جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

پیرمرد همسایه توی جیبش لبخندهای تمام نشدنی دارد



چند شبی بود که مانی سر ساعتی معین تب می کرد . یکی دو شب اول با شربت استامینوفن و پاشویه تبش را پایین می آوردیم اما وقتی این اتفاق بطور مداوم تکرار شد نگران شدیم و رفتیم پیش دکتر . خانم دکتر گفت که تب مانی احتمالا به خاطر درآوردن دندان باشد اما برای اطمینان بیشتر برایش چند تا آزمایش نوشت . دکتر مهربان هم برای بررسی وضعیت بارداری یکسری آزمایش برایش نوشته بود . من هم چند وقتی بود که مشکلی داشتم و از دکترم خواستم برایم چک آپ کامل بنویسد . این شد که کل اعضای خانواده یکروز صبح دسته جمعی ناشتا راهی آزمایشگاه شدیم .

آزمایشات من و مهربان دردسر خاصی نداشت اما دکتر مانی هم برایش آزمایش خون نوشته بود هم آن دو تا تست دیگر که توی دستشویی می گیرند . هم شماره 1 و هم شماره 2

آزمایش خون با وجود گریه های مانی زود انجام شد و برخلاف انتظار تست شماره 2 هم راحت تر بود البته نه از لحاظ کمیت .

بدین ترتیب که سه تا قوطی به ما دادند و باید سه نمونه از پی پی آقا مانی گلچین کرده و به آزمایشگاه می بردیم .

یعنی سه روز متوالی بنده کله صبح با یکی از قوطی ها که شامل محتویات پوشک آقا مانی از کار خرابی شب قبل بود به سمت آزمایشگاه می رفتم و قوطی را می گذاشتم روی پیشخوان خانم متصدی آزمایشگاه و ایشان با روی باز از بنده تشکر می کردند . اما نمونه شماره 1 بر خلاف انتظار دردسر زیادی داشت . چون بچه کوچولوها اختیار قضای حاجتشان دست خودشان نیست و معلوم نیست که کی جیش می کنند و اگر پوشک تنشان باشد که اصلا معلوم نیست . نکته مهم این بود که آزمایش ادرار بایستی بلافاصله مورد بررسی قرار بگیرد و به گفته خانم دکتر ما فقط بیست دقیقه فرصت داشتیم تا نمونه را داغ داغ به آزمایشگاه برسانیم . کار هر روز صبح ما این شده بود که بنده خدا آقا مانی را از خواب ناز بیدار کنیم و پوشکش را در بیاوریم و ایشان لخت توی خانه بچرخند و ما مدام آب میوه و نوشیدنی به ایشان بخورانیم تا محبت کنند و نمونه شماره 1 از خودشان تولید کنند . اوضاع کمیکی بود . دو - سه ساعت تمام بنده خدا آقا مانی هی نوشیدنی می خورد و ما با ظرف نمونه گیری در رکاب ایشان اینور و آنور بدو بدو می کردیم اما از نمونه خبری نمی شد و درست همان موقع که نا امید و خسته می شدیم و دست از تلاش می کشیدیم آقا مانی چند ثانیه ای از انظار مخفی می شد و وقتی به خودمان می آمدیم از لبخند موذیانه ای که بر لب داشت می فهمیدیم که یک گوشه از خانه را آبیاری کرده اند .

چشمتان روز بد نبیند  یعنی اگر جهد و تلاشی را که ما برای نمونه گیری از آقا مانی به خرج دادیم وزارت نفت در پروژه های  نفت و گاز به خرج داده بود تا حالا تمام فازهای گازی عسلویه به بهره برداری رسیده بودند . 


القصه یکروز صبح که آفتاب طور دیگری می تابید وقتی آقا مانی را بیدار کردیم به دلم برات شد که امروز بالاخره به نتیجه خواهیم رسید و دعاهای ما و آب هندوانه جواب دادند و موفق شدیم .

سریع لباس عوض کردم و نمونه به دست به سمت آزمایشگاه راه افتادم . بر خلاف روزهای دیگر که کوچه خودمان را با آرامش می رانم آنروز صبح به سان رانندگان رالی پاریس - داکا حسابی گاز می دادم مبادا وقت بگذرد و نمونه بلا استفاده شود . خم کوچه را که پیچیدم چشمم خورد به پیرمردی با ریش های سفید که عصا به دست آرام آرام دارد به سمت سر کوچه می رود . عصای پیرمرد عصای پیرمردی نبود یعنی از این عصاهای فانتزی که پیرمرد ها دستشان می گیرند نبود . عصای طبی بود یعنی علت و مرضی در پاهایش داشت که نمی توانست خوب راه برود و کوچه را حلزون وار و با چنان کندی و زحمتی می رفت که با محاسبه من نیم ساعتی طول می کشید تا به سر کوچه برسد . به سرعت از کنار پیرمرد گذشتم و در کسری از ثانیه به سر کوچه رسیدم . خواستم از کوچه بیرون بزنم که یکهو دلم برایش سوخت .

آخر این چه شانس بدی است که پیرمرد درست در همین امروز که من این همه عجله دارم باید جلوی راهم سبز بشود ؟

ماشین را همان وسط کوچه نگه داشته بودم و با فرشته و شیطان روی شانه های راست و چپم کلنجار می رفتم که چه کنم ؟

دلم طاقت نیاورد . جهنم و ضرر از همانجا دنده عقب گرفتم و تمام کوچه را برگشتم و درست کنار پیرمرد که از موقعیت قبلی اش یکی دو قدم بیشتر جابجا نشده بود ایستادم و شیشه سمت شاگرد را پایین دادم و پرسیدم : پدر جان ! کجا میرید برسونمتون ؟

پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد خواست چیزی بگوید اما نفسش یاری نکرد . دستش را بلند کرد یعنی صبر کن و بعد همانطور با زحمت و مشقت فراوان عصا زنان خودش را به سمت ماشین کشاند و دو سه قدمی را که با ماشین فاصله داشت طی سی ثانیه ی کشدار طی نمود و سرش را خم کرد و از شیشه سمت شاگرد به من چشم دوخت . بعد با لهجه شیرین آذری گفت : جایی نمیرم . من آرتروز دارم . صبح ها میام بیرون قدم می زنم که کمرم خشک نشه .


لبخندی زدم و گفتم ایشالا که سلامت باشی و خواستم خداحافظی کنم که دوباره با دست اشاره کرد که بایستم . دست کرد توی جیبش و سه تا گردوی کوچک بیرون آورد و از شیشه ماشین به من داد و گفت : ببخشید گردوهاش ریزه



سه تا گردوی کوچولوی پیرمرد را گذاشته ام توی داشبورد ماشین و دلم نمی آید بشکنم و بخورمشان . درست مثل آن دو تا فال حافظ که از میلاد خریدم و هنوز توی کیفم مانده و دلم نمی آید بازشان کنم .

اما هر وقت که در داشبورد را باز می کنم و گردو ها قل می خورند و چشمم به آنها می افتد ناخوداگاه لبخندی از سر رضایت روی لبم می نشیند .

لبخندی که مثل نقاشی های استاد فرشچیان قیمت ندارد .



نظرات 16 + ارسال نظر
باغ چهارشنبه 30 مهر 1393 ساعت 09:02

بیوطن چهارشنبه 30 مهر 1393 ساعت 09:45

سلام آقا بابک کلی خندیدم ایشالا هر چهار نفرتون سلامت باشید
منم اوضاع شما رو درک میکنم بخصوص تو فهموندن دستشویی رفتن دخترم مکافات داشتیم چون سر کار میرفتیم ناچار بودیم زود یادش بدیم یه سال و نیمه بود یاد گرفته بود ... اونقدری حساسیت به خرج داده بودیم گوشه و کنار را آبیاری نکنه که الان که دوسالشه واسه حرص در آوردن میدوه روی مبل میشینه میگه مامااااااااااااااان جیییییییییییش ... یا میدوه تو اتاق در رو میبنده میگه جییییییییییش

سکوت چهارشنبه 30 مهر 1393 ساعت 10:12

مرامت عشقه با مرام

ساجده چهارشنبه 30 مهر 1393 ساعت 10:27 http://www.ayatenoor.blogfa.com

همیشه وقتی مطالبتون رو میخونم میگم کاش همه مردا مثل شما اینقدر خوش قلب بودند ومهمتر از اون نکات بعضی ریز رو میدیدن

فازهای گازی عسلویه رو خوب اومدید :دی

رها چهارشنبه 30 مهر 1393 ساعت 10:56

فقط نویسنده ای مثل بابک اسحاقی ست که می تواند پستی بنویسد که ابتدای پست نیش ما را تا بناگوش باز کند و انتهای پست دهانمان بسته شود و فکرمان مشغول..برقرار باشید

جعفری نژاد چهارشنبه 30 مهر 1393 ساعت 13:57

دمت گرم. خیلی خوب بود

omid چهارشنبه 30 مهر 1393 ساعت 16:33

البته تلاشتون چشمگیره ولی محض اطلاعتون برای اینکار وسیله ایی در داروخانه ها با قیمت اندکی میفروشن که به راحتی میتونستید جیش شازده پسر رو بگیرید :)
بد نیست برید و اونو بخرید و بیشتر این خاطره براتون خنده دار بشه D:

سبحان چهارشنبه 30 مهر 1393 ساعت 21:12 http://caactus.blogfa.com

سلام آقا بابک گل
قسمت سوم هم بالاخره آماده شد.دو بخشه.کیفیت 128 رو گذاشتم.64 چنگی به دل نمیزنه

http://s5.picofile.com/file/8147263418/Radio_Cactus_3_1_.MP3.html

http://s5.picofile.com/file/8147272042/Radio_Cactus_3_2_.MP3.html

نسیم چهارشنبه 30 مهر 1393 ساعت 23:12

برام همیشه محترم هستین

دل آرام چهارشنبه 30 مهر 1393 ساعت 23:17 http://delaramam.blogsky.com

ای جان... فکر کنم اون لبخند دو جنبه داشته باشه. یکی برای پیروزی فرشته درون و یکی هم برای مهربونی پیرمرد...

رضوان پنج‌شنبه 1 آبان 1393 ساعت 00:01 http://zs5664.blogsky.com/

ای بابا بابک خان این پستت شده مث بعضی ازین فیلمای ایرانی که ته داستان رو معلوم نمیکنن و میزارن بیننده خودش هرجور خاست درستش کنه!!!!
دل من هنوز پیش نمونه س بالاخره رسوندیش؟؟؟نرسوندیش؟؟ بدرد خورد نخورد چی شد؟؟؟؟


بله نمونه رسید

رضوان پنج‌شنبه 1 آبان 1393 ساعت 00:02

راستی خدا خیرت بده!!!!

منم چن روز پیش که اومده بودم تهران نمایشگاه خواستم به یه آقایی کمک کنم پیرمرده بعد از تشکر میگه:خانوم هیچ وقت به مردمک چشم کسی زل نزن!!! این علمیه که تازه از آمریکا اومده!!!!

پروین پنج‌شنبه 1 آبان 1393 ساعت 06:14

من هم مثل دوستمان ساجده معتقدم دنیای خیلی قشنگ تری داشتیم اگر آدمهای مثل تو بیشتر بودند.

در ضمن، انقدر که ما را دربارهء جمع آوری جیش مانی عزیزم در هول و ولا گذاشتید حالا مجبورید نتیجهء آزمایشها را هم برایمان بنویسید. انشاءالله که خیر است. اما تب persistent و آن هم در ساعت مشخصی از روز خیلی عجیب است. بیشتر مثل یک مسالهء احساسی روانی است تا فیزیکی. یک کم روتین روزانه اش را عوض کنید اگر تب ها ادامه پیدا کرد خدای نکرده.

خدا رو شکر مشکل خاصی نبود پروین خانوم عزیز

سارا جمعه 2 آبان 1393 ساعت 20:07 http://haleman1.blogsky.com

بعد ازمدتها امدم وب چقدر خوب بود این نوشته
مرسی

افروز شنبه 3 آبان 1393 ساعت 12:53

هر چهارنفرتون همیشه سلامت باشید

نسترن شنبه 26 اردیبهشت 1394 ساعت 23:15

کاش به همین قشنگی دستگیرهم می شدیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد