جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

این پدرصلواتی را به بهترین پیشنهاد واگذار می کنیم

برای یک آدم خاطره باز هیچ چیز قدر خاطره هایش ارزش ندارند .

هیچ چیز به اندازه پاک شدن عکس ها نمی تواند مرا تا حد جنون عصبانی و ناراحت و غمگین کند .

مخلص کلام ...

داشتم بعد از مدتها عکس های گوشی خودم و مهربان را خالی می کردم توی کامپیوتر . عکس های از مراسم ختم بابا تا همین امروز  که وروجک سر و کله اش پیدا شد و چهار دست و پا خودش را رساند به پایه صندلی و شروع کرد به قوم قوم یعنی مرا بغل کن . بغلش کردم و قربان صدقه های معمول همانا و شترق یک کف گرگی زد پخ سینه کیبورد بینوا و یکهو همه عکس ها پرید .


کار امشبم درآمد . تا صبح باید بگردم دنبال نرم افزار های مفتکی بازیابی عکس توی صفحه کلاه بردارهای مجازی و هی تبلیغ آلوما ولت و لارجر باکس و کرم های جنسی و برزیلین سکرت تماشا کنم و دانلودی ها هیچکدامشان کار نکند و هی زل بزنم به مانیتور و هی حرص بخورم و مانی جان برای حرص خوردنم شیشکی بکشد پدرصلواتی ...


+ عکس های یازده ماهگی مانی 



سه گانه ای غمشاد برای دوازدهمین روز اردی بهشت

یک ....



پنجشنبه سی ام آبان ماه سال پیش در این پست آرزو کردم برای طول عمر و سلامتی استاد لطفی

و امروز استاد به سمت فراسو سفر کرد .

کاش عزیزانمان را پیش از مرگ بیشتر قدر و عزت بنهیم .

افسوس ...


+ ارغوان این چه رازیست که هر بار بهار با عزای دل ما می آید ؟


+ در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند .


++ استاد لطفی را بیشتر بشناسید .




دو ....

دوازدهم اردیبهشت روز معلم است .

هر سال این موقع که می شد با شاخه ای گل و هدیه ای کوچک میهمان منزل پدرم بودیم .

بابا مهربانانه ما را در آغوش می کشید و می بوسید .

پدرم عاشق معلمی بود و تدریس را حتی پس از بازنشتگی ترک نکرد .

بدون هیچ چشمداشت مادی تا آخرین روز عمرش رفت و سر کلاس شعر نشست و درس داد و معلمی کرد .

امسال اما گل ها و هدایای روز معلم به جای کلاس دنج و ساکت فرهنگسرا راهشان را کج کردند به سمت امامزاده و روز معلم را به سنگ سیاه مزارش تبریک گفتند . سنگی سیاه به شکل کتاب که رویش نوشته : معلم و شاعر

روزت مبارک بابا






سه ...

دوازدهم اردیبهشت زادروز یکی از آدم های خوب دنیاست . کسی که برای توصیف مختصرش کافیست واژه مهربانی را بشناسید . کسی که با وجود مشغله زیاد زندگی همیشه به یاد همه دوستانش هست و روز تولد هیچ کدام را فراموش نمی کند . برای چنین دوست عزیزی چه آرزویی می شود داشت بهتر از سلامتی و لبخند ؟


تولدت مبارک هاله بانو جان




استاد بهرام بیضایی - مرگ یزدگرد

تقریبا یک ماه پیش همچین شبی ماموریت بودم . مهرداد عزیز میهمانم کرد به تماشای طبیعت زیبای یکی از ییلاقات سرسبز و چشم نواز مازندارن و بعد هم خسته و کوفته رسیدم اقامتگاه . قرار بود از صبح جمعه تا عصر یک کلاس آموزشی برگزار کنم . حول و حوش ساعت یک شب تازه لپ تاپ را باز کردم که فایل ها را مروری دوباره کنم تا فردا سر کلاس اگر بچه ها سوالی پرسیدند به مشکل برنخورم . اما مثل همیشه یک حس موذی وادارم کرد به انجام کاری غیر از آنکه باید .


من معمولا توی خانه مثل همین حالا پشت کامپیوتر می نشینم و لپ تاپ مال مهربان است به همین خاطر دقیقا حس کسی را داشتم که یک لپ تاپ غریبه دستش گرفته است . در جستجوی کنجکاوانه فولدرها رسیدم به پرونده ای پر از فیلم های سینمایی که طی سالها با وسواس عجیبی از دوست و آشنا جمع آوری کرده بودم ولی هیچ وقت فرصت تماشایشان پیدا نشده بود و در آرشیوی قدیمی رسیدم به یکسری از فیلم های فسیل شده صدا و سیمای خودمان در دهه شصت و ناخودآگاه روی " مرگ یزدگرد " کلیک کردم .



کلیک کردن همانا و دو ساعت تمام میخکوب شدن همان

فیلم - نمایشی ناب و جذاب از مرگ یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی به روایت بهرام بیضایی

شناخت من از بیضایی منحصر می شد  به خواندن تعاریف منتقدین سینما و تئاتر در مجله های سینمایی طی سالهایی که عشق سینما داشتم و او را چنان اسطوره ای تکرار نشدنی در تاریخ هنر ایران توصیف می کردند . " باشو غریبه کوچک " را وقتی دیدم که خودم همسن و سال باشوی کوچک بودم و درک چندانی از ارزش هنری یک اثر نداشتم . " شاید وقتی دیگر " شبیه یک فیلم ترسناک در مخیله کودکی هایم ثبت شده بود که در آن سالهای جنگ آنونسش را از تلوزیون دو شبکه ای سیاه و سفیدمان بارها دیده بودم و تاب خوردن مجنونانه سوسن تسلیمی در تاریکی و موسیقی دلهره آورش تا مدتها کابوس بچگی هایم شده بود . بعدها که فیلم را چند باری دیدم فهمیدم که چطور می شود فیلمی یک سر و گردن از تمام محصولات آن سالهای سینمای ایران بالاتر باشد . وقتی با صحنه های سیاه و سفیدی که تسلیمی کودک شیرخواره اش را از ترس سگ های ولگرد توی کوچه ها می دوید ترس را با تمام وجود حس می کردم . حس تلخ ظن و خیانت را توی پوست و استخوانم می چشیدم وقتی داریوش فرهنگ زنش را در کنار مردی دیگر توی یک خودروی در حال حرکت می دید . و در پلان روبرو شدن دو خواهر با هم ، دلم مثل پروانه ای به رقص می آمد از تصور لذت یافتن یک همسان نادیده در گوشه ای از این شهر . و بعدترها با تماشای سگ کشی چقدر دردهای یک جامعه کثیف مردسالار برایم جان گرفت و با دیدن " روز واقعه " چقدر آفرین گفتم به بیضایی وقتی  فهمیدم که حتی یک داستان تکراری تاریخی که حتی کودکان هر شهر و دیار هم مو به موی آن را از بر هستند وقتی از دریچه و زاویه دید یک هنرمند واقعی دیده و روایت شود صدها بار جذاب تر و دیدنی تر و تاثیر گذارتر خواهد بود از ضجه های سوزناک مداحان و نوحه خوان ها و شبیه خوان ها .


با اینهمه تا وقتی " مرگ یزدگرد " را ندیده بودم هنوز انگار عظمت هنر این مرد را نمی شناختم .

پشت شیشه اتاقم باران می بارید و من خسته راه و خواب آلود و نگران کلاس فردا بودم اما فیلم چنان مرا مسخ کرده بود که حتی دلم نمی آمد ثانیه ای از صفحه کوچک لپ تاپ چشم بردارم و وقتی که تمام شد حسرت خوردم که ای کاش زودتر این مرد را می شناختم و ای کاش زودتر این فیلم را دیده بودم و ای کاش بیشتر فیلم ساخته بود .


می دانید ؟ بعضی آدمها هفتاد و هشتاد سال عمر برایشان کم است . حیف است که اندازه مردم عادی عمر کنند . دست من بود عمر اینها را قد نوح دراز می کردم . حالا در نظر بگیرید یک همچین هنرمندانی در کشور ما زندگی می کنند و هنوز هم زنده و فعال هستند اما نه تنها هیچ تقدیر و تشکر و حمایتی از آنها نمی شود بلکه اجازه کار هنری هم ندارند وهزار انگ و پاپوش و اذیت هم بهشان روا  می شود که سرشان را می اندازند و از این کشور کوچ می کنند . آدمهایی که مثلشان را نمی شود دوباره پیدا کرد . آدمهایی که تا تاریخ هست تکرار نخواهند شد . و مسئولان بی درکی که همیشه بر مسند هستند با بها ندادن به این اسطوره ها دارند به تاریخ خیانت می کنند و ما فقط باید تمشا کنیم و افسوس بخوریم .


این پست را می خواستم مثل همه پست های " درنگذشته ها " ساده بنویسم و دعا کنم برای سلامتی و طول عمر استاد بهرام بیضایی اما حیفم آمد که چند خطی در مناقب و عظمت این مرد بزرگوار و هنرمند ننویسم .

پیشنهاد می کنم هر وقت توانستید " مرگ یزدگرد " را تماشا کنید . هرچند سی و سه سال از تولید آن می گذرد و هیچ وقت اجازه نمایش پیدا نکرده است اما روایت بیضایی چنان به روز و تازه است که مو به تنتان راست خواهد کرد .




عمرت دراز استاد بهرام بیضایی





+ مرگ یزدگرد

+ مرگ یزدگرد

+ درنگذشته ها



...

یک

اردیبهشت سال 91 به همت دوستان پستی شامل فهرست "کتابهایی که به دوستانتان پیشنهاد می کنید تا بخوانند" منتشر شد . با توجه به اینکه نمایشگاه کتاب تهران از فردا رسما بازگشایی خواهد شد این پست می تواند منبع و مرجع خوبی برای علاقه مندان به کتاب باشد تا مطابق با سلیقه خود و با پیش زمینه مناسب تری برای خرید به نمایشگاه بروند . بنابراین اگر مایل بودید نگاهی مجدد به این پست بیاندازید . اگر هم کتابی مد نظرتان هست که در لیست یاد شده وجود ندارد می توانید در کامنتهای همین پست به دوستان پیشنهاد بفرمایید .



دو

در همین راستا به اطلاع دوستان می رساند که دومین رمان دوست خوبم ممو ( نویسنده وبلاگ عطر برنج ) نیز به زینت طبع آراسته شده است و اگر مایل باشید می توانید نسبت به خریداری آن اقدام بفرمایید . توضیحات تکمیلی را خود ممو در این پست نوشته است .






سه

خواندن قصه دردهای این دختر کوچولو دل انسان را به درد می آورد . دختر کوچولویی که از چهار ماهگی تحت درمان سرطان و شیمی درمانی قرار گرفته و برای زنده ماندن نیاز به چرک کف دست دارد و بس . متاسفانه نویسنده وبلاگ را نمی شناسم اما به عنوان یک پدر هر کمکی از دستم بر بیاید ولو به اندازه چند ده هزار تومان دریغ نخواهم کرد . قضاوت را به خودتان واگذار می کنم . بخوانید و اگر دلتان خواست کمکش کنید وگرنه برای شفای همه مریض ها دعا بفرمایید  .




چهار

متاسفانه دوست خوب و رفیق نازنینم محمد حسین جعفری نژاد در غم از دست دادن عمویش جامه سیاه پوشیده است . از همینجا به محمد تسلیت عرض می کنم و آرزوی سلامتی و طول عمر برای خانواده محترمش و صبر و تسلی برای بازماندگان آن عزیز بزرگوار دارم . بیزحمت فاتحه ای نثار روح آقای جعفری نژاد کنید .




پنج

روز دهم اردیبهشت روز ملی خلیج فارس نامگذاری شده است .

بحر نیلگون و نازنینی که تا زمین هست و انسان روی آن گام می گذارد و سرزمینی به نام ایران روی نقشه های جغرافیا وجود داشته باشد نام مقدسش متعلق به ماست . این روز بر همه کسانی که میهنشان را دوست دارند عزیز و گرامی باد ...




سه سال گذشت ...




درست سه سال پیش در چنین روزی شیرزاد طلعتی نویسنده وبلاگ مکتوب به سمت آسمان پرکشید .این کلیپ تقدیم می شود به خاطرات کوتاه اما فراموش نشدنی عزیزی که هیچ وقت رفتنش را باور نکردیم .






لطفا برای شادی روح بزرگ شیرزاد فاتحه ای بفرستید .




آنچه گذشت به روایت ساده

همین ابتدا باید یک تشکر ویژه کنم از همراهی تک تک دوستانی که " داستان من و خانم دکتر میم "را هر شب دنبال کردند و نظر دادند و برای نوشتن دلگرمم کردند . شاید برجسته ترین ویژگی دنیای وبلاگ نویسی همین باشد که نویسنده مطلب ارتباطی مستقیم و تنگاتنگ با خواننده های داستانش دارد . این ویژگی خاص را شاید در هیچ رسانه دیگری اینطور زنده و پویا نشود یافت . کتاب ، مجله ، روزنامه ، سینما و رادیو همگی بستری مناسب برای انتشار یک داستان هستند اما کدامیک از این رسانه ها را سراغ دارید که خواننده بتواند مستقیما در نوع نگارش و پیشبرد داستان سهیم باشد و بر نویسنده تاثیر بگذارد ؟

در رسانه های مجازی به غیر از وبلاگ کدام رسانه دیگری هست که مخاطبانش حوصله خواندن متن های چند هزار کلمه ای و پست های هفت قسمتی را داشته باشند و هر شب منتظر انتشار پست جدید بمانند ؟

به گمانم این ویژگی وبلاگ نویسی با وجود رونق و گسترش انواع و اقسام شبکه های اجتماعی و به حاشیه رانده شدن بلاگر ها و بلاگستان هنوز هم نقطه قوت دنیای وبلاگ است . جذابیتی که لااقل مرا گرفتار و معتاد خودش کرده و لذت خماری آن را در هیچ جنس مشابهی تجربه نکرده ام و نخواهم کرد . 


این را گفتم که قدر خودتان را بدانید که در این زمانه آدم های بی حوصله که حتی فرصت لود شدن یک عکس و باز شدن ادامه یک استاتوس را ندارند و بی دلیل و از روی عادت دستشان می رود روی لایک ، شما جزء معدود انسان هایی هستید که به رسالت نوشتن ایمان دارید و  من صاحب وبلاگ خوشحالم که افرادی هستند که با وجود همه روده درازی هایم انقدر برای یک متن ارزش و احترام قائل هستند که تا انتهایش را بخوانند نه اینکه از روی عادت و به خاطر رفاقت و نسبت فامیلی انگشت شست فیس بوکیشان را به نشانه "دوست داشتم "نشانم بدهند و من نفهمم آیا واقعا دوست داشت ؟ یا اصلا نخواند و کلا برای همه کس و همه چیز دوست داشتم حواله می کند ؟


کوتاه سخن ...

دنیا دنیا ممنون که این چند شب داستان مرا تحمل کردید و قدم روی چشم ما گذاشتید و انتقاد کردید و تعریف کردید و روحیه دادید و شور و عشق بخشیدید تا " داستان من و خانم دکتر میم " مثل خیلی کارهای نیمه کاره جوگیریات ابتر نماند و به پایان برسد . دوست داشتم لااقل کامنتهای پست آخر را تک تک جواب بدهم اما خب اکثر دوستان نظراتشان با فرض خاطره بودن داستان بیان شده بود و این کار را سخت می کرد که برای تک تک دوستان توضیح بدهم ماجرا از چه قرار بوده  و شاید خیلی ها اصلا بخش نظرات را نخوانند پس هم به جای تشکر و هم به خاطر کمی روشنگری این پست متولد شد .


در تمام عمرم آدمی رویا پرداز بوده و هستم و از این بابت هیچ وقت نه شرمنده شده ام و نه خواهم شد . به اعتقاد من  آدمی که رویا نداشته باشد خواهد مرد یا زندگیش فرقی با مردن ندارد .


حقیقت اینست که "داستان من و خانوم دکتر میم " یک رویا پردازی محض بود نه یک خاطره واقعی و اینکه شخصیت اصلی داستان خودم باشم و لوکیشن داستان همانجایی باشد که درس خوانده ام صرفا برای این بود که داستان باورپذیرتر باشه و انگیزه شما برای دانستن ادامه و پایانش بیشتر بشود . 


"داستان من و خانوم دکتر میم" بعد از ظهر دو هفته قبل وقتی داشتم خاطرات دانشگاهم را مرور می کردم به ذهنم رسید . می خواستم خاطره بامزه ای از دوران دانشگاه برایتان تعریف کنم که دوباره رویایی شدم و رفتم توی فضای سالهای دانشگاه و دلدادگی یک دانشجو به استاد بداخلاقش به نظرم موقعیتی جالب و مهیج آمد . به خودم که آمدم دیدم سه تا پست نوشته ام و هنوز کلی جای حرف و حدیث هست . این شد که کلا بی خیال خاطره شدم و داستانی که خواندید تایپ شد .

به هر تقدیر نوشتن " داستان من و خانوم دکتر میم " برایم تجربه ای بی اندازه شیرین و فراموش نشدنی بود و از اینکه به من این فرصت را دادید که داستانم خواننده های خوبی مثل شما داشته باشد ، فراوان سپاسگذارم .