با ممد آقا ایستاده ایم زیر سایه درخت زیتون حیاط شرکت . ممد آقا سیگاری آتش می کند و شروع می کند به صحبت .
دارم فکر می کنم که چه خوب است این دم آخری این مرد را شناخته ام . من و ممد آقا هیچ ربطی به هم نداریم اما از یک مکالمه ساده توی ناهار خوری شرکت دوستیمان شروع شد و حالا هر روز چند باری با هم زیر سایه این درخت می ایستیم و گپ می زنیم . ممد آقا راننده وانت است و برای شرکت بار می برد اما آدم جالبی است . از آنهایی که از شنیدنشان سیر نمی شوی . از آنهایی که از هر داستان و خاطره اش می شود پست نوشت . سالها برای کار به ژاپن رفته بوده و خاطرات بامزه و جالبی از چشم بادامی ها روایت می کند و چون "مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد " و من خوب گوش می کنم او هم با آب و تاب تعریف می کند . هر دو هم لذت می بریم . او از گفتن و من از شنفتن .
مثل قدیمی ها سخنش را با چاشنی ضرب المثل و حکایت تحویل می دهد و حرف بی حساب و بیخود هم نمی زند . همینطوری برای اینکه چیزی گفته باشد حرف نمی زند .همیشه حتما یک نکته ریز و نتیجه اخلاقی و حکمتی در داستانش هست .
امروز یکهو صحبت سن و سال شد و وقتی ممد آقا گفت که ۴۹ ساله است با تعجب گفتم : اصلا بهت نمیخوره ممد آقا . ماشالا خوب موندی .
می گوید : آقا مهندس ! من تا ده سال پیش یه موی سفید توی سرم نبود . همه میگفتن : ممد موهاتو رنگ می کنی ؟
الانو نیگا نکن . یکی مرگ مادرم و یکی هم وقتی اون بچه رو ازم گرفتن . اینا موهای منو سفید کرد .
خدا مادرت رو رحمت کنه ولی فضولی نباشه ممد آقا . قضیه بچه چیه ؟
و ممد آقا تعریف می کند که خواهر خانمش دوقلو به دنیا آورده
بوده و بعد از چند روز فوت می کند . باجناقش پسربچه را می برد پیش مادرش و
دخترک را می سپارد به ممد آقا و ممد آقا او را پنج سال تر و خشک می کند .
تا اینکه قل دیگر یعنی همان پسربچه به خاطر بیماری می میرد و پدر بچه می آید و دخترش را از ممد آقا پس می گیرد .
می پرسم : به همین راحتی ؟
ممد آقا می گوید : امانتی رو باید پس داد دیگه آقا مهندس
بعد هم می گوید : وقتی اومدن دنبالش داشت قلبم وامیستاد . مادرم مرد خیلی ناراحت شدم ولی نه انقدر . بچه به من می گفت : بابا . هنوزم میگه ولی من بهش گفتم : من دیگه بابات نیستم به من بگو عمو
خیلی سخت بود آقا مهندس . بدترین اتفاق عمرم بود .
بعد هم پک محکمی به آخر سیگارش زد و با دست گوشه چشمهای خیسش را پاک کرد و
رفت تا وانتش را بار بزند .
طفلی...چه ضربه ایی رو متحمل شد
الهی که خدا به دل مهربونش آرامش بده
عزیزم چه قلب رئوف و دل صافی داره این ممدآقا بیخود نیست هم صحبت خوبی برات شده حق داره سخته یکدفعه از بابا بشی عمو ادم دوروزه به یکی عادت میکنه چه برسه پنج سال برای دختری پدری کنی من حس میکنم دخترها برای پدرها یه چیز دیگه ان حتی اگر تلاش کنن پشت غرور مردونشون مخفی اش کنن
ضمن احترام به قلب مهربان این دوستتون اگر خودتون رو جای اون دختر بچه بگذارید و قضاوت کنید میبینید که حداقل برای اون شاید اینطور بهتر باشه، من شخصی رو از نزدیک میشناسم که همین شرایط رو داره و حالا که از آب و گل درآمده آرزوش هست که میتونست پدر و مادر واقعیش رو حتی برای یک لحظه ببینه. البته جایگاه پدر و مادر و نمیشه در نسبت خونی محدود کرد و قطعا فراتر از اینهاست.
راستی چه محل کار قشنگی دارین.
لطف داری دوست جان
همه یکطرف...اون دختر5 ساله و از همه جا بیخبری که باید بابایش را فراموش کند یکطرف !!
اگر پدر اون دختر میدونست که او یک عروسک برای بازی نیست که هروقت خواستی سرگرمت کنه و از تنهایی درت بیاره.....و هروقت نخواستیش بدیش به این و اون..اونوقت شاید کمی لایق نام پدر میشد...
...........
موقع خوندن پاراگراف اخر واقعا قلبم ایستاد
اینجور وقتها هیچ کلمه ای مناسب گفتن ندارم.....
بیچاره بابا عمو ممد ... و بیچاره تر اون دختر بچه
چه تراژدی به نظرم بیشترین ضربه رو اون بچه خورده. چطور با روح و جسم کوچیکش باید این مسئله رو برای خودش حل کنه.
کاش یکی هم یه بچه میداد اینجوری من بزرگ کنم
خودم جرات به دنیا آوردنش رو ندارم
یکی از زشت ترین بازیهای روزگار...
اگه قرار باشه تو این قضیه دنبال مقصر بگردم به نظرم اون مقصر پدره ست...ما که نمیدونیم بعد فوت همسرش چه مشکلاتی داشته ولی کاش تحمل میکرد و بچه شو از خودش جدا نمیکرد...
بیچاره ممد آقا
هیچ می دونستی دوازده هزار و هفصد و هشتاد و نهمین وب پیج ایرانی اخوی ؟!
http://www.alexa.com/siteinfo/http%3A%2F%2Fjavgiriattt.blogsky.com
همچین افتخار آمیز هم نیستا
ناراحت شدم بخاطرعموممد اماخوشحالم
بخاطر اون بچه..هرچی باشه حتی توی
بدترین شرایطم باشه همین که پیش
پدرخودشه بهتره.این بهتره تااین که
بعــــــدهافیل پدرش یادهندوستان
می کردوعموممد و اون بچه رو با
وجود وابستگی بیشترازاین ،از
هم جدامی کرد...دل عموممد
عزیز آروم.....................
یاحق...
انقدر غمگین بود و انقدر ناعادلانه که فقط بغض کردم. چیزی نمیشه گفت :(
آوا جانم؛ با این قسمت حرفت موافقم: ؛ این بهتره تااین که
بعــــــدهافیل پدرش یادهندوستان
می کردوعموممد و اون بچه رو با
وجود وابستگی بیشترازاین ،از
هم جدامی کرد.؛
اما با این قسمتش نه عزیزم : ؛هرچی باشه حتی توی
بدترین شرایطم باشه همین که پیش
پدرخودشه بهتره.؛
صرف پدر فیزیولوژیک بودن به این مرد این برتری رو نمیده. البته فکر کنم منظورت بیشتر همین بود که از همچین پدری برمیومد که بعدها بخواد دخترک را از خانواده اش جدا کند و این آسیب بیشتری به روح او میزد.
من فکر میکنم این کار از اولشم اشتباه بوده و بیشتراز آقا محمد به بچه ضربه زده
اما در کل به هرچیزی که دلبسته بشی، موقع جدا شدن ازش قسمتی از وجودت باهاش میره
وای خدا رحم کنه چه بر سر روح اون دختر بی نوا اومده... آخه تا 5 سال یکی پدرت باشه و بعد بیان یهو بگن نه دیگه از امروز فلانی پدرته... امیدوارم دخترک ضربه نخورده باشه...
سلام
سلام
پدری ک یه بار بچشو از خودش دور میکنه به نظر من دیگه حق پدری گردن او بچه نداره :|
آقا یه اعتراف... با گوشی کانکت شدم اومدم اون لینکی که آقای باقرلو گذاشتن رو باز کنم، دستم خورد کامتتشون دیسلایک شد....ما بسی شرمنده میباشیم.
خدای من :(
بد بود... غصه م شد
آخی طفلک!!!! خوبه باز رسم امانت رو بجا آورده و دلش نگفته بچه رو نده! هرچند راهی نداشت!!!
سلام
امانت!اما اینجا واقعا معلوم نیست کی یا چی امانت بوده،دخترک امانت بوده؟آقا ممد بوده؟با رابطه پدر و فرندی که شکل گرفته؟
چه بابای بی رحمی! پدری که دلش بیاد بچه شو از خودش جدا کنه پدر نیست...بعدش حق نداره دوباره بیاد دنبالش...مطمئنم اون پدر دیگه برا اون بچه پدر نمیشه
باسلام خدمت پروین بانوی عزیز،دقیـــقامنظورم به همین
بودکه بعدهابه مراتب ضربه مهلکتری میخورد.والاهرچی
دورو برخودم دیدم طرف عمری بچه رو بزرگ میکنه ودر
برخی موارد،تاعـــمرداره مراقب اینه که کسی بهش
نگه پدرومادرش یکی دیگن وبازهم درخیلی موارد
بچه هابازهم می خوان برن ســرچ کنن که پدرو
مادرشون کی یَن وغیره!وباقی ماجراهاکه اینجا
ازحوصله جمع خارجه...بـــهرحال جای اون پدر
و اون خونواده حتی نیــستم که بتونم قضاوت
کنم که چـــرااز اول جگرگوشش رو از خودش
جداکرده،اماحقیــقتااینکه بچه بزرگ بشه و
خونـــواده ای رو که توش بزرگ شده وپای
سختی هایی که صرف تربیت و رشدش
کردن رو تنهابذاره خیلی تلخه.حـــقیقتا
هضمش خیلی سخته و تلخ.........به
خصــــــوص واسه (دراینجا،کاراکتراین
قضیه:عموممد)و درخــــیلی جاهای
دیگه عموممدهاومادران دیگه......
این جــــــــدایی یه جدایی ازنوع
سوری نیست که بشه گفت با
مرورزمان ازبین میره........درد
زخمش انقدرعمـــــقیه که با
هیچی التیام پـیدانمی کنه
حقیقتاهیچی................
یاحق...
"دارم فکر می کنم که چه خوب است این دم آخری این مرد را شناخته ام"...دم آخری؟؟!!!...چرا دم آخری؟!...آیکون یک موجود کنجکاو!
احتمالا چند روزی بیشتر میهمان این شرکت نیستم
چه آدمهای بی ملاحظهای پیدا میشه. خب اگه مهر پدری داشته اون طرف که باید برای هر دو می داشت. حالا چون اون یکی مرده باید یادش به این یکی میافتاد؟
من دلم بیشتر از ممد اقا برای اون دختربچه سوخت!
پدرش چه راحت احساسات این بچه رو نادیده گرفته!
تا وقتی که یک پسر داشته بود و نبود این بچه براش فرق نداشته حالا که نداره داشتن یه دختر احتمالا براش بهتر از هیچیه!!
طفلی
اگه من بودم دلم میخواست پیش ممد آقا بمونم
پیش همون کسی که وقتی کسی منو نخواست منو خواسته بود!
کاش خوشبخت بشه