جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

تیم فوتبال خانواده آقای ب

آقای الف و آقای ب هر دو کنار هم نشسته بودند روی نیمکت فلزی بیمارستان و داشتند با دلهره به صفحه نمایشگر اتاق زایمان نگاه می کردند . آقای الف که سن و سال بیشتری داشت آهی کشید و از آقای ب پرسید : پدر شدن حس جالبیه . مگه نه ؟

آقای ب که با هیجان داشت به صفحه نمایش نگاه می کرد بدون اینکه نگاهش را بردارد به نشانه تایید سری تکان داد .

آقای الف با لحنی مطمئن و حق به جانب گفت : مخصوصا وقتی برای اولین بار این حس رو تجربه کنی

آقای ب نگاهی به آقای الف انداخت و گفت : شما بار اولی هست که پدر میشین ؟

آقای الف بادی به غبغب انداخت و گفت : نه آقا جان! من یه دختر هفت ساله دارم . این بچه اولم نیست .

آقای ب نگاهی به آقای الف انداخت و با هیجان گفت : منم هیمنطور


آقای الف که انگار کمی توی ذوقش خورده بود گفت : پس شما هم پدر بودن رو تجربه کردید ؟ بچه دومتونه ؟

آقای ب : نه

آقای الف که جاخورده بود با تعجب پرسید : بچه سوم ؟ اصلا به سن و سالتون نمیخوره

آقای ب : نه بچه سوم هم نیست .

آقای الف : شوخی می کنی مگه نه ؟

آقای ب : نه

آقای الف : چهارمیه ؟

آقای ب : نه

آقای الف ( با خنده ) : شوخی می کنی

آقای ب : نه جدی میگم

آقای الف ( در حالیکه خیلی تعجب کرده ) : بچه پنجمه ؟

آقای ب : نه به خدا

آقای الف ( با دهان باز ) : شیشمین بچه ؟

آقای ب : نه . من صاحب یه شش قلو هستم . در حقیقت این دومین زایمان همسرم هست ولی خب تعداد بچه ها یک مقدار بیشتره

آقای الف : ولم کن بابا . مسخره کردی ما رو ؟ کدوم احمقی شش قلو داره و دوباره بچه ...

در همین لحظه آقای ب از توی کیف دستی بریده روزنامه ای را نشانش داد که او و همسرش را نشان می داد که شش نوزاد کوچک را بغل کرده بودند . تاریخ عکس برای پنج سال پیش بود .

آقای الف ناباورانه به عکس و بریده روزنامه نگاهی کرد و با دهان باز گفت : من واقعا منظور بدی نداشتم . ولی فکر نمی کردم کسی که شیش تا بچه داشته باشه باز هم بخواد که بچه بیاره .

آقای ب بریده روزنامه را از آقای الف گرفت و دوباره در کیف دستی اش گذاشت و گفت : هر شیش تاشون پسر هستن . ما دوست داشتیم دختر هم داشته باشیم . همین


آقای الف چند لحظه در سکوت به صفحه نمایش اتاق زایمان خیره شد و بعد با خنده گفت : منو بگو می خواستم تجربیاتم رو در اختیار شما قرار بدم . فکر کردم بچه اول شماست می خواستم بهتون دلداری بدم که نگران نباشید . آخه چهره شما یخورده مضطرب بود ...

آقای ب گفت : نه من خوبم . مشکلی نیست


آقای الف که احساس کرده بود با حرفهایش موجب رنجش خاطر آقای ب شده است و می خواست دوباره سر صحبت را باز کند و از دلش در بیاورد  با خنده از آقای ب پرسید : خب حالا این بچه هفتم دختره دیگه ایشالا ؟

آقای ب گفت : بله . خوشبختانه یکیش دختره

آقای الف لبخندی زد و گفت : خدا رو شکر که جنستون جور شده و دیگه با خیال راحت ... و بعد با فریاد بلندی پرسید : یکیشون ؟ مگه چند تا هستن ؟

آقای ب لبخندی زد و گفت : شیش تا . یکیشون دختره و پنج تا پسر

آقای الف قهقهه بلندی زد و با دست محکم به پشت آقای ب کوبید و گفت : خیلی باحالی .

و همینطور با صدای بلند چند دقیقه ای خندید . انقدر خندید و خندید که اشک از چشمهایش جاری شد  و بعد دوباره رو  به آقای ب گفت : اولش فکر کردم داری جدی میگی .

آقای ب با خونسردی گفت : آره جدی میگم .

ناگهان خنده آقای الف روی لبش محو شد و گفت : اذیت نکن بابا مگه همچین چیزی ...

که آقای ب دوباره از توی کیف دستی اش بریده روزنامه دیگری را نشانش داد که عکس او و شش قلوها که بزرگتر شده بودند و همسرش را که روی صندلی چرخدار نشسته بود نشان می داد و با تیتر بزرگی نوشته بود : داستان خواندنی پدر و مادری جوان در انتظار دومین شش قلویشان 


آقای الف اینبار هیچ حرفی نزد و فقط توانست دهانش را که به اندازه نصف صورتش باز شده بود کمی ببندد .


در اتاق عمل باز شد و پرستار جوانی به هردو مرد تبریک گفت و هم به آقای الف و هم آقای ب اطمینان خاطر داد که همه بچه ها سالم هستند .


آقای ب با خونسردی تمام به آقای الف گفت : تبریک می گم

آقای الف هم که هنوز نتوانسته بود دهان پر از تعجبش را کامل ببندد به آقا ب  گفت :مجددا خدا به شما صبر بده





+ همانطور که می دانید تیم فوتبال از 11 بازیکن تشکیل می شود و از آنجا که خانم ها نمی توانند به استادیوم بروند تعداد فرزندان ذکور آقای ب باعث شدند تا عنوان این پست را تیم فوتبال خانواده آقای ب انتخاب کنم .