبال غم و گرفتی رهات نمیکنه...
مامان گفت برای فوت پدر لباس سنگین بپوشیم اما مشکی نه... من شاید اولین بچه ایم که برای فوت پدرم مشکی نپوشیدم پسرعمو...

سیمین چهارشنبه 9 بهمن 1392 ساعت 13:37 http://ariakhan.persianblog.ir

سلام
دل ما هم تنگ بود .خدارحمتش کند

هدی چهارشنبه 9 بهمن 1392 ساعت 15:00

خدارو شکر که حالتون بهتره!
الهی که سایه ی آرامش و لطف خدا همیشه رو زندگیتون باشه!
دنیاتون خوشتر و روحتون همینقدر بزرگ!

خاله مریم چهارشنبه 9 بهمن 1392 ساعت 15:39 http://ruzayeman.blogsky.com

بابکم ما هم خیلی خوبیم که تو خوبی.برات در کنار مانی و مهربان روزهای بهتر و نیکتر آرزو میکنم.میدونم که در راه است.
ســـــــــــــــــــــــــلام

فاطمه شمیم یار چهارشنبه 9 بهمن 1392 ساعت 18:45

سلام بابک جان...

سمیرا پنج‌شنبه 10 بهمن 1392 ساعت 08:49 http://nahavand.persianblog.ir

خوش به حال باباتون که اینقدر سبکبال و راحت و قشنگ زندگی کردند...دل به دنیا و آدمهاش و داشته هاش نبستن و با آرامش رفتند....کاش ما هم بتونیم یه ذره از عمرمون رو اینجوری زندگی کنیم....خدا رو شکرکه آرامش و صبر نصیبتون کرده....نوشتن همیشه درمان درده...درمان زخمهای کهنه و نو....دلتون آرام....روحتون آرام....خوش به حال مانی با چنین پدری و چنین پدربزرگی...

مریم پنج‌شنبه 10 بهمن 1392 ساعت 12:45 http://najvaye-tanhai.blogsky.com/#

ببار باران...
من مسافری دارم که یادم رفته است پشت سرش آب بریزم

به من گفتن صبوری کن... صبوری...

سلام بابک عزیز!
چی میتونم بگم؟! که مث خدا رحمتش کنه
مث خدا صبرتون بده
مث غم آخرتون باشه
مث آروم باش
مث...
کلیشه ای نباشه!
چی دارم بگم جز اینکه میدونی و میدونیم که جای اون عزیز توی بهشت خدا همیشگی و ابدیه و خوشا به حالش
روحش قرین رحمت الهی

ﺑﺸﺮا جمعه 11 بهمن 1392 ساعت 00:33 http://biparvaa.blogsky.com

ﺳﻼااﻡ...
ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﻢ ﺁﺭﻭﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺎ اﻳﻦ ﭘﺴﺖ ....و ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﻛﺎﺭﻱ ﻛﺮﺩﻳﻦ ﻛﻪ اﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﭘﺎﻙ و ﺑﻲ ﺭﻳﺎﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺷﺮﻳﻚ ﺷﺪﻳﻦ.
ﺭﻭﺡ ﭘﺪﺭﺗﻮﻥ ﺷﺎﺩ...ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺗﺷﻮﻥ ﻛﻪ ﭘﺴﺮﻱ ﭼﻮﻥ ﺷﻤﺎ ﺩاﺭﻧﺪ.
ﺁﺭﺯﻭﻱ ﺁﺭاﻣﺶ ﺩاﺭﻡ ﺑﺭاﻱ ﺷﻤﺎ و ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ی ﻋﺰﻳﺰﺗﻮﻥ.

پروین جمعه 11 بهمن 1392 ساعت 07:26

سلام

خیلی آرزوی احمقانه ای است اما همه اش دارم توی دلم میگویم کاش بابای عزیزت این آرامش و بزرگی روحت را میدید. آنوقا چقدر به تو و به خودش میبالید ..... اما نه ... این آرزو نیست. پدرت مطمئناً میدانست و به تو میبالید. مطمئناً

آمیتریس جمعه 11 بهمن 1392 ساعت 20:58 http://amitrisashegh.blogsky.com/

خدایش رحمت کند و روحش شاد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد