جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

مرگ نمک زندگیست

پدربزرگ مادری ام اسمش یزدان بود . پیرمردی خوش لباس و خوش تیپ ولی ساده دل که برعکس حاجی بمانی مادربزرگم نه زیاد مذهبی بود و نه خیلی معتقد که جز چند عکس سیاه و سفید و چند خاطره مبهم کودکی تصاویر زیادی از او در یاد ندارم . 

پیرمرد اواخر عمرش به خاطر فشار خون چند وقتی ناخوش احوال بود .

دکتر گفته بود نمک برایش مثل زهر می ماند و اصلا و ابدا نباید به غذایش نمک بزند . اما حاجی یزدان ذائقه اش شدیدا نمکی بود و ترجیح می داد نمکی را که حکم سم برایش داشت بخورد و لب به غذاهای بی نمک مثل زهر مار نزند .


وقتی پدر و مادرم منعش می کردند از خوردن نمک می گفت : این دکترها هیچی حالیشان نیست . هیچ آدمی به خودی خود نمی میرد ولی کافیست دو روز برود زیر دست اینها تا با دارو و تجویزهای اشتباهشان فاتحه طرف را بخوانند .

مامانم که می دید حاجی پرهیز نمی تواند نمکدان را قایم می کرد و پیرمرد که غذایش از ما سوا بود با چنان عز و التماسی از او نمک می خواست که دل سنگ آب می شد وقتی می گفت : فقط یه کم نمک بده


یادم هست عصرانه محبوبش خوردن نان و ماست بود . گاهی چند حلقه گوجه فرنگی هم خرد می کرد کنارش و حسابی نمک می زد و نان و ماست و گوجه فرنگی را با چنان لذت و اشتهایی می خورد که انگار کباب تیهو و ریحان می خورد .


وقتی در بستر مرگ افتاده بود کمی هراسان و نگران بود . شاید به خاطر آموزه های مذهبی ترسناکی که به خاطر چند رکعت نماز قضا و روزه های نگرفته سرب داغ در حلقوم بندگانش می ریزد . بابا خم شد و در گوشش گفت : حاجی نگران نباش ! اونور هیچ خبری نیست . و حاجی پرسید : مطمئنی ؟ بابا هم سرش را به نشانه تایید تکان داد .


حاجی یزدان همانروز با خیال راحت سرش را روی بالش گذاشت و برای همیشه خوابش برد و دیگر هیچ صدایی نشنید و طوری رفت که انگار هیچ وقت نبوده است .

حالا و بعد از بیست و پنج سال من دارم به این فکر می کنم که اگر روزی رو به موت باشم هیچ تصوری ترسناک تر از این برایم نخواهد بود که به واقع در فراسو هیچ خبری نباشد که این یعنی دقیقه دقیقه عمرمان و هر دم و بازدمی که داشته ایم و تمام خوشی ها و ناخوشی ها و غم و شادی و لذت و رنجی که برده ایم و کشیده و چشیده ایم یعنی کششششک .




به بهانه زاد روز خانم رنگین کمان

امشب دلم می خواست من هم مثل تیراژه حافظه ام خوب بود و تمام خاطرات مشترکمان را یکی یکی با ذکر ماه و روز و ساعت و دقیقه می نوشتم و یک پست هفتصد خطی در می آمد و اسمش را می گذاشتم همه چیز در مورد " تیراژه اردی بهشتی "  اما پر واضح است که چنین حافظه ای ندارم .


من هم مثل همه شما وقتی اولین بار اسم این دختر را شنیدم مطمئن بودم که اسم واقعیش نیست و تیراژه اسم مستعار اوست و باید اعتراف کنم که اولین دیدارمان هم در شرایط سخت و تلخی بود که نه وقت آشنایی بیشتر داشتیم و نه دل و دماغش را . اما خب بعدها فهمیدم که این اسم واقعی اوست . تیراژه را هم مثل اکثر دوستان وبلاگی اولین بار در مراسم مرحوم شیرزاد دیدم . با یکی از دوستانش آمده بود و همینقدر یادم هست که یکنفر صدایم کرد که  : کیامهر ! این خانوم تیراژه است . یک سلام و علیک مختصری کردیم و فکر کنم همان شب بود که شنیدم پدربزرگش فوت کرده و وقتی فهمیدم که آقاجان تیراژه همشهری ما بوده بیشتر متاسف شدم .


فکر کنم قبلا هم گفته ام که احساس من به تیراژه چقدر گاهی متناقض است و عجیب و غریب .

یک وقتهایی با خواندن یک کامنتش آنچنان عصبانی می شوم که خدا را شکر می کنم که در دنیای مجازی هستیم وگرنه دستم به خون یک همشهری آلوده می شد و گاهی آنچنان عزیز و صمیمی دوستش دارم عین مریم و نرگس خودمان .


تیراژه یک موجود عجیب و غریب است . از آنهایی که توصیف کردنشان با جمله و کلمه ممکن نیست . از آنهایی که نه برای شناختنش بلکه برای کمی بهتر شناختنش حداقل باید سه سال با او رفاقت وبلاگی داشته باشید و گاه و بیگاه برای هم اسمس بفرستید و چند باری با هم میهمانی بروید و کامنتهای مطولش را خوانده باشید تا کمی او را متوجه تر بشوید . رفیق باز است و برای رفقایش مایه می گذارد حسابی . برای مهربانیش هم همینقدر بگویم که امسال موقع سال تحویل اولین کسی بود که به مامان ناهیدم زنگ زد و عید را به او تبریک گفتم . حافظه اش عجیب و غریب است و اتفاقات را با کوچکترین جزئیات زمانی و مکانی در خاطره اش ثبت می کند و بعضی وقتها جمله ای را از میان پست های فسیل شده ات بیرون می کشد و چیزی از لا به لای کامنتهای چند سال قبل یادش هست که تا خودت نروی و نبینی باورت نمی شود که این حرفها مال خود تو بوده است  . شک ندارم که با ارواح و اجنه ارتباط دارد . حس ششمش حرف ندارد این بچه . در همین حد بگویم که جعفری نژاد یک شب داشت از ترس تیراژه سنگکوب می شد وقتی توی کامنتها صحبت از فیلم دیدن شد و تیراژه حدس زد که روناک بانو دارد چه فیلمی تماشا می کند . یا این را احتمالا خودش هم یادش هست که چند وقت قبل از فوت بابا به من اسمس داد که خواب بدی در مورد پدرم دیده است و بیشتر مواظب بابایم باشم .


بی اندازه ریزبین و موشکاف است . ادبیات را خوب می شناسد و تمام پست های مرا مودبانه و رایگان ویراستاری می کند .


قلمش طرفدار زیاد دارد . دوست و دشمن هم همینطور . این یعنی که خنثی نیست و حرف دارد برای گفتن . بر خلاف چیزی که به نظر می رسد زیاد هم دنبال حاشیه نمی رود ولی خب حاشیه ها دوستش دارند و این ویژگی آدم های خاص است .



اعتراف می کنم که به عنوان یکی از صمیمی ترین دوستانش در دنیای مجازی دانسته هایم از تیراژه در برابر علامت سوالهایم خیلی خیلی ناچیزند . مثلا نمی دانم بابایش چه کاره است ؟ یا خودش چکار می کند ؟ دانشجو است ؟ استاد دانشگاه است ؟ مهندس است ؟ عاشق است ؟ معشوق است ؟ شاعر است ؟ هنرمند است ؟  آشپز است ؟ آرایشگر یا کارگر خدمات منزل است ؟ پولدار است ؟ نیست ؟ خجالتی است یا رک و راست ؟ زرنگ و همه چیزدان است یا ساده و چشم و گوش بسته  ؟ یک چیزهایی را می فهمد که در عجب می مانم چطور از یک جمله ساده چنان برداشت عمیقی کرده است و یک چیزهایی را متوجه نمی شود که متحیر می شوم چطور ممکن است یک آدم همچین چیز ساده ای را نفهمیده باشد ؟


لابد می پرسید چرا از خودش نمی پرسم ؟ خب واضح است که به من ارتباطی ندارد . هرچیز که لازم باشد خودش توی پست هایش می نویسد یا خواهد نوشت یا خواهد گفت .

به هر حال من تیراژه را همینطوری که هست دوست دارم و اگر یکبار او را از نزدیک دیده باشید تصدیق خواهید کرد که با تمام ذهنیاتی که از نوشته ها و کامنتهایش ساخته اید تفاوت دارد . بحث بهتر یا بدتر بودن نیست بحث تفاوت است .



اگر همه خوزه مورینیو را در دنیای فوتبال به  نام "آقای خاص" می شناسند بدون شک تیراژه هم در عالم وبلاگ نویسی انسانی خاص است .





همه اینها مقدمه ای بود برای یک جمله چهار کلمه ای ساده :


تولدت مبارک  " خانم خاص "





برای سارا

تابستان پارسال یکروز که شرکت بودم بسته ای به دستم رسید .

جالب بود که بسته مال من نبود و برای آقا مانی فرستاده شده بود . البته اونروزها بچه ها خیلی ما رو شرمنده کردند و مدام برای تولد مانی هدیه می فرستادند اما این هدیه با باقی هدیه ها فرق داشت . یه نامه همراه کادو بود که خیلی دوستش دارم و هنوز هم که هنوزه توی کیفم نگهش داشتم تا وقتی مانی بزرگ شد بهش بدم و براش بخونمش ....


تشکر نوشت از سارا مثل خیلی از پست هایی که می خواستم توی جوگیریات بنویسم و فرصتش نشد فراموش شد . لباسی که سارا برای مانی فرستاده بود تا شش ماهگی اندازه اش نشد ولی روزی که برای اولین بار لباس زرافه ایش رو پوشید یه عالمه عکس ازش گرفتم . امروز که داشتم فایل های کامپیوتر شرکت رو مرتب می کردم چشمم خورد به نامه سارا و بد ندیدم بعد از این همه وقت یه تشکر کوچیک از لطف و محبتش داشته باشم . اون موقع که نامه سارا رو می خوندم پدرم زنده بود ولی حالا حرفهاش رو خیلی بهتر  می فهمم .





 



+ برای خواندن متن نامه می توانید فایل عکس را دانلود کنید .



عکس های شش ماهگی مانی با لباس زرافه ایش هم در ادامه مطلب ...



ادامه مطلب ...

به کجای این شب تیره ؟

ساعت دوازده و نیم شب است و زنی در بیرون دست پنجره باز اتاقم از دور دارد شیون می کند .

دلم ریش می شود ...



شاید زنی باشد تنها مانده در تاریکی که قلندران شب بیدار  امروزی  با موهای سیخ سیخی و شورتهای مارک دارشان دارند دستش را می کشند تا به رختخوابی ببرندش که زور در آن حرف می زند نه عشق

شاید زنی خسته از ونگ ونگ بچه که بین غرغرهای شب جمعه اش یک دونگی هم به مادرشوهر گفته و حالا دارد زیر سیلی های شوهر مادر پرستش سرخ و کبود می شود .

شاید زنی که از فردا می شود بیوه زن یا بی پدر و نمی داند در این زمانه بی پشت و پناهی چه خاکی باید بدون یک مرد محکم به سرش بریزد .

شاید دخترکی باشد که بابای غیرتی اش پیامک آخر شبی عاشقش را خوانده است .

شاید مادری که پسرش با صورت غرق خون به خانه برگشته

شاید شاید شاید 

هرچه باشد بد و شوم است و من دلم برای این زن می سوزد .

شوربختانه در این دیار کسی شبانه از خوشی فریاد نمی کشد .



کاش می شد مثل کودکی سرم را ببرم زیر پتو و خواب یک اتاق پر از اسباب بازی رنگارنگ ببینم .



برای مهربان ترین زاده اردیبهشت

سلام مهربان من

امشب جشن تولد تو را سه تایی با هم جشن گرفتیم .

من و تو و مانی

بدون میهمان

توی خانه ای پر از کارتن های آماده برای اسباب کشی 


هدیه خریدن احتمالا سخت ترین کار دنیاست برای منی که هیچ از سلایق زنانه سر در نمی آورم 

اما همین دورهمی شگفتانه وقتی انتظار نداشتی یادم مانده باشد و این وقت شب به بهانه آوردن چیزی از ماشین بروم پایین و با کیک و شمع و هدیه برگردم شاید خودش هدیه ناقابلی باشد از مردی که همسرش را بی نهایت دوست دارد .

وقتی دیدم که چشمهایت از خوشحالی خیس شدند .

وقتی دیدی که مانی کوچکمان هم برای خوشحال کردنت هدیه خریده است

وقتی خوشی توی صدای خسته تو موج می زد دنیا دنیا کیف کردم .


امسال ما جشن تولد تو را سه تایی با هم خوشی کردیم

و این نفر سوم

همین گل پسر دوست داشتنی

بهترین هدیه ایست که تو به من داده ای و به جبران آن

تمام هدیه های عالم ناچیز و کوچکند .





تولدت مبارک مهربان من





آخرین مرد مقاوم

امروز همینطوری یکهو یادم افتاد که چهار سال پیش موقع بازی های جام جهانی حمید باقرلو یک وبلاگی ساخته بود برای پیش بینی بازی ها و محسن و چند تا از سلبریتی های بلاگستان آنروز هم با چه سر و صدای رسانه ای تویش با هم کل کل و شوخی می کردند و یک دعوای نصفه و نیمه ای هم  بینشان اتفاق افتاد .  ما هم که جوجه بلاگری بیش نبودیم آرام و سربراه می آمدیم و بازی کردنشان را تماشا می کردیم و رویمان نمی شد خودمان را داخل بازی کنیم . آنروزها با هیچ آدم مجازی حشر و نشر نداشتم . هیچ دوستی نداشتم که شروع آشناییمان از دنیای مجازی باشد .حتی چت هم نمی کردیم چه برسد به تماس تلفنی و مهمان بازی و رفت و آمد . دوستی هایمان مختصر می شد به کامنت بازی و خواندن پست های هم و رفت و آمدمان هم مجازی بود و بس .


یکهو دلم تنگ شد برای آنروزها . دلم خواست بروم و آن وبلاگ را پیدا کنم . تنها سر نخی که می شد یافت وبلاگ قدیم کرگدن بود که البته فیلتر شده و من هم فیلتربشکن ندارم . رفتم وبلاگ محسن و پستهای اولیه اش را خواندم و رسیدم به جوگیریات قدیمی توی پرشین بلاگ و چشمم خورد به لینک دوستان .


خیلی هایشان را حتی یادم نمانده بود . یعنی تک و توک هنوز هستند کسانی که حالا هم می شناسمشان .

دانه دانه لینک ها را کلیک کردم و بیشتر دلم گرفت .

خیلی هایشان توی مهاجرت از پرشین به بلاگ اسکای متروک شده بودند مثل جوگیریات قدیم خودم .

خیلی هایشان فیلتر بودند یا رمز دار .

خیلی ها آخرین پست هایشان مال سال 89 و 90 بود یعنی سه چهار سال است که دست به قلم نشده اند .

از بین آن همه لینک فقط چند تایی هنوز فعال هستند و نصفه و نیمه می نویسند .

دلم گرفت .

واقعیت تلخ رکود بلاگستان خورد توی سرم .

باید قبول کنیم که بلاگستان دیگر رنگ و بوی سابق را ندارد .


می دانید ؟ دلم می سوزد که پنج سال از عمرم را برای کاری تلف کرده ام که هیچ معلوم نیست فردا یا ماه بعد یا نهایتا جام جهانی بعدی دل و دماغ انجامش را داشته باشم . باید قبول کنیم که بلاگستان رونق سابق را ندارد و کم پیدا می شوند کسانی که دلشان از انتشار یک پست جدید به تپیدن بیافتد و شاد بشوند . کم پیدا می شود بلاگری را پیدا کنی که با همان شور و علاقه قبل بنویسد . کم پیدا می شود کسی برای کلبه خلوت و متروکه بلاگی اش دل بسوزاند وقتی آپارتمان های لوکس فیس بوک و توئیتر و اینستاگرام مبله و بی دردسر تا دلت بخواهد جا برای لم دادن و خوشگذرانی دارند .


حسم درست مثل آخرین سربازی است که توی سنگر نشسته خسته و بدون مهمات و دارد جنازه همرزمانش را تماشا می کند و  شبکه های اجتماعی مثل تانک های دشمن او را قیچی کرده اند و دقیقه به دقیقه دارند نزدیکتر می شوند و هر لحظه ممکن است از خاکریزش رد بشوند .

من آنقدر فهمیده نیستم که نارنجک به خودم ببندم و بروم زیر تانک پس بهتر است بنشینم و یک وصیت نامه بنویسم .




دعوت

یک........


- چته سارا ؟ چرا انقدر نگرانی؟

- دارم از ترس می میرم.


مهدی خندید و گفت : این کارا چیه آخه ؟ مگه دفعه اولته ؟ نکنه پشیمون شدی ؟ ها ؟ ما که با هم تصمیم گرفتیم . یادت نیست چقدر صحبت کردیم ؟ ما که بی گدار به آب نزدیم . تصمیمیه که گرفتیم و باید پاش وایسیم . باقیش هم سپردیم به خدا . خودش اگه قابل بدونه که میشه اگرم نشه که چیزی از دست ندادیم . کلی هم خوش گذشته بهمون و  بعد لبخند موذیانه ای زد .


سارا در حالیکه خنده اش گرفته بود با پشت دست آرام زد توی صورت مهدی و گفت : همه چیو به مسخره می گیری مهدی . به خدا من روم نمیشه . جلوی در و همسایه . پیش فک و فامیل . به خدا حتی پیش این زنهای حامله بیمارستان هم خجالت میکشم . ما سنی ازمون گذشته مهدی . ما باید الان نوه داشته باشیم نه اینکه خودمون بچه بیاریم . سری آخر تو بیمارستان این خانوما میگفتن : به سلامتی نوه دار شدی ؟ من روم نشد بگم اومدم دوا درمون کنم که خودم بچه دار بشم .


 

ادامه مطلب ...

قضاوتی عجولانه در مورد یک وروجک سابقه دار

این رادین وروجک سابقه بدی در زمینه موبایل دارد .

در عرض چند ثانیه به مانند یک هکر ،رمز گوشی ها را باز می کند و چنان سریع و بلادرنگ وارد منوهای مختلف می شود که استیو جابز هم به گرد پایش نمی رسد . گاهی اوقات وارد یک جاهایی از گوشی می شود که من صاحب گوشی هم تا به حال چشمم به آنجاها  نخورده است . قبلا ها یعنی وقتی هنوز مانی دم در نیاورده بود مدام به نرگس می گفتم که این روش تربیت غلطی است که گوشی موبایل را به دست بچه می دهی و اگر گریه و اصرار هم می کند صحیح نیست که با دادن گوشی آرامش کنی . چه می دانستم اینطوری می شود ؟ بچه های این دوره و زمانه را مگر می شود از گوشی و تکنولوژی جدا کرد وقتی می بینند ما ننه باباهای مدرن صبح تا شب پای کامپیوتر و لپ تاپ هستیم و ثانیه ای گوشی هایمان را از خودمان جدا نمی کنیم؟ به هر تقدیر آقا مانی ما هم دارد جا پای پسر عمه وروجکش می گذارد و هنوز زبان در نیاورده به محض دیدن من با جیغ و گریه و ایما و اشاره و خودش را به زمین و دیوار کوفتن می فهماند که گوشی را به او بدهم تا مثلا با گربه سخنگوی دوست داشتنی اش بازی کند  که صداهای اطراف را تقلید می کند  و گاهی اوقات اصوات ناهنجاری از خودش ساطع می کند گلاب به رویتان .





بگذریم ....

آقا رادین را می گفتم . این جانور از آزار دادن دیگران لذت می برد . مثلا چند وقت پیش که دامادمان ماموریت بود نرگس او را به خاطر شیطنتش تنبیه می کند . خیلی اتفاقی کارتهای بانکی نرگس مفقود می شوند و  نرگس بینوا  هم دو روز تمام سوراخ سنبه های خانه را می تکاند اما کارتها نبودند انگار که آب شده باشند و در زمین فرو رفته باشند . بالاخره نرگس از شدت فشار عصبی به گریه می افتد و آقا رادین که بی اندازه مهربان هم هست شروع می کند به نوازش مادر و نرگس هم می گوید کارتهای بانکی را گم کرده است و چون پول ندارد دارد گریه می کند  . آقا رادین هم خیلی شیک و مجلسی دست می کند توی بالش تخت خوابش و کارتها را به او می دهد و می گوید : مامان ! گریه نکن . من بهت پول میدم .

یعنی وروجک به تلافی تنبیه شدنش کارتها را پنهان کرده بوده و در تمام مدتی که نرگس داشته دنبالشان می گشته یه کلمه حرف نزده بوده است .


یا همین چند وقت پیش که میهمانی رفته بوده اند خانه برادر دامادم وقتی شب بر می گردند ، جاری نرگس به او زنگ می زند که ببین رادین گوشی مرا برنداشته آیا ؟ نرگس تمام کیف و ساک رادین را می گردد و می گوید که گوشی آنجا نیست و درست است که رادین جانم در زمینه گوشی کمی سابقه اش خراب است ولی تقصیر را بیخودی گردن پسر سر به راه من نیاندازید . القصه بعد از دو سه روز جاری نرگس زنگ می زند و می گوید که گوشی پیدا شده است و نرگس هم خیلی حق به جانب می گوید : دیدی گفتم رادین برش نداشته ؟ حالا کجا بود ؟ و جاری خانم هم می فرمایند که گوشی را توی آکواریوم پیدا کرده اند . خدا بیامرز گوشی خوبی بود . البته هیچ مدرک متقنی در دسترس نیست که آقا رادین گوشی را انداخته باشد توی آکواریوم ولی خب من دیگه عرضی ندارم .


در کل آقا رادین موجود خطرناکی است . مثلا همین پریشب که منزلشان بودیم با یک مشت محکم قاب عینک جدیدم را چنان شکست که رویم نشد ببرم نشان آقای گارانتی بدهم . بگذریم ....


پریشب آرش پیرزاده و همسرش و هانا منزل نرگس خواهرم میهمان بودند . دیروز آرش زنگ زد که گوشی اش را خانه نرگس اینا جا گذاشته است و من شک نداشتم که کار رادین است . نرگس بنده خدا دو ساعت تمام خانه را زیر و رو کرد و گوشی پیدا نشد . با شرمندگی به آرش زنگ زدم و گفتم که رادین سابقه خطرناکی در زمینه گوشی دارد و خیلی سنگین و رنگین قید گوشی موبایلش را بزند و به فکر یک گوشی جدید باشد . کلی هم نرگس را سرکوفت زدم که چرا خوب نگشته و نکند که رادین گوشی را از طبقه چهارم پرت کرده باشد پایین . تا اینکه آرش زنگ زد و گفت که دوباره ماشینش را گشته و گوشی را زیر ترمز دستی پیدا کرده است . پیش خودم کلی شرمنده شدم به خاطر اینهمه بدگویی پشت سر رادین و برخورد بدی که با نرگس داشتم . نصفه شب نرگس بیچاره دوباره زنگ زد و گفت : بابک به خدا همه جا رو دوباره گشتم  نیست که نیست .

و من هم به شرمندگی در درگاه خودم ادامه دادم و رویم نشد بگویم گوشی پیدا شده است .



دی جی فسنقری به روایت بزرگمهر حسین پور





از بین صدها و هزاران ویدیوی اشتراک گذاری شده در شبکه های اجتماعی ، اینروزها پدیده ای رونمایی شده است به نام دی جی فسنقری . شما هم احتمالا گوشه هایی از هنرنمایی او را تماشا کرده باشید و یک دل سیر به او خندیده اید .

کافیست در یکی از موتورهای جستجو نام او را سرچ کنید و با ده ها هزار عکس و فیلم و شوخی با محوریت وی روبرو بشوید . فتوشاپ های خنده دار و ترول هایی از او که کم کم دارد جای آن پیرمرد آذری ( آقای دوشواری ) را در شبکه های اجتماعی پر می کند و مسخره و خنده و لوده بازی و سوژه داغ و نابی که در این زمانه بی لبخند به دست ما مردم رسیده است .


حسین آقا فسنقری به روایتی مهندس عمران است اما عشقش خواندن در عروسی ها و ساز زدن است . حالا همین حین و بین وقتی جوانان سرخوش مشغول رقص و پایکوبی هستند دی جی فسنقری کیبوردش را رها می کند و یک قر مفصلی هم به تن و بدنش می دهد غیر قابل توصیف  طوری که بر خلاف معمول همه چشم ها و دوربین ها به جای اینکه بروند سراغ جمعیت پایکوبان وسط مجلس به خواننده و نوازنده کیبورد  بالای مجلس دوخته می شوند .



این سرخوشی و بی خیالی از هر منظری که دیده شود خنده دار است و حال خوب کن . شاید خیلی ها به چشم تمسخر و بی کلاسی و مسخره بازی نگاهش کنند اما در واقع دی جی فسنقری بی تعارف و بی ادعا فقط کارش را می کند و  لبخند به لب همه می آورد . وقتی از خودش پرسیدند که چه احساسی داری از اینکه پیج هوادران شما ( که بیشتر کارکرد تمسخر آمیز دارد تا حمایت واقعی از وی ) در مدت کوتاهی هزاران لایک خورده است ؟ خیلی ساده می گوید : من زیاد به اینترنت نمی روم ولی خوشحالم از اینکه مردم مرا شرمنده خودشان کرده اند و از دیدن کارهای من لبخند به لبشان نشسته است .


به بهانه روز جهانی لبخند دعوتتان می کنم به خوانش متنی زیبا از بزرگمهر حسین پور درباره دی جی فسنقری . متنی که لااقل نگاه مرا نسبت به این مرد عوض کرد و غبطه خوردم به اینکه بزرگمهر از چه زاویه دید ارزشمند و انسان محوری به ماجرا نگاه کرده است و به جای تمسخر معمول در زیر لایه های صوری و ظاهری یک آدم ساده و معمولی چه سوژه ناب و ارزشمندی را شکار کرده است .


 

ادامه مطلب ...

آن سرش نا بیدار

اینروزها شنیدن اخبار دل سنگ می خواهد .

یکی از یکی بدتر

کافیست صفحه روزنامه را باز کنید یا اخبار رادیو و تلوزیون و ماهواره را بشنوید 

خبرها روح و جان آدم را درد می آورد

دلم برای دنیا می سوزد .

همه جا جنگ همه جا خونریزی همه جا شهوت سیری ناپذیر قدرت 

طبق معمول خبرهای همیشگی گرانی و تورم و بیکاری و سقوط هواپیما و تخریب آثار باستانی و تجاوز به محیط زیست

سوریه با خاک یکسان شده و بشار لای خرابه ها برای مردمی که سومین بار کاندید شدنش را جشن گرفته اند دست تکان می دهد . چقدر خون ؟ برای نوشتن تاریخ یک نسل چقدر خون باید در دوات روزگار ریخته شود ؟


اروپا ... مردمان متمدنی که مرزهایشان را برچیدند و تعصبات میهنی و قومی را دور ریختند . مصیبت فقط برای ما که نیست . چشم آبی های بلوند اوکراین هم حالا قحطی و گرسنگی و جنگ داخلی را دارند می چشند . یک باراک اوبامای رنگین پوست آن سر دنیا و یک ولادیمیر چکمه پوش این ور برای هم شاخ و شانه می کشند و یک مشت آدم بی ربط این وسط می میرند . آدم هایی که برایشان ابدا فرقی نمی کند افسار رئیس جمهورشان دست باراک باشد یا ولادیمیر .

رانش زمین در بدخشان افغانستان . هزاران انسان در کسری از ثانیه در زمین بلعیده می شوند .

دومین پلنگ در سال 93 کشته می شود .

استاد لطفی می میرد .

دریاچه ارومیه نفس های آخرش را می کشد .

دخترک متجاوزش را کشته حالا اعدامش می کنند .

یک سلبریتی توی اینستاگرامش کباب گنجشک می خورد و طرفداران فرهنگ دوست طبیعت خواهر و مادرش را جلوی چشمش می آورند . 

یک اصفهانی مدیر پرسپولیس می شود و ده تا پرسپولیسی از همه جا مانده عقده ای فحشش می دهند که مگر اصفهانی ها از تهران آبدارچی می گیرند که ما از اصفهان مدیرعامل آورده ایم ؟

چند تا هنرمند با پرچم ایران عکس می گیرند و یک شرکت خصوصی می خواهد بفرستدشان برزیل برای جام جهانی و یک عالمه آدم که پاسپورت هم ندارند فحششان می دهند که چرا با پول بیت المال اینها را که حجاب درست و حسابی هم ندارند می فرستید خارج ؟


هرچه فکر می کنم یادم نمی آید که بین این حواشی و اخبار آخرین باری که خبری خوش خواندم کی بوده است ؟ آخرین باری که از شنیدن یک خبر لبخند به لبم آمده یادم نیست . آخرین باری که حس رضایت و افتخار داشتم .

دلم می خواهد مثل دکتر بسکی پناه ببرم به جنگل . جایی که حتی امواج تلوزیون و موبایل هم دستشان به من نرسد . دلم می خواهد بروم یک جایی که صدای خراب شدن دنیا را نشنوم و تمام شدنش را متوجه نشوم .

خسته ام

دلم یک خواب طولانی می خواهد آن سرش نابیدار ....