جوگیریات

بابک اسحاقی

جوگیریات

بابک اسحاقی

پنج لحظه ناب و خاطره انگیز

نمیدانم سریال لاست را دیده اید یا نه و این داستانی را که می خواهم تعریف کنم یادتان هست یا خیر ؟

دزموند بلوم توانایی جالبی دارد که در زمان جلو می رود و می تواند اتفاقاتی را که در آینده خواهد افتاد ببیند . چندین بار می بیند که چارلی دوستش به اشکال مختلفی کشته می شود و هربار جان چارلی را نجات می دهد ولی سرانجام هردو تصمیم می گیرند که خودشان را به سرنوشت بسپارند و تسلیم تقدیر بشوند . دزموند در رویایش می بیند که چارلی غرق می شود و این اتفاق هم رخ می دهد . چارلی برای نجات دوستانش ناچار است وارد یک زیردریایی بشود و یک رمز را که از قضا یک نت موسیقی است پیدا کرده و به دوستانش تحویل دهد و چون موسیقیدان است کسی جز او نمی تواند این ماموریت را انجام  بدهد . سرتان را درد نیاورم چارلی می میرد اما قبل از مردن به یاد پنج خاطره مهم زندگی و پنج حس ناب و فراموش نشدنی خود در گذشته می افتد . لحظاتی که حس غرور و لذت در جانش دویده و او را لبریز از افتخار کرده است . مثلا لحظه ای که یک زن را از دست اوباش خیابانی نجات می دهد و زن با حالتی ملتمسانه او را قهرمان صدا می کند و یا لحظه ای که در کودکی پدرش برای اینکه شنا به او یاد بدهد از او می خواهد در آب بپرد و او دودل است که آیا پدرش راست می گوید یا نه ؟ بالاخره در آب می پرد و بعد از چند ثانیه پدرش او را نجات می دهد . یا لحظه جالب دیگری که چارلی و گروه موزیکش بی پول و گرسنه و نا امید سوار یک تاکسی می شوند و رادیوی تاکسی ترانه ای از گروه آنها پخش می کند . چارلی در حالیکه دارد در آب خفه می شود این لحظات ناب را در ذهنش مرور می کند و لبخند می زند .


من هم در بازی امشب همین قصد را دارم . دوست دارم پنج تصویر به یادماندنی و پنج حس ناب فراموش نشدنی عمرم را برای شما به تصویر بکشم :



اولین تصویر :

کلاس سوم راهنمایی بودم . از طرف مدرسه ما را بردند به یک مسابقه تلوزیونی . مسابقه ای که آقای شهریاری مجری آن بود . البته من جزء شرکت کننده ها نبودم ولی توی تماشاگرها نشسته بودم . تیم ما آنروز باخت و سرگروه تیم هم موقع بازی چند تا سوتی خفن داد که تا مدتها سوژه خنده دوست و فامیل و بچه ها بود . بگذریم ... روزی که قرار بود مسابقه ما را نشان بدهند پنجشنبه بود و من کلاس زبان داشتم . خیلی به بابا اصرار کردم که این یک جلسه را نروم کلاس ولی قبول نکرد و من هم جرات نداشتم با او مخالفت کنم . کلاس تمام شد و من حسابی از بابا دلخور بودم . بابا به جای  این که مرا به خانه برگرداند به سمت خانه یکی از دوستانش رفت که نزدیک کلاس ما بود . رفتیم و تلوزیون را روشن کردند . آخرهای مسابقه بود . یک لحظه فقط در حد یکی دو ثانیه دوربین زوم شد روی تماشاچی های مدرسه ما و تصویر خودم را توی تلوزیون دیدم . نمی توانید درک کنید چه حسی بود . شاید آقای دوربینی فقط بتواند این عشق و لذت را بفهمد . آنروز به خودم قول دادم که یک هنرپیشه بشوم و بروم توی تلوزیون . آرزویی که برآورده نشد و البته عشقی که دیگر مثل آنروز لذت و قوت ندارد . بزرگ شدم و آرزوهایم رنگشان عوض شد . اولین تصویر به یاد ماندنی من در زندگی دیدن خودم بود در تلوزیون ...



تصویر دوم :

دکه روزنامه فروشی غلغله بود . قرار بود ساعت دو روزنامه ها برسد اما تا چهار خبری نشد . بعضی ها از صبح آمده بودند نوبت گرفته بودند . آن موقع شهرک خودمان پیک سنجش نمی آوردند و من به ناچار رفته بودم شهریار . چقدر نذر و نیاز که نکرده بودم . بالاخره روزنامه ها رسید و ولوله ای به پا شد مثل صحرای محشر . آدمهای خوشحال و غمگین در اعلا درجه ممکن جلوی چشممان می دیدیم . آدمهایی که از خوشحالی قبولی در کنکور بالا و پایین می پریدند و آدمهایی که از ناراحتی قبول نشدن زار زار گریه می کردند .بالاخره نوبت من رسید . پیک سنجش بر اساس حروف الفبای نام خانوادگی به چند بخش تقسیم شده بود و من حرف الف را خریدم .  دوست نداشتم جلوی صف جمعیت دنبال اسمم باشم . با خونسردی از جلوی چشمهای پرسشگر و منتظرشان گذشتم و از آنجا دور شدم رفتم و رفتم تا رسیدم امامزاده . آنروز نمی دانستم یکروز پدرم را در آنجا دفن خواهند کرد . به هر حال با ترس روزنامه را باز کردم .

آ با کلاه چند صفحه طولانی بود و بعد الف و ب مثل ابدی و ابری و اتابک و تا بالاخره رسیدم به اسحاقی ها . صد ها اسحاقی دیگر هم مثل من آن سال کنکور داده بودند و از قضا سه تا همنام من هم قبول شده بودند . وسطی هم خودم بودم . کارت چروکیده کنکورم را از جیبم بیرون آوردم و چندین و چند بار شماره آن را با شماره نفر وسط چک کردم . خودم بودم . خود خودم . اشک از چشمم جاری شد و از خوشحالی فریاد زدم . دومین تصویر دوست داشتنی و خاطره انگیز عمرم همان روز گرم سال هفتاد و پنج رقم خورد . من  در مرحله اول کنکور سراسری قبول شده بودم .


تصویر سوم :

چشم هایمان را بستند و از توی سلول بیرون آمدیم . فکر کنم جز من چهار نفر دیگر هم بودند . مثل قطار ردیفمان کردند و آرام آرام از پله ها بالا آمدیم . از پشت چشم بند نور خورشید را پشت پلک های بسته ام حس کردم و بعد بوی هوای آزاد به مشامم رسید . بعد از بیست و چهار ساعت بازداشت حس مردی را داشتم که سال های سال پشت میله ها اسیر بوده است . ماجرا خیلی ساده بود . بعد از سه روز آماده باش مراسم ارتحال امام در سال 84 صبح روز شانزدهم خرداد زنگ خانه ما را زدند و دو تا آقای ریشو دم در مرا دعوت کردند که بدون هیچ سوالی بنشینم توی ماشینشان . تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که به مادرم که داشت از ترس می لرزید بگویم اگر تا ظهر خبری از من نشد با بابا بیایند دنبالم . به محض نشستن توی ماشین چشمانم را بستند و سرم را کردند زیر صندلی و گفتند هیچ چیز نگویم . بیست و چهار ساعت تمام هم توی یک سلول کوچک که نمی شد حتی پایم را تویش دراز کنم بی هیچ دلیلی بازداشت بودم و سه بار هم یک آقایی مرا برای بازجویی فرا خواند و از من در مورد همدستانم سوال کرد . سرباز وظیفه راهنمایی و رانندگی بودم و آقایان دنبال پیدا کردن گروهی بودند که به بهانه جریمه از مردم رشوه می گیرند .  قطار آدمها سوار یک نیسان پاترول شدند و چشم بندها را باز کردیم . یکی از همکارانم را شناختم و دستش را گرفتم توی دستم . بعد از نیم ساعت رسیدم به دادگاه انتظامی . ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود . حس می کردم سالهاست از خانه دور بوده ام . از ماشین که پیاده شدم بابا را دیدم . انگار دنیا را به من داده باشند . مهم نبود چه حکمی برایم می برند . بودن بابا باعث شد دیگر از هیچ چیز نترسم . سومین تصویر دوست داشتنی عمرم دیدن بابا بود جلوی در دادگاه نظامی کرج در خرداد ماه سال هشتاد و چهار ...


تصویر چهارم :

سالی را گل زده بودم و خودم هم کت و شلوار دامادی داشتم . شیک با کراوات و لباس و کفش نو . از پله ها بالا رفتم . دسته گل دستم بود . حدودا ده دقیقه منتظر نشستم تا کار مهربان تمام بشود . در باز شد . از روی پله های جلوی آرایشگاه بلند شدم . عروس خوشگلم از در بیرون آمد و من محو تماشایش شدم . صدها بار مهربان را دیده بودم اما دیدن او در این لباس و با این ظاهر حس غریبی داشت . بی اندازه زیبا شده بود و من دست و پایم را گم کرده بودم . خانم فیلمبردار مدام دستور می داد که چه کار کنم و چه فیگورهایی بگیرم اما من دوست داشتم همانجا بدون ترس و استرس خراب شدن  فیلم و مراسم بنشینم و ساعت ها عروسم را نظاره کنم . چهارمین تصویر دوست داشتنی عمرم دیدن مهربان بود برای اولین بار در لباس عروسی  تیرماه سال 87 ...



تصویر پنجم :

روز سیزدهم خرداد سال نود و دو . اتاق عمل بیمارستان پیامبران . بعد از تقریبا نیم ساعت قدم رو و ترس و استرس پشت در اتاق عمل خانم پرستاری که سفید پوش نبود از در بیرون آمد و نام خانوادگی مهربان را گفت . یک میز آکواریومی کوچک روبرویش بود و مانی داشت توی آن ونگ می زد . پاهایم جان نداشتند که راه بروم . اشکم بیخودی سرازیر شده بود . این واقعا پسر منه ؟ عشق منه ؟ مانی منه ؟ خانم فیلمبردار گفت : آقای پدر ؟ نمیخواید پسرتون رو ببوسید ؟ من گفتم : میشه ببوسمش ؟ بوسیدمش و توی گوشش گفتم : سلام پسرم . سلام مانی . و مانی یکهو آرام شد و گریه نکرد . پنجمین تصویر و فراموش نشدنی ترین تصویر عمرم لحظه ای بود که برای اولین بار مانی را دیدم . سیزدهم خرداد سال نود و دو ...





دلم می خواست تک تک دوستانم را به نام صدا کنم و دعوتشان کنم که این بازی را ادامه بدهند و پنج لحظه فراموش نشدنی عمرشان را به تصویر بکشند اما چون حافظه جلبکی خودم را می شناسم منصرف شدم . من نام پنج نفر را می گویم که در این بازی شرکت کنند . البته لازم نیست حتما با همین طول تفسیری که من نوشتم بنویسند . 


اول : مهربان

دوم : محسن باقرلو

سوم : محمد حسین جعفری نژاد

چهارم :سمیرا نهاوندی

پنجم : نیمه جدی بانو




باقی دوستان هم اگر مایل بودند در این بازی شرکت کنند در کامنتها خبرم کنند . این پست چند روزی اینجا می ماند و لینک پست دوستانی را که در بازی شرکت کردند برای یادگاری در ادامه همین پست به مرور اضافه خواهد شد .


+ دل نوشته های یک دانشجو

+ مجموعه عرائض آقای بلاگر

+ آیات نور

+ سطرهای سپید مهربان

+ خرده فروشی

+ نیمه جدی

+ مستانه

+ همه اطرافیان من

+ دخترک دریا

+ عسل و خربزه







نظرات 63 + ارسال نظر
امیرحسین... شنبه 16 فروردین 1393 ساعت 23:27

سلام علیکم
ساعت پست چی میگه؟!

محسن باقرلو شنبه 16 فروردین 1393 ساعت 23:29

هی وای من !
چه کار سختی کیا ...
ما که حافظه و قلم شما رو نداریم چه گلی سرمون بگیریم ؟!

اختیار دارید
شما فقط حوصله اش رو ندارید

جعفری نژاد شنبه 16 فروردین 1393 ساعت 23:32

برای آدم چلمنی که خداییش یادش نمیاد اسم کتابی که برادر خانمش سه باااار بهش تاکید کرد رسیدی تهران بگیر و بخون و حالش رو ببر چی بود و اصش نویسنده اش کی بود کار سختیه...

اما اطاعت امر :-)

چلمن خیلی بهت میاد

نینا شنبه 16 فروردین 1393 ساعت 23:34

زیبایی لحظه هاتون پایدار

ممنون

mah naz شنبه 16 فروردین 1393 ساعت 23:36 http://bestbuxes.vcp.ir/

سلام، وبلاگ خوبی دارید.واقعا وبلاگ تکی داری! دوست دارم به عنوان یه کارشناس نظرتو در مورد وبلاگم بدونم

تیراژه شنبه 16 فروردین 1393 ساعت 23:42 http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام
پنج تصویر از اشک و لبخندها..از ترس و آرامش...خیلی خوب نوشتی اسحاقی
و بی صبرانه منتظر خواندن پستهای پنج رفیق خوش قلمی که به بازی دعوتشان کردی و سایر دوستانم هستم.

ممنون تی تی
کاش شما هم می نوشتی

جودی آبوت با موهای مشکی شنبه 16 فروردین 1393 ساعت 23:50

عااااالى بود این پنج حس ناب و دوست داشتنى

ممنون جودی

امیرحسین... شنبه 16 فروردین 1393 ساعت 23:50

تصویر سوم را فکر کردم شوخی میکنی... این تصویر را بیشتر در فیلم های زمان انقلاب و کتاب ها دیده و خونده بودم!

نه واقعی بود
قبلا هم کامل نوشته بودمش

ف رزانه شنبه 16 فروردین 1393 ساعت 23:58

چه ایده ی نابی... بازیای اینجا عالین
پر از احساس بودن،پنج تصویرو یه نفس خوندم و باید بگم تصویر سوم داشت گریمو راه مینداخت... تصویر چهارم و پنجم معرکه بودن پر از عشق... خیلی خوب مینویسین خیلی عالی به تصویر کشیدین...
مطمئنا لحظات ناب سایر دوستانم خواندنی خواهد بود... مشتاقانه منتظریم

ممنون فرزانه جان

نیمه جدی یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 00:43

نمیدونم اجرای دونفره ی داریوش و ابی را توی آن کنسرتشان دیده اید که داریوش شروع می کند به خواندن ترانه بوی گندم و ابی قرارست بقیه اش را بخواند. قبل از خواندن میگوید: "من که نمیتونم مثل تو اینو بخونم اما خب میخونمش! "حالا شده بلاتشبیه!دعوت شما از من برای نوشتن آن هم بعد از این پست نفس گیر و بی نظیری که نوشته اید. من کجا میتونم اینجوری بنویسم؟ اما خب دعوتتان را روی دو دیده گذاشته و اجابتش می کنم. ممنونم که منم دعوت کردین.

لطف داری نیمه جدی عزیز
قلم شما واقعا خوبه
شکست نفسی میکنی

نورا یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 00:55

واییییییی محشرررررررر بوووود بابک خان مخصوصا 4 و 5 من که سر پنجمی اشکم در اومد دیدن مانی جوووووون تو اولین دیدار خیلی شیرین باید باشه خوش به حالتون که یه همچین فرشته ی نازو دوست داشتنی و دارییین خدا حفظشون کنه براتون پسریییییییی

مرسی نورا
مرسی بابت لطف همیشگیت به مانی

فرشته یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 01:28

سلام
.پنج سکانس از روزهای رفته ی زندگی ...ترکیبی از شادی و غم...از بودن و نبودن... اینکه زندگی می گذرد و همیشه بر یک مدار نمی چرخد ..
ممنون آقای اسحاقی .ممنون که نوشتید و ما را در این خاطره ها شریک کردید.
منتظر خواندن سکانس های دوستان هم هستیم .

قربان شما

نوید یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 04:20

اتفاقی سر زدم به این وبلاگ خیلی از این پست خوشم اومد. ایده جالبی بود و البته 5 تصویر دوست داشتنی زندگی شما هم واقعا لحظات نابی بودن که با قلم شما قشنگ تر هم شده بودن. بعد نشستم فکر کردم که 5 صحنه ناب زندگی من کدوما بودن. 5 مورد هم یادم اومد توی یه کاغذ نوشتمشون. اما بعدش یه فکری ذهنمو مشغول کرد که باعث شد تا الان خوابم نبره. اینا واقعا نابترین لحظات زندگی منن؟ یعنی واقعا اگه منم مثل چارلی در حال مرگ قرار بگیرم توی لحظات آخر همین 5 صحنه از جلوی چشمم می گذره؟ یا نه لحظات دیگه ای از زندگیم که الان یادم نیست توی ثانیه های آخر عمرم جلوی چشمام رژه میرن؟
آقا این چه بازی ای بود راه انداختید؟ کلا خواب رو از چشمم گرفته. :))

فکر می کنم با گذشت زمان این لحظات ناب تغییر بکنن
مثلا شاید ده سال دیگه اگه این پست رو بنویسم خیلی متفاوت باشه با الان

اردی بهشتی یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 08:51 http://tanhaeeeii.blogfa.com3

تصاویر زیبایی بود
خصوصا تصویر چهارم و پنجم!

مرسی

سکوت یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 08:54

اون وقت این بازی برنده و بازنده هم داره؟
من هم دوست دارم بازی کنم اما حیف نه حافظه اش رو دارم و نه قلمش رو.

نه برنده نداره

محبوب یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 08:54

همیشه این بازی های وبلاگی رو دوست داشتم... مخصوصاً این مدلی هاش رو بیشتر... خوندن این پست و این دعوتنامه ها یهو منو برد به سال 88، زمانی که با اصرار محسن باقرلو وبلاگ حرف اضافه رو ایجاد کردم و توی کلی از این بازی ها با دعوت و بدون دعوت شرکت کردم.
خیلی دلم می خواد تو این بازی هم شرکت کنم...
و اینکه تو چقدر خوب و پر احساس و ناب نوشته بودی، مثل همیشه.

ایشالا فرصت کنی و شرکت کنی

پروین یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 09:12

چه تصاویر قشنگی، و چقدر قشنگ به تصویرشان کشیدی
ایدهء خیلی جالبی است. مرحبا به ذهن خلاق مهربان بانوی عزیز و بی‌صبرانه منتظر خواندن تصاویر به‌یادماندنی دوستان هستم

ممنون پروین خانوم

ارش پیرزاده یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 10:05 http://arashpirzadeh.persianblog.ir/

وای چه با حال ... منم بازی می کنم .....

بفرمایید

رضوان یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 12:08 http://zs5664.blogsky.com/

تصویر1:شما کلن تو هر مسابقه تلویزیونی شرکت میکنی میبازی؟؟؟
تصویر2:مرحله دوم هم قبول شدین؟؟؟لذت اون روزنامه خریدن ها خیلی بیشتر از لذت دیدن اسمت تو سایت سنجشه!!!
تصویر3:نظری ندارم
تصویر4:متاسفانه حواشی مراسم عروسی انقد زیاده که عروس دوماد اصن نمیتونن به هم برسن و یاتو اون لباس چن لحظه باهم خلوت کنن!!!
تصویر5:این روزا بزرگترین آرزوم خلق یه همچین تصویری برا همسریه!!!

کلا همیشه می بازیم
ایشالا که شما هم صاحب فرزند میشید بزودی

افروز یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 12:21

روی تصویر چهارم و پنجم در مورد تو مطمئن بودم ایده فوق العاده ایه داشتم فکر میکردم شاید من نتونم پنج تا تصویرو توی ذهنم ترسیم کنم ولی بدون شک لحظه قبولی تو کنکور برای منم یکی از این تصویرهاست یا لحظه دیدن ده ریاضیات مهندسی روی تابلوی نمرات دانشگاه... منتظر قلم زیبای دوستان هم هستیم

واقعا از دیدن ده انقدر خوشحال شدی ؟

سمیرا یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 13:05 http://nahavand.persianblog.ir

یادش بخیر این بازیهای قدیمی کلی با خودشون خاطره داشتن....تصویرهاتون مثل همیشه ناب و دوست داشتنی و خوندنی بود....مخصوصا اولین لحظه دیدن مانی ....ممنون که لطف کردید و دعوت کردید....هرچند قلم ما که به پای شما نمیرسه ولی اطاعت امر شد

ممنون سمیرا
گست شما هم واقعا عالی بود
من که تحت تاثیر قرار گرفتم

تلاله یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 13:19

خدا رحمت کنه بابا رو . منم کلی گریه کردم با خوندن مطلبتون. نظر نگذاشته بودین که نظر بدیم. ببخش


حتی فکرش هم سنگینه واسم

ممنون از لطفت

آوا یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 13:49

می دونی این پست عین این بودکه
انگاریکی بهــترین لحظات زندگیش
روواست توی یه فیلم گلچین کرده
وگذاشته جلوی روت وبــــــــالذت
شاهدتماشاش هستی.........
مـــــــمنون که ماروهم مهمون
بهــــــــــترین لحظاتت کردی و
خوشحالذمیشم که دوستان
دیگه هم قابـــل بدونن ومارو
مستفیض کنن................
یاحق...

مرسی آوا

گلدونه به بانوی نیمه جدی یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 13:54

البته ابی اونجا شکسته نفسی میکنه و میبینیم که خیلی هم بهتر از داریوش می خونه.
اگه بابک نیاد من رو با تیپا از اینجا بندازه بیرون امیدوارم شما هم به خوبی و بلکه بهتر از بابک بنویسید

ادم دو تا همشهری مث شما داشته باشه دشمن لازم نداره که

گلدونه یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 13:57

لایک به کامنت نوید
من هم سعی کردم بنویسم و بازی کنم بعد دقیقن با خودم فک کردم یعنی هیجانی ترین لحظه های زندگی من همینها بوده؟!

فکر می کنم بسته به شرایط آدما فرق بکنن این لحظات

کودک فهیم یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 15:06 http://the-nox.blogfa.com

با تصویر پنجمت بغضم گرفت...
چقدر پدر بودن بهت میاد...
خدا همه عزیزانت رو برای تو و تو رو برای اونها نگه داره الهی.
بازی وبلاگی جالبیه...
هی دارم فکر می کنم بهترین و پر رنگ ترین تصاویر من چیه...فعلا فقط یکیش در ذهنم میاد...اسفند 92...

ممنون منصوره
اسفند 92 چی شده یعنی ؟

هاله بانو یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 15:12 http://halehsaadeghi.blogsky.com

یعنی دارم تمام خاطراتم رو تو مغزم شخم می زنم ببینم کدومش ناب تره .....

موفق نشدی هنوز ؟

اوا یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 16:15

خیلی عالی لحظات قشنگ زندگیتونو توصیف کردید
من هر چه فکر کردم بیش از یکی دو صحنه یادم
نیومد من زندگی بدی نداشتم ولی لحظات اونچنانی هم یادم نمیاد حتی یادمه از قبولی دانشگاه تو رشته پزشکی هم خوشحال نشدم چون تهران قبول نشدم فقط وقتی اسممو تو قبولی تخصص تو انتخاب اولم دیدم خیلی خوشحال شدم چون انتظارشو نداشتم و طبق نظر مشاورها انتظار قبولی همون رشته رو تو شهرستان داشتم دیگه صحنه ای یادم نمیاد اها یه بارم یه امتحانیو امسال خیلی بد داده بودم و یه جورایی حیثیتی بود و جرات هم نمی کردم نمرمو برم بپرسم یکی از دوستام بم گفت دیده که قبول شدم و نمرم خوب شده یادمه پریدم بغلش کردم دیگه لحظه خاصی یادم نمیاد

جالب بود
ولی کلا زیاد احساساتی نشدینا

فامیل دور یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 16:21

فامیل جان شرمنده. لحظه های به یاد موندنی من تلخ هستن. اگه به ندرت شیرین هم بوده باشه بعدش با یه ضدحال اساسی خدمتشون رسیده شده. بگذریم. اما لحظه های شما زیبا تصویر شده بودن.

چقدر سختی کشیدی خواهر

مشق سکوت- رها یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 16:43 http://www.mashghesokoot.blogfa.com

از روزی که این مطلبو خوندم دارم با خودم لحظه های زندگیم رو، اما هنوز نتونستم بهترین ها رو انتخاب کنم
یه چیزی که تو این مرور کردن ها متوجه شدم اینه که اگه بخوام از بدترین لحظاتم بگم، خیلی سریع میتونم یه لیست تهیه کنم از اونهایی که هرچقدرم ازشون بگذره دردناکن، اما انگار از کنار خوشی ها ساده تر گذشتم، انگار ناراحتی ها و حس های مربوط بهش، برام موندگار تر بوده و این یه ایراد بزرگه، نباید اینطور باشه، این یعنی قدر لحظات خوشی رو که داشتم ندونستم و بیشتر به لحظه های تاریک زندگیم فکر کردم
نوشته های شما، در عین سادگی و صفا و صمیمیتی که داره، باعث میشه آدم به خودش بیشتر فکر کنه

متشکرم رها
امیدوارم شما هم پنج لحظه ناب خوشحال کننده رو پیدا کنی

مموی عطر برنج یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 19:03 http://atri.blogsky.com

چقدر عالی....حتما شرکت میکنم...

ممنون ممو

بهار همیشگی یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 19:17

این پست دقیقا مثل یک فیلم سینمایی لذت بخش و دوست داشتنی بود...
به نظرم خاطره دوم و چهارم و پنجم بین خیلی هامون مشترک و ماندگار باشه

درسته
احتمالا خاطره ناب مشترک خیلی هاست

yasna یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 19:39 http://delkok.blgfa.com

سلام نمیشه من تصاویرم و همبن جا نقاشی کنم؟

بفرمایید

صدیقه (ایران دخت) یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 21:17 http://dokhteiran.blogsky.com

قراره همه اتفاقای خوب باشه یا اتفاقایی که فراموش نشدنین؟؟؟
اتفاقات بد رو نگیم؟؟؟

من ترجیح دادم اتفاقات خوب رو بنویسم

میلاد یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 21:23

خیلی زیبا بود بابک

هر 5 تصویر حس خاصی داشت اما برای من تصاویر 3 و 4 از همه زیباتر بود

منتظرم ببینم دوستان عزیز کدوم پیش قدم میشن و می نویسن

چقدر کیف میده خوندش

ممنون میلاد

پروانه دوشنبه 18 فروردین 1393 ساعت 09:17

خدا روشکر ما دعوت نیستیم

نیاز به دعوت نداره این بازی

ساجده دوشنبه 18 فروردین 1393 ساعت 10:49 http://www.ayatenoor.blogfa.com

چقدر دلم میخواست زمان ما هم روزنامه بود برای دیدن اسامی نه سایت.دیدن اسم توی سایت اصلا کیف نمیده
اجازه میشه ما هم تو این بازی شرکت کنیم؟!!
{آدمک اعتماد به نفس کاذب}

اجازه لازم نداره

زهــــرا دوشنبه 18 فروردین 1393 ساعت 11:49

تک تک تصاویرتون دلچسب بود و الحق ماندگار..
پایدار باشید جناب

ممنون زهرا

سمیرا دوشنبه 18 فروردین 1393 ساعت 11:56 http://nahavand.persianblog.ir

کاش همه شرکت کنند که کلی خاطره ناب بخونیم...تاحالا انگار شاگرد زرنگه منم!

بله شاگرد اول

ساجده دوشنبه 18 فروردین 1393 ساعت 12:35 http://www.ayatenoor.blogfa.com/post/53

منم تو این بازی شرکت کردم.امیدوارم خوب باشه.یه جاهایی محاوره با سبک نوشتاری قاطی شد اما نتونستم بهتر از این که هست بنویسم.به بزرگواری خودتون ببخشید.اگر افتخار دادید وخوندید هر اشکالی هم به نظرتون رسید بگید من انتقاد پذیرم شدی :) .
خدمت سمیرا خانم هم بگم که آقای جعفری نژاد هم نوشتن اما هنوز اینجا لینک نشدن.

ممنون لطف کردی

ساسا دوشنبه 18 فروردین 1393 ساعت 15:36 http://www.khordeforooshi.blogfa.com

من هم نوشتم.
راستی یکی از بستگان ما سمت محل شما معلم عربی بود، آقای ابراهیم مرادی، شما احیانا نمیشناسیدشون؟

ممنون
منظورتون از طرفای ما دقیقا کجاست ؟

رها دوشنبه 18 فروردین 1393 ساعت 19:15

اینجور پست هایی که دیگران رو ترغیب میکنند به خاطرات خوبشون بیندیشند خیلی عالیند ممنون بابک خان
بی شک یکی از زیباترین و ناب ترین ها برای مادر و پدرها همین دیدار فرزندشونه برای من هم یکی از اونها همون دیدن یک دیانای سالم و بی نظیر بود که داشت با تمام وجودش گریه میکرد و تاکیکاردی شدیدمو کاملا میپوشوند و البته لبخند پر مهر همسر بعد از خروج از اتاق عمل و توصیفاتش از دخترمان....

واقعا لحظه ای تکرار نشدنی و فراموش نشدنیه

آذرنوش دوشنبه 18 فروردین 1393 ساعت 19:34

خیلی کاره سختیه...

نه خیلی

هما دوشنبه 18 فروردین 1393 ساعت 19:45

خاطراتتون که زیبا بودن ،به زیبایی هر چه تمامتر هم به تصویر کشیده شدن..ممنون

متشکرم هما

آذرنوش دوشنبه 18 فروردین 1393 ساعت 20:10

3 4 ساله که بودم مامان دانشجوی شهرستان بود و من خونه ی اقوام میموندم تا شب بابا بیاد دنبالم ...هر شب ساعت 8 دم در خونه ی مادربزرگم مینشستم تا بابام بیاد .فکر میکنم دیدن بابام از اون کوچه ی باریکه خونه ی مادربزرگم از اون لحظه هایی بود که حتی الان هم حس خیلی خوبی بهم میده...دومی هم موقعی بود که بعد از یک سال شوشتر درس خوندن وقتی دوباره کنکور دادم و اهواز دراومدم ...هرچند دانشگاه خیلی خوبی درنیومدم اما انقد از رفت و آمد خسته بودم که وقتی ساعت 7 صبح دوستم زنگ زد و خبر قبولیمو داد از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم!...345 هم موکول میکنیم به آینده :دی

مرسی آذرنوش

خرابات نشین دوشنبه 18 فروردین 1393 ساعت 22:12 http://www.maastaneh.ir

بازی فوق العاده زیباییه. از خوندن لحظات ناب شما، یک بغض شیرین تو گلوم نشست :)
منم بازی کردم

ممنونم لطف کردید

آرزو (همه اطرافیان من) دوشنبه 18 فروردین 1393 ساعت 23:35 http://ghezavathayam.blogsky.com

انقدر ایده این بازی محشر بود که نتونستم در مقابل وسوسه شرکت در اون مقاومت کنم.
با اجازه منم نوشتم

ممنون آرزو

Tina سه‌شنبه 19 فروردین 1393 ساعت 02:37 http://www.honeymelon.blogfa.com

فوق الــــــــــــــــــــعاده جالب بود!
منم شرکت کردم...
مرسی که خاطرات خوبو هرچند برای لحظاتی کوتاه زنده کردین!

ممنون که شرکت کردین

توپولو سه‌شنبه 19 فروردین 1393 ساعت 03:16 http://Dokhtarakedarya.blogfa.com

من هم پنج لحظه نابم را گذاشتم ..... خیلی ایده جالبی بود :

http://dokhtarakedarya.blogfa.com
ممنونم

ممنون از لطفت

ساسا سه‌شنبه 19 فروردین 1393 ساعت 08:11 http://www.khordeforooshi.blogfa.com

منظورم شهرک اندیشه ست.

بله ما از قدیمی های اندیشه هستیم
ولی متاسفانه آقای مرادی به خاطرم نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد