آقای الف و آقای ب هر دو کنار هم نشسته بودند روی نیمکت فلزی بیمارستان و داشتند با دلهره به صفحه نمایشگر اتاق زایمان نگاه می کردند . آقای الف که سن و سال بیشتری داشت آهی کشید و از آقای ب پرسید : پدر شدن حس جالبیه . مگه نه ؟
آقای ب که با هیجان داشت به صفحه نمایش نگاه می کرد بدون اینکه نگاهش را بردارد به نشانه تایید سری تکان داد .
آقای الف با لحنی مطمئن و حق به جانب گفت : مخصوصا وقتی برای اولین بار این حس رو تجربه کنی
آقای ب نگاهی به آقای الف انداخت و گفت : شما بار اولی هست که پدر میشین ؟
آقای الف بادی به غبغب انداخت و گفت : نه آقا جان! من یه دختر هفت ساله دارم . این بچه اولم نیست .
آقای ب نگاهی به آقای الف انداخت و با هیجان گفت : منم هیمنطور
آقای الف که انگار کمی توی ذوقش خورده بود گفت : پس شما هم پدر بودن رو تجربه کردید ؟ بچه دومتونه ؟
آقای ب : نه
آقای الف که جاخورده بود با تعجب پرسید : بچه سوم ؟ اصلا به سن و سالتون نمیخوره
آقای ب : نه بچه سوم هم نیست .
آقای الف : شوخی می کنی مگه نه ؟
آقای ب : نه
آقای الف : چهارمیه ؟
آقای ب : نه
آقای الف ( با خنده ) : شوخی می کنی
آقای ب : نه جدی میگم
آقای الف ( در حالیکه خیلی تعجب کرده ) : بچه پنجمه ؟
آقای ب : نه به خدا
آقای الف ( با دهان باز ) : شیشمین بچه ؟
آقای ب : نه . من صاحب یه شش قلو هستم . در حقیقت این دومین زایمان همسرم هست ولی خب تعداد بچه ها یک مقدار بیشتره
آقای الف : ولم کن بابا . مسخره کردی ما رو ؟ کدوم احمقی شش قلو داره و دوباره بچه ...
در همین لحظه آقای ب از توی کیف دستی بریده روزنامه ای را نشانش داد که او و همسرش را نشان می داد که شش نوزاد کوچک را بغل کرده بودند . تاریخ عکس برای پنج سال پیش بود .
آقای الف ناباورانه به عکس و بریده روزنامه نگاهی کرد و با دهان باز گفت : من واقعا منظور بدی نداشتم . ولی فکر نمی کردم کسی که شیش تا بچه داشته باشه باز هم بخواد که بچه بیاره .
آقای ب بریده روزنامه را از آقای الف گرفت و دوباره در کیف دستی اش گذاشت و گفت : هر شیش تاشون پسر هستن . ما دوست داشتیم دختر هم داشته باشیم . همین
آقای الف چند لحظه در سکوت به صفحه نمایش اتاق زایمان خیره شد و بعد با خنده گفت : منو بگو می خواستم تجربیاتم رو در اختیار شما قرار بدم . فکر کردم بچه اول شماست می خواستم بهتون دلداری بدم که نگران نباشید . آخه چهره شما یخورده مضطرب بود ...
آقای ب گفت : نه من خوبم . مشکلی نیست
آقای الف که احساس کرده بود با حرفهایش موجب رنجش خاطر آقای ب شده است و می خواست دوباره سر صحبت را باز کند و از دلش در بیاورد با خنده از آقای ب پرسید : خب حالا این بچه هفتم دختره دیگه ایشالا ؟
آقای ب گفت : بله . خوشبختانه یکیش دختره
آقای الف لبخندی زد و گفت : خدا رو شکر که جنستون جور شده و دیگه با خیال راحت ... و بعد با فریاد بلندی پرسید : یکیشون ؟ مگه چند تا هستن ؟
آقای ب لبخندی زد و گفت : شیش تا . یکیشون دختره و پنج تا پسر
آقای الف قهقهه بلندی زد و با دست محکم به پشت آقای ب کوبید و گفت : خیلی باحالی .
و همینطور با صدای بلند چند دقیقه ای خندید . انقدر خندید و خندید که اشک از چشمهایش جاری شد و بعد دوباره رو به آقای ب گفت : اولش فکر کردم داری جدی میگی .
آقای ب با خونسردی گفت : آره جدی میگم .
ناگهان خنده آقای الف روی لبش محو شد و گفت : اذیت نکن بابا مگه همچین چیزی ...
که آقای ب دوباره از توی کیف دستی اش بریده روزنامه دیگری را نشانش داد که عکس او و شش قلوها که بزرگتر شده بودند و همسرش را که روی صندلی چرخدار نشسته بود نشان می داد و با تیتر بزرگی نوشته بود : داستان خواندنی پدر و مادری جوان در انتظار دومین شش قلویشان
آقای الف اینبار هیچ حرفی نزد و فقط توانست دهانش را که به اندازه نصف صورتش باز شده بود کمی ببندد .
در اتاق عمل باز شد و پرستار جوانی به هردو مرد تبریک گفت و هم به آقای الف و هم آقای ب اطمینان خاطر داد که همه بچه ها سالم هستند .
آقای ب با خونسردی تمام به آقای الف گفت : تبریک می گم
آقای الف هم که هنوز نتوانسته بود دهان پر از تعجبش را کامل ببندد به آقا ب گفت :مجددا خدا به شما صبر بده
+ همانطور که می دانید تیم فوتبال از 11 بازیکن تشکیل می شود و از آنجا که خانم ها نمی توانند به استادیوم بروند تعداد فرزندان ذکور آقای ب باعث شدند تا عنوان این پست را تیم فوتبال خانواده آقای ب انتخاب کنم .
خب مطمئنن داستانت واقعیت نداره!!!اگرم داشته باشه آقای ب نگفت 6 تابچه هاشو چجوری بزرگ کرده!!چن تا پرستار گرفته؟؟؟چقد هزینه کرده؟؟؟
یاابالفضل خدا صبرشون بده
ازینها که بگذریم جنسیت دختر شما هنوز معلوم نشد؟؟؟
نه واقعی نبود
نه هنوز معلوم نیست جنسیت نی نی
دقیقا تا آخر مطلب که داشتم میخوندم به همین نکته ای که خودتون گفتید فکرمی کردم. داشتم میشمردم که اینا 12تا میشن بعد گفتم آخه دخترای بیچاره رو که راه نمیدن تو استادیوم.
به قول عوام :دخترو چه به فوتبال؟؟؟
جدی که نمیگین..
ای وااای..
خیلی سخته.. خیلی سخته..
ولی بعدا برای اون بچه ها خیلی خوب میشه.
نه جدی نبود
آقای ب زرنگی کرده دو بار به جای کلید ، دسته کلید زده!!
یا خدا 12 تا بچه توی این روزگار خیلی سخته. البته قدیم هم سخت بوده و حالا شاید سختیش و مخارجش بیشتر به چشم میاد. البته که سالم بودنشون و حضورشون انقدر شیرینه که حتما و قطعا سختی هاش به چشم نمیاد.
شیرین بودنش که قبول ولی واقعا این پدر و مادرهایی که چند قلو دارن خدا بهشون صبر و انرژی میده
واقعا خیلی سخته
به عنوان یک پدر دارم سختی هام رو ضرب در چند میکنم و غصه میخورم
البت که شیرینی هاش هم چند برابره
و این یک داستان ترسناک بود :(
بعله
خدا صبر بده!!!!
موافقم
ملت خوشحالن هااااادلمون میخواست دختر باشه ! مگه مرغه که اینقدر اهمیت داره بعداز 6تا بچه والا!
بیچاره مادرشون!
همینو فقط میتونم بگم.
داستان بود صبای عزیز
بابک نکنه حد اقل سه قلو دارین میارین و الان با این داستان دارین جو رو مهیا می کنید؟
مبارکه
میدونی که پیشگویی های من بدک نیست
نه بابا از این خبرا نیست
داستان بود دیگه!!
خدا سر هیشکی نیاره!!
وای وای وای
بله داستان بود