جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

شمارش معکوس

سلام

از همه دوستان و رفقا

چه وبلاگ نویس و چه بی وبلاگ

چه روشن و چه خاموش

چه کسانی که از این خانه و صاحبش خوششان می آید  و چه کسانی که چشم دیدنش را ندارند 

چه کسانی که تازه با جوگیریات آشنا شده اند چه آنهایی که سالهاست  همراهم بوده اند

خواهشی دارم .


من در این خانه دوستان نازنینی دارم که بسیار دوستشان دارم و خوشوقتم که همیشه به من لطف و محبت داشته اند . مثل هر بنی بشری بنده هم عاری از گناه و خطا نیستم و طی این سالها خیلی ها را از خودم رنجانده ام .

از همه عزیزانی که این چند خط را می خوانند درخواست دارم  زحمت بکشند و خاطره ای از جوگیریات یا صاحبش چه خوب و چه بد و چه شیرین و چه تلخ بنویسند تا برای همیشه در کامنتهای این پست یادگار بماند .



سپاس و ارادت

بابک اسحاقی



+ دوست دارم کامنتهای این پست فقط شامل خاطره های شما از جوگیریات باشد . با عرض پوزش کامنتهای غیر از خاطره تایید و ثبت نخواهند شد .




نظرات 203 + ارسال نظر
باران پاییزی سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 11:06 http://baranpaiezi.blogsky.com

خیلی خیلی اتفاقی با پست "گنگام استایل" البته از وبلاگ آقای باقرلو با جوگیریات آشنا شدم و خوشحالم یکی از وبلاگهایی که از خوندنش پشیمان نیستم. چند تا پست نوشتید برای دوستانتون که خداییش رفاقت رو بر اونها تمام کرد و تصویر بسیار خوبی در ذهنم از جوگیریات نقش بست. امیدوارم برقرار باشید و قلمتون همیشه مانا.
خداییش قسمت دوم برج میلاد هنوز باقی مونده ها

مرسی باران عزیز
ایشالا همه کارهای نیمه تموم رو به نتیجه میرسونم مخصوصا پست برج میلاد که شاید الان دیگه لطف چندانی نداشته باشه
کمی مشغله ام زیاده
حتما در اولین فرصت
ممنون که هستید و اینجا رو میخونی

تلخند خانوم سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 11:19

درود
تقریبا سه چهار سالی میشه که سر زدن به جوگیریات اون هم کله سحر و قبل از شروع کار اداری تبدیل به عادتی روزانه برایم شده و از جمله عاداتی است که تا کنون در پی ترکش نبوده ام.
اگر اشتباه نکنم 13 خرداد پارسال بود که وقتی جوگیریات را باز کردم با این عنوان و با تیتر درشت و رنگی روبرو شدم: " من بابا شدم " و شاید باورتون نشه تا چند لحظه از تعجب و شادی خشکم زده بود اون روز تا آخر وقت پیگیر جوگیریات و وب لاگ خانم دلارام بودم تا زودتر عکسهای این جوجه تازه سر از تخم درآورده را ببینم و الحق و الانصاف که جوجه خروس زیبا و شیرینی بود انشالله صدو بیست ساله بشی "مانی قشنگ بابا" .

و در آخر یک نکته همان طور که گفتم چند سالی میشه که جوگیریات و میخونم ولی به ندرت جسارت نظر دادن به متنها و نوشته های زیبای شما را داشتم و هر از گاهی که نظر می گذاشتم شهامتش را از این جمله می گرفتم که سردر جوگیریات بود،که نشان از همه دل آشنایی صاحبخانه داشت:" هیچ غریبه ای اینجا را نمی خواند" .

همواره تنتان سلامت،شادیهایتان هر روزه و همه روزه و قلمتان هر روز پرکارتر از دیروز بابک خان اسحاقی عزیز

ممنون تلخند خانوم عزیز
باعث افتخارمه که شما هر روز جوگیریات رو میخونید
تصور شیرینیه که افرادی هستند که هر روز منتظر خوندن پست جدیدت باشند و این تصور شیرین حال نویسنده رو خوب می کنه
چه کامنت بذارید و چه نه
ازتون ممنونم به خاطر این حس و حال خوب

سپیده سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 11:26 http://www.otagheaabi.blogsky.com

من اینجا را می خوانم،‌اما نظر نمی گذارم! در اغلب موارد و مباحث با شما مخالفم! اما می خوانمتان به یک دلیل. با خانواده سه نفره شما ارتباط عاطفی مجازی برقرار کرده ام. آهنگ" امشب دلم می خواد تا فردا می بنوشم ... " را در لیست موزیک هایی که در ماشین و سفر گوش می کنیم،‌دارم. و هر بار که می شنومش یاد وبلاگی که لینک آهنگ را از آن برداشتم ،‌یاد مناسبت آهنگ برای صاحب وبلاگ،‌یاد صبح تعطیلی که زود پا شدم تا ببینم پدر باران عکسش را گذاشته است یا نه و یاد تمام تلخی هایی که در این مدت بعد از تولد مانی بر این خانواده گذشته می افتم.
بعله آقای اسحقی.
من زیاد یاد شما می افتم.

ممنون سپیده عزیز
چه موافق باشید و چه نه افتخار میکنم که به جوگیریات سر می زنید و خانواده من رو می شناسید و به یاد ما می افتید
من هم قلم شما رو دوست دارم
هرچند که کامنت نمیگذارم
دنیا دنیا تشکر

آتش سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 11:44 http://dideno.blogsky.com

سلام وعرض ادب
من تازه با وبلاگتون آشنا شدم و بیشتر هم خاموشم و هرچه هم فکر می کنم هنوز اونقدر آشنا نشدم که خاطره
قابل ذکری داشته باشم . اما بیشتر همین تعداد از پست هایی تون را که تا حالا که خوانده ام دوست داشتم از دیدتون خوشم میاد . توی همین مدت کم فقط یک خاطره دارم که می نویسم اولین بار یکی از دوستان فرمودند که جوگیریات هم خسته شده وداره میره و نوشته که من آخرین نفرم وهمه رفته اند یک سری به این آدرس بزن . من هم اومدم دیدم شما تک وتنها توی سنگر نشسته اید و دارید وصیت نامه می نویسید خوب من هم جوگیرشدیم یک کامنت گذاشتیم که یعنی ماهم هستیم وتنها نیستی و از این چیزها غافل از اینکه اینجاکجاست و شما که هستید بعدش خیلی از دوستان اومدند برام کامنت گذاشتن که ای دیوانه میدونی رفتی کجاچی نوشتی ؟ گفتم نه! گفتند ایشون از بزگون هستند و این چه طرز صحبت با ایشون بوده ما هم کلی ناراحت
شدیم اومدیم عذرخواهی خصوصی نوشتیم وحتی دعوتنامه دادیم که تشریف بیارید تولد وبلاگمون که البته همانطور که
حدس می زدم یحتمل شما اصلاًنه اون کامنت رادیدید و نه توجهی به معذرتخواهی ودعوتنامه کردید یعن یک چیزی تو مایه های ... و این چیز ها البته بعدش که دیدم برای تولد اردی که مثلا دوست فابریکتون بوده تازه باتاخیر پست گذاشتین و بعدش هم دیدم که اس ام اس های راهمین طوری بی توجه می پرونید خوب دیگه اخلاق و مرامتون دستم اومد و دیگه کاملا درک کردم که از بزرگون بودن یعنی چی . البته بازهم ما بزرگون را دوست داریم و درمحضرشون خاموش می مانیم می شماریم . سپاس و ارادت - آتش ایرانی

سلام جناب آتش
کامنت خصوصی شما رو خوندم و به وبلاگتون هم سر زدم اما راستش متوجه نشدم که چکار باید بکنم و سر در نیاوردم منظورت از جشن چیه
آقای ستاریان همیشه به من لطف دارند و من شرمنده محبتش هستم
در مورد پاسخ دادن به کامنت هم توی جواب به یکی از کامنتها گفتم که واقعا امکان جواب دادن به همه نظرات وجود نداره
ولی قبول دارم که منم تو این فقره کمی تنبل هستم و البته کمبود وقت رو هم باید بهش اضافه کنی
من یه مرد شاغل هستم و یک همسر و یک پدر
وقتی که از کار بر می گردم با پسرم بازی می کنم و جدیدا که شیطون شده حتی اجازه نمیده چند دقیقه پشت کامپیوتر بنشینم
واسه همین ترجیح میدم وقتم رو برای نوشتن مطلب جدید و به روز کردن وبلاگم صرف کنم . جواب دادن به همه کامنتها واقعا کار زمان بری هست و مثلا کامنتهای همین پست رو بعد از سه روز نتونستم کامل جواب بدم . لطفا این رو به حساب بی ادبی نگذارید .
و در آخر به عنوان یه برادر که چند تا پیرهن بیشتر توی بلاگستان پاره کرده عرض کنم که معیار و ملاک بزرگی تعداد کامنت و بازدید نیست و بی جواب موندن کامنت شما هم به خاطر این نبوده که خودم رو از شما بالاتر میدونم . این خیلی طبیعیه که من برای روز تولد دوستی که سالهاست می شناسمش و برای مراسم ترحیم پدرم اومده احساس دین بیشتری داشته باشم تا شمایی که نمی شناسمت.
مطمئنم که شما هم با همه دوستانتون به یک اندازه صمیمی نیستید و برای همشون به یک اندازه مایه نمیذارید .
بی جواب موندن کامنت شما فقط به خاطر مشغله زیاد بود
فکر کنم اگر بیشتر با هم آشنا بشیم تصدیق می کنی که من هر اخلاق بدی داشته باشم این یکی رو خوشبختانه ندارم

سلام و عرض ارادت
یادمه یه عکسى گذاشته بودید با عنوان دو پدر و پسر در یک قاب
من با دیدن این عکس بى اختیار اشک هام سرازیر شد و حتى مدتها بعد کل وبلاگتون رو زیرو رو کردم تا مجددا این عکس رو ببینم(به لطف حافظه و نه چندان قویم تاریخ این پستتون رو یادم نبود)
بهتریییین پستتون بود به نظرم

ممنون سارا
عنوان اون پست مال من نبود
آرشمیرزا توی بازی عکس پدرها اون عنوان رو انتخاب کرده بود و من خیلی دوستش داشتم
خوشحالم که بعد از این همه مدت از خاموشی در اومدید و روشن شدین
ممنون

اردی بهشتی سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 11:55 http://tanhaeeeii.blogfa.com

اون روز کلییییییی هیجان داشتم
زنگ زدم به یکی از دوستانم و گفتم قضیه چیه؟ واقعا بابک و مهربان بچه دار شدن؟ گفتم به نظرم واقعی نیست فقط نمیدونم چرا دوستانش طوری رفتار میکنن که انگار هست.. گف به نظر من واقعیه اما زنگ میزنم بهش و مطمءن شدم بهت خبر میدم... بعد زنگ زد و گف واقعیه بچه دار شدن.. اونوقت نمیتونم احساسم رو بگم .. خیلیییی روز جالبی بود.. باید برم دوباره اون پست و کامنتا رو بخونم.. پست روز تولد مانی

خودمم برام عجیب بود که وقتی از کوچیک ترین مسائل زندگیم مطلب می نویسم موضوع به این مهمی رو تا لحظه آخر مخفی نگه دارم .
ولی باور کن جز دوستانی که با هم رفت و آمد داریم هیچکس تا روز آخر خبر نداشت . فکر می کنم این هیجانش رو چند برابر کرد . جالبه که بعضی از دوستان حتی تا چند وقت بعد از تولد مانی فکر می کردند که قضیه دروغ سیزده بوده و باورشون نمی شد .

رضوان سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 11:56 http://zs5664.blogsky.com/

یادمه اون اوایل که شروع به وبلاگ خونی کرده بودم (روزایی که هنوز نمیدونستم وبلاگ ساختن رایگانه و همش فکر میکردم این کسایی که وبلاگ دارن چقد وضع مالیشون خوبه که برا وبلاگ ساختن هم هزینه میکنن) جوگیریات جزء اولین هایی بود که میخوندم
وقتی یه بازی میذاشتی یا یه پستی میذاشتی که خیلی از دوستان میومدن نظر میذاشتن و باهم کل کل و شوخی میکردن راستش اون روزا ازهیچکی خوشم نمیومد چون خودم احساس میکردم یه غریبه م و شما یه وبلاگ زدی که فقط دوستات توش جمع میشن و باهم گپ میزنن و درمورد پستات خیلی راحت نظر میدن
بعد ساختن وبلاگ خودم،حتی فکر میکردم اگه بهت بگم منو لینک کن اینکارو نمیکنی چون شما رو خیلی قَدَر میدونستمو فک میکردم وبلاگ در پیتی مث وبلاگ منو تو لینکدونیت نمیذاری
اما خب درخواستمو گفتم و شمام خیلی راحت قبول کردی
خیلی خوشحال بودم که اسم وبلاگم تو لینکدونی جوگیریات اومده!!! اصن یه وعضی
بعد اون هم نظرم نسبت به همه دوستانی که میان اینجا عوض شد و حتی باچن تاشون دوست شدم
بقیه شم که میدونی یه وقتایی ازت کمک میگیرم،تو بازیا شرکت میکنم و .... کلن هرروز میخونم جوگیریات رو
فقط همیشه دلم میخاست موقع بازی چشم ها منم بودم و شرکت میکردم
حالا نه اینکه خیلی چشای آهویی و خشگلی دارم

همین دیگه،بازاگه چیزی یادم اومد میگم

ممنون رضوان
خب کامنتدونی اون سالها انقدر پر هیاهو بود که هرکسی وارد می شد حس می کرد اینا همه همدیگر رو میشناسن و دوست و فامیل هستند ولی واقعیت این بود که تا قبل از مراسم شیرزاد من خیلی از بچه ها رو حتی صداشون رو نشنیده بودم . درست مثل یه دانش آموز تازه وارد که می بینه همه توی حیاط مدرسه بازی میکنن و با هم دوستند . ولی واقعا اینطور نیست . من فکر می کنم دوستای عزیزم انقدر دلشون مهربون هست که هیچ وقت از همبازی جدید خسته نشن .
ممنونم از اینکه نوشتی و ممنون از محبت همیشه ات

باران سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 11:59

سلام
راستش من از طریق وب پرسیسکی وراچ با وبتون آشنا شدم
فک کنم دو سال پیش بود
بیکار که بودم می نشستم وبتونو زیر و رو می کردم و می خوندم
ازینکه توانایی این رو داشتید که پیش پا افتاده ترین مسئله رو به زیباترین شکل ممکن بنویسید برام جالب بود
شاید خیلی وقتها ازین که دوست صمیمی تون نیستم حسودی م شد
شاید خیلی وقتها تو دلم گفتم که کاش زودتر با شما و وبتون اشنا می شدم و تو بازیهای وبلاگیتون شرکت می کردم
اما در کل خوشحالم که با وبتون اشنا شدم
چه صمیمی چه غیر صمیمی
دیگه مهم نیست
فکر کنم بیشتر ارشیو پستاتونو خوندم
یکی از ماندگارترین پستاتون برام پستی بود که از مامان ناهید نوشته بودید که یه روز گرم تابستون باهاش بیرون رفتید و مامان ناهید براتون نوشابه شیشه ای خرید و خوردین و بهش ندادید
از تولد مانی کوچولو خیلی ذوق کردم واقعا برام شوک اور بود چون وب باران تون رو هم می خوندم و گاهی وقتا نظر می ذاشتم
مانی کوچک رو خیلی دوست دارم و همیشه منتظرم عکسشو بذارید
بی اجازه بعضی از عکسهای خیلی خاصشه سیو دارم
مهربان رو هم ندید خیلی دوست دارم چون تو یکی از این برنامه های تبریک عید از تو اتاق بغلی باهاش تماس گرفتید(فکر کنم داشت جارو برقی می کشید یا خونه رو تمیز می کرد ) و ایشون هم خیلی گرم و صمیمی و دوست داشتنی جواب دادن
کلا خاطره خاصی ندارم
فقط خیلی خوشحالم که باوبتون اشنا شدم

ممنون باران
هم از شما و هم از دکتر بابک
قول میدم بزودی یه بازی وبلاگی داشته باشیم و شما هم قول بدین که شرکت کنید . همینکه انقدر لطف دارید و آرشیو جوگیریات رو خوندید یعنی با هم دوست صمیمی هستیم دیگه . واقعا دوست دارم امکانش باشه یه قرار وبلاگی بذاریم و همه دوستان جایی جمع بشن و همدیگر رو ببینیم اما به خاطر محدودیت هایی که وجود داره برآورده شدن این آرزو کمی بعیده
ممنونم ازت
هیچی برای یه وبلاگنویس بهتر از این نیست که کسی همه آرشیوش رو خونده باشه

هورام بانو سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 12:03

گاهی یکی از تفریحاتم باز کردن یک وبلاگ و سر زدن به لینک دوستانش هست یهو میبینم آنقدر صفحه باز کردم که یادم نمیآد از وبلاگ کی به کجا رسیدم....

فقط یه جمله یادمه "جوگیریات بخونید خیلی باحاله" عذر میخوام که فراموش کردم کی بود تا بتونم ازش تشکر کنم

اولین مطلبی که تو این خونه نظرم جلب کرد بازی ""5 لحظه ماندگار زندگیتون بود"" راستش خیلی ذهنم درگیر کرد خیلی فکر کردم اگه من بودم کدوم 5 لحظه رو میفرستادم .کلی خاطره بازی کردم ....

آقای اسحاقی شما جزء محدود افرادی بودید که به دفتر خاطراتم پا گذاشتی یه تشکر نامه بود بخاطر اینکه باعث شدید دوباره به سراغ دفتر خاطراتم برم و بنویسم، از آدمای اطرافم بنویسم حتی دیشب از تیراژه عزیز هم نوشتم کسی که نمیشناسمش ولی مطمئنم اگه میدمش دوستای خوبی میشدیم چون من آدمای خاص رو دوس دارم.

با خیلی از پستاتون خندیدم با بعضی اشک ریختم با بعضی افسوس خوردم اما توی همه پستها به رفاقت و معرفت آدمهای اینجا غبطه خوردم به همراهی همیشگیشون به شما که هرشب فرصت میذارید و بهانه می ـافرینید تا دورهم باشیم

هروقت بخوام برای کسی یادگاری بنویسم این متن مینویسم یه جورایی امضامه

"""""زندگی هر آنچه هست ،
در گذر ایام
فرومیریزد به اقیانوسی که
تلاطم امواجش
سرشار از خاطره ها
و یادگار ایامی است که
گرد هم هستیم""""""""


برای سپاس تقدیم شما

از همراهی قلمتان حسابی لذت بردم
مانا باشید و سبز بنویسید...

ممنون هورام بانوی عزیز
ممنون از این امضای قشنگ که یادگاری برام می مونه
از کامنتهایی که برای پست های قدیمی جوگیریات میذاشتید متوجه شدم که دارید آرشیو رو میخونید و ته دلم ذوق می کردم
امیدوارم این دوستی همینطور ادامه داشته باشه و سالها بعد اگر همچین پستی تکرار شد یک عالمه خاطره مشترک داشته باشیم
من کامنت دوم شما رو تایید نکردم چون احساس کردم می خواستید خصوصی بفرستید اگر اشتباه فکر کردم بگید تا تاییدش کنم
باز هم ممنون

فرنوش سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 12:24

من به عنوان خوانده ی خیلی خاموش، پست "بابایی دیر کرده" رو تا اواسط متن با ژست "آخی الان داره یه اتفاق بد میفته" خوندم ولی وقتی قضیه روشن شد اول ریز ریز خندیدم. بعد بلند. بعد منقطع. و خلاصه تا عصر توی شرکت، توی مترو، تو خیابون و حتی توی آشپزخونه هی خندیدم.

سلام فرنوش
چون بعد از فوت بابا بود خیلی ها همچین تصوری داشتند
خوشحالم که خنده به لبت نشسته با اون پست
ایشالا همیشه لبخند به لبت باشه

خاموش سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 12:25

سلام . من ازپست 5 لحظه ناب زندگی خوشم اومد

ممنون خاموش جان

آذرنوش سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 12:43 http://azar-noosh.blogsky.com

خاطره که زیاد هست ..اما من اون سالی و که شما تولدمو تو وبلاگتون تبریک گفتید هیچ وقت یادم نمیره.

من که یادم نمیاد آذر
ولی هرکاری کردم وظیفه بوده
تو از دوستانی هستی که همیشه به من لطف دارن مخصوصا توی بازی ها
ممنونم ازت

مهدیه سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 12:48

سلام من دوسال خواننده خاموشم هرروز این وبلاگ میخونم بهترین خاطره من از این وبلاگ برای خرداد پارساله .داشتیم میرفتیم شمال نرسیده به تونل کندوان چنان جیغی کشیدم که نزدیک بود بریم ته دره با خوندن این جمله شما (من بابا شدم).چون بعد از وبلاگ شما علاقه زیادی به وبلاگ مانی کوچولو داشتم و میخوندمش چون دختر من متولد فروردین 92از وبلاگ فرزند دریا خیلی خوشم میومد .

خدا رحم کرده پس
محبت شما و دوتای دیگه بعد از تولد مانی واقعا غافلگیرم کرد
این باز هم سوا از اینکه شماها انسان های خوب و نازنینی هستید بر می گرده به جادی این دنیای مجازی که میتونه آدمهایی رو که همدیگر رو نمیشناسن و ندیدن فقط و فقط با کلمه به هم مرتبط و نزدیک کنه
دختر گلتون رو از قول من ببوسین
ایشالا سفر زندگیتون بی خطر

مجید سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 12:50 http://Asme1982.blogfa.com

سلام .
اولین پستی که از جوگیریات خوندم و باعث شد خواننده دائمی این خونه بشم تو پرشین بلاگ بود و اون موقع چند تا پست در یک صفحه بود و دقیقا پست هائی که از کیامهر باستانی خوندم دقیقا شرح حال روزهای سخت بیکار بودن کیامهر بود که اینقدر به روزهای نه چندان دور من نزدیک بود که باعث بشه من خواننده دائمی اینجا بشم . البته خاطره زیاده مثل اون پست های طنز سیاسی جوگیریات در بحبوحه انتخابات 88 .

مجید
بهترین خاطره من از تو هم یکی واسه اونروزی بود که همدیگر رو دیدیم و از صحبت کردن باهات واقعا لذت بردم و مخصوصا از هدیه ات
یکی هم روز تولد طه بود که واقعا خوشحالم کردی
و خب این ارتباط تا امروز ادامه داشته و هر چند وقت یه بار با هم تلفنی درد و دل میکنیم .
من و تو خیلی شباهت ها با هم داریم و خودت هم میدونی
شاید علت این صمیمیت همین باشه که هم افکارمون و هم رشته تحصیلیمون مثل هم بوده .
دوستت دارم دوست عزیزم
به امید دیدار

مریم خاموش سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 13:04

خیلی وقت ها همراه خنده ها و شادی های شما و دوستان همیشه همراه این خانه، خندیده ام ... بازی های شاد وبلاگی ... رادیو جوگیریات های پر احساس و کل کل های بامزه یتان مثل همین گوشی سامسونگ و نوکیای این اواخر
خیلی وقت ها هم با دردها و غصه هایتان بغض کرده ام مثل مرگ ناگهانی جناب طلعتی و سال 92 که رفتن پدر بزرگوار شما و مهربان -جان- نگوییم بانو!!!! ... بود.
همه اش خاطره است و انتخاب بین این همه خاطره مشترک سخت، در وبلاگ شما زندگی جریان دارد ... تولد، عشق، زندگی، بازی، تلخی و شیرینی ...
چون خاموش خواندمتان طبعا نمی توانم به خاطره خاصی اشاره کنم. اما بی شک لحظات خاطره انگیزی از زندگی من در خانه شما و در کنار دوستان هرگز ندیده ام بوده است...
سپاس از وقتی که برای نوشتن و سرپا نگه داشتن اینجا می کنید ...

سپاس از لطف شما مریم خانم عزیز
مطمئن باشید که این حس همدردی ناخواسته به ما هم منتقل شده
شاید همدیر رو نشناسیم ولی مطمئنم آرامشی که خدا به من و همسرم بعد از فوت پدرانمون داده مدیون دعای شما و دوستانی هستم که همدردی کردند . امیدوارم چه برای شما و چه من و خانواده ام و چه همه دوستان وبلاگ نویس خاطرات شیرین و خوب پر رنگ تر از خاطرات غمگین باشه
ممنون از محبتت

هما سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 13:13

از اوایل خرداد 92 با وبلاگتون از طریق وبلاگ تیراژه آشنا شدم...
مهمترین خاطره ام همین الان شکل گرفت...
این صفحه رو که باز کردم توی دلم خالی شد یهو،
حس خوبی ندارم راستش...عنوان پست نگرانم کرد...نمیدونم چرا ولی حس میکنم دارین بارو بندیلتونو میبندین که برین و دم آخری میخواین از تمام دوستان یادگاری داشته باشین...
خدا کنه اشتباه کرده باشم و گر نه خاطره بدی خواهد شد...

سلام هما خانوم
نه همچین فکری ندارم
ما در تدارک رفتن به خونه جدید هستیم و به علت دسترسی نداشتن به نت ناچارم موقتا از خدمتتون مرخص بشم .
ممنون که انقدر بودن یا نبودن جوگیریات براتون مهمه
همین لطف شما انگیزه است که همیشه چراغ این خونه روشن باشه تا دوستان گلش رو غمگین نبینه

فرزین سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 13:15

تابستون 90 وقتی بعد از سالها ربنای شجریانو تو ماه رمضون نمی خواستن بخش کنن وقتی صداشو اینجا گذاشتی خیلی خوب بود
چون دستور دادی سوالی نمی برسم ولی اگه این بست به معنی خداحافظیه برای تو و خانوادت بهترینها رو ارزو می کنم

ممنون فرزین
ممنون بابت آرزوی خوبت
ولی معنیش خداحافظی نیست
لا اقل از نوع دائمی

dokhtare shoja سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 13:16

Salam man khanandeye khamushe blog shoma hastam v kheili ghalametuno dus daram
Khaterey man marbut mishe be un chand posti ke ba onwane "man v khanume mim" mineveshtin !
Har shab tu khabgah montazer budam ta ghesmate jadidesho bezarin v hezar ta hads v pish bini dashtam vase inke bebinam akharesh chi mishe
Payande v bargharar bashid !

ممنون خانوم
منم اون داستان رو واقعا دوست داشتم
و خوشحالم که شما هم خوشتون اومد از خوندنش
ایشالا که موفق باشید در تحصیل
و ممنون که اینجا رو میخونی دوست خوبم

ﻓَﺮے ﻣﺂ سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 13:23 http://godsblessing.blogfa.com/

سال 90 بود ک وبلاگ نویسی رو شروع کردم و دوستانی برای خودم پیدا کردم ، یک روز از میون لینکهای وبلاگی یکی از دوستانم به وبلاگ آقای پیرزداه رفتم و از اونجا ، وبلاگ جوگیریات رو پیدا کردم . نوشته های قشنگ و موضوعات جالبش جذبم کرد و همه آرشیوش رو خوندم . از اون موقع به بعد خواننده دائمی و نیمچه خاموش اینجا شدم و امیدوارم چراغش همیشه روشن بمونه .

ممنون فریما
همینکه میگی آرشیو رو خوندی و خواننده دائمی هستی برای من بهترین خاطره است و بهترین تشویق .
امیدوارم که شاد باشی و موفق دوست خوبم

مترجم دردها سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 13:26 http://fenap.blogsky.com/

برای من اولین بار که در تماس تلفنی با یکدیگر حرف زدیم تجربه ی ِ جالبی بود.صدایت قدری بم بود و شخصیت ات در همان سی دقیقه تماس تلفنی صبور و صمیمی به نظر می رسید.

ولی اگر بخواهم از منظر و نظر خودم در مورد بابک اسحاقی - جوگیریات صحبت کنم و صداقت به خرج بدهم،تجربه ی ِ بابک اسحاقی و جوگیریات اش بدل به نوعی تـــِــم ذهنی در پس زمینه ذهنی و زندگی روزمره ام شده است.این روزها گرچه کمتر به وبلاگستان سر می زنم و وقتم پر شده است،لیکن در همان آمدن های کم هم،جوگیریات در زمزه معدود وبلاگ هایی ست که می گشایم.

وبلاگت و نوشته هایت در لب مرز روزمرگی - فرارفتن از روزمرگی قرار دادن و دقیقا ً همین ها جذابش می کند.نه آنقدر در مرز روزمرگی ست که سرسری بتوان گفت :"ای بابا،این هم مثل اتفاقات روزمره خودمه دیگه" و نه جزو وبلاگ هایی ست که باید شش دنگ حواس را برایش خرج کرد،وبلاگ هایی که در مواقع بی حوصلگی به سرعت بسته شده و فراموش می شوند.

در نوشته هایت زندگی هست،انگار خودت هم این را می دانی،مشغول زندگی ات هستی،سرت را می آوری بالا،به ثروت هایت می نگری،به مانی و مهربان و مادرت و دیگر نزدیکانت،به سلامتی ات فکر می کنی،به دوستانت،به مشکلات دیگران فکر می کنی و امپاتی داری و گوشه ای از کار را می گیری که دستکم ذره ای برطرف یا کمرنگ شود و بعد مجددا ً مشغول زندگی می شود.

نه آنقدر روزمره هستی که عادی شوی و نه آنقدر فاصله می گیری که برای مخاطبانت دور از دسترس شوی.جوگیریات - بابک اسحاقی - همین جاست،برای دوستانت در دسترسی و دماغت را بالا نمی گیری.برای من جذابیت این وبلاگ و نویسنده اش دقیقا ً همین تصویری ست که من از تو برداشت می کنم.

صمیمیت داری و در دسترس.به تمام اینها حضور پر رنگ و همه جانبه ی ِ خودت را هم باید اضافه کرد.

محمد رضای عزیزم
دوست نازنین
من از تعریف های مهدی پژوم با شما آشنا شدم
و وقتی وبلاگت رو خوندم و با قلمت آشنا شدم واقعا دوست داشتم که بیشتر باهات آشنا بشم
تعریفی که در مورد من و جوگیریات گفتی واقعا دوست داشتم و امیدوارم که همینطوری باشه که گفتی
آدم نباید از وبلاگ خودش تعریف کنه ولی فکر میکنم اگر موفقیتی داشتم دلیلش این بوده که عاشق نوشتن بودم و به وبلاگ نویس عشق ورزیدم . شاید بهترین و مهمترین کاری که در تمام عمرم کردم همین بوده و هیچ کار دیگه ای رو انقدر خوب بلد نباشم . چون سرگرمی و تفریح و عشقم نوشتن توی جوگیریات بوده .
بازم ممنون
تبریک بابت شروع زندگی مشترکت
و به امید دیدار

عطیه سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 13:37 http://zendegi-va-porharfi.persianblog.ir/

راستش من کمتر از یه ساله که اینجا رو میخونم. و برام جالب بود که نویسنده این وبلاگ به راحتی از خودش توی این وب عکس میذاره. چون معمولا اینکار تو دنیای مجازی باب نیست.
دیدن همین عکسا باعث شد که یه روز که برای تعویض پلاک به یکی از مراکز تعویض پلاک خودرو مراجعه کرده بودم, در حالی که میخواستم ماشین رو برای فک پلاک ببرم تو مسیر مربوطه, با یه ال نود شاخ به شاخ شدم. خوب راستش راننده ال نود خیلی حواسش نبود و یه جورایی داشت بی نوبت وارد مسیر میشد. منم بی توجه به قیافه راننده (آخه نور خورشید نمیذاشت قیافه ش رو خو ببینم) سعی کردم بهش راه ندم !!!!
همین که سر ماشین من وارد مسیر اصلی شد, کمی سایه شد و تونستم قیافه راننده رو ببینم. واااااااااااااای! چه قیافه ی آشنایی! این که آقای بابک اسحاقیه! با دیدن ریش بلند شده ش تازه یادم افتاد که تازگی پدر به رحمت خدا رفته و وقتی از توی آینه دقیقتر نگاه ماشین عقبی کردم اعلامیه مرحوم اسحاقی رو هم روی شیشه عقب دیدم!
اصلاً حواسش به دور و برش نبود و حتی سعی نمیکرد که راه بگیره! معلوم بود که خارج از صف بودنش هم ناشی از همین حواس پرتیشه...
خدا روح پدرتون رو قرین رحمت و آرامش کنه. آمین
این پررنگترین خاطره من از جوگیریات و نویسنده شه. البته فردای همون روز این موضوع رو براتون کامنت گذاشتم.

سلام عطیه
بله برای تعویض پلاک سالی رفته بودم مرکز تعویض پلاک چیتگر
و همون روز که کامنت گذاشتی هم برام خیلی جالب بود که شما منو شناختی . کاش آشنایی می دادین
الان هرچی فکر می کنم یادم نمیاد که اونروز چه اتفاقاتی برام افتاد
متاسفانه در شرایط بدی بودم اونروزها
بازم ممنون
ایشالا که یه روز تو وضعیت بهتری همو ببینیم و خاطره بهتری از من براتون ساخته بشه

سکوت سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 13:42 http://www.sokoot-.blogfa.com

سلام.
نمیدونم این چیزی که مینویسم جزء خاطره میشه یا نه؟ اما قصد داشتم سالروز اولین پستی که از جوگیریات خوندم بنویسمش.
اولیین پستی که من از جوگیریات خوندم. مطلب عکس فوری رنگی شیطان/فرشته درونتان بود که خوندم. وقتی این پست رو خوندم به نظرم کار جالبی اومد توی زمانی که رئیس شرکت نبود صورت خودم رو اسکن کردم اول همکارام مثل دیوونه ها نگام میکردن اما بعد که عکس رو دیدن کلی خندیدیم و به نظرشون جالب اومد. از همون وقت بود که من مشتری ثابت این وبلاگ شدم
ولی اون زمان که جواب همه‌ی کامنت ها رو مینوشتین ارتباط انگار صمیمی تر بود. الان آدم متوجه نمیشه که آیا اصلا" کامنت رو خوندیدن یا نه. هیچ وقت هم که وبلاگ ما رو نمیخونین که دلمون خوش بشه.
به هر حال از اینکه اینجا رو پیدا کردم خیلی خوشحالم

سلام سکوت عزیز
باید قبول کنی که پاسخ دادن به همه کامنتها کار خیلی سختیه
ولی باهات موافقم
چون خودمم دوست دارم وقتی جایی کامنت میذارم یه عکس العملی ببینم . دوستی وبلاگی مثل دوستی واقعی یه شرایطی داره . مثلا اگر یه دوستی چند بار خونه شما بیاد انتظار داره که بازدیدش رو پس بدید . من متاسفانه تو این زمینه خیلی تنبلم و علتش هم اینه که بیشتر وقتم رو صرف به روز کردن وبلاگ می کنم و واقعا فرصتی برای پاسخ دادن به کامنتها و کامنت گذاشتن ندارم . اینو از دوستانی که خیلی صمیمی هم هستیم میتونی بپرسی . با این وجود ممنونم که با همه کاستی ها و بی معرفتی که از من سر میزنه باز هم لطف میکنی و میخونی و کامنت میذاری . بی جواب گذاشتن کامنتها رو به حساب بی ادبی من نذار . تنها دلیلش اینه که واقعا وقت کم دارم برای انجام همه این کارها با هم .
ممنون از محبتت

ف رزانه سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 14:10

سلام
سال 91 بود، از لینکی که آقای رگبار به وبلاگتون داده بود اومدم اینجا و پستی که در مورد المپیک نوشته بودین رو خوندم... خوشم اومد اما دیگه نیومدم تا سر پست "جان سخت سیاه" دوباره اومدم... دقیق یادم نیست ولی فکرکنم بازم آقای رگبار لینک داده بودن...
خیلی خوشم اومد از اون پست و کلی خندیدم... با خوندن اون پست تصور کردم شما یه پسر لاغراندام و متوسط قامت و خیلی شوخ هستین که توی یه دفتر مجله ای جایی کار میکنه و براشون مطلب طنز مینویسه!!!!!! از اون به بعد دیگه خواننده اینجا شدم یه مدت خاموش بودم و بعدشم روشن شدم...
بعد که فهمیدم شما 180 درجه با اون تصویری که من ازتون ساخته بودم فرق میکنید کلی به خودم خندیدم و هر وقتم اسم جوگیریات میاد اون تصویر میاد تو ذهنم و بازم میخندم...
خلاصه که این مثل یه خاطره شده برام...

بعد آقا این عنوان چی میگه؟ شمارش معکوس واسه چی؟ نکنه میخواین اینجارو ببندین؟ نکنین این کارو ها ... ما دق میکنیم بی جوگیریات...

سلام
واقعا خوشحالم که یه مطلب میتونه انقدر گیرایی داشته باشه که شما رو بعد از یه مدت طولانی دوباره بکشه به خوندن
راستش من خودم خیلی اهل خوندن مطالب طولانی نیستم و برام خیلی جالبه که شما پستهای قدیمی رو اینقدر دقیق خاطرت هست و نشون میده که خیلی از دوستان پست رو تا تهش میخونن . این به نظرم بزرگترین مزیت وبلاگه نسبت به فیس بوک . که وقتی همچین خاطره ای میگید و جزئیاتش رو خاطرتون هست هزار برابر یک لایک فیس بوکی ارزش داره برام . ممنونم ف رزانه
من روزای اول فکر می کردم تو فرزانه بلور رویا هستی و اشتباهی اسمت رو تایپ میکنی
بعدها فهمیدم برای اینکه معلوم بشه یه فرزانه دیگه هستی اینطوری اسمت رو می نویسی
خوشحالم که دوست عزیزی مثل تو دارم
و نظراتت برام واقعا ارزشمندن

وفیق سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 14:16 http://hayel.blogfa.com

سلام
خیلی وقت نیست که جوگیرات رو میخونم ، ولی یکی از ماندگار ترین ، لحظاتی که از این وبلاگ ، بیادم مونده ، لحظه ای بود که خبر از دست دادن پدرتون رو دادید و چون خودم هم قبلا تو شرایط مشابهی ، قرار گرفته بودم ، کاملا درکتون کردم و از ته دل ناراحت شدم ، هر چند کاری از دست کسی بر نمیومد ولی کاملا ، شرایط و وضعیت روحی شما رو میفهمیدم ، هر چند اونروزا ، ایران نبودم ، ولی دوست داشتم که میومدم و باهات همدردی میکردم ، شاید یه خورده آروم تر میشدی ...

و خاطره خوب بعدی ، پابلیش تصاویر ماندگار ،چندین روز بعد از ارسال ، توی وبلاگتون بود که باعث شد ، دوباره برگردم به وبلاگ نویسی و...

البته اینو هم عرض کنم که ، احساس میکنم که این آخرین پست این وبلاگ هستش ، به قول نقی معمولی ، میخوای تو اوج خداحافظی کنی ولی بهتره ، که بیشتر فکر کنی و ارتباطت رو با وبلاگت قطع نکنی ، هر چند گوشی هوشمند برتر داری و بقول بعضی ها ، وبلاگ شده یه گرامافون زیبا ، که باید بزاریش رو طاقچه و بیخیالش شی .....

ایشالا که تنت سالم و وبلاگت همیشه آباد و برقرار باشه دوست خوب مجازی...

وفیق جان
ما که قبل از پنج لحظه ناب همدیگر رو نمی شناختیم یعنی لااقل من شما رو نمی شناختم . اینکه پست شما رو منتشر کردم تنها دلیلش این بود که قلم خوبی داشتی و داری . این معجزه دنیای مجازیه
ما نه همکلاسی و نه فامیل و نه همسایه و نه همدانشگاهی و نه همکار و نه همخدمتی هم هستیم . نمیدونم کجا زندگی میکنی و نمیدونم چقدر با هم اختلاف سنی داریم . اگر دنیای مجازی نبود ما هیچوقت نمیتونستیم با هم ارتباطی داشته باشیم . دنیای مجازی جبر زمان و مکان رو میشکنه و آدمها رو فقط به خاطر افکارشون به هم پیوند میزنه .این واقعا معجزه است .خوشحالم که رفیقی به نازنینی تو دارم و امیدوارم یکروزی همدیگر رو از نزدیک بینیم .
ممنون بابت محبتت

هدی سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 14:16

خیلی سخته نوشتن یه خاطره از بین هزاران خاطره ای که جوگیریات واسه ماها رقم زد...تک تک دورهمی هایی که جوگیریات میزبانش بود واسه من خاطره س...بزرگترین سورپرایز این وبلاگ واسه من تولد مانی عزیز بود روزی که وبلاگ رو باز کردم و عکس مانی رو دیدم و عنوان پستتون رو انگار یکی از اعضای خانواده م هستین و از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شد...این وبلاگ واسه من سرشار از خاطرات تلخ و شیرینه و خیلی عجیبه که این صفحه ی مجازی چجوری قلب آدمها رو بهم متصل میکنه که شادیهای شما من و خیلی از دوستانتون رو سرِ شوق میاره و با غمگین شدنتون گریه میکنیم...
یکی از خاطره های من مربوط میشه به سال 90 که آکادمی بود و همه ی بچه ها فایل صداهاشون رو میفرستادن ، منم تحت یه شرایط سخت و نفس گیرصدام رو فرستاده بودم و برای اولین بار تو یکی از این دورهمی ها شرکت کرده بودم، بعد از اینکه صداها رونمایی شد قرار شد همه رای بدن به صداهای خوب، دل تو دلم نبود ببینم چندنفر به صدای من رای میدن ، البته خودمم به صدام رای ندادم ولی بازم منتظر بودم ببینم چن تا رای میارم که در نهایت نتایج اعلام شد و دیدم فقط یه دونه رای آوردم که اونم خودِ شما به عنوان صاحب وبلاگ به همه داده بودین ... اون روزای آکادمی و هیجان شنیدن اون صداها خیلی حس خوبی داشت و خاطره ی خیلی پررنگی از جوگیریاته

الهی من بمیرم که یه دونه رای بیشتر نیاوردی
خوشحالم که این همه سال همراه جوگیریات بودی
خوشحالم که توی فیس بوک و اینستاگرام با هم دوستیم
خوشحالم که یه وبلاگ میتونه انقدر آدمها رو به هم نزدیک بکنه که خوشحالی و غمشون فقط مال خودون نباشه و با هم قسمت کنند خنده و گریه هاشون رو
ممنونم هدی
خیلی خیلی بیشتر از اون که بتونی فکر کنی ممنونتم

محبوب سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 14:55

یادم میاد اولین پستی که از جوگیریات خوندم، اون ضیافتی بود که دوستای قدیمی با هم قرار گذاشته بودن که بعد از گذشت چند سال، دور هم تو یه کافه جمع شده بودن و بعدش هم اون پستی که یه عکس از همبازی دوران بچگی نویسنده وبلاگ با یه دختر کوچولو دیدم ، که بارش مهم بود اون دختر کوچولو الان کجاست و چیکار می کنه و از همون روز 98 درصد پست های جوگیریات رو تا امروز خوندم.
اما بهترین خاطره ام از جوگیریات، مربوط میشه به 28 مرداد 1390 که صبح جمعه با چشمای خواب آلود لپ تاپ رو روشن کردم و با اون پست فوق العاده با ادبیات بسیار زیبا مواجه شدم که از قضا واسه تولد من نوشته شده بود... هر چند تا همین امروز خودم رو لایق اون پست نمی دونم... ولی شاید باورت نشه، تو یه فیل word سیوش کردم و یه پرینت هم ازش گرفتم و خیلی وقتا می خونمش... هر چند می دونم که اون نوشته واسه توصیف من خیلی خیلی خیلی زیاده، اما وقتی می خونمش حالم خوب میشه... و با همه وجودم می خوام که همه اون حس های خوبم تو زندگی خودت جریان پیدا کنه...
و هر بار که می خونمش، از ته دلم یقین دارم که اون فرشته تویی نه من . . . به نظر من تو یه موجود عجیب و غریبی که حواست بی اندازه به همه آدم ها هست... اون هم بدون هیچ چشمداشتی... اینا رو شاید هیچ وقت نگفته بودم، ولی واقعاً تو در نظر من یه انسان به تمام معنا و نمونه ای... از اونا که خداوند از آفریدنت به خودش می باله... از اونا که حق انسانیت رو تموم کردن... خوشحالم که جوگیریات و و بلاگ باعث شد که آدمی مثل تو رو ببینم و بشناسم ... خوشحالم

محبوب این پست رو واقعا دوست دارم :
http://javgiriattt.blogsky.com/1390/05/28/post-311/
و باور کن اغراق نکردم برای توصیفت
یادمه اونروزا تو خیلی ناراحت بودی به خاطر اینکه چند تا از همکارات اخراج شده بودند . اولین بار که اسمت رو شنیدم وفتی بود که محسن و مریم و ایرن و حمید و زری از مهربونی و مهمون نوازیت توی سفر اصفهان نوشته بودند وانقدر از خوبی های تو گفتن که آدم تعجب می کرد . اون موقع من و محسن با هم انقدر صمیمی نبودیم که به سفر بریم ولی یادمه اولین سفری که رفتیم به شمال و تو هم بودی و مخصوصا بعد از اون اتفاق ناراحت کننده که توی باد آب سورت واسمون افتاد فهمیدم تو واقعا انقدر خوب و مهربونی . درست مثل فرشته ها . اینو اغراق نکردم محبوب . من واقعا فکر می کنم تو یه فرشته هستی که باقی فرشته ها از روی حسادت از بهشت اخراجت کردن و با همه سختی های زندگی بیشتر از اینکه به فکر خودت باشی واسه بقیه غصه میخوری .
خیلی خیلی دوستت دارم خواهر گلم و خوشحالم که با کسی ازدواج کردی که عین خودت مهربونه و ما بیشتر از قبل میتونیم ببینیمت و باهاتون رفت و آمد کنیم .
منم از وبلاگستان ممنونم که باعث شد دوست مهربونی مثل تو رو پیدا کنم

خاموش سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 15:18

شاید بهترین خاطره من از اینجا نحوه آشنایی م با وبلاگتون بود.
سال اول دانشگاه که بودم. استاد ادبیاتی داشتم که بسیار عزیز و مورد احترام بود. بعد از اینکه ترم تموم شد ایشون دیگه نیومدن. یه روز داشتم ایشون رو سرچ میکردم که به وبلاگ آقای صفریان (دوست آقای باقرلو) رسیدم. بعد از اونجا اتفاقی با وبلاگ "کرگدن" و از وبلاگ ایشون با کیامهر باستانی آشنا شدم. اون روز فکر کنم یه بازی وبلاگی بود که به واسطه اون اولین بار اومدم وبلاگتون. اون موقع شما و آقا محسن هنوز از پرشین بلاگ استفاده میکردین. نمیدونم چه سالی بود ولی از اون روز به بعد سر زدن هر روزه و حتی روزی چند بار جزو لاینفک زندگی م شده. به واسطه اینجا دوستای خوبی پیدا کردم. آقای جعفری نژاد، کیانا، جزیره، آقا محسن، ابر چند ضلعی، تیراژه، فرشته خانوم، دل آرام،منصوره خانوم و م.ض( کامنت های مثلثی آوا )و ...اگرچه خیلی ها شون من رو نمی شناسن ولی خب من باهاشون زندگی میکنم. از شادی شون خوشحال میشم و غم و غصه شون ناراحتم میکنه...

ممنون دوست عزیز
حس خوبی دارم از خوندن این کامنت
این حس رو تا جای من نباشید نمیتونید درک کنید
حسم شبیه پیرمردیه که سالها فکر می کرده فقط چند نفر نمایش شبانه اش رو تماشا میکنن و وقتی پرده های سالن نمایش بالا میره می بینه که همه صندلی ها پر از تماشاچی شده
ممنونم ازت

زهرا.الف سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 15:20

یه بار براتون پیغام خصوصی گذاشتم که برج آزادی خیلی گناه داره که همه فکر می کنن عکس گرفتن با اون خیلی بی کلاسیه! نوشته بودم که خودم وبلاگ ندارم و شما بی زحمت یه پست در این مورد بنویسین. فرداش که وبلاگ رو باز کردم با این پست مواجه شدم " با آزادی عکس می گیریم!!" هر چند عنوان پست ایهام داشت ولی خب برام جالب بود که به نظرم اهمیت دادین.
ممنون

سلام زهرا
یادمه
به نظرم ایده خیلی خوبی بود
هرچند که هنوز وقت نکردم با آزادی عکس یادگاری بگیرم
من ازت ممنونم که این ایده خوب رو به من سپردی
شاد باشی

سمیرا سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 15:49

سلام بابک جان . وقتی پستت را خوندم به یک چشم بر هم زدنی سال 90 آمد جلوی چشمانم و یاد آن روزی افتادم که تو به همراه دو نفر دیگر محبت کردید و به نمایندگی جمعی از دوستان وبلاگ نویس برای بدرقه دل آرام به فرودگاه آمدید . بماند که من در آن موقع با چه قدرتی خود را کنترل میکردم که دردل دختر نازنینم کوچکترین تردید و شکی به وجود نیاید برای تصمیمی که گرفته و با دیدن شما عزیزان احساسم بهترشد و خدا را سپاس گفتم برای وجود شما عزیزان که همراه دل آرام من هستید . موقع برگشتن از فرودگاه هاله مهربون با من تماس گرفت وبا آن لحن مهربونش گفت که ما هستیم سمیرا جون ، با اینکه منو هنوز ندیده بود! و آنجا دوباره یاد تو کردم بابک جان ، که اگر تو دل آرام را تشویق به نوشتن و وبلاگ نویسی نمیکردی ، بادوستانی چون خودت و هاله و دیگر عزیزان که بسیارند آشنا نمیشدم.
این اولین موضوعی بود که تا پستت را خواندم ، فایلش در ذهنم باز شد ، دیگر فایلها هم بعد از این آماده باز شدن هستند ولی به علت اینکه ممکن است با زیاده گوییهایم شما و خوانندگان عزیز را اذیت کنم به همین بسنده میکنم .

سمیرا خانوم عزیز
شما برای من مصداق بارز یک مامان مهربون و به روز و رفیق با بچه اش هستید
همیشه دوست دارم این رفاقتی که شما با دلی دارین منم یه روز با مانی داشته باشم و دوستان مانی منو دوست خودشون بدونن
امیدوارم شاد باشید و ممنون از محبت همیشگیتون

کودک فهیم سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 16:19 http://the-nox.blogfa.com

من متاسفانه تا به امروز هیچوقت سعادت دیدارتون از نزدیک رو نداشتم و خاطراتم محدود به دنیای مجازی و یا تماسهای تلفنی بوده.
خاطرات در این محیط هم خیلی زیاد بوده.

شاید اولین خاطره ی محوی که ازتون به یاد دارم پست «ده سال و دو ماه بعد در چنین روزی» در اولین وبلاگ جوگیریات در بلاگ اسکای که فـ.ـیلـ.تر شد بود.اون زمانها ما هنوز در لیست دوستان صمیمی وبلاگ نویس همدیگه نبودیم و اینکه یکهو خیلی اتفاقی وبلاگتون رو باز کردم و دیدم که در کنار سایر وبلاگ نویس ها از من هم نوشتید برام خیلی هیجان انگیز و لذت بخش بود.

خاطره دیگری که ازتون در ذهنم دارم شعری بود که شما در پستی که از خوانندگان خواسته بودم طنزی برام بنویسند برای من و وبلاگم نوشته بودید:
یک صبح جمعه، کمی کله پاچه و حلیم
قلیان و طاقباز و جاده چالوس رو گلیم
خمیازه پای نت و تایپ فینگیلیش
یک پست صورتی شده از کودک فهیم

خاطره دیگری که به ذهنم میاد خاطره اولین سالی که باهام تماس گرفتید برای ضبط تبریک صوتی نوروز بود.تا قبل از اون من شنونده بودم.اواخر ضبط صداها بودید که یکهو برام کامنت گذاشتید که اگر دوست دارم در تبریک نوروزی باشم شماره ام رو براتون کامنت خصوصی بگذارم.من هم شماره ام رو گذاشتم.خیلی هیجان برانگیز بود اون تماس تلفنی.اینکه الان داری با یک وبلاگ نویس قدر و با اخلاق که تا مدتها فقط خواننده اش بودی صحبت می کنی.من در برخوردهام معمولا همیشه خندون و پر انرژی هستم و خیلی به ندرت پیش میاد جدی باشم.اینکه شما هم متقابلا در همون صحبت اولیه پر انرژی و پر نشاط بودید حس خوبی داشت و من واقعا حس غریبگی نداشتم و فکر می کردم سالهاست شما رو می شناسم.آخرین فایل صوتی تبریک نوروزی اون سال فایل من بود.

خاطرات بازی های وبلاگی که راه انداختید هم از خاطراتی بوده که از یادمون نمیره.

خاطرات خوش و لحظات شیرین همیشه از جانب شما رقم می خورد.شما همیشه تماس می گرفتید و جویای حال وبلاگ نویس ها و دوستان بودید.جویای حال من نیز هم.هرچند که بعدترها کمرنگتر شد.یادمه یک روزی طرفهای ظهر تماس گرفته بودید که من در حال رفتن به دانشگاه بودم.نمی دونم بحث چطوری پیش رفت که یکهو گفتم من هیچوقت رشته تحصیلیم رو دوست نداشتم و شما در جوابم گفتید که زندگی طوری پیش میره که یکهو می بینی شغلی هم که داری شغلی نیست که بهش علاقمند باشی.من همیشه این مکالمه به ذهنم میاد.همیشه آرزو کردم که روزی شما در جایگاهی باشید که واقعا دوستش دارید.که می دونم استعدادش رو هم دارید.از بس که شما خوب و مهربونید و همیشه بدون چشم داشت به دوستانتون محبت کردید همشون خوشحالی شما رو خوشحالی خودشون می دونند.رسیدن شما به آرزوهاتون رو رسیدن خودشون به آرزوهاشون می دونند.

خاطره خوش دیگرم بهاری بود که من خونه مامان بزرگم بودم و به اینترنت هم دسترسی نداشتم.یکهو تیراژه بهم اس ام اسی داد و اسم شخصی به نام «مانی» رو آورد برای یک حرکت گروهی.من متوجه منظورش نشدم و پرسیدم «مانی؟» گفت:«مگه خبر نداری؟پسر بابک.»اصلا انقدرررررر خوشحال شدم اون روز که تمومی نداره.فقط سریع تونستم شماره تون رو بگیرم ابراز شادمانی کنم.من وبلاگ نامه هایی به باران رو تا قبل از تولد مانی نخونده بودم و واقعا سورپرایز خوبی بود.اصلا هم نفهمیدم چطوری تبریک گفتم و چی گفتم پای تلفن از بس که هیجان زده شدم.
خاطرات خوب خیلی زیاد بوده.خیلی.

و در نهایت اتفاقی که برای هممون دردناک بوده:درگذشت استاد اسحاقی عزیز.حقیقتش من اصلا روم نمی شد تماس بگیرم.با خودم می گفتم بابکی که انقدر عاشق پدر بوده الان من پای تلفن چی باید بگم؟و واقعا هم متوجه نشدم چی گفتم.فقط بغضی که با شنیدن صدای بغض آلود یک دوست یا بهتر بگم یک برادر شکست رو یادمه.میشه گفت این بدترین خاطره ای بود که به ذهنم میاد.

کمند آدم هایی به خوبی تو اسحاقی جان.من خیلی خوشحالم که وبلاگ نویس شدم و خیلی خوشحالم که دایره ی دوستان وبلاگیم به سمتی پیش رفت که با آدم هایی آشنا بشم که بدون اغراق می تونم بگم از گل های این روزگارند.از جمله شما.
قلمت مانا.بنویسی همیشه و بخونیم نوشته های خوبت رو و از ایده های خاصت لذت ببریم.روزی رو ببینیم که گوینده رادیو یا مجری تلویزیون شدی و اون روز دور نیست و خودمون با تمام وجود پشتت هستیم که این مسیر رو بری.اصلا اگر تو گوینده و مجری بشی تمامی اون برنامه رو دنبال می کنیم صرف نظر از اینکه به موضوع برنامه علاقمند باشیم یا نه.امیدوارم همون قدری که تو برامون دوست بودی ما هم برات دوست خوبی باشیم.خوشبخت و سالم باشی در کنار مهربان و مانی عزیز.به امید دیدارتون.

منصوره عزیز
من اولین بار وقتی با وبلاگت آشنا شدم که وب گپ لینکت رو گذاشته بود . اون موقع تو خیلی پرکار و فعال بودی و و اصلا فکر نمی کردم یه روز انقدر با هم صمیمی بشیم .
و دوم یه تشکر بابت اینکه انقدر به قلم من اعتماد داری و تلاشی که تو واسه ورود من به صدا و سیما کردی خودم نکردم
و یه عذرخواهی از اینکه فایل صدات توی رادیو جا موند و حسابی شرمنده شدم .
من جز خوبی و محبت از تو چیزی ندیدم و امیدوارم همیشه شاد باشی و به آرزوهات برسی و وقتی که رسیدی دست ما رو هم بگیری
مرسی از لطفت کودک فهیم

پری گل سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 17:04 http://sangghollab.blogsky.com

اووووووووووم :)
شیرین ترینش روزیه که فرزند دریا به دنیا اومد و فهمیدیم پسر شماست :)
چه روزی بود :)

خبر شیرینی که به خاطر شیطنت، هیجان انگیز هم شده بود :)

ممنون پری گل عزیز
ایشالا همیشه خبرهای خوب بشنوی و شاد باشی
لطف شما مزید

امی سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 17:32 http://weineurope.blogsky.com/

شمارش معکوس برای چی؟ ایشالا خیر باشه.

برای من اینجا بوی زندگی می ده بوی دوستی. یکی از خاطرات خوب من مربوط به اون پستی بود که با مامان ناهید مشغول درست کردن ترشی بودید، من اون موقع ماه آخر بارداری رو می گذروندم و یادمه با دیدن عکس ها چقدر دلم از اون ترشی ها خواست عکس ها خیلی هوس انگیز بودن، بعد کامنت های بچه ها بود که خیلی جالب بود یادمه اون شب خیلی تنها و گرفته بودم اما خوندن پست و اون کامنت ها خیلی روحیه ام رو عوض کرد.
توی پی نوشت کامنتم بگم با بعضی از دوستان خیلی خوبم از طریق وبلاگ شما آشنا شدم و الان تبدیل شدیم به دوست های نزدیک همدیگه ممنونم به خاطر همه چیز.

سلام امی عزیز
ممنون دوست خوبم
ایشالا اینبار که اومدی ایران یه شیشه از ترشی های ساخت مامان بهت بدوم که تلافی اون هوس دوران بارداری در بیاد
امیدوارم زندگی بی دغدغه و شادی به همراه همسرت و دختر نازنینت در انگلستان داشته باشی
خیلی خیلی ارادت

mmadalbo سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 18:50 http://brumoso.blogfa.com

خاطره که چه عرض کنم چقد خوب بود زمانه دانه های ریز حرف و چقد خندیدم سر اون پسته پیغام گیره هرکی چی باشه
و چقد باحال بود اون شعری که آرشمیرزا باید تو مدحتون میگفت یا فیلمش لو میرفت ووو..
بازیا که جای خود داره رادیوها حتی

واقعا وبلاگ خوبی بود و چه خاطرات خوب و دورهمی های قشنگی داشتیم
یادش به خیر
مرسی دوست خوبم

مموی عطر برنج سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 19:31 http://atri.blogsky.com

وقتی ازم خواستید که قسمت معرفی کتاب رادیو جوگیریات رو به عهده بگیرم برام جالب بود که یه کار جدید می کنم...و جالبتر از اون بخش پشت صحنه جوگیریات بود که شما خلاقانه آخر این برنامه ضبط کرده بودید...و از همه بامزه تر لهجه شما تو تلفظ کلمه تفرجگاه بودددد...
ممنون بابت ایده های خوب و به جای شما...و از اینکه هستید و می نویسید...

ممنون مموی عزیز
افتخار می کنم که دوست هنرمندی مثل تو دارم و آرزوم اینه که مثل تو منم یه روز بتونم یه کتاب چاپ کنم
ممنونم که توی رادیو جوگیریات کمکم کردی
برات آرزوی موفقیت بیشتر دارم
چاپ کتاب های بیشتر و اینکه یه روز از مشهورترین نویسندگان این سرزمین باشی
دونه برنج رو از قول من ببوس

مریم راد سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 19:45 http://mmrad.blogfa.com

رمضان 92 بود. حال و احوال فیزیکی خوب بود اما روحی نه. کارها زیاد بود. ب معنای واقعی شده بود زندگی ماشینی. برو بیا. رمضان هم بود که دیگر دور همی های ناهار خبری نبود. خلاصه که گذشت تا آن شب ... دم دمای اذون بود... مثل همیشه جوگیریات می تونست حالت رو عوض کنه.... کلیک کردم روی فیووریت و یه پیشنهاد بود ... مثل همیشه جدید... برای گذاشتن عکس سفره ی افطار... عکس همان شب فرستاده شد .. فکر کنم مهمون هم داشتیم... و فردا شب چقدر با دیدن عکسها گریه کردم... نمی دونم چرا .. ی حس دور هم بودن... ی حس نزدیکی با آدمهایی که فقط نمای مجازی ازشون داری ... خیلی حس قشنگی بود... خوشحالی توصیف ناپذیری رو تجربه کردم ووو

ممنونم جناب اسحاقی ... ممنونم جوگیریات :)

مرسی مریم جان
همین الان که گفتی یه ایده خیلی خوب برای سفره های افطار امشب به ذهنم رسیدکه اگه عمری باشه برگزارش می کنیم
خوشحالم که از اون پست لذت بردی
منم اون بازی رو واقعا دوست داشتم
حس و حال معنوی و محشری داشت
ممنونم که همراهی و رفیق

دل آرام سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 19:50 http://delaramam.blogsky.com

سلام...
نمیدونم از کجا شروع کنم ولی بذار اینجوری بگم، جوگیریات و بالاتر از اون نویسنده اش - بابک اسحاقی- برای من یعنی محبت. یعنی دوستی. برای من جوگیریات مثل یه خونه امنه. از در و دیوارش محبت میباره. جاییه که به واسطه نویسنده اش من بهترین جمع دوستانه عمرم رو پیدا کردم. بهترین خاطره ام از اینجا پیوندهای دوستانه ای هست که تجربه کردم و تا همیشه مدیون و ممنون تو هستم.
و بدترین خاطره ام مربوط به روزیه که این پست http://javgiriattt.blogsky.com/1390/06/08/post-328/ رو توی این خونه دیدم، با تمام وجود ناراحت بودم و غصه دار... حال و هوام دقیقا مثل خوندن پست امروز بود...

سلام دلی عزیز
یادمه با هم توی کامنتهای پرشین بلاگ دوست شدیم
اون موقع وبلاگ نداشتی و من بهت گفتم که بنویسی
و چقدر خوشحال شدم که قبول کردی
خب تو و خانواده ات دیگه دوستان وبلاگی من نیستید شما دوستان واقعی من هستید مثل اعضای فامیل
خدا میدونه چقدر از رفتنت به مالزی غمگین بودم و چقدر خوشحال شدم که برگشتی
چقدر خوشحالم که اگر برنامه ای باشه میتونیم دور هم باشیم و من شما و سمیرای عزیز رو ببینم
تو درست مثل مریم و نرگس برای من عزیزی
و اگه جوگیریات فقط یه خوبی داشته باشه که دوستی مثل تو پیدا کرده باشم میشه به همه بدی ها و تلخی هاش چشم پوشوند
زحمتی که تو برای تولدانه می کشی هیچ وقت از یادم نمیره
اگر این وبلاگ بعد از این همه سال هنوز برپاست فقط و فقط به خاطر محبت و لطف شماست که از وقت و انرژی و مهربونیت صرف میکنی تا روز تولد دوستانمون رو فراموش نکنیم .
دنیا دنیا ممنونم ازت خواهر خوبم
شاد و خوشبخت باشی
و آرزوم اینه که یکروز تو رو در لباس سفید عروسی ببینم
بی تعارف

آوا سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 20:05

من تاجاییکه یادمه از 87 همراهتون بودم..از86 شروع به
وبلاگخونی کردم و 87 به زنجیره وبهای شمادوستان
عزیزم رسیدم..خیلی طول کشیدتاکامنت بذارم و
روشن بشم و تاجاییکه یادمه یه جوری کامنت
میذاشتم که دختریاپسربودنم مشخص نبود
(چون بااســمی هم که میومدم یه اسم
خنثی بود...دوستان قدیمیتر یادشونه
حتما)یاشایدم من فکرمیکردم هویتم
مشخص نیست..اونروزا واسم مهم
بود،چون استدلال فکری خاص
خودم روداشتم و احساس
میکردم گذریَم اززنجیره
بلاگستان ..یه دلیلم
هم همـــین بودکه
ازپایبندی گریزون
بودم امانمی
دونــــستم
انـــــــقدر
موندگار
میشم

القصه:تاسر این بازی:یــــــــــــــــــــــــــــــادش بخــــــــــــــیر
http://javgiriattt.blogsky.com/1390/01/27/post-160/
درآخرکه لینک صداهاگذاشته شد.لینک من دقیقابانام
مستعاریکه میومدم کامنت میذاشتم قرارداده شده
بود.درصورتیکه قراربودمشخص نشه کدوم صدامال
کیه.....فقط هم لینک صدای من این جوری بود.
خلاصه تامن لینکم رو بازکردم و دیدم به نام
خودمه ناراحت شدم و گفتم حتمابس که
نخواستم هویتم معلوم باشه بعمدبنام
خودم گذاشتین..خلاصه چیزی نگفتم
اما به دل گرفتم........تااین که اولین
دیدارمون سرچهلم شیرزاد عزیزبود
چه روزتلخی بود...اولین دیداربچه
هــای بلاگستان واسه من توی
یکی از تلخ ترین روزهاشـــکل
گرفت وناراحتی ِ سرِ بازی از
دلم رفت....امابخاطرهمون
قضیه حتی روم نشدبیام
جلو واحوالپرسی بکنم
باهاتون..خلاصه حلال
کنید وشـــــــیرینترین
خاطره من روزی بود
که اومدیم دیـــــدن
مانی جانم........

فکرکنم اولیـن دیداری بودکه توی یه شادی دورهم جمع
میشدیم..حداقل واسه من که اینطوربود...بخصوص که
شنیدن بدنیااومدن مانی یه سورپرایزبزرگ بود.بیشتر
بهم مزه داد...واولین و آخرین دیدارمن باپدرعزیزتون.
خدارحمتشون کنه....وخاطرات خیلی خنده دارمم
واسه اتاق گپ جوگیریات بود...بخصوص اون اتاق
گپ سری اول..موجب آشنایی بیشترباخیلی از
دوستان شد...یادآرش میرزاخان بخیر............
هی.......................این پست و مرورخاطرات
بخصوص شنیدن صداهامنوبردبه اون روزها....
امشب دوباره نشستم خیــلیاشون رومرور و
گوش کردم...خیــلی وقته ازخیلیهابی خبرم
امیدوارم هرجاهستندخوش وســـــــــلامت
باشن وببخشیداگه تلخ نوشتم.واسه من
آشنایی با همتون بهترین و شیرین ترین
لحظات زندگیم رو رقم زدوتاعمردارم.چه
باشم چه نباشم به این آشنایی می
بالم..ممنونم بخاطرتموم لحظاتی که
واسه هممون به یادگار گذاشتین و
رسم مهمان نوازیرو بحدکمال بجا
آوردین.سلامتی و شـــــــادیتان
آرزوست:این بودانــــشای من
درباره خاطرات ِجوگیریات..
یاحق...

سلام آوای عزیز
خانوم کامنتهای میلیمیتری که دیگه شده یه امضا واست
اون خاطره رو واقعا یادم نیست
موقع بازی ها مخصوصا ساعت های آخر خیلی فشار عصبی رو آدم هست مخصوصا وقتی دوستان دقیقه نود فایل می فرستن و من دوست دارم سر وقت بازی برگزار بشه
باور کن عمدی در کار نبوده
همیشه دوست داشتم تو و میلاد هم وبلاگ داشته باشید
من از خبر ازدواجت انقدر خوشحال شدم که باور نمی کنی
یادته ؟ با اینکه به شدت غمگین بودم از فوت بابا ولی این خبر واقعا روحیه ام رو عوض کرد
برات آرزوی خوشبختی دارم خواهر خوبم
امیدوارم که برقرار باشی و یکروز وقتی برام کامنت میذاری
آدرس وبلاگت هم کنار اسمت نوشته باشی
شاد باشی و موفق
ممنون بابت این همراهی چند ساله

بیوطن سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 21:37

سلام خاطره ای که من داشتم مربوط به مصاحبه صوتی با باقرلو بود که وقتی این همه برگردان متن را دیدم به قدری خجالتزده شدم که دیگه هیچوقت چنین درخواستی نمیتونم داشته باشم بازم مرسی بابک جان

سلام
راستش من کار مهمی نکردم
زحمت تبدیل اون مصاحبه به متن رو چند تا از دوستان عزیزم کشیدند
پس لطفا خجالتزده نباش
هر وقت یاد شما میفتم خاطرم میاد که یکبار گفتی وقتی دخترت کوچولو بود براش ترانه های قمیشی رو میخوندی تا بخوابه
خیلی ارادت دارم دوستم
شاد باشی

گلابتون بانو سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 21:52 http://golabatoonbanoo.blogsky.com/

سلام
این جا خاطره زیاد داره اما بهترین و جالب ترینش مربوط به وقتیه که بی مقدمه و یهویی پست تولد آقا مانی رو گذاشتین و اعلام کردین بابا شدین و همه رو سورپرایز و البته خوشحال کردین!

پست عکس سفره های افطاری هم خیلی خاطره انگیزه. من هر وقت اون آهنگ محمد علیزاده رو می شنوم یاد جوگیریات و سفره های آسمانی میافتم!

ممنون گلابتون بانو
من اون پست روزی که خاله دار شدم شما رو واقعا دوست داشتم
مخصوصا مکالمه ای که بین پدرت و خانوم پرستار رد و بدل شد
پست سفره های افطاری هم حال و فضای معنوی محشری داشت
امیدوارم فرصت بشه و امسال هم تکرارش کنیم
ممنون از محبتت

دل آرام سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 21:55 http://delaramam.blogsky.com

نشستم و دارم آلبوم رو ورق میزنم... آلبوم خاطرات جوگیریاتیم رو...
اولین باری که به کامنتم جواب دادی و من چقدر ذوق زده بودم... اولین چت های کامنتی... اولین بازی... بازی... بازی... داستان... مهمانی جوگیریات... از دست رفتن یک دوست و آغاز دیدارها... مهمانی، بازی، کامنت، چت، دوستی، دوستی، دوستی... به دنیا امدن مانی... از دست رفتن پدرها...
اینهمه خاطره... اینهمه اتفاق تلخ و شیرین... کجا توی یک کامنت جا میشه؟ اینها زندگیه... ما اینجا زندگی کردیم... زندگی...

لطف داری دلی جان
تو عزیز دلی دلی

پروین سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 22:06

خاطرهء من از تو روزی است که در خانهء دل آرام عزیزم دیدمت. و اینکه چقدر به دلم نشستی بخاطر توجه قشنگی که به مهربان داشتی که باردار بود. و برایش غذا میکشیدی و حواس ات بهش جمع بود.
آیا این خاطرهء من از تو بود یا مهربان؟!!
اضافه نوشت: و این که صدایت خیلی قشنگ بود (هست) و در یاد آدم می ماند :)

لطف داری پروین خانوم
پس بگذارید من هم بگم که تصورم از یک خانم خارج نشین واقعا چیز دیگری بود . وقتی وارد خونه دل آرام شدیم شما مشغول نماز بودید . و.قتی دیدم شمایی که مجبور نیستید حجاب دارید بیشتر خوشم اومد که انقدر اعتقادات دینی شما قوی هست . خب تا اونروز با اینکه ایمیل و کامنت بازی کرده بودیم من تصوری از چهره شما نداشتم و وقتی دیدمتون یکسره خوبی بودید و مهربانی . نمونه یک مادر واقعی . خیلی خیلی دوستتون دارم پروین خانوم و به اینکه مثل پسرتون به من لطف دارید واقعا ممنونم . امیدوارم خیلی زود برگردید ایران چون دلم براتون تنگ شده و میدونم که شما هم خیلی دوست دارید مانی رو از نزدیک ببینید . گوشه چادرنمازتون رو می بوسم مامان خوب مجازی من

طـ ـودی سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 22:08

من یکی از خاطره هایی که دارم از جوگیریات راجع به تقریبا اولین بارهایی هستش که میومدم اینجا، یه بازی وبلاگی راه انداخته بودید و توش اسم هرکدوم از دوستان رو مینوشتین و میگفتین که یاد چی میافتین با دیدنشون یا شنیدن اسمشون یا یه همچین چیزی، بعد یکی از دوستانتون که الان دقیقا یادم نیست کدوم یکی از بچه ها بود خاطره ای که همراه با اون دوست یادتون میومد راجع میشد به بوشهر و سفری که با هم داشتین به اینجا
از همون موقع دوست داشتم بدونم چیکار کردین تو شهر ما که اینقد خاطره شده!!! :)))

تو بوشهر ؟
راستش من یکی دوبار ماموریت رفتم بوشهر ولی یادم نیست که با بچه های وبلاگی خاطره ای در بوشهر داشته باشیم چون کسی رو اونجا ندیدم . اگه بگی این خاطره رو واسه کی نوشتم شاید یادم اومد .
طودی جان
اولا خوشحالم که به تازگی تو فیس بوک دیدمت
و بعد هم ممنونم از اینکه این چند وقته همراه جوگیریات بودی
ایشالا که این خونه باز هم خاطره ساز باشه واسه دوستانم

نسا سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 22:31

سلام
من خواننده خاموشم که حدودا یک ساله خواننده جوگیریاتم و یکی از خاطرات خوبم از جوگیرات زمانی بود که برای اولین بار عکس مانی کوچولو رو دیدم و خدا میدونه که چقدر ذوق زده شدم ولی چون همیشه با گوشی وبلاگ میخونم کامنت گذاشتن سخته مخصوصا بلاگ اسکای که کلی کامنت باید بذاری تا یکیش برسه مامولا از کد ایراد میگیره

ممنون نسا
باعث افتخارمه که سر می زنید و جوگیریات رو میخونید
و خوشحالم که دیدن مانی انقدر خوشحالتون کرده
برقرار باشی و لطفا گاهی دستی تکون بده که من یادم بمونه همچین دوستان خوبی دارم بس که فراموش کارم

تیراژه سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 22:32 http://tirajehnote.blogfa.com/

خاطره ی بد؟
سر دانه های ریز حرف یکی دوباری بحثمون شد
یه بار هم سر رمزی کردن پستت
یه بار هم توی پست امیر اشاره
یه بار هم پارسال اردیبهشت دلخور شدم ازت
یه بار دیگه هم یه نقل قولی بود از یکی سر یه موضوعی
خب،
سه سال و با این حافظه ی لعنتی من_ که باید چند سال دیگه هم بگذره تا عمق فاجعه ی قوی بودنش رو متوجه بشید_ فقط همینها شد خاطره ی بد من از کیامهر باستانی\بابک اسحاقی وبلاگ نویس و جوگیریاتی که این دوسال اخیر هر بار به اینترنت وصل شدم اولین حرفی که در مرور گر تایپ کردم j بود تا راه پیدا کنم به صفحه اش..بعد وبلاگ اولولون باقرلو... بعد هم لینک های لینکدانی به روز شده ها..بعد شاید وبلاگ خودم یا شاید جای دیگر..
خنده ات گرفت..میدونم..خنده دار هم هست که بعد از سه سال و خرده ای که از روزی که اولین بار لینکت را از وب باقرلو کلیک کردم و رسیدم به دنیای پرهیاهوی اینجا و چند روز بعد کامنت گذاشتم و تازه اسمت را هم بر اساس "کیا" خطاب شدنت به اشتباه نوشتم کیارش، خاطرات بد من همین باشد..همین خنده دار های مسخره ی بچگانه..

من سراسر خوبی دیدم از این وبلاگ و از نویسنده اش..سراسر مهربانی..شبهای خیلی بدی رو کنار شما و بچه های اینجا جوری به صبح رساندم که انگار اصلا شبی نبوده و غمی..من اینجا دوست های صمیمی ای پیدا کردم که حالا یک شب.. سه روز..یک هفته ازشان بی خبر باشم گمشده ای دارم
گرچه حضورم به پیشنهاد یک دوست بود و یک استاد. ادبیات دانشگاهم.و هویتم از باقرلو اما من اینجا شخصیت ام را پیدا کردم..
یک کسی که تیراژه میشناسندش و کافه تیراژه اش را میخوانند و بهش اعتماد دارند و به مهمانی خودمانی شان دعوتش میکنند و گاهی برایش درد دل میکنند و گاهی پای حرفهایش مینشینند و عکسهای چند نفره میگیرند و با خانواده هایشان آشنایش میکنند و با دوستانش آشنا میشوند و ..
من چی بگم؟ چی میتونم بگم؟ از بدی ها تا دلت بخواهد میتوانم بگویم چون کمند..چون انگشت شمارند..چون اصلا بدی نیستند..یک سو تفاهم های گذرا...یک دلخوری های جزییِ شاید بی معنا..
من سه سال از اینجا خاطره های خوب و خیلی خوب دارم..سه سال فراموش نشدنی..سه سال که مهمترین سالهای زندگی من در این بازه گنجیده...سه سال مهر و محبت و دوستی و احترام
هیچ وقت نشد بگویم که عزیز ترین آدم این بلاگستان برایم هستی..اهل گفتنش نبودم با تمام پرحرفی هایم در کامنتها و پستها..شاید جور دیگر خواستم بگویم..شاید هم نتوانستم..چه خاطره ی بدی؟ کاش بد بودی و من امروز از وقتی که وبلاگت را باز کردم و پستت را خواندم مدام فرار نمیکردم به تلفن و اینستاگرام و فیس.بوق و خاطره تعریف کردن مهمانی که در منزل داشتم و ..
من جز خوبی و بزرگواری چیزی از تو ندیدم و نمیدانم بابک اسحاقی عزیز..کیامهر باستانی گرامی..رفیق نازنین و با مرام. خوبی هایت را میشود نوشت؟ خاطرات خوبم را میشود به رشته ی تحریر در آورد؟ میشود؟ من نمیتونم وقتی این بغض سنگین این چند روزه ام از استشمام عطر خداحافظی ات، حالا با هوای بارانی تهران دارد هی سنگین و سنگین تر میشود با تصور اینکه چند روز و چند هفته و چند ماه بگذرد و من این وبلاگ را به عادت هر روزه و هر چند ساعته ام باز کنم و چراغش خاموش باشد..شاید وقتی دیگر بنویسم از خوبی ها ..شاید وقتی دیگر...

ببین این خداحافظی موقت هر بدی داشت یک خوبی داشت که تو اعتراف کنی من عزیز ترین آدم این وبلاگستان هستم برات
پس من با نیشخند از کادر خارج میشم و هرچی فحشم که بدی تایید نمیکنم

تی تی جان
فکر کنم گفتنی ها رو برای پست روز تولدت نوشتم
فقط همینقدر بگم که وجود نازنینت خیلی خیلی خیلی برام عزیزه و بابت همه مهربونی ها و خواهری هات طی این چند سال مدیونت هستم .

احمد سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 22:46 http://serrema.persianblog.ir

من چند روز پیش بعد از یه مدت طولانی ، اومدم پست هات رو بخونم ، سر کار بودم . قبل از اینکه بشینم پشت سیستمم مدیر محترممون یه کار خیلی ضرورری داد که انجام بدم . خیلی کارش واجب بود و یه جورایی قضیه ی مرگ و زندگی بود
آقا ما نشستیم پشت سیستم و وبلاگ شمارو باز کردیم و دِ بخون :))
حالا نخون کی بخون .... همینجوری غرق بودم که دیدم مدیر محترم بالا سرم وایساده و زوم کرده ببینه من چی میخونم
با یه چهره ی برافروخته و به شدت عصبانی ... گفت که اون کار چی شد و من هم همین که خواستم بگم فراموش کردم دیدم چهرش گر گرفته ساکت شدم :)))). آقا جات خالی همچی قاطی کرد سر من که من همونجا قشنگ به روح پر فتوحت درود فرستادم :دی

خلاصه اون روز جوگیریات باعث شد من اون روی سکه مدیرمون رو همچین درست حسابی لمس کنم :دی

آقا من شرمنده ام به خدا
حالا خوب شد که اتفاق بدتری نیفتاد وگرنه من چطور باید تاوان حقوق ماهیانه شما رو می دادم ؟
ممنونم احمد عزیز
ممنون از لطفت و همراهیت

خواننده خاموش سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 23:22

خاطره ای که من از برخورد شما دارم خاطره خوبی نیست !یادمه یه بار کامنتی گذاشتم و منظور بدی از حرفایی که زدم نداشتم اما شما بد جواب دادین از این جوابایی که قشر روشنفکر به عوام میدن که من میفهمم تو نمیفهمی!یه نگاه از بالا به پایین !امیدوارم از این کامنتم ناراحت و رنجیده خاطر نشده باشین

باور کن منم منظور بدی نداشتم
نمیدونم منظورت کدوم کامنته و من در چه شرایطی جواب دادم
به هرحال من عذرخواهی می کنم
حلال کنید

نیلوفر سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 23:35 http://gorkhejevalang.blogfa.com

سلام
این وبلاگ که همه ی مطالبش خاطره بود آقا بابک
من خاطرات زیادی از این وبلاگ دارم که باعث شده حس مشترکی بین خودم و نویسنده این وبلاگ داشته باشم...
خاطرات به دنیا اومدن مانی و یا خاطرات تلخی که داشتی
ولی خب چند وقت پیش یه اتفاق جالب افتاد...
اول بگم که من مشهدی هستم و مشهد زندگی می کنم.
تو کتابخونه دانشگاه داشتم درس میخوندم، چند نفر از بچه هایی که نمیشناختم داشتن با لپتاپشون ور میرفتن و وبلاگ میخوندن و راجع به اون وبلاگای مختلف با هم صحبت می کردن
یه دفه یکیشون گفت جوگیریات هم خیلی خوبه من همیشه میخونمش بابک و مهربان و مانی
مانی پسرشونه یه دفه بهش نگاه کردم گفتم: مانی!
الهی قربون این بچه ناز بشه خاله....


این برام یه فانتزیه که یه روز یه جای بشینم و یه نفر که منو نمیشناسه درمورد جوگیریات صحبت کنه . پیش خودمون باشه ولی با شنیدن خاطره ات کلی ذوق کردم

ایشالا این خاله مهربون همیشه سلامت و شاد باشه و اگه یه روزی اومدیم مشهد بیاد و خواهر زاده اش رو از نزدیک ببینه

ممنون نیلوفر عزیز

عطیه چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 ساعت 00:11

با خوندن دو تا پست جوگیریات اشک تو چشمم جمع شد! یه بار اشک شادی و یه بار اشک غم!

یکی اون پستی که اعلام کردین وبلاگ نامه هایی به باران برای گل پسر خودتونه نمی دونم چرا من این ور دنیا اینقدر ذوق کردم و شاد شدم!

و یه بار هم که پست مربوط به پر کشیدن پدرتون رو نوشتین! منم ده سال پیش بابام رو خیلی خیلی ناگهانی از دست دادم، شب شب بخیر گفتم و دیگه صبح نبود! اون پست مربوط به پدرتون حتی الانم که دارم راجع بهش می نویسم بدجوری اشک من رو درآورد. از دست دادن پدری که همه چیزه آدمه، مثل یه داغ تا همیشه با آدم هست!

تنها آرزوم برای شما، مهربان و مانی سلامتیه و دل شاده! وبلاگ شما مثل یه پنجره است که با باز کردنش می تونی یه نفس عمیق بکشی و چند دقیقه ای دنیا رو بذاری پشت سرت. هزاران بار ممنون بابت تمام پست ها

مرسی عطیه عزیز
خدا پدر نازنینت رو رحمت کنه
نمیدونی چقدر تصور اینکه یکنفر اون سر دنیا از خوشحالی من خوشحال و از غم من غصه دار میشه دلگرم کننده است و شیرین
امیدوارم لایق این محبت باشم و خدا رو همیشه شکر می کنم که این شانس رو به من داده تا از طریق وبلاگم چنین دوستان خوبی پیدا کنم . باز هم ممنون

صبا چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 ساعت 00:17

سلام
راستش اکثر پستهای شما بخاطر تعاملی بودن و هیجانی که دارن واقعا خاطره انگیز بودن. ازین آخریها پست رقابت سامسونگ و نوکیا، پست داستان خانوم دکتر و تو پستهای قبلی مثلا بازی چشم ها واقعا جالب بود. خاطره خاصی که تعریفش کنم ندارم ولی همینکه هر شب قبل از خواب و بعضی وقتا روزی چندبار وبلاگ شما رو با اشتیاق میخونم بنظرم میتونه خاطره ای باشه که روزی ازش یاد کنم...

ممنونم و باعث افتخارمه که هر روز به جوگیریات سر میزنی
به قول شما پست های تعاملی و بحث ها و اتفاقاتی که توی کامنتها میفته باعث میشه وبلاگ از خشکی در بیاد و همه دوستان با هم گپ بزنن و خوش بگذرونن
ممنونم صبا
ممنون

رعنا چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 ساعت 00:24 http://rahna.blogsky.com

سلام، نمیدونم خاطره منظورتون اینکه پستی که توی خاطرمون ثبت شده یا خاطره ای که در زبان عامیانه میگن!
درمورد اولی خیلی پستها هستن که در خاطرم هستن و اولویت بندی هم ندارن! که مثلن بگم این اولین بوده!
تلخترین خاطره ام خوندن خبر فوت شیرزاد عزیز بود
و بهترین خاطرتم بازی، عکس چشمها و بازی که عکس جوونی و پیری پدرمادرها بود اتاق گپ جوگیریات تو ماه رمضون اگه اشتباه نکنم بود
درمورد خاطره ای که بخوام شخص شما رو سالها بعد با این خاطره به یاد بیارم شاید به این شکل باشه که یه نفر به اسم کیامهر باستانی که بدلیل شباهت فامیلی با یکی از دوستانم نمکگیر وبلاگش شدم و خیلی چیزای خوبی در همه موضاعات با خلاقیت تمام مینوشت و یکی از بزرگترین چیزهایی که از وبلاگش یاد گرفتم این بود که زود قضاوت نکنم
و این زود قضاوت نکردن همیشه در قالب اون پستی که نوشته بودید حلقه اتون رو در محل کار درآوردید و توی پارکینگ خونتون پوشیدید و خانوم همسایه نوچ نوچ کرد در ذهنم میاد
ممنونم آقای اسحاقی برای تک تک پستهایی که وقت گذاشتید و نوشتید و ما استفاده کردیم
امیدوارم همیشه سلامت و دلشاد در کنار خانواده باشید + سایه خودتون و قلمتون از سر خانواده و ما خوانندگان کم نشه:دی

ممنون رعنای عزیز
خوشحالم که بازی های جوگیریات خاطرات شیرینی برای اکثر دوستانم ساخته و امیدوارم بتونیم بزودی یه بازی خوب دیگه راه بندازیم و یه خاطره جدید بسازیم .
امیدوارم توی زندگی واقعی و وبلاگ نویسی موفق باشی
و دوستیت با دوستان خوبی که از وبلاگ پیدا کردی ادامه دار باشه
ممنون از محبتت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد